متن زیر متن ناراحت کننده ای است، اگه طاقت ندارید نخونید!
یکسری بر اساس آنچه رسانه های جمهوری اسلامی اعلام می کنند می گویند نوید افکاری قاتل بوده و می بایست اعدام می شد. می گویند که به قتل اعتراف کرده و بازسازی صحنه قتل هم کرده!
اتفاقی که برای خودم افتاد رو تا حدودی تعریف می کنم تا جوابی باشه به این آدمها تا بدونند اعترافات اجباری یعنی چه. ۱۱ سالی که زندان بودم آدمهای زیادی رو دیدم که تجربه مشترک داشتند. اعترافگیری اجباری روش مرسوم حکومت جمهوری اسلامی است.
بعد از دستگیری من در ۱۳ مهر ۱۳۸۷، به مدت ۲ ماه، هر روز از صبح تا شب شکنجه شدم. شکنجه هایی که هم جسمی بود هم روحی و روانی، اینجا فقط از شکنجه جسمی حرف می زنم و تاکید می کنم که شکنجه جسمی در مقابل شکنجه روحی هیچی نیست و چیزی که باعث شد من بر اساس سناریوی بازجوها علیه خودم اعتراف کنم بیشتر شکنجه روحی بود.
روز دستگیری از حدود ساعت ۶ عصر یعنی ساعتی که منو با چشمبند و دستبند به دفتر فنی اطلاعات سپاه بردند تا حدود نیمه شب، که به بند دو الف اوین منتقل شدم، طی چند مرحله بدون این که سئوال منطقی از من بپرسند، در حالی که دستانم از پشت بسته بود و چشمبند داشتم، لطف و عنایت برادران گمنام امام زمان و سگهای های خامنه ای شاغل در اطلاعات سپاه، شامل حالم شد و با مشت و لگد به تمامی قسمتهای بدنم، پذیرایی شدم!
در این مرحله حتی نمی گفتن چرا میزنن، قصدشون فقط ترساندن و شکاندن بود، که ترساندند و شکاندند. من قهرمان یا مبارز نبوده و نیستم.
روز اول می گفتند پاسپورتی که همراهت هست جعلی ست! بگو اسم اصلیت چیه، من موقع دستگیری پاسپورتم همراهم بود و کارت شناسایی دیگه ای همراه نداشتم. اینها طوری کتکم می زدند که انگار من بچه شون رو کشته باشم، بیشتر در حالت شوک بودم و کلا درک نمی کردم چه اتفاقی داره رخ میده، دست کم دو یا سه ساعت طی چند مرحله کتک خوردم، نیمه شب که با چشم بند به اوین منتقلم کردند. راجع به صورتم نمیتونم چیزی بگم چون تا ۴۴۴ روز بعد که از دو الف به انفرادی ۲۴۰ منتقل شدم و از فروشگاه اونجا آینه جیبی خریدم صورت خودم رو ندیدم، ولی دست و پاهام کبود بود، به سختی نفس می کشیدم، و با هر نفسی قفسه سینه ام درد می گرفت، همه جای بدنم درد می کرد، وقتی تو سلول یک متر و هفتاد سانتیمتر در دو متری با ۳ تا پتوی کهنه بوگندو سربازی انداخته شدم، حتی جون نداشتم پتو رو درست رو زمین پهن کنم و رو پتو دراز بکشم، منگ بودم و یک قسمت از مغزم بهم می گفت اینها خواب و کابوسه، نمی تونه واقعی باشه، از فردای اون روز تا دو ماه هر روز بجز بعضی جمعه ها که بازجوها حوصله نداشتند سر کار بیان، روزی حداقل ۳ یا ۴ ساعت کتک خوردم، مشت و لگد، کابل، شوک الکتریکی، چماق، همیشه چشمبند چشمم بود و حتی نمی دونستم ضربه بعدی قراره به کجام بخوره، گاهی لختم می کردند و آب یخ می پاشیدن روم و با کابل به جونم می افتادند، تهدید به تجاوز می کردند و حتی یک بار که من رو برهنه کرده بودند در حالی که چند نفری دست و پاهام رو گرفته بودند، یکی از بازجوها با اسم مستعار حاج ناصر بطری آب به پشتم فشار می داد، و کلی کارهای دیگه که واقعا شرحش خجالت آوره چه برسه به انجامش. یادم نیست روز چندم بود، یک روز که بدتر از همیشه کتک خورده بودم، بعد چند لگد که به سرم خورد در اتاق بازجویی دو الف سپاه بیهوش شدم، وقتی به هوش اومدم تو سلولم افتاده بودم و نیمه ی راست بدنم کامل بی حس شده بود، انگار داروی بیحسی تزریق کرده باشند بهم، و از گوش سمت راستم خونریزی داشتم، بیست روز سمت راست بدنم لمس و بیحس بود و کوچکترین اقدام درمانی در موردم انجام نشد. شما که میگید نوید خودش اعتراف کرده، چند روز تو این شرایط دوام میارید؟
باور کنید این چیزهایی که نوشتم پیش شکنجه های روحی هیچه، با روح و روانت طوری بازی می کنند که حاضر میشی به هر کار نکرده ای اعتراف کنی! حتما نباید سر خودتون یا خانوادتون بیاد تا یک مسئله رو باور کنید.
راستی چطور میشه یک نفر در بازجویی اعتراف می کنه ولی بعدش تکذیب میکنه، خود همین یعنی شکنجه، شما که میگید فلانی خودش اعتراف کرد، چقدر زیر شکنجه دوام میارید؟