روزنگاری های دیاسپورا/ شماره ۳۲۳
پنجشنبه، نوزدهم جولای سال ۱۹۹۰- صبح – آیواسیتی
مردی ایستاده بود بر درگاه اتاق،
یک نان گرم در دستش.
سفره پهن بود توی اتاق
اسبی شیهه کشید در دور دست
زمین شکافت
و
کودکانش فرو رفتند در این دهان فحم و گشوده.
مردی از پنجره بیرون پرید، فنجان چای در دستش.
مادرش را دید که در اتاق هراسان می دود.
سرش به سنگ خیابان خورد
و
چهار طبقه فرو ریخت.
مرد در غبار گم شد.
پرنده ای گذشت.
قطره بارانی فرو ریخت.
آب بخار شد با خورشید.
جسدی آرام آرام تجزیه شد
در خود. با خود
با آب، با خاک، با هوا.
پروتئین های در حال زوال،
پتاسیم ها و کلسیم های دگرگون شده
و
ایستایی آسیاب دندان های زرد
از حرکت.
سگی بو کشید.
ماری خزید
مرد به نان نگاه کرد.
زن گفت: من گرسنه ام.
مردی گوشواره طلای کم رمق دختر شش ساله اش را از گوشش در آورد
پیش از آن که به خاک سپرده شود.
و قلک شکسته و پول های خرد او را توی لایش ریخت.
مرد نان را به دو نیم کرد.
زن یک تکه نان را به دهان برد
و آسیاب دندان های سفید به حرکت افتادند.
قوقولی قوقو
خروسی توتول سرخ، پرهای رنگی اش را تکان داد.
ماری فش فش کنان از کنارش گذشت.
زالویی در مزرعه برنج توی گودالی مرطوب فرو رفت.
خروس، دانه ای را برای مرغی کاوید.
مرغ، تنها ایستاده بود زیر آفتاب
کمی دورتر از او.
دختری دفتر خاطراتش را بغل کرد
چهارده روز پیش نوشتنش را آغاز کرده بود.
نوشته بود که مهرداد
او را در کوچه ای تعقیب کرده است
و موهای مهرداد درست مثل عکس لئوناردو دوکاپریو
که دوستش در مدرسه به او نشان داده بود
قاپی کوچک دارند.
نگاهش دو دو زد میان جمعیت پریشان
و
نوشت: نمیدانم خانه مهرداد کجاست!
مرد تکه نان را به دهان برد.
او هیچکس را دیگر ندارد جز این تکه نان
و یک عمه
و یک پسر عمه
راستی نانوا زنده است؟
عروس، داماد را تنگ در آغوشش دارد
روی یک رختخواب سفید.
سفید، رنگ نخود به خود گرفته است
خاک ها که پراشیده می شوند از روی تن نیمه برهنه شان.
ثابت. صامت.
تلویزیون با پای شکسته اش
ایستاده است زاویه وار در اتاقی بی سقف
و خاطرات جام جهانی ایتالیا را مرور می کند.
مردی از مزرعه بر می گردد
و استکان های شکسته را از زیر خاک بیرون می کشد
و آن کاسه های چینی با یک گل سرخ
که هرگز در آن ها باقلاقاتوق با کته نخورده بود.
صدایی نیست.
آیا کسی تلویزیون را خاموش کرده است؟
دزدی کمین نشسته است روی یک تل خاک
چند دزد دیگر هم آن طرفتر
زیر خاک ها و سنگ ها را کلمجور می کنند
سنگ ها و آجرها را برمی دارند
در جست و جوی گوشواره ها و دستبند ها و حلقه های طلا.
کودکان، نگاه دزد ها را دنبال می کنند
کنجکاو
دست هایشان را هم
ناباور!
زیر یک چادر،
تلویزیون روشن است.
مردی روی منبر نشسته است توی تلویزیون.
می گوید: “زلزله خشم خداوند بود به خاطر نافرمانی زنان بی حجاب…”
مرد تکه نان را می بلعد
و
مبهوت به خشت های انباشته نگاه می کند.
چهره اش را با دستمال می پوشاند.