شماره ۳۲۰

ادامه نهم جولای سال ۱۹۹۰- ساعت ۲ نیمه شب – آیواسیتی

I’m Nobody! Who are you?
Are you—Nobody—Too?
Then there’s a pair of us!

Emily Dickinson

من هیچکس نیستم! تو کی هستی؟

تو هم – هیچکسی- مثل من؟

حالا ما هردو جفت هم هستیم!

تکه ای از شعر امیلی دیکنسون

“هیچکس”

زن ایستاده است مثل سایه در آیینه. خیره به خود.

چه مسخره آمیز!

زن می گوید: “من هیچکس ام. من “چیز” هم نیستم.”

وقتی که هیچکس در اطرافت نیست تا تو را ببیند، حس می کنی هیچکس نیستی. آدم نیستی. زن نیستی. گاه سایه هم نیستی که اصلی داشته باشی. حتا اگر تصور کنی که سایه ای، آن سایه به آسانی می تواند پاک بشود. با پاک کنی هوایی که نه می تواند اصل را ببیند نه سایه را. در این زمان است که ارواح مهیب همچون سربازانی مهاجم در دل آرام تنت خانه می گزینند و پرده های پوشاننده و نگاهبان درونت را متجاوزانه از هم می درند. و مثل بادهای ویرانگر غرش کنان از تمامی دریچه های تنت گذر می کنند تا تمامی تنت را اشغال کنند. آنگونه که منفذی برای دم و بازدم باقی نماند.

به همین سادگی… آره… لت و پارت می کنند چون تصور می کنند که تو هیچکس نیستی.

در جایی که همه کس هست، ارواح به سراغت نمی آیند. اگر هم بیایند، با شکنندگی و ظرافت می آیند. با وقار می آیند. تغییر ماهیت می دهند. دگردیسی می شوند. می دانند سایه هایی در توست، درکنار توست که ورود مهاجم آن ها را به درون تنت مسدود می کنند. اینگونه است که “کس” می شوی.

ارواح؟ چه می گویم؟

چه احمقانه! چه مسخره آمیز! آخر مگر روح وجود دارد؟ چرا به آن جمله اسطوره ای تقدم برگشته ام؟ تقدم روح بر ماده یا ماده بر روح؟ چه مسخره!  چقدر عقب گرا شده ام وقتی که از روح حرف می زنم. آن هم از ارواح مهیب.  من که به روح اعتقادی ندارم. در کلام می گویم یا ماهیتن اینطور فکر می کنم؟”

زن از آیینه بیرون می آید. نگاهش به دیوار می افتد. دیوار ساکت. شاید هم غمگین. زیر دیوار عکسی است از خودش و نیمه بریده همسرش که با قیچی تصویراو را به قتل رسانده است. نه اصل را. همسری که او را بسیار دوست می داشت. همسری که مهربان بود. حالا از او فقط یک نیمه کت و شلوار سیاه و یک دست راست باقی مانده است. چرا اینطور بی ترحم قیچی را فشار داده بود؟ نیمه دیگر تن او را کجا انداخته بود؟ چطور می توانست او را اینگونه سختدلانه از وسط شقه کند؟ به دو نیم. به دو نیم نا مساوی؟ مثل گوسفندی که پوستش را دباغی نکرده به سلاخی کشیده باشند و دنده هایش را با نظمی ویژه مثل دندان های پسرکی نوجوان فراروی تماشاگران قرارداده باشند.

– نیم کیلو گوشت دنده به من بده!

به همین سادگی! درست مثل قدرتمندان عهد صفوی و قاجار…

آره بیخود نبود که همسرش همیشه می گفت: “تو سزاوار دوست داشته شدن نیستی.”

زن به دست بریده همسرش که یک زمانی دور تنش حلقه زده شده بود و حالا آن لحظه برای ابد ماندگار شده بود، دست می کشد. کاش می توانست به او یک جام آب بدهد تا تشنگی تصور شقه شدن را در او آرام کند.

زن می گوید: “آره. تو راست می گویی. من شایستگی ندارم که کسی مرا دوست بدارد. چون در چشمهایم حسی گنگ و نا متعارف است که آدم ها را به سنگ تبدیل می کند! چون با حلقه های مویم چون مار بی آنکه بخواهم گلویشان را می تاسنم. چون با صدایم که فلوتی است پر روزنه از راستای ستون فقراتم، آن ها را به پرتگاه می کشانم و از صخره به دره پرتاب می کنم. اینگونه است که خدایان نامریی مرا به سرزمینی تبعید کرده اند که هر صبحگاه سنگی هنگفت را بغلطانم تا فراز قله یک کوه و هر شامگاه آن سنگ بلغزد از بالا به پایین. و این است مکافات من که تا جهان جهان است من باید سنگی هنگفت را به فراز بغلطانم و در سرازیری به پایین بلغزم.”

زن ناگهان از زل زدن باز می ایستد. نگاهش را می چرخاند به پنجره. پرنده ای کوچک با سینه زرد می پرد از یک شاخه به شاخه ای دیگر.

زن می گوید: “اما یکروز از غلطاندن باز می ایستم. می گریزم به یک دشت. از جاده ها گذر می کنم. از خیابان ها، از لابلای ماشین ها. از میان دوچرخه ها و چهار چرخه ها و هزار چرخه ها و هواپیما ها.. به شهری که هیچکس هیچکس نیست و خدایانی نیست تا مرا تنبیه کنند. آنجا مرئی ام. آنجا که جائی هم نیست. اما یک “جا” ست. “جا” جائی است برای همه کس. هر کس. هر کسی که سایه ای دارد و سایه اش هم به دنبال او می آید. سایه های صبح، ظهر، غروب، شب. سایه هایی زیر نورهای مصنوعی در سالن های مصنوعی موسیقی….”

زن از آیینه بیرون می آید. نگاهش را به برگچه های روی شاخه های درخت پشت پنجره می دوزد که با یک موسیقی دلنواز با هم دف می زنند. شاید هم چیزی دیگر.

“آنجا بود که ناگهان به یادش آمد که سه مرد به او زل زده اند در سالن موسیقی. مرد آبی پوش. مرد خاکستری پوش و مرد سیاه پوش. مرد سیاه پوش پیراهنش سفید بود و موهایش صاف و مشکی. بدون آنکه پلک بر هم بزند به او خیره نگاه می کرد. یکنوع کنجکاوی در نگاهش بود که به او اصالت داشتن یک سایه را هدیه می داد.

پرلودی نواخته شد برای یک موسیقی سنتی. زن از سالن موسیقی بیرون آمد. مرد سیاه پوش به دنبالش حرکت کرد. زن سنت دوست نبود.

این آغاز خیرگی بود.

زن نمی توانست در سالن بنشیند و به یک موسیقی که طعمی دلنواز به او نمی داد گوش بدهد. آوازه خوانانی با صداهایی بشدت تعلیم دیده مثل معادلات ریاضی. زن ریاضی را نمی فهمید. ریاضی را سرپیچی می کرد. اگر سنت پرور بود زیر چرخه سنگ می ماند. زیر تنبیه خدایان. سنگ را می غلطاند به بالا. و می لغزید به پائین. هر روز. هر لحظه.

اگر دوباره به شهر پیشین، شهر بی سایه برگردانده شود بازهم سرکشی خواهد کرد؟

در آغاز پرلود، زن از سالن موسیقی بیرون آمد. از کنار فواره آب گذشت. از کنار مجسمه موزارت و بتهوون و اندی ورهال گذشت. در باغ ایستاد زیر یک مجسمه. مجسمه یک رقصنده  باله. کنار فواره آب. مرد سیاهپوش مثل یک شبح به طرفش کشیده شد. مرد آبی پوش زیر مجسمه بتهوون سیگار می کشید. و برای زنی که در کنارش ایستاده بود سیگاری روشن می کرد.

مرد آبی پوش از زیر مجسمه بتهوون زن را می پایید. چند بار به او لبخند زد و با نگاهی ویژه از دور به او سیگاری تعارف کرد. زن لبخندی زد و با زبان اشاره گفت: “مرسی. من سیگار نمی کشم.” مرد آبی پوش دوباره لبخند زد و با اشاره گفت: “کاملن درک می کنم.”

مرد خاکستری پوش به طرف زن آمد. و با هیجانی اغواگرانه گفت: “خواننده شاهکار کرد.” مرد آبی پوش نگاهش را به سرعت برگرداند به سویی دیگر. وانمود کرد که دورش شلوغ است.

زن گفت: “بله. “

دروغ می گفت. خودش می دانست که دروغ می گوید. دروغی به خاطر احترام به عقیده مرد خاکستری پوش.

مرد خاکستری پوش گفت: ” ما این همه سال از….”

زن بقیه حرف های او را نشنید. در تمام طول کنسرت فقط آدم ها را تماشا می کرد. و حالا در کنار فواره آب به موسیقی فواره آب گوش می داد. به فرم تکراری و غیر تکراری اش با وزش ملایم هر نسیمی که ذرات آب را هل می داد اندکی به جلو یا به عقب. یک فرم جدید غیر تکراری که گیجی را می ترکاند توی سر یک آدم.

زن می دانست که مرد سیاهپوش به موهای بلند او با حلقه های درشت، ریخته تا پایین کمرش، خیره نگاه می کند. چشم های مرد را می دید که از حلقه های مویش گذر می کند و در پشت گردنش یک بوسه شعله ور را مثل یک مهر حک می کند. سوزشی درپوست گردنش حس کرد. زن نمی خواست این مهر سرخ آتشین را در پشت گردنش ابدی کند. نگاهش را به طرف مرد خاکستری پوش چرخاند و گفت: “بله. همینطور است.”

چهره اش چرخید به کناره فواره آب. مرد سیاه پوش ناپدید شده بود. مثل یک شبح. شبحی که می توانست او را دوباره به سرزمین پیشین تبعید کند و او را هرروز وابدارد تا سنگی هنگفت را به فراز قله ای برساند و از آنجا به پایین بلغزد.

زن چهره اش را برمی گرداند به طرف آیینه. حس می کند سرش به تنش وصل نیست. چشم هایش از نور عاری اند. چشمهایش حتمن نمی توانند کسی را به سنگ تبدیل کنند. صدایی ندارد تا فلوت بنوازد و خلسه روندگان را از پرتگاهی بلند به پایین پرت کند. کاش پرسئوس از توی آیینه برون بیاید. و بدون آنکه به چشمهایش نگاه کند، موهایش را دور دستش بپیچاند و با یک ضربه سرش را از تنش جدا کند و بایستد روی تنش و بگوید: “تمام شد. چه ساده!”

زن به آیینه نگاه می کند و می گوید: “تمام شد. چه ساده!”

قطره خونی را که از گردنش می چکد روی نیمه شقه شده عکس همسرش با انگشتش پهن می کند. پهن می کند روی انگشتان شوهرش که دور کمرش گره خورده اند.  زن می گوید: “یونیکورن، اسب شاخدار سفید. به پرواز در آ.”

قطره خون فرو می رود ذره ذره در کنه عکس. روی نیمه شقه شده عکس شوهرش، روی نیمه کت و شلوار سیاه و دست راستش و انگشتانش که گره خورده اند دور کمرش.

زن می گوید: ” تمام شد. چه ساده! شاید یکروز بگویی که من کسی هستم که سزاوار دوست داشته شدن بوده ام.”