ایران مصیبت زده آدم بزرگ زیاد ندارد، در نتیجه آدم بی درنگ دلش می خواهد حال که این طور است به همین شمار اندک دل خوش کند و امیدوار باشد آیندگان از دیدن حرمتی که به آنان نهاده می شود دل در گرو بزرگ شدن ببندند. این اما نیست. ما بیشترین پرونده های حذف و حبس مان به همین گونه آدمها ختم می شود، و بیشترین اندرز مادران و پدران به فرزندان هم این که گام در وادی پر مخاطره ننهند!
در نتیجه مملکت روز به روز فقیرتر و آماده ی حقارت و اسارت بیشتر می شود. این از حکومت های بی لیاقت شروع و به ما مردم بی دقت و مراقبت سرایت می کند. سرزمین ها و مردمانی که همه ی همتشان صرف خدمت و یا مخالفت با حکومت ها می شود، به ارکان بنیادین جامعه که شریان های اصلی فرهنگ و هویت ملی هستند، دقت و توجه کمتری می کنند و این فاجعه روزی بیشتر رخ می کند که مردمان یک سرزمین متوجه از خودبیگانگی خویش شده باشند اما هیچ دست آویز فکری و فرهنگی برایشان نمانده باشد که با چنگ زدن به آن خود را از ورطه های هولناک آوار شدن هر دم بیشتر شونده رها سازند. در نتیجه بی توجهی به چهره های برجسته هنری و فکری در گستره ی ملی می شود امری رایج که کار را برای حاکمان جور و جهل و کج دستِ در آرزوی جامعه ای جهل محور آسان می کند.
عباس جوانمرد آموزگار بزرگی بود. آموزگاری که برای آموزگاری محتاج کلاس و شاگرد نبود. حضورش به مخاطب درس آموز بود. کافی بود بخت بودن و دیدن او نصیب آدم شود و معجزه ی از میان برخاستن دیوارهای دوری و درنگ و دل واپسی هایی که مانند خوره به جان جهان ما افتاه اند از میان برخیزد تا آدم دریابد که اقبال شنا در دریای درک و فهم و فصاحت برایش مهیاست. کمتر کسی چه بسا به روزگاران از این بخت بلند برخوردار شود.
حضور جوانمرد برای من چنین موهبتی بود. در دورانی که در یک ساختمان زندگی می کردیم، هروقت مجالی پیدا می شد، به ندای همیشگی تشنگی من به شنیدن پاسخ می داد و می نشستیم و می نوشیدیم و زمان و مردمانش را به خود و گرفتاریهایشان وامی نهادیم و او می گفت و من می نیوشیدم. این ها بیشتر وقتی رخ می داد که او از سفر ایران بازمی گشت و من می دانستم با جماعت بزرگی از اهل فرهنگ و هنر آن سرزمین سردرگریبان دیدار و گفتار کرده است. هنگام که رضایت می داد به آپارتمان ما بیاید و به تشنگی و شیفتگی من به ایران و جوانان و هنرمندان از دریای تجربه و تفکر عمیق خویش قطراتی بباراند، عیش من شروع می شد. اطمینان داشت که خلوت و خاطرات او را در کنج دل مشتاق خویش خواهم نشاند و به دیگری و دور و بری نخواهم برد.
می گفت حسن تو به راستی مهره ی مار داری به قول “شیخنا رضا سیدحسینی”، وگرنه من عادت به گشودن دریچه ی دل ندارم. می گفتم آقا موهبت دیدارها و دوستی با بزرگانی مانند شما هر غافلی را عاقل می کند و هر فارغی را عاشق.
می خندید و شروع می کرد. می دانست من شیفته ی شنیدن از هنرمندان و نویسندگان هستم، برای همین همیشه پیشانی نوشت حرفهایش از آنها بود، اما به هر ترفندی راهش را به سوی جوانان ایران کج می کرد و انگار می گفت “واما داستان دل انگیز جوانان هنرمند امروز ایران!”
و بعد مانند مشتاق ترین عاشقان از دیدار و آثار جوانان در عرصه ی نمایش و گاه ادبیات در جا جای ایران می گفت و مانند کودکی شیفته ازهرآنچه دیده و تجربه کرده بود داد سخن می داد. از جوانانی حرف و حدیث می کرد که باید دیدشان و کارهایشان را ستود و فراموش کرد که در زیر سایه چه مصائبی به این مواهب دست یازیده اند. من جوانمرد را در نزدیک به سه دهه ی گذشته هرگز این همه پر شر و شور ندیده بودم. دورادور از دوستان مشترک می شنیدم که جوانان ایران به بزرگان و استادانی مانند او به دیده ی احترام و ارادت بسیار می نگرند، اما یقین داشتم که جوانمرد به این امور هیچگاه وقعی نمی نهد، بلکه به هر آنچه در عرصه هنر رخ می نمود، دقت و دلبستگی به خرج می داد و بس. این کرده هر چه بود می بایست در شأن و شئون بزرگی بگنجد که نامش عباس جوانمرد است. به جوانان ایران که می رسید اما این همه رنگ می باخت و در ستایش آنان و کارهایشان چنان دامن و طاقت از دست می داد که عاشقی در شرح شیرین کاری های معشوق!
از کارهایی نام می برد که نسل او حتی آرزوی به صحنه بردنشان را هم در خیال نمی پرورده است و من را که از شگفتی شاخ شاید می توانستم دربیاورم دور می زد و می گفت، خودتو خراب این جماعت جهل و جور نکن. جوانان ایران راه و رفتار و روش رسیدن به حظ هنری را پیدا کرده اند و در جهانی که آنها جلوه گرهایش هستند رژیم به پشیزی نمی ارزد!
من همچنان در وادی تردید خویش می ماندم، اما از شرح شوق آمیزی که استاد از کارهای بویژه نمایشی جوانان می داد نمی توانستم دل بکنم. همین دل خوشی های شاید کوچک بودند که استاد بزرگی مانند عباس جوانمرد را که حضورش بس بود که آدم درسش را از او بیاموزد، شیفته ی نسلی کرده بود که چه بسا به دیده ی بسیاران دیگر نه تنها جلوه گر نمی آمدند، بلکه کوچک و کم اهمیت هم به نظر می رسیدند.
حسن دیگر جوانمرد این بود که پی معلمی و استادی نبود. پنداری این ها را برای جایی که او بود کم و ناچیز می شمرد. شاید برای همین بود که از تعریف و تعارف درباره ی خودش و دیگران دوری می کرد.
هنگام که از اسپانیا به کانادا می خواست بیاید، من و سلیمان واثقی که آن زمان سایبان را منتشر می کردیم خیلی کوشیدیم کار آمدنش را پیش بیندازیم بویژه به دلیل ناخوشی که داشت می بایست جان به تیغ جراح گران قیمت در اسپانیا، و گران قیمت تر درلس آنجلس که ابتد گمان می کرد باید به آنجا برود تا در دل جامعه بزرگتری از ایرانیان به کار و کردارهای هنری خویش بپردازد، بسپارد. اما اصرار من و زنده یاد محمود استاد محمد قانعش کرد که دست کم به دلیل مراقبت های پزشکی هم که شده بهتر است در کانادا بماند، در تورنتو. همینطور شد. آمد. آمدند. او و نصرت پرتوی و فرزندان گلشان ماهان و ماهگل.
روزی که من و سلیمان واثقی(سلی) به دیدارش در خانه، و دیرتر در بیمارستان رفتیم، وقتی گفتیم می خواهیم در سایبان به هنرمندان بیشتر از پیش بپردازیم، بی درنگ گفت برای نصرت الله نویدی که تازگی ها درگذشته بود، ویژه نامه ای منتشر کنیم. نویدی نویسنده ی نمایش سگی در خرمن جا بود که او کارگردانی اش را کرده بود و می خواست برایش کاری کرده باشد. من و سلی گفتیم به نویدی خواهیم پرداخت اما اکنون می خواهیم ویژه نامه ی عباس جوانمرد را منتشر کنیم. خندید و گفت، خودتان را خسته ی این کار نکنید ویژه نامه ی جوانمرد به کار کسی نخواهد خورد.
ما گوش نکردیم و سرانجام آن ویژه نامه منتشر شد با نقاشی عباس جوانمرد بر روی جلد، گمانم کار محسن درخشان، و در توی جلد کار منصور شمس. هر دو کارهای درخشانی شده بودند و کلی مطلب خواندنی که خاطرات خود او هم درمیانشان بود. پس از آن رابطه ی من و نسرین با جوانمرد و خانم پرتوی نازنین صورت دیگر و بهتر و نزدیکتر و صمیمانه تری پیدا کرد، دیری نگذشت که قرار شد کلاس های آموزش تئاتر را با نام خانه نمایش شروع کنند. نمایش های غروب در دیاری غریب و قصه ی ماه پنهان که هردو نوشته ی بهرام بیضایی بودند، حاصل همین دوره بود. عباس جوانمرد در امر هنر آدمی بود متفاوت با عباس جوانمردی که دیگران در مراودات عادی می شناختند، و این دو آدم گاه از هم بسیار دور بودند. برای همین هم بود که چهره ی هنری او را نمی شد به هیچ امر دیگری در زندگی شخصی و حتی اجتماعیش نسبت داد. برای هنر و نمایش بویژه، حرمت و حقانیتی قائل بود که برای هیچ امر مادی و معنوی دیگری نبود. خود را با همه ی بزرگی و استادی و عمقی که در اندیشه و کردارش بود شاگرد صحنه نمایش می دانست. شاید شیفتگی بیش از حدش به کارهای نمایشی جوانان در ایران هم از همین ویژگی سرچشمه می گرفت.
جوانمرد در امر هنر اهل مدارا با هیچ قدرتی نبود. چه بسا سالیان درازی را که از صحنه ی نمایش میهن دور ماند و مانند عاشقی در شوق دیدار معشوق سوخت و ساخت به این دلیل بود که حاضر به کوتاه آمدن از اصول کاری خویش در امر هنر نبود. برای کسی که جان و جهانش صحنه نمایش است این دوری کشنده است. اما اگر هنرمندی بتواند عشقش به هنر را قربانی حرمت هنر کند، شاید که این بنیاد بتواند در آینده تکیه گاهی شود برای آنان که از پی این کاروان می آیند و نمی خواهند هنر به ثمن بخس بفروشند. به ثمن بخس که هیچ، به هیچ بهای گرانی هم نخواهند فروخت. این ها اما خرده هایی از یک تصویر بزرگ و درخشان در صفحه ی هنر معاصر ایران به نام عباس جوانمرد است. آدمی که در دل بزرگش برای هرکسی و به هر مقداری که احتیاج او بود جا پیدا می شد. برای هنر و هنرمند که خود از قافله سالاران آن بود حرمت و اهمیت بسیار قائل بود. مادر گیتی باید رنج ها ببرد و طاقت ها بیاورد تا بار دیگر فرزندی به برومندی او در عرصه ی فرهنگ و هنر ایران دوام و قوام بگیرد و کاری کند که تاریخ هنر ایران یادگاری باشد قابل احترام و نامی باشد که به آسانی نشود برایش جایگزین آفرید.
یاد دوست و استاد نازنین من که به دلیل سرما خوردگی و به احترام حاضران در مراسم بدرود با او از آخرین وداع محروم ماندم، گرامی باد.