شماره ۱۲۱۰ ـ پنجشنبه ۱ ژانویه ۲۰۰۹
سه شنبه ۲۶ جولای ـ آیواسیتی ۱۹۸۸
نه امکانات این را دارم که بتوانم شرایطم را تغییر بدهم و نه می توانم خودم را با شرایط تطبیق بدهم و نه تحمل حماقت این زندگی تکراری را دارم! عمر من دارد بیهوده در یک انبار گرم خاک آلود هدر می رود! زندان مگر چیست؟ همین است! من که از زندان گریخته بودم؟ پس چرا حالا در کشوری که به سرزمین آزادی معروف است، به شکل دیگری در زندان به سر می برم؟ کاوه هم نه فقط در سکوت، روزهای ملال آور زندان را سپری می کند، بلکه مجبور است تنش های هم بند همیشگی اش “من” را هم تحمل کند! آنقدر وجودم آزاردهنده شده که کاوه بدون آنکه کلمه ای حرف بزند، از خانه بیرون رفت. می دانستم که در زندان بزرگتر شهر، بی هدف در خیابانها قدم خواهد زد. من می دانستم بی هدف قدم زدن در شهر خالی آزارش می دهد . . . من نمی دانم او فشارهایش را چگونه آرام خواهد کرد . . . در خیابانهای ساکت، گرم، و بی تحرک شهر آیواسیتی . . .
من چقدر مادر بدی هستم!
با اضطراب از پنجره به بیرون نگاه کردم. به شدت برای کاوه دل واپس شده بودم . . . با خودم بلند بلند حرف زدم . . . و برای بارهای نخستین دلم خواست گریه کنم تا شاید سبک بشوم . . . گریه ام نمی آمد . . . گریه کردن همیشه برایم مصنوعی و خنده آور بوده است. قبل از اینکه رها بشوم، به مصنوعیت حادثه گریه فکر می کنم . . . فقط در تاریکی سالن سینما می توانم گریه کنم. . . یک گریه حقیقی . . . فقط در تاریکی و مجاز واقعیت است که حقیقت خودم از وجود خودم به بیرون نشر می کند. . .
کاوه بعد از سه ساعت برگشت. و من به خود گفتم: من چه مادر بدی هستم!
وقتی که منصور آمد تا او و کاوه با همدیگر قدری ورزش کنند، آرام شدم . . .
فرزانه در نامه ای برایم نوشته بود که نمی شود زندگی آدم همه اش به تجربه و گذشت و فداکاری بگذرد. نمی شود که همه اش رنج خود را بخرد و راحت دیگران را بطلبد، و سالها بعد افسوس گذشته را بخورد که چرا چنین و چنان نکرده است. این حقیقت است. اما چگونه می شود از گرداب واقعیت زندگی در کشور دیگر بیرون آمد؟ وسیله می خواهد، شانس می خواهد، موقعیت می خواهد . . . وگرنه خواست آن را دارم، دانش آن را دارم، عقل آن را دارم . . . فقط موقعیت ندارم! این بسیار مسخره است که می گویند “انتخاب” مهم است!
“انتخاب” زمانی کارایی دارد که انسان شرایط “انتخاب” داشته باشد. وقتی امکان هیچ انتخابی موجود نباشد، معنی اش این است که در یک شرایط دیکتاتوری زندگی می کنی! حتی اگر در یک کشور آزاد نفس می کشی! مثل این است که انسانی که هیچ پول نداشته باشد از پشت پنجره شیرینی فروشی به شیرینی های رنگارنگ و متفاوت نگاه کند. او که نمی تواند هیچ انتخابی داشته باشد، برای خوردن یک نان شیرینی هیچ راهی ندارد جز اینکه پنجره را بشکند و یک شیرینی بدزدد . . . یا اینکه کلکی جور کند، کسی را گول بزند، و یا گدایی کند . . . یا اینکه راهش را بگیرد و برود و در حسرت نان شیرینی در خیابانها پرسه بزند!
حرفهای آتشین و پرشور جسی جکسون هیجان زده ام کرد. مردی برخاسته از محرومیت و بردباری سیاهان . . . به همین دلیل تمامی حرفهایش بر دل می نشیند. علاوه بر آن، او زیر و بم های سیاست را می شناسد. و شناختی ویژه از روانشناسی مردم و جامعه آمریکا دارد. مستقل و متکی به خود است. تزلزل ندارد. ثابت قدم است. زیرک و داناست. فقط به مسائل فردی آمریکاییان نمی پردازد. جهان را می بیند و عدالت جهانی را . . . اما “دوکاکیس” جز به جنبه های فردی زندگی آمریکایی و قدرت بخشیدن به ملت و ایجاد یک نوع ناسیونالیسم افراطی چیز دیگری در چنته ندارد! تلاش می کند که از خود یک “جان-اف- کندی”دیگری بسازد. چون می داند که بخش لیبرال مردم آمریکا از “کندی” بت ساخته اند. هیچکس در پشت چهره به ظاهر صلح طلبانه اش، جنگ آفرینی اش را در آسیا نمی بیند!
دو گانگی ها در جامعه جدید مرا دوباره به خواندن نمایشنامه “کله گردها و کله تیزها” ی برتولت برشت می کشاند.
وقتی که از “کریس” پرسیدم که نظرت درباره جسی جکسون چیست؟ گفت که: “جکسون بسیار ایده آلیست و آرمانگراست و مبنای حرفهایش شوراندن احساسات مردم است. اما “دوکاکیس” با تفکر حرف می زند و واقع گراتر است”. مایکل هم گفت: “جکسون هیچ حرف تازه ای نمی زند. علاوه بر آن با احساسات مردم بازی می کند. .. دوکاکیس هم همینطور.” وقتی از جکسون دفاع کردم، گفت: در عمل مشخص می شود که کابینه چقدر او را به سوی خود می کشد و چقدر از این حرفها دور می افتد.
بعد به مایکل گفتم: خواب دیده ام که تو در مصاحبه برای کار جدیدت در سن فرانسیسکو پذیرفته شده ای.
کلی خوشحال شد. به خود گفتم شاید خوشحال است که در خواب زنی ظاهر شده است! این را از برق دلکش چشم هایش فهمیدم. و از تفکر ظالمانه ای که چند روز پیش درباره او داشتم، متاسف شدم. اندکی راحتی در زندگی این امکان را به آدم می دهد که عادلانه تر نسبت به هر چیزی فکر کند. وقتی که زندگی آدم در تنش و آشوب می گذرد، خوابهای او نیز بازتاب کابوس های روزانه او خواهند بود. تنها رویاست که به آدمی که زندانی شرایط است این امید را می دهد که مقاومت کند و به زندگیش ادامه بدهد.
راستی خواب چیست؟ مگر خواب یک مرگ کوتاه مدت نیست تا آرامش را به انسان بازگرداند و بیننده خواب را دوباره به زندگی برگرداند؟
کابوس چند روز پیش من هنوز با من است و حس زیبای فراموشی هنوز نتوانسته است اثر آن را محو کند. شاید نیروی تحلیل گر درونی من پیوسته در تلاش معناجویی است، تا به هستی ام مفهوم بدهد.
خواب دیدم که با حس عمیقی از “ترس” دندانهایم، حتی ریشه دندانهایم ناگهان در دهانم پوسید و فرو ریخت. لثه هایم مثل گوشت گندیده ریش ریش در دهانم می چرخید. . . و در همین لحظه ناگهان دو کلمه در ذهنم نشست: “حاکمیت ترس” . . .
خواب دیدم یک دزد لندهور که تلفیقی از یک مرد ایرانی و یک مرد آمریکایی بود از دیشب در خانه ما اطراق کرده است. او در گوشه ای خوابیده بود. وقتی که بیدار می شد براساس مکان به زبان انگلیسی یا فارسی صحبت می کرد. ساکنان خانه همه زن بودند. نیره هم بود و از بودنِ “دزد در خانه” شکایت می کرد. گفتم: چطور تاکنون به پلیس تلفن نکرده اید؟!
نیره گفت: مسئله مهمی نیست!
گفتم: چطور مهم نیست؟ اگر او مست یا دیوانه باشد چه؟
دزد خواب آلود از اتاق بزرگ به آشپزخانه رفت و روی صندلی نشست. من با خواهر کوچکم و یکی دیگر به حمام قسمت بالای منزلمان پناه برده بودیم. شیشه پنجره حمام شکسته بود. به خود گفتم اگر او به ما حمله کند، سریعا می تواند از قاب پنجره وارد بشود. به دنبال چیزی می گشتم تا قفل دار بست پنجره را محکم کنم. و از سیم جا لباسی استفاده کردم. در همین موقع مامانم وارد شد. مثل همیشه با جرات و شهامت بود و به دنبال راه حلی می گشت. از منزل همسایه صدای دعوا می آمد. مامانم به پشت بام رفت تا هم دزد را بیابد و هم به خانه همسایه نگاه بکند. من مضطرب به پشت بام رفتم. در پشت بام بود که یکی از دندانهایم که پیر و پوسیده و زرد شده بود، فرو ریخت. عمه ام در صف بالای منزل همسایه نشسته بود و با حرارت و قدرت درباره یکی از برادرانم صحبت می کرد. و اندیشه فردی را در مقابل بی دانشی عمومی قرار می داد. با صدایی به غایت مطمئن و بلند فریاد می کشید که: “شما عموم مردم با بی دانشی، هشیاران را هلاک می کنید!”
قدرت و شهامتش در سخنگویی یک انرژی ویژه را در درونم دمید. به خود گفتم: چرا نسل قدرتمند دیروز، جایش را به نسلی ضعیف و ترسو داده است؟