شماره ۱۲۱۰ ـ پنجشنبه ۱ ژانویه ۲۰۰۹
ز ایران و از ترک و از تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان، نه ترک و نه تازی بود
سخن‌ها به‌کردار بازی بود
فردوسی

پیش‌خوانی:


“بازخوانی‌ ی حافظه‌ ی جمعی ‌ی نویسندگان”، چند ماه پیش برای مجموعه ‌ی “یادنامه‌ ی محمد مختاری” نوشته شد که قرار بود سهراب مختاری در سال‌گرد دهمین سال او منتشر کند. هم‌چنین قرار بود همین متن در بزرگ‌داشت دهمین سال خاطره ‌ی مرگ محمد مختاری و محمد جعفر پوینده، که کانون نویسندگان ایران در تبعید در جمعه ششم دسامبر در استکهلم برگزار کرد، خوانده شود. از آن‌جا که سهراب عزیز نتوانست به ‌دلیل مشکلات یادنامه را در این زمان منتشر کند و چون زمان و روند جلسه‌ ی استکهلم به‌ گونه ‌ای بود که بیان مقاله ‌ی “بازخوانی ‌ی حافظه‌ ی جمعی ‌ی نویسندگان”، در آن مجموعه جای نمی‌گرفت، اکنون آن را منتشر می‌کنم. باشد که دریچه ‌ای باشد بر شناسایی ‌ی راه محمد مختاری و محمدجعفر پوینده.


متن:


محمد مختاری به‌ زعم آثاری که از او منتشر شده است، شاعری بود با زبان ویژه‌ ی خود، نویسنده پژوهش‌گری بود ژرف‌نگر با تفکری مستقل در چارچوب ریشه‌ ها و برآیندهای مثبت فرهنگ ایران، انسانی بود آزاده با گام‌هایی به ‌سوی احیا و ثبات یک جامعه ‌ی آزادِ بیرون از داده ‌های محدود اندیشه‌ های خودکامه یا “ایده‌ ئولوژیک”.

این‌ها را او نه از بیگانه گرفته بود و نه از غیب. بیداری در زمان خود و هوشیاری بر عمل‌کرد پیرامونش، به ‌سادگی او را به‌ سوی آن‌چه می‌بایست ره ‌توشه‌ی راهش شود و بر معرفتش بیفزاید، سوق می‌داد. یک نگاه ساده تنها به ‌عنوان‌های آثارش، نشانه ‌های دست‌یابی به ‌معرفت ژرف او را نشان می‌دهد.(۱)

معرفت درون شعرها و نوشتار‌های محمد مختاری نشان می‌دهد او بدون این که چشم بر فرهنگ غرب ببندد یا شیفته و مجذوب آن شود، هم‌زمان با دریافت هر اندیشه ‌ی نو، هر بینش سازنده‌، بیش‌تر و بیش‌تر با فرهنگ نیاکانی ‌ی خود به ‌چالش می‌نشسته است. پرسش‌ها و پاسخ‌های انباشته در لابه ‌لای سطرنوشته‌ هایش نشان می‌دهد او بیش از آن که مغبون عظمت کمی و غنای فنی ی ادبیات گذشته و به طور کلی فرهنگ هزار و چند ساله ی ایرانی شود، آن را به‌ چالش می‌گرفته است. از نگاه او، شعر و نوشته‌ ی آن شاعر و نویسنده ‌ای پویا است که دست‌کم اگر کارکرد امروزی ندارد، دست‌آوردی از دوران خود را به‌ خواننده ارائه می‌دهد. “پوشیده‌گو” نیست.

او به ‌روشنی در مقاله ‌های “بازخوانی‌ ی فرهنگ”، “فرهنگ بی ‌چرا”، “شبان ـ رمگی و حاکمیت ملی” و … نشان می‌دهد که به ‌چگونه روشن‌بینی و معرفتی رسیده بود و اگر از دستِ دژخیمان زمان امان می‌یافت چگونه می‌توانست بر لایه‌ های پنهان و پوسیده‌ ی فرهنگ گذشته و وجه ‌های درخشان آن، شعاع تفکر خود را بتاباند تا مخاطبانش از فیض ژرف ‌تری برخوردار گردند:

اندیشه‌ ی برآمده از پایه‌ های فرهنگ ملی و اندیشه ‌ی برآمده از مایه‌ های معرفت و تجربه‌ ی شاعر و نویسنده‌ ی ایرانی، آن‌چنان در سایه‌ ی سنگین کمیت انبوه ادبیات گذشته پنهان و ناسفته است که به‌ سختی می‌توان نمودار روشنی از آن نشان داد. از هاله‌ ی قدوسی‌ ی عرفان مانوی در ادبیات فارسی، ـ که همه ‌ی هستی‌ ی فرهنگ ایرانی را، به ‌سوی انفعال و اضمحلال کشیده و ریشه ی خرد ایرانی را در بستر دو هزار ساله ‌اش خشکانده است ـ که بگذریم، حتا اثرهای بسیاری از ادبیات بعد از انقلاب مشروطیت هم، باز در برابر کمیتش، از آن معرفت ملی و تجربه‌ ی زیست ـ تاریخی ‌ی مستقل خود چنان بهره نمی‌برد که خواننده و پژوهنده‌ ی جست‌وجوگر خرد ایرانی انتظار دارد.

آن‌چه فرهنگ ایران را از دیگر فرهنگ‌ها، به‌ ویژه از فرهنگ یونانی و فرهنگ سامی متمایز می‌کند، آن معرفتی است که ریشه ‌اش در ژرفای احساس و شعور زندگی ی پیرامونی‌ ی ایرانی ‌ی فرهیخته نشسته است و تبلور و تجلی‌ ی آن در شعر ابوعبدالله رودکی، عاشقانه‌ ی “ویس و رامین” اسعد گرگانی، حماسه‌ های ابوالقاسم فردوسی، منظومه ‌های نظامی گنجوی، غزل‌های شمس ‌الدین حافظ و به ‌شکل جسته و گریخته در آثار چند شاعر و نویسنده ی دیگر پیش از دوران صفویه دیده می‌شود و در شعرها و داستان‌های چند شاعر و نویسنده‌ ی بعد از انقلاب مشروطیت.

در واقع اگر ادبیات معاصر ایران بری از چند نوشته‌ ی ذبیح بهروز، چند نمایش‌نامه ‌ی بهرام بیضایی، شعرهای درخشان نیمایوشیج و چند داستان و رمان “بوف کور” صادق هدایت و … می‌ماند، به ‌جرأت گفته می‌شد: ادبیات معاصر ایران پدیده ‌ای است بی ‌بن و مایه که نه ریشه در بستر فرهنگی‌ ی خود دارد و نه سر در حیطه‌ ی زیست جغرافیایی‌اش. به ‌روایت دیگر ادبیات ایران دچار چنان “حرام‌زادگی” یا “دم‌بریدگی” گشته است که بیش از چند شاعر و نویسنده و پژوهش‌گر، چون محمد مختاری نتوانستند از سیطره ‌ی سنگین آن رهایی یابند.

بدیهی است نه راغم این سطرها انتظار دارد که همه‌ ی آثار منتشر شده از یک گونه و نحله ‌ی فکری و ادبی باشد و نه هیچ خواننده و پژوهش‌گر دیگری. اما دریافت خلاف آن هم نشانی است از گونه ‌ای بیماری یا غفلت تاریخی.

اگر فرهنگ از دوران سلجوقیان ‌یک سویه می‌شود و به ‌جز چند چهره‌ ی استثنایی چون زکریا رازی، بوعلی سینای پیش از نوشتن “رسالت الطیر”، بایزید بسطامی، عمر خیام، شهاب ‌الدین سهروردی پایان عمر، حافظ و … همه منفعل حاکمیت، تک‌‌ خو و یک بُعدی می‌شوند، انتظار می‌رود بعد از دست‌یافتن به ‌انقلاب مشروطیت و آشنایی با بینش‌ها و اندیشه‌ های جدید، جان‌مایه ‌ی معرفت ایرانی در آثار شاعران و نویسندگان مسئولی چون محمد تقی بهار (ملک ‌الشعرای بهار) نشسته باشد. بی‌گمان اگر در بینش سیاسی ‌‌ی روشن‌فکران و در ژرفای آثار ادبی‌ ی شاعران و نویسندگان، جان‌مایه ‌ی معرفت ایرانی نشسته بود، جامعه ‌ی بیدار شده از خواب سالیان، می‌توانست از آن توشه ‌ای برچیند و راهش را هموار کند. چرا که تنها با این توشه، یعنی خرد ایرانی و آگاهی از بن‌مایه‌ های زنده ‌ی فرهنگ خود و اشراف بر زندگی ‌ی پیرامونی است که راه هموار می‌شود و جامعه باز دچار خلسه و خلجان احساسات از بیرون هدایت شده نمی‌گردد.

نبود چنین معرفت و درایتی در آثار اغلب شاعران و نویسندگان پیش و بعد از دوران مشروطیت، تاریخ معاصر ایران را هم از نظر اندیشه‌ های سیاسی و هم از نظر ساختارهای فرهنگی و ادبی دچار شکست‌های پی در پی می‌گرداند. شکست‌ اصل ‌های انقلاب مشروطه در نظام مشروطیت که سرانجام به ‌دیکتاتوری می‌رسد و شکست دوران بیداری که فرهنگ جامعه را نهایت به ‌فرهنگ “بازگشت” سوق می‌دهد، سرمنزل‌هایی ‌اند برای شکست‌های مداوم دیگر. در واقع شکست آرمان‌های انقلاب ۱۳۵۷ یا “دموکراتیک” نبودن نظام حاصل از آن، ریشه در کارکردهای روشنفکران و شاعران و نویسندگان بعد از انقلاب مشروطیت دارد.

با معرفتی که محمد مختاری به‌آن دست می‌یابد و خواننده را به ‌ویژه در چند نوشته‌ ی پایان زندگانی کوتاهش به آن ارجاع می‌دهد، می‌توان دریافت که بخش بسیاری از جامعه‌ ی فعال این دوران اعم از سیاسی و ادبی، ناآگاه از پیشینه‌ ی فرهنگی ‌ی خود است، ناآگاه از “بازخوانی ‌ی فرهنگ” خود است، ناآگاه از پرسش است، ناآگاه از استبداد “فرهنگ بی ‌چرا” است، ناآگاه از چگونگی‌ ی به‌چالش گرفتن دیدگاه ‌های مختلف است، ناآگاه از چگونگی ‌ی به‌کارگیری ‌ی یا داشتن “مدارا” است. شخص فعال جامعه ‌ی بسته، سنتی و محصور در قیدها، در گردابی از ناآگاهی‌ها دانش و فعالیتش را، به ‌سهو و به ‌عمد، با تسامح و مصلحت‌گرایی یا ارزش‌ گذاشتن به‌ آن سنت‌هایی که دیگر کارایی‌ ی فرهنگی – اجتماعی‌ ندارند، از دست می‌دهد و در زیر لوای دین و اخلاق و حفظ سنت و هویتِ “حرام‌زاده”‌ی خود، فرهنگ و هر عنصر اجتماعی‌ را از فعال بودن، رشد داشتن و نهایت نوگرایی بازمی‌دارد.




 

مختاری در “بازخوانی ‌ی فرهنگ” می‌نویسد:

“فاصله‌ گیری از شکل سنتی ‌ی قدرت نیز از دوران مشروطه و پا به ‌پای فاصله‌ گیری از معرفت سنتی آغاز شده است. در نهضت ملی و انقلاب ۵۷ نیز تجسم ویژه ‌ای یافته است. اما تا به ‌امروز چشم ‌انداز روشن و جهت مناسبی نیافته است. به‌ همین سبب نیز مبنای مشروعیت سنتی ‌ی قدرت درهم نریخته است. بلکه هرازگاه تجدید مطلع کرده، و خود را در موقعیت و شرایط اجتماعی‌ ی جدید، به‌گونه ‌ای برتر و فراتر از صورت و معنای تازه‌ ی قدرت نمودار ساخته است. بخش بزرگی از جامعه هم چنان پای‌بند یا دست‌خوش اعمال سنتی ‌ی قدرت مانده است؛ و بخش کوچکی از آن به ‌اصول و مبانی‌ی مشروعیت جدید قدرت گراییده است. …

این نابه ‌سامانی‌ها و ناموزونی ‌ها نشان‌گر آن است که ساخت کلی ‌ی فرهنگ ما بسیار سخت جان و ریشه‌دار است. پس همه‌ ی ساخت‌های ذهنی و عینی ‌ی دیگر، از جمله ساخت‌های معرفت و قدرت، سیاست و اخلاق، سلوک و عرف ما اجزای مؤثر از آن است. این ساخت کلی، بر آن چه فرو می‌شکند نیز اثر ترمیم‌ کننده می‌گذارد. گاه آن‌چه را که نفی شده بازمی‌گرداند. یا آن‌چه را تازه مستقر شده برمی‌اندازد.”(۲)

پیشینه‌ی تفکر انفعالی و هراس از بیرون شدن از گردونه ‌ی عرف‌ها و سنت‌های زنده و فعال در جامعه که با کارزارهای حکومتی تبدیل به ‌قدرت می‌شوند، نه تنها مردم که روشنفکران را نیز از رودررویی ‌ی مستقیم با آن بازمی‌دارد. در واقع همین انفعال دیرینه و نهادینه شده در جامعه، سبب می‌شود که انقلاب درونی ‌ی صادق هدایت در تفکر نثری و انقلاب بیرونی‌ ی نیمایوشیج در تفکر شعری آن‌چنان که شایسته است نقش بنیادی و زیربنایی ‌اشان را به ‌دست نمی ‌آورند. پیش از آن که جامعه‌ ی فرهنگی دریافت ژرفی از دگرگونی در تفکر یا هستی‌ شناسی ‌ی ادبیات هدایت و نیما داشته باشد، تداوم‌گرلایه‌ های بیرونی و ظاهری ‌ی آن می‌شود. در واقع آن سنت کذابی که از شناخت ابوالقاسم فردوسی به وسیله‌ ی تنی چند پژوهش‌گر دانشگاهی در جامعه رواج می‌یابد و اعتبار “شاه‌نامه” را بیش از آن که در خرد درونی ‌ی آن بدانند در حفظ و ارزش زبان آن بیان می‌کنند، اعتبار انقلاب نیما نیز تنها در شکستن صنعت اوزان عروضی ‌ی شعر بیش‌تر جلوه می‌‌یابد و اعتبار هدایت در دگرگونی ‌ی صنعت نثر و ساختار روایت. از این‌رو بسیاری از شاعران و نویسندگان، پیش از آن که دریافت عمیقی از چگونگی ‌ی نگاه ژرف نیما و هدایت به ‌هستی و جهان پیرامون خود داشته باشند، شکل ظاهری ‌ی راه آن‌ها را دنبال می‌کنند.

هدایت و نیما، پیش از آن که به ‌شکل یا صورت آثار خود برسند، به‌ چالش با محتوا و تفکر ادبیات پیش از خود در بازخوانی ‌ی فرهنگ می‌رسند. کشف گفتار خیام و کردار سهروردی و اندیشه‌ ی فردوسی یا رودکی نسبت به ‌فرهنگ نیاکانی و فرهنگ پیرامونی، صادق هدایت را به ‌آن شور و شعفی می‌رساند که سرانجامش پیکره‌ ی درونی‌ ی آثار او است. اندیشه ‌ی درون “بوف کور” و ساختار کلی‌ ی آن برآمده از فرهنگی است که رودکی، فردوسی، خیام، سهروردی و حافظ حاملان و راویان آن بوده ‌اند. شناخت ژرفای گفتار سنایی، کردار عطار و اندیشه‌ ی مولوی که مبلغ فرهنگ انفعالی ی مانویان یا فرهنگ فنافی ‌الهی ‌ی بیگانه است و بری از زندگی‌ ی پیرامونی، نیمایوشیج را به ‌چنان یأس و افسردگی می‌کشاند که برای رهایی از آن راهی نمی یابد جز دگرگون کردن بنیاد تفکر “برده‌‌ پروری” که در پشت وزن‌های جذاب و رقصان زبان فارسی لمیده است. انکار سماع ویران‌گر شعرهای سنایی، عطار و مولوی، در اندیشه ‌ی شعرهای نیما آشکار است. گرایش و توجه به ‌حیات طبیعی و کارکردهای تاریخی ‌ی زمانه در شعرهای او، واکنش روشنی است در برابر ادبیات منفعل عرفانی یا مانوی که مملو از تبلیغ و تشویق مردم به ‌انزواطلبی و دور کردن جامعه از زندگی‌ ی معمول روزمره‌ است.

آن‌چه بیش از همه مختاری به ‌آن اهمیت می‌دهد و در آثار دو چهره ‌ی شاخص ادبیات معاصر ایران، نیما و هدایت نمود می‌یابد، حسرت آن زندگی ‌ی شادمانه ‌ی نیاکانی است. حضور “فرهنگ ماتم” یا انفعالی و غیاب “فرهنگ شادی” یا فعال، در فرهنگ گذشته و تداوم آن در فرهنگ، ادبیات و هنر و زندگی ‌ی معاصر یا رودررو بودنشان با “فرهنگ بی ‌چرا”، این هر دو را به ‌ضرورت برپایی‌ ی اندیشه ‌ای نو و سازگار با زمانه ‌ی خود می‌رساند.

ارزش، اعتبار و پویایی حرکت صادق هدایت و نیمایوشیج در این است که در تفکرشان، تجدد یا مدرنیته، نه ساختاری غربی دارد و نه ساختاری بی ‌ریشه. در واقع دست ‌آورد آن‌ها در عرصه ‌ی فرهنگ و به ‌ویژه ادبیات، از “مدارا”ی آن دو با دریافت‌های فرهنگ مدرن بیگانه و احیای عنصرهای فعال و زنده ‌ی فرهنگ خودی پرورش و شکل می‌یابد. به ‌روایت دیگر، روی‌کرد محمد مختاری در نوشتارها و گفتارهایش، – بیش از آن که خواننده یا پژوهش‌گر را سوق بدهد به ‌سوی “نوگرایی ‌ی غربی” یا “نوگرایی”‌ی بی ‌پایه یا “من درآوردی”- این جنبه از چگونگی ‌ی‌ مقابله با سنت‌ها و قدرت‌ها است و چگونگی ‌ی امکان حیات و تدوام دادن به فرهنگ پویا، آن‌ چنان که استادانش نیما و هدایت انجام دادند.

سنت به ‌قدرت در آمده و قدرت به ‌سنت پیوسته، که در تداوم وحدت و نهایت یگانگی ‌ی دین و دولت شکل می‌گیرد، و جامعه را در چنبره ‌ی سیاست‌های خود گرفتار و مغبون و منفعل می‌گرداند، به ‌دنبال خود چند ویژگی ‌را، به ‌اقتضای شرایط تاریخی، در جامعه رواج می د‌هد. مختاری در بازخوانی‌های فرهنگ، که جدا از بازشناسی‌ ی شرایط تاریخی نیست، به ‌این هر سه موقعیت می‌رسد و در نوشتارهای آخرش، به ‌ویژه در “پوشیده‌گویی تا روشن‌گویی” تا حد ممکن به ‌آن‌ها اشاره می‌کند.

“پوشیده‌گویی” از تفکر هم ‌آهنگ با سنت و در راستای قدرت شکل می‌گیرد و شاعر و نویسنده و پژوهش‌گر وابسته به ‌آن را یارای این نیست که حتا در لحظه‌ ی شناخت انکار سنت و قدرت به ‌بیان آن همت گمارد. بنابراین در بازخوانی ی فرهنگ خواننده و پژوهش‌گر به ‌دو جلوه‌ ی مشخص از این پوشیده‌ گویی می‌رسند.

آن‌جا که نویسنده هم‌ساز و هم‌کار قدرت است و تفکرش در راستای سنت، از یک سو در تبلیغ و اشاعه ‌ی سیاست حاکم بر عصر خود و نادیده گرفتن واقعیت‌های تاریخی ‌ی خود نقش دارد و از سوی دیگر در کتمان کنش و واکنش‌ها و به‌ طور کلی استفاده از عناصر زندگی ‌ی روزمره. در واقع منش او و نهایت کارکرد اثر او به ‌دلیل همین پوشیده‌گویی‌، نه تنها نقشی در رشد و تعالی ‌ی فرهنگ و جامعه نخواهد داشت که عامل و اهرمی می‌شود برای رکود فرهنگ و انفعال جامعه. گفتار و کردار و اندیشه ‌ی فرهنگ “پوشیده‌ گو” که ناشی از وحدت دین و دولت است، “بی ‌چرا” است. گفتارها و کردارها و اندیشه‌ ها در بستر تاریخ سنتی ‌ی خود، ابتدا در هاله ‌ای از قدوسیت و در هم‌جواری با قدیس‌ها نمود می ‌یابند و سرانجام خود بخشی یا همه ‌ی آن قدوسیتی می‌شود که هر گونه پرسش و چرایی‌ ی را از آغاز نفی می‌کند و پاسخ هر گفتار و کردار و اندیشه را بیرون از چرخه ‌ی زندگی و حیات اجتماعی می‌شناسد. همین پوشیده‌گویی شاخص‌ترین ویژه‌گی‌‌ ی فرهنگ فارسی و یکی از بارزترین خصلت‌های فرهنگ‌های شرقی است و علت اصلی ‌ی عقب‌افتادگی ‌ی ایران و به ‌طور کلی شرق را، به ‌ویژه نسبت به‌پیشینه‌ ی تاریخی ‌اش، در همین “پوشیده‌گویی”‌ی کارگزاران فرهنگی و سیاسی ‌اش می‌توان دید.

مختاری چهره‌ ی دیگر “پوشیده‌گویی” را به ‌اقتضای زمان و مکان یا شرایط تاریخی “رک‌گویی یا دریده‌گویی” می‌نامد. در واقع تفاوت “رک‌گویی یا دریده‌گویی” با “روشن‌گویی” در این است که “رک‌گویی یا دریده‌گویی” به ‌سود قدرت حاکم پیش می‌رود و جامعه را از “چرایی” و رسیدن به ‌پاسخ بازمی‌دارد، اما “روشن‌گویی” هم موقعیت حاکم را متزلزل می‌گرداند و هم جامعه را به ‌سوی شناخت خود و موقعیتش هدایت می‌کند؛ آموخته و دل‌بسته ‌ی “گفت و شنید” می‌گرداند. رشد و تعالی را در گرو دانش و تجربه فردی و جمعی نشان می‌دهد. نه اجازه می‌دهد که حقوق فرد در جامعه نادیده گرفته شود و نه اجازه می‌دهد که فرد در چارچوب‌ خواسته ‌هایش حقوق جمع را نادیده بگیرد. تکامل و گسترش هر کدام را در تکامل و گسترش توأمان هر دو نشان می‌دهد. در این صورت است که دیگر نه جمع در برابر فرد و نه فرد در برابر جمع، از پرسش و از پاسخ نمی‌هراسد. بدون این که به‌”رک‌گویی و دریده‌گویی” برسد از “پوشیده‌گویی” خلاصی می‌یابد و با ‌”روشن‌گویی” جامعه را از “موقعیت اضطراب” می‌رهاند.





 

به ‌روایت دیگر، “رک‌گویی یا دریده‌گویی” بیش از آن که جامعه را از “موقعیت اضطراب” بیرون بیاورد، آن را هم‌خو و هم‌ساز با “موقعیت اضطراب” می‌گرداند و نهایت آن را به ‌سوی سکون و رکود مرداب‌گونه ‌ای سوق می‌دهد، بر ابزارهای حذف و سرکوب سایه می ‌اندازد، مشکلات و نابه ‌سامانی‌های اجتماعی را زیر پوشش “آزادی‌ ی کاذب” پنهان می‌کند.(۳) در چنین ورطه ‌ی ویژه ‌ای که جامعه در شرایط نامتحمل بودن “موقعیت اضطراب” است و به ‌دلیل اهرم‌های اضطراب چون حذف و سانسور، روشنفکر و نویسنده هنوز امکان بیان گسترده ‌ی “روشن‌گویی” را نیافته ‌است، “رک‌گویی و دریده‌گویی”، از یک سو نقش “پوشیده‌گویی” را بازی می‌کند و از سوی دیگر نقش “روشن‌گویی” را. چرا که هنوز عنصرها و ابزارهای سنت و قدرت آن‌چنان کارایی دارند که هم از یک سو “روشن‌گو”، نمی‌تواند بدون خطر و دقدقه ‌ی خاطر انتقاد و افشاگری‌های خود را تا سطح لایه ‌های پنهان جامعه نشر بدهد، هم جامعه نمی‌تواند به‌ دلیل درگیر بودن با شرایط سخت، سخن و پیام “روشن‌گو” را دریابد و هم از نظر “پوشیده‌گو” دیگر عناصر و ابزارهای سنت و قدرت تحمل‌ پذیر نیستند. پس چون چنین موقعیتی، به‌یک “موقعیت بحران” تبدیل می‌شود، آمران و عاملان سنت و قدرت، برای خلع سلاح کردن “روشن‌گو” و فریب جامعه، به‌”رک‌گو یا دریده‌گو” فرصت حضور فعال می‌دهند تا خواسته یا ناخواسته نقش “سوپاپ اطمینان” را بازی کند. از این‌رو رابطه‌ ی مردم با سنت و قدرت بیش از آن که بر اساس قاعده‌ ی منطقی و اصولی ‌اش بازگردد و بر محور گفت و شنید و انتقاد پیش برود، باز شکلی یک سویه می‌یابد. دیگر مردم، به ‌بیان یا کارکردهای هیچ‌کدام از طرفین، نه مدافعان سنت و قدرت که در حاکمیت هستند و نه مخالفان سنت و قدرت که پویایی جامعه را می‌سازند، اهمیت نمی‌دهند.



به ‌زبان دیگر، مدافعان سنت و قدرت آگاهانه و مخالفان سنت و قدرت ناآگاهانه فرصت “روشن‌گویی” و در نتیجه انتقاد سازنده و امکان جای‌گزینی را، با میدان دادن به‌”رک‌گو یا دریده‌گو”، به‌تعویق می ‌اندازند و گاه به‌کلی محو می‌گردانند. چرا که با “روشن‌گویی” جامعه بیدار و فعال می‌گردد و عامل‌ها و نشانه ‌های “موقعیت اضطراب” افشا می‌شود و راه جامعه برای رسیدن به‌ مرحله‌ ی “روشن‌گری” و نهایت “انقلاب فرهنگی و سیاسی” هموار می‌گردد.

از آن‌جا که نقش شاعر و نویسنده از یک سو کشف “موقعیت اضطراب” و انتشار آن در جامعه است با حفظ رهنمودها و کارکردهای رهایی از آن، و از سوی دیگر هیچ جامعه ‌ای بدون “موقعیت اضطراب” از مرحله ‌ای و به‌مرحله ‌ی دیگری نمی‌رسد، لازم به ‌یادآوری است که من با آن وجه از نظر مختاری هم ‌رای هستم که “موقعیت اضطراب” را “موقعیت اضطراب مسموم و کشنده” می‌داند. یعنی آن جلوه از شرایط اجتماعی را هدف قرار می‌دهد که به‌ وسیله ‌ی ابزارهای سنت و قدرت، به ‌ویژه حذف و سانسور، آن‌چنان مثله شده که در درون تمام نهادهای جامعه ریشه دوانیده است. در چنین شرایطی حتا امکان زندگی ‌ی مبرا از سنت و قدرت از تک تک شهروندان، به ‌ویژه‌ آفرینش‌گران هم گرفته می‌شود. در واقع در چنین موقعیتی است که حضور “رک‌گو یا دریده‌گو” معنا و مفهوم می‌یابد. در صورتی که در یک جامعه‌ ی سالم مردم‌ آگاهانه که سنت و قدرت هماهنگ با گزینش‌های مردم پیش می‌رود، اگر چه باز هم “پوشیده‌گویی” و “روشن‌گویی” نقش ویژه‌ ی خود را دارند، کارکردهایشان با کارکردهای جامعه‌ ی مورد نظر، چون جامعه‌ ی ایران، متفاوت است. چرا که از سویی سنت و قدرت در چنان موقعیتی نیستند که بتوانند به‌ راحتی و به ‌سادگی مخالفان را حذف کنند و انتقادها را سانسور، و از سویی فاصله ‌ی میان جامعه با روشنفکران و نویسندگانش به‌ چنان شکافی نینجامیده است که دست یافتن به ‌وسیله ‌های ارتباطی و دریافت نظرها و پیام‌ها سخت یا ناممکن شود. از همین‌رو نیز هست که موقعیت نیما و هدایت و دیگر شاعران و نویسندگان هم ‌دوره‌ ی آن‌ها با موقعیت محمد مختاری و شاعران و نویسندگان و مترجمان دوران او نسبت به ‌سنجش دو “موقعیت اضطراب” متفاوت است.

در واقع در یک جامعه ‌ی متعادل، که بخشی از آگاهی‌های فرهنگی اجتماعی نادیده گرفته می‌شود، یا وسیله ‌ی سانسور پنهان می‌ماند، (مانند دوران پهلوی‌ها) سخن “رک‌گو یا دریده‌گو”، طنزی گزنده است. طنزی که مخاطب خود را به ‌تعمق وامی‌دارد. اما در یک جامعه ‌ی نامتعادل، که تنها بخشی از آگاهی ‌های فرهنگی اجتماعی بازگو می‌شود و سانسور تنها اجازه‌ ی بروز جلوه‌ های فرهنگی اجتماعی ‌ی کیش خود، ایده ‌ئولوژی ‌ی حاکم را می‌دهد و ابزارهای حاکمیتش را تبلیغ می‌کند، (مانند حکومت جمهوری اسلامی در ایران) و سخن “رک‌گو یا دریده‌گو”، بیش‌تر جلوه‌ ی “شوخانه و مضحکانه” می‌یابد و مخاطب خود را از تفکر در چگونگی‌ ی وضعیت جامعه و موقعیت خود بازمی‌دارد. توجه کردن به‌ تفاوت این دو چهره‌ ی “رک‌گو یا دریده‌گو” به‌ ویژه در دوران نیما یوشیج و دوران محمد مختاری، چنان حایز اهمیت است که تفاوت خاستگاه‌ “موقعیت اضطراب” را آشکارا نشان می‌دهد.

نیما آن‌گاه که نمی‌تواند “موقعیت اضطراب” را هم در شکل عینی و هم در شکل ذهنی ‌ی آن تحمل کند، با “مدارا”ی ویژه‌ ی خود روی از شهر و “مدنیت” برمی‌دارد چون بیش‌تر آلوده ‌ی موقعیت اضطراب است. او به‌ روستاهای شمال و یوش می‌رود و با “خلوت‌گزینی” و نه “عزلت‌گزینی”، “موقعیت اضطراب” دوران خود را بیان می‌کند، و با ایجاد “سبک نیمایی”، هستی‌شناسی ‌ی شعر خود که انکار شاخص‌ ترین عامل و اهرم سنت و قدرت، یعنی شعر فارسی است، امکان رهایی از “موقعیت اضطراب” را به‌ وجود می‌آورد. چنان که همین کار را صادق هدایت نیز انجام می‌دهد. او نیز به ‌دلیل برنتابیدن جامعه‌ی مغروق در “موقعیت اضطراب”، غربت در غربت را به‌ غربت در وطن ترجیح می‌دهد، به‌ پاریس می‌رود و می‌کوشد با بیان افکار و چگونگی ‌ی روایتش، پایه ‌های سنت و قدرت را سست گرداند و جامعه‌ ی ایران و ایرانی را از انفعال در برابر وحدت سنت و قدرت رهایی بدهد. این امکان اما، از آن‌جا که “موقعیت اضطراب” در حکومت جمهوری اسلامی شکلی دیگر و عمیق‌تر در جامعه یافته و “مسموم کننده و کشنده ‌تر” است، برای محمد مختاری و هم‌راهان و هم‌کاران او ممکن نمی‌شود.

از آن‌جا که سنت و قدرت، در همه‌ ی نهادهای اجتماعی ریشه دوانیده ‌اند و هم بخش انبوهی از “توده‌”، و هم بسیاری از شاعران و نویسندگان “توده‌گرا” را با خود همراه گردانیده است، آمران قدرت و سنت دیگر حتا امکان “خلوت‌گزینی”‌ی شاعر و نویسنده ‌ی “روشن‌گو” یا به‌ طور کلی “دگراندیش” یا “ناخودی” را برنمی‌تابند. در “قاموس” چنین سنت و قدرتی که شکلی یگانه یافته است و سنت خود بخشی از قدرت و قدرت خود بخشی از سنت گشته است، شاعر و نویسنده‌ ی “روشن‌گو” یا می ‌بایست جذب سنت شود و مستحیل در قدرت یا “غزلت‌‌گزینی” اختیار کند. چرا که حامیان سنت و قدرت دریافته ‌اند به‌ هنگام بحران و رهایی ‌ی جامعه از “موقعیت اضطراب مسموم و کشنده”، حضور ضمنی ‌ی شاعر و نویسنده‌ ی “روشن‌گو”، حتا در خلوت هم، نه ‌تنها نفوذ “پوشیده‌گویان” که کارایی ‌ی “رک‌گویان یا دریده‌گویان” را نیز می‌گیرد.(۴)





 

دور بودن محمد مختاری و هم ‌‌اندیشان او از همه ‌ی جنجال‌ها و هیاهوها، ‌دور بودن او و دگراندیشان هم‌راه او از همه ‌ی دسته ها، سازمان‌ها، گروه ‌ها و حزب‌ها، حفظ استقلال و معرفت ایرانی ‌ی او و هم‌باورمندان او، چون در خلوت خود چهره ‌ی آمران، حامیان و عاملان “موقعیت اضطراب مسموم و کشنده”، یعنی سنت و قدرت حاکم بر سرنوشت مردم را می‌شناسانند و طریقه ‌ی مقابله و رهایی از آن را نشان می‌دهند، باز مورد غضب و کینه قرار می‌گیرند و از کشته شدنشان “ذهن مضطرب” گروهی از “پوشیده‌گویان” و “رک‌گویان یا دریده‌گویان”، آسوده می‌گردد.


امید که دور نباشد روزی که امکان همه جانبه ‌ی انتشار حافظه ‌ی جمعی‌ ی گروهی از نویسندگان از محمد مختاری در ایران فراهم شود و “موقعیت اضطراب” مسموم و کشنده ‌ای که سنت‌گرایان و قدرت ‌طلبان ساخته ‌اند و گروهی از “اصلا‌ح‌ طلبان” در تلاش تعدیل آنند، تبدیل شود به‌”موقعیت گذار” سازنده و زندگی‌بخشی که “روشن‌گویان دیگراندیش” فراهم می‌کنند.

استاوانگر، جولای ۲۰۰۸

پانویس ها:

۱ـ “در وهم سندباد” (۱۳۵۵)، “قصیده‌های هاویه” (۱۳۵۶)، “بر شانه‌ی فلات” (۱۳۵۶)، “شعر ۵۷)، “منظومه‌ی ایرانی” (۱۳۶۸)، “خیابان بزرگ” (۱۳۷۷)، “حماسه در رمز و راز ملی” ۱۳۶۸، “اسطوره‌ی زال، تبلور و تضاد، وحدت در حماسه‌ی ملی” ۱۳۶۹، “”انسان در شعر معاصر” (۱۳۷۲)، “تمرین مدارا”، و … که حاصل آخرین تفکراتش در حیطه‌ ی فرهنگ و ادبیات و جامعه است.

۲ـ بازخوانی‌ ی فرهنگ، تمرین مدارا (بیست مقاله در بازخوانی ‌ی فرهنگ و …) محمد مختاری، انتشارات ویستار، چاپ اول ۱۳۷۷، ص ۱۲.

۳ـ شاخص چنین موقعیتی، سال‌های پایانی‌ ی دولت آقای علی ‌اکبر هاشمی رفسنجانی است مشهور به‌ دوران سازندگی و دو دوره‌ ی دولت آقای محمد خاتمی، مشهور به ‌دوران اصلاحات.

“موقعیت اضطراب” در دوره‌ ی آقای هاشمی رفسنجانی چنان مسموم و کشنده می‌شود، که سنت و قدرت از یک سو و جامعه از سوی دیگر دچار بحران می‌شوند. در چنین بحرانی، شاعر و نویسنده ‌ی “پوشیده‌گو” بدون این که بخواهد یا اراده کند، دیگر تاب سنت و قدرت را ندارد و موقعیت برای حضور “رک‌گو یا دریده‌گو” آماده می‌شود. از همین‌رو نیز هست که “رک‌گویی یا دریده‌گویی” در سال‌های آخر دولت آقای هاشمی رفسنجانی نقشی فعال‌تر از “روشن‌گویی” می‌یابد. اما چون دست‌کم حضور ضمنی ‌ی نویسندگان “روشن‌گو” اجازه نمی‌دهد تا چند نویسنده‌ ی “خودی” بتوانند دولت و ملت را از بحران برهانند، “قتل‌های زنجیره ‌ای” به ‌اوج قصاوت خود می‌رسد و محمد مختاری و محمد جعفر پوینده کشته می‌شوند.

از سویی حذف فیزیکی و فکری‌ ی چند شاعر و نویسنده‌ ی “روشن‌گو”، به ‌شکل مرگ یا تبعید، و از سوی دیگر تطمیع یا خاموشی ‌ی چند شاعر و نویسنده‌ ی “روشن‌گو”، فرصت طلایی را به ‌سنت و قدرت یا حکومت می‌دهد و دولت آقای محمد خاتمی، با در اختیار داشتن حرکت بالقوه ‌ی نویسندگان “پوشیده‌گو” و حرکت بالفعل نویسندگان “رک‌گو یا دریده‌گو”، حکومت و جامعه را از حالت بحران نجات می‌دهد و چند “نویسنده” نقش دروغین “روشن‌گویی” را بازی می‌کنند.

۴ـ به‌گمان من، هنوز هم جامعه ‌ی ایران در بحران “موقعیت اضطراب مسموم و کشنده” است و به ‌رغم این که آقای محمد خاتمی و همراهانش یا اصلاح‌طلبان، توانستند حکومت جمهوری اسلامی در ایران را چند سالی از بحران فروپاشی نجات بدهند، اما نتوانسته ‌اند “موقعیت اضطراب مسموم و کشنده” را از بین ببرند.