دیروز از اون روزهای تب‌دار بود که دم هوا می‌چسبه به تنت و عرق می‌کنه. از اون شرجی‌‌‌‌‌‌‌‌هایی که نفس توش بالا نمیا‌‌د. دم شرجی روی دیوار‌ها موج بر‌می‌داشت. سقف انگار پایین اومده بود و سنگینی‌شو ول داده بود روی  سینه‌ام. قلبم تند و بی‌رمق می‌زد. عرق نشسته بود روی پیشونیم، پشت لب‌هام و  کف دست‌هام. دست‌هامو کشیدم به دامنم و  نشستم لبه‌ی تخت. یه نفس بلند کشیدم و به دور و برم نگاه کردم.

تمام شب نیم بیدار نیم خواب به خودم پیچیده بودم و دم صبح از فکر رفتن سر کار، سردردم ده برابر شده بود. همون جور دراز به دراز دست انداخته بودم طرف موبایلم و کال سیک کرده بودم و بعدش موبایل را خاموش کرده بودم و انداخته بودم روی پاتختی. با دهن تلخ و خشک، دو سیگار کشیده بودم. نفسم تنگ‌تر شده بود و دهنم تلخ‌تر. سیگار دوم را نصفه له کرده بودم توی زیرسیگاری و دوباره سرم افتاده بود روی بالش خیس و خیره شده بودم به سقف.

 

 

نزدیک‌های ظهر بود که تکونی به خودم دادم و پا ‌شدم. آبی به سر و صورتم زدم و یک لیوان قهوه‌ی تلخ سرکشیدم و خودمو انداختم روی  مبل. از شر کار خلاص شده بودم، ولی هزار کار و گرفتاری دیگه داشتم. این فرم رو پر کن، اون جواب رو بفرست، فلان چیز رو درست کن، فلان آدم رو ببین، خونه، بیرون، مالیات، ماشین، هزار درد بیخود و بی‌درمون. بی‌خیال همه‌شون شدم. مثل تمام این روزها. پیراهن و شلواری به تنم کشیدم و کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون.

اگه گفتی کجا رفتم؟ همون کافی شاپ نزدیک آپارتمانم. یادت میاد؟ همون که تعریفش رو کرده بودم. همون که عکسش رو  برات فرستاده بودم.  همون که قرار بود وقتی بیای، دوتایی توش بشینیم و تو انواع قهوه‌ها رو امتحان کنی و یه عالمه دوست خارجی پیدا کنی. می‌خندیدی و می‌گفتی “اگه می‌شد تو کافی شاپ دوست خارجی پیدا کرد پس خودت چرا فقط بین ایرانی‌ها می‌چرخی؟” من هم می‌خندیدم و می‌گفتم “اولا که هنوز یک کم خجالت می‌کشم، بعدشم، خب فرق می‌کنه، واسه من نه درسته نه راحت!” اون‌وقت تو می‌گفتی “حالا بذار من بیام…”.

بیرون هم بهتر از خونه نبود. هوا سنگین بود و آفتاب راست می‌کوبید تو فرق سرم. به کافی شاپ که رسیدم دیگه داشتم از حال می‌رفتم. همیشه کافی می‌گرفتم، اما دیروز به جای کافی یک لیوان اسموتی سفارش دادم، بلکه راحت‌تر بشه گرما رو تحمل کرد. لیوان رو که داد دستم، زیر لب تشکر کردم و همچین که رفتم طرف بساط شیرو شکر و خرده ریزها که  دستمال بردارم، یهو چشمم افتاد به یه گوشه‌ نزدیک راه پله و نفسم بند اومد.

تو بودی. نشسته بودی اون گوشه، پشت یه میز کوچیک کنار پنجره پشت به آفتاب. زانوهام لرزید و دستم رو به لبه‌ی یه صندلی گرفتم که نیفتم. چشم‌هامو چند بار باز و بسته کردم. به خودم گفتم  یعنی تا این حد بی معرفت؟ یعنی بیاد و حتی یه خبر هم نده؟ یعنی حتی این اندازه هم حق ندارم؟ باورش خیلی سخت بود. دوباره زیر چشمی نگاهت کردم. آفتاب از پشت سرت می‌تابید و نمی‌گذاشت صورتت رو درست ببینم. دوباره عرق کردم و نفسم تنگ شد. لیوان اسموتی تو دستم عرق کرده بود و نزدیک بود از لای انگشت‌هام لیز بخوره.

یه پیرزن با عصا و یک ساک گنده لخ لخ کنان از پشت پنجره رد شد و چند ثانیه آفتاب رو سایه کرد. چشم‌هامو ریز کردم و خیره شدم به میز. خودت بودی؟

تو سایه بهتر دیدمش. نشسته بود اون گوشه، عین خودت دستش رو زیر چونه‌اش گذاشته بود و کتاب می‌خوند. عین همون عکسی که هفته‌ی اول برام فرستاده بودی. لابد اسم کتابش هم “‌صد سال تنهایی” بود. یادمه این آخریا گفتی داری می‌خونیش. من که هیچ وقت کتاب خوندنت رو ندیدم، اما بعد از اون عکس همیشه همون‌جوری مجسمت می‌کنم.

به دور و برش نگاه کردم. یه میز کوچیک با یه صندلی روبه‌روش خالی بود. انگشت‌هام را محکم‌تر دور لیوان اسموتی فشار دادم و با پاهای لرزون راه افتادم طرفش. نمی‌دونستم چکار کنم. دلشوره گرفته بودم.

وقتی می‌خواستی امتحان ای ال تی اس بدی چقدر دلشوره داشتی. منم خیلی دلشوره داشتم. گفتی برای امتحان اسپیکینگ خانومه کلی باهات حرف زده. منم با حرص گفتم “شاید ازت خوشش اومده.”خندیدی و گفتی “نه بابا پیر بود!” انگار پیرها دل ندارن. همون‌جا رو به‌روش نشستم و بهش زل زدم. چشم‌هام پر شد. اگه بودی حتما می‌گفتی “مثل همیشه. یادته اون بار که یهو بی‌مقدمه ازم پرسیدی “چشمات اذیتت می‌کنه؟” تعجب کردم و گفتم “نه. چطور مگه؟ “گفتی آخه پدر من رو که حسابی درآورده!” تو دلم قند آب کردم  کیلو کیلو. همیشه بلد بودی چی بگی و کی بگی. منم می‌گفتم “ای زبون باز. مار غاشیه رو از تو سوراخش بیرون می کشی!”

اونقدر به غریبه زل زدم که بالاخره سرش رو بالا آورد. با چشم‌های خیس تو چشم‌هاش نگاه کردم. طفلکی خجالت کشید و سرش رو پایین انداخت.

چشم‌هاش عین چشم‌های خودت روشن‌ بود. عسلی عسلی. موهاش یک کم بلندتر بود، اما مثل موهای خودت صاف و لخت و زیر آفتاب  کنار پنجره، خرمایی خرمایی. چند  تار مو هم کنار شقیقه‌هاش سفید شده بود. عین موهای خودت.

این روزها موهامو که شونه می‌کنم هی صدات تو گوشم می‌پیچه که می‌گی “یه روز برسه که با  انگشتام لای موهای سیاه و بلندت، تفحص کنم.”

غریبه یه لیوان چای کنار دستش بود با یه کیک کوچیک. هنوز هم چای دارچین با پای سیب دوست داری؟ آروم و با حوصله با سر چنگال یه تیکه کوچیک کیک رو تو دهنت میذاشتی. نمی‌دونم وقت‌هایی که  پشت مانیتور نبودی هم همین قدر آروم می‌خوردی یا نه. غریبه اما برعکس تو، کیکش رو تند تند می‌خورد. فکر کنم می‌خواست زودتر بخوره و بره و از دست نگاه‌های من راحت شه.

 همون‌جوری که انگشت‌هامو دور لیوان اسموتی حلقه کرده بودم و بهش زل زده بودم، چندتا دختر  از در اومدن و رفتن پشت میزش و باهاش سلام علیک کردن. نمی‌تونستم صورت غریبه رو ببینم. فقط صدای خنده‌هاشون رو می‌شنیدم. دوست داشتم صورت دخترها رو ببینم، اما پشتشون به من بود. دل به هم خوردگی گرفتم. مثل همون روزهایی که با دخترهای همکارت بیرون می‌رفتی. بهت می‌گفتم خوش بگذره، اما تا وقتی که برگردی و دوباره تماس بگیری دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. دخترها بعد از کلی هـّره کـّره بالاخره خداحافظی کردن و رفتن. منم یه نفس عمیق کشیدم و تکیه دادم به پشتی صندلی.

دوست داشتم برم باهاش حرف بزنم ببینم صداشم شبیه تو هست یا نه. معلومه که نیست. مگه ممکنه باشه. دلم برای صدات یه ذره شده. برای سلام کردنت… صداتو می‌انداختی ته گلوت و با خنده می‌گفتی”سلام علیکم!”.. یه لبخند پت و پهن می‌نشست رو صورتم و تو دلم می‌گفتم فقط با همین صدا می‌شه دور دنیا رو گشت و برگشت.

غریبه آخرین تکه‌ی کیکش رو گذاشت توی دهنش و کتابش رو ورق زد. به انگشت‌هاش نگاه کردم. مثل انگشت‌های تو کشیده نبود. حتما پیانو هم نمی‌تونه بزنه.  نشد که کنار دستت بشینم و تو برام پیانو بزنی و بخونی. لابد الان  برای یکی  دیگه می‌زنی.  دروغ چرا، دلم می‌خواد هر کی هست، سر به تنش نباشه.

چقدر دوست داشتم بدونم دست‌هام چه جوری تو دست‌هات جا می‌شه.

آرزوی چه چیزهایی کوچیکی به دلم موند.. دست‌هامون رو از پشت صفحه‌ی لپ تاپ به هم می ‌‌‌چسبوندیم. دستت رو که جلو می‌آوردی همه‌ی صفحه رو می‌گرفت و من این طرف صفحه پشت دستت گم می‌شدم. چقدر به این بازی می‌خندیدیم.. چشم‌هامو می‌بستم و مجسم می‌کردم.. مثل  تو این فیلم ها که زندانی و ملاقاتیش از پشت شیشه دست‌هاشونو رو هم میذارن، تا روزی برسه که بتونن کنار هم قدم بزنن..  چه فرقی می‌کرد تو خیابون یانگ باشیم یا ولیعصر.. خب این فیلم‌ها رو از روی داستان ماها می سازن دیگه..  این جور وقت‌ها می‌گفتی “بالاخره یه روزم می‌رسه که ما هم بتونیم دست همدیگه رو بگیریم.. تو از دنیای خودت حرف می‌زدی و منم همون دنیا رو مجسم می‌کردم.. سرت رو بذاری رو شونه من و زیر سایه‌ی درخت‌ها با هم قدم بزنیم… خیابون‌های اینجا که درخت‌های بلند نداره.

این‌ها رو که می‌نویسم یاد نامه‌های جودی ابوت می‌افتم به بابا لنگ دراز. ترجیح می دادم برای بابا لنگ درازی نامه بنویسم که حداقل نامه‌هام رو بخونه، تا به یه بابا لنگ درازی که نه نامه‌هام رو می‌خونه نه حتی می‌تونم منتظرش بمونم.

با خجالت ازت پرسیده بودم “می‌شه بپرسم قدت چقدره؟ آخه یه سرو گردن تو عکس‌ها از همه بلندتری.” خندیده بودی و گفته بودی “این جوری که می‌گی بلند بیشتر متمایل به درازه.”

همیشه شنیده بودم که آدم فقط یه بار عاشق می‌شه، اما باور نمی‌کردم. حالا دیگه مطمئنم که اگه صد بارم عاشق بشه، فقط یه بار مجنون می‌شه. بعد از اون اگر هم چیزی پیش بیاد لابد همه‌ش می‌خوای مقایسه کنی. چه کاریه؟ یه سال کیک بخوری، بعدش تا سال‌ها هی نون خشک سق بزنی و مقایسه کنی. همون بهتر که نخوری.

توی آخرین جمله‌ای که برات فرستادم، سرد و مودبانه آرزوی موفقیت کردم و نوشتم “امیدوارم همیشه خوب و موفق باشی و به آرزوهات برسی.” بعدش لپ تاپ رو بستم و زیر لب گفتم “تو هم دعا کن یه روز فراموشت کنم.” می‌دونم که نشنیدی.

یه اعتراف بکنم؟ بعضی وقت‌ها هنوزم یواشکی می‌رم تو کانالت. مثل این قضیه‌ی آزادی یواشکی. چیزهایی که نوشتی می‌خونم و با خودم خیال می‌کنم که بعضی‌هاش رو برای من نوشتی و گفتی. خب این بعضی‌ها عجیب حال و روزشون به ما می‌خوره. حرف‌های خودم و خودت رو توش گفتی و من یه درصد هم فکر نمی‌کنم  شاید این حرف‌ها رو با یکی دیگه هم زده باشی، ولی یه وقت‌هایی فکر می‌کنم همه‌اش بازی بوده. شاید فقط سوژه‌‌‌‌ی خوبی بودم برای شعرها و قصه‌هات. اما اون ته ته‌های دلم باور نمی‌کنم. نمی‌خوام که باور کنم.

هنوزم نمی‌فهمم چی شد که اومدی تو زندگیم. البته یهو که نپریدی، خیلی هم آروم آروم اومدی. منتها من وقتی دیدمت که دیگه درست وسط زندگیم بودی. نه راه پس داشتم نه راه پیش. یادته اولین جمله‌ات وقتی توی واتز اپ پیدام کردی چی بود؟ “بالاخره ما همدیگه رو پیدا کردیم!” چقدر پشت تلفن به این جمله خندیده بودم. “ما؟” نوشتی”تلفن کنم؟” نوشتم “رانندگی می‌کنم.” نوشتی “پات که رو زمین رسید خبر بده.” بعدش همین شد تکیه کلام‌مون. “پات رو زمینه خانوم گل؟ پات رو زمینه عسلی؟ پات رو زمینه خانوم خارجی؟”

پاهام خیلی وقته که دیگه رو زمین نیست. برزخ. نه مُردی و خلاص شدی که دیگه درد نکشی، نه زنده‌ای که بتونی راهتو بری و زندگی‌تو بکنی. پل. یک پل دراز. آویزون بین زمین و آسمون. نه. بین دو خاک. میخکوب شدی وسطش و نه فرو می‌ریزه نه به جایی می‌رسه. “خانوم خارجی!” نمی‌دونی چقدر دلم می‌خواد گوشی تلفن رو بردارم و بگم “لعنتی کم آوردم. دور باش، اما فقط باش. چه این ور پل چه اون‌ ورش. فقط باش.”  نیستی.

چه خوب که دیروز نرفتم سر کار. روزم با تو گذشت. انگار که بالاخره نشسته باشی روبه‌روم و من یه دل سیر نگاهت کرده باشم. برام اصلا مهم نبود که غریبه در مورد من چه فکری می‌کنه. لابد  فکر ‌کرد عقل درست حسابی ندارم. یه دیوونه‌ی بی‌آزار. گفته بودم که این جا دیوونه خیلی زیاده. نگفته بودم؟ منم شده‌م یکی مثل همونا. با خودم حرف می‌زنم. وسط خنده‌های بلندم یه دفعه بغض می‌کنم و باز دوباره می‌خندم.

 یادته اون آخری‌ها که می‌دونستم داره چی می‌شه دکتر می‌رفتم؟ هنوزم می‌رم. همین روزها دکترم جوابم می‌کنه. خسته شده. دیگه داره می‌شه یک سال. یازده ماهش رو فقط از تو حرف زدم. ازم دیگه ناامید شده. به‌م میگه “مشکل این جاست که تو نمی‌تونی قبول کنی  آدم‌ها می‌تونن همدیگه رو دوست داشته باشن ولی نتونن باهم باشن.” معلومه که نمی‌تونم قبول کنم. البته روش نمی‌شه بهم بگه اصلا کی گفته که واقعا دوستت داشته. هیچکس نگفته. ولی خب پس برای چی؟ بازی؟ می‌گه “شایدم حسابگری.” با تعجب می‌گم “حسابگری؟ از راه دور؟” شونه بالا میندازه و ساکت می‌مونه. آره فکر کردم. هزار بار. هزار هزار بار.  ولی باور نکردم. هنوزم باور نمی‌کنم. خب توَهم زدن که شاخ و دم نداره. همینه دیگه. دل خجسته داشتن که دیگه تکلیف نداره. می‌دونم که همه‌ی دور و بری‌هام با تعجب نگاهم می‌کنن. به‌درک. به دکتر می‌گم اصلا برای چی باید خودمو هی به‌زور بچسبونم به این رگ و ریشه‌های پاره؟ برای چی باید حرف و فکرشون برام مهم باشه؟ می‌خنده و می‌گه خوب منم که یک ساله دارم همینو بهت می‌گم. بعد خودکارشو لای انگشت‌هاش می‌چرخونه و صاف توی چشم‌هام خیره می‌شه و می‌گه “یک بار دیگه از خودت بپرس، چی تو رو به کامیونیتی‌ات پیوند می‌زنه، چی ازش جدات می‌کنه؟ به چیش دل بستی؟ از چیش بدت میاد؟ از چیش خسته‌ای؟ اون چی؟ به چیش نیاز داری؟ از چیش می‌ترسی؟ ” سرمو می‌ندازم پایین و ساکت می‌مونم. دلم می‌خواد بهش بگم بس کن بس کن تو رو به جون هر کی دوست داری بس کن! نمی‌دونم. روی پل گیر کردم دکتر می‌فهمی؟ می‌فهمی بین زمین و هوا یعنی چی؟ شده‌م مثل این ماهی‌هایی که از آب افتاده‌ن بیرون و هی بی‌اراده بال بالک می‌زنن و لب‌هاشون رو باز و بسته می‌کنن، ولی نیست. نیست. یه چیزی نیست که نمی‌دونم چیه. اگه می‌شد مثل راهبه‌ها برم سر یه کوه دور یا ته یه غار گم و گور و هیچکس و هیچی رو نبینم، می‌رفتم. ولی نمی‌شه. باید موند. باید کار کرد. باید خورد، اجاره خونه داد، این و اون رو دید، خب با این اوضاع چه‌جوری خودمو گم و گور کنم؟ سرمو بلند می‌کنم و بهش می‌گم “خسته‌ام دکتر، اینجا چه‌جوری خودمو گم و گور کنم؟ ” سرشو آروم کج می‌کنه و می‌گه “مگه نکردی؟ همین‌جا غار خودتو درست کردی و رفتی تهش نشستی توی خواب و خیال‌هات. چی به این آدم‌ها پیوندت می‌ده جز ترس از حرف‌ها و متلک‌هاشون؟”نمی‌دونم. نمی‌دونم. راست می‌گه. اصلا به درک. اصلا هرچی دلشون می‌خواد بگن. من مطمئنم که دوستم داشتی. که دوستت داشتم. حالا هی بگن مگه می‌شه کسی رو ندیده عاشقش شد. مگه می‌شه تا کسی رو لمس نکردی عاشقش بشی. چرا نمی‌شه؟ فقط صدای تو بس بود برای  یه دنیا عاشقی کردن.

یادت میاد اون اولا بهم گفتی خیلی سخته خودتو قانع کنی که تو روز روشن به یکی شب بخیر بگی؟ این آخرا گاهی یادت می‌رفت شب بخیر بگی. فکر می‌کردم حتما کار و گرفتاری‌هات زیاد شده. خیره به تلفن منتظر می‌موندم که بهم شب بخیر بگی. یه وقتا هم به صبح بخیر می‌رسید دیگه.  همونجا تو رختخواب می‌نشستم و زانوهامو بغل می‌کردم و از خودم می‌پرسیدم چی شد؟ چی عوض شد؟ کجای راه؟ کجای این پل دیگه خسته و ناامید شدیم؟ خب “دو نقطه ستاره” کی جای بوسه‌ی واقعی رو می‌گرفت؟ یه قلب قرمز چطوری می‌تونست تاپ تاپ قلب من رو نشون بده؟ لج کردیم؟ نمی‌دونم. شایدم لج کردیم. وقت‌هایی بود که دلم می‌خواست باهات حرف بزنم، اما فاصله این چیزا حالش نیست. یا من سرکار بودم یا تو کار داشتی. من بیدار بودم تو خواب بودی. تو بیدار بودی من خواب بودم.

می‌گفتی دوست داری شب با صدای موزیک یا تلویزیون بخوابی. ازم خواسته بودی هر هفته چند صفحه از یه کتاب رو بخونم و ضبط کنم و برات بفرستم. بین کتاب‌ها و وبلاگ‌ها می‌گشتم تا بهترین متن‌هایی که به دلم می‌چسبید پیدا کنم.

 

 

 

اولین چیزی که برات ضبط کردم و فرستادم یه تیکه از «شازده کوچولو» بود. فایل‌ها رو که می‌فرستادم تو دلم می‌گفتم با سر وصدا که  نمیشه خوابید. اما  الان  خودم همون‌ها رو می‌ذارم رو تکرار، بالشم رو بغل می‌کنم و و پلکهامو رو هم فشار می‌دم  تا خوابم ببره.

روباه گفت:”تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گُلتی.”

چقدر دلم می‌خواست بغلت کنم و بوت کنم. بارها و بارها به فروشگاه‌های مختلف رفته بودم و ادوکلن‌های مختلف رو بو کرده بودم. برات یه ادوکلن خریدم و فرستادم که وقتی تو ذهنم می‌خوام تجسمت کنم بتونم بوت رو هم حس کنم. هنوزم با خودم فکر میکنم تنت چه بویی میده. هر وقت می‌خواستیم اسکایپ کنیم قبلش به خودم کلی عطر می‌زدم انگار که تو خونه می‌خواستم ببینمت. یه وقت‌ها فکر می‌کنم اگه یه دفعه تو خیابون دیدمت باید چیکار کنم. فکرشو بکن؟ بالاخره یه روز زیر همون  آسمونی نفس بکشم که تو هم نفس می‌کشی. خیلی سخته یه روز نزدیکم باشی و از صد تا غریبه هم غریبه‌تر.

بوی ادوکلن غریبه تا میز من هم می‌اومد. چشم هامو بستم که بوش رو بیشتر حس کنم. ببینم این بو به تو میاد یا نه.

به نظرت اسم غریبه چی می‌تونه باشه؟ ازم پرسیدی “می‌دونی معنی اسمم چیه؟” گفتم “آره، لبه‌‌‌‌‌ی تیغ شمشیر!” خندیدی. پرسیدم “یعنی حالا باید ازت بترسم؟”  شونه‌هاتو بالا انداختی. باید می‌ترسیدم؟

چه روزی بود دیروز. اسموتی سرد من شد آب میوه‌ی گرم. لب بهش نزدم. غریبه دیگه حسابی کلافه شده بود. از تو کیفش یه تقویم جیبی درآورد.

هنوز تقویم پارسال رو دارم. هرروزش رو ورق میزنم و می‌گم پارسال این موقع، پارسال این ساعت..  پارسال این موقع چکار می‌کردیم؟ پارسال این موقع چی می‌گفتیم به هم؟ پارسال این موقع…

تو یادت میاد؟ من اون روزها رو خیلی خوب یادم میاد با تمام جزئیات… کجا رفت؟ چی شد؟ ترسیدیم؟ از ترس از دست دادن، از دست دادیم.

غریبه تو تقویمش یه چیزی نوشت و دوباره گذاشتش تو کیفش. دلم هری ریخت پایین. لیوان چاییش تموم شده بود. کیکش رو هم مثل تو نصفه خورده بود. لابد می‌خواست بره. تو چشم‌هام نگاه کرد، اما نگاهش هم غریبه بود. تو چشم‌هاش قصه نداشت. برق نمی‌زد. چند لحظه بیشتر طول نکشید. بعدش کیفش رو برداشت و از جاش بلند شد. باورت می‌شه تو این چله‌ی گرما یهو بارون گرفت؟ از اون بارون‌ها که زیرش می‌شد دوش بگیری. می‌خواستم بگم “چترت یادت نره”. راستی بالاخره چتر خریدی؟ بیرون بارون میومد، اما نمی‌دونم صورت من چرا خیس شده بود. بی‌اختیار از جام بلند شدم. غریبه دوباره زیرچشمی نگاهم کرد و از در بیرون رفت. زیر بارون یه جوری محو شد که انگار اصلا از اول هم وجود نداشت.