لحظات تصمیم‌ گیری/سلول‌های پایه‌ای/فصل چهارم /بخش بیست و سوم

در قلب مرکزِ‌ لندن ساختمان خاکستری سی‌چهار و طبقه‌ای قرار گرفته. یک طبقه حاوی فضای بزرگ و بازی است که به آن می‌گویند اتاقِ‌ باروری. درون آن تکنیسین‌ها به دقت تخمک و اسپرم را در لوله‌های آزمایشگاهی ترکیب می‌کنند تا نسل بعدی را بسازند. این ماشین جوجه‌کشی مایه حیاتِ دولت جهانی جدیدی بود که در فرمول مهندسیِ جامعه‌ای کارآ و باثبات به استادی رسیده بود.

این صحنه را جی لفکوویتز، وکیل هوشمندی که در سال ۲۰۰۱ در دفتر ریاست‌جمهوری آن‌را بلند بلند برایم می‌خواند، نساخته بود.  قطعه‌ای بود از رمان آلدوکس هاکسلی در سال ۱۹۳۲ به نام “دنیای قشنگ نو”. با پیشرفت‌های اخیر در زمینه‌ی فن‌آوری زیستی و ژنتیک، این کتاب به طرزی تکان‌دهنده مربوط به نظر می‌رسید. درس آن نیز همین‌طور: دنیای آرمان‌شهری هاکسلی به نظر مرده، عاری از شادی و خالی از معنا می‌آمد. جستجو برای انسانیتِ کامل عاقبتی جز از دست رفتن انسانیت نیافته بود.

در آوریلِ همان سال، قطعه نوشته‌ی دیگری سر از دفتر ریاست‌جمهوری در آورد. نویسنده با شرح آن‌چه “سفر دردناک خانواده‌” نامیده بود از من می‌خواست از “امکانات معجزه‌آسا”ی تحقیقات در مورد سلول‌های بنیادین جنینی جهت ارائه درمان برای آدم‌هایی مثل شوهر او، که از آلزایمر رنج می‌برد،‌ حمایت کنم. در پایان نوشته بود: “آقای رئیس‌جمهور، من تجربه‌ای شخصی در مورد بسیاری از تصمیماتی که هر روز با آن روبرو هستید، دارم… بسیار ممنون خواهم بود اگر فکرها و دعاهای من در مورد این مساله خطیر را در نظر بگیرید. ارادتمند شما، نانسی ریگان.”

این چیدمانِ نامه‌ی خانم ریگان در یک سو و داستانِ هاکسلی در سوی دیگر چارچوبِ تصمیمی بود که من باید در مورد تحقیقات در مورد سلول‌های بنیادین می‌گرفتم. بسیاری احساس می‌کردند دولت فدرال مسئولیت دارد از تحقیقاتی پزشکی پشتیبانی کند که می‌تواند جان افرادی مثل رئیس‌جمهور ریگان را نجات دهد. دیگران می‌گفتند دفاع از نابودی جنین انسانی می‌تواند سقوط ما از صخره‌ای اخلاقی و رفتن به سمت جامعه‌ای نامهربان باشد که برای زندگی ارزشی قائل نیست. این تفاوت چشمگیر بود و تصمیمِ پیش روی من، دشوار.

***

در سخنرانی تحلیف خود در ۲۰ ژانویه ۲۰۰۱ گفتم: “بعضی مواقع اختلافات ما اینقدر عمیق است که به نظر می‌رسد قاره‌ای و نه کشوری را در اشتراک داریم. ما این را نمی‌پذیریم و مجاز نمی‌داریم. وحدت ما، اتحادِ ما، حاصل کار جدی رهبران و شهروندان هر نسل است. و این است وعده‌ی راسخ من: من می‌کوشم ملت واحدی سرشار از عدالت و فرصت بسازم.”

من و لورا پس از نهار با مقامات در کاپیتول به عنوان بخشی از رژه‌ی رسمی تحلیف عازم کاخ سفید شدیم. خیابان پنسیلوانیا پر بود از آنان که نیک‌مان را می‌خواستند،‌ به همراه چند دسته از معترضین. پلاکاردهایی بزرگ با زبانی زشت در دست داشتند، به سوی کاروان اتومبیل‌ها تخم مرغ انداختند و با هر چه نفس در سینه داشتند فریاد می‌زدند. بیشتر زمانم در اتومبیلِ ریاست‌جموری را پشت شیشه‌ی ضخیم پنجره گذراندم و این بود که فریادهایشان را بی‌صدا تماشا می‌کردم. حرف‌هایشان معلوم نبود اما صدای انگشت‌های میانی شان بلند بود: تلخی‌های انتخابات ۲۰۰۰ قرار نبود به این زودی‌ها کنار رود.

من و لورا بقیه‌ی رژه را از جایگاه تماشای کاخ سفید دیده بودیم. برای راه‌پیمایان از تمام ایالات دست تکان دادیم و وقتی گروه‌های دبیرستانی از میدلند و کرافورد را دیدیم ذوق‌زده شدیم. بعد از رژه رفتم سر و گوشی در دفتر بیضی‌شکل آب بدهم. از بخش مسکونی که به سوی آن می‌رفتم، انگار می‌درخشید. نورِ روشن و پرده‌های طلایی آن در تمایزی آشکار با آسمان تیره‌ی زمستانی بود.

هر رئیس‌جمهوری این دفترِ بیضی‌شکل را به شیوه‌ی خود تزئین می‌کند. من چند نقاشی تگزاسی روی دیوار گذاشته بودم از جمله تصاویر جولیان آندردانک از آلامو، چشم‌اندازی در وست تگزاس و دشتی پر از گل‌های کلاه‌آبی(۱) ‌یادآور هر روزه‌ی مزرعه‌مان درکرافورد. در ضمن نقاشی‌ای به نام “ریو گرانده” را از دوستم، تام لی، هنرمندِ اهل ال پاسو، خریدم و صحنه‌ای از اسب‌سواری را که به بالای تپه‌ای حمله می‌برد اثر دبلیو اچ دی کوئرنر. نام این نقاشی، “حمله‌ی استوار”، هم‌نامِ یکی از سرودهای متودیست‌ها به قلم چارلز وزلی بود که در اولین مراسم تحلیف من به عنوان فرماندار خوانده بودیم. هم این نقاشی و هم آن سرود نشانی هستند از اهمیت خدمت به آرمانی بزرگ‌تر از خود.(۲)

تصمیم گرفتم پرتره‌ی رامبراند پیل از جورج واشنگتن که پدر و بیل کلینتون بالای شومینه گذاشته بودند حفظ کنم. سردیس‌های آبراهام لینکلن، دوایت آیزنهاور و وینستون چرچیل را هم اضافه کردم – این آخری هدیه‌ای عاریه‌ای بود از دولت بریتانیا، به لطف نخست‌وزیر تونی بلر. به تونی گفته بودم ستایشگر شجاعت، اصول و حس طنزِ چرچیل هستم – که به نظرم تمام‌شان لازمه‌ی رهبری است. (مثالِ محبوب من از طنازی چرچیل، جوابی بود که هنگام دیدار از کاخ سفید در دسامبر ۱۹۴۱ به فرانکلین روزولت که او را موقع بیرون آمدن از وان گیر آورده بود، داد. او گفت: “من چیزی ندارم که از رئیس‌جمهور آمریکا پنهان کنم!”.) بعد از ۱۱ سپتامبر فهمیدم این سه سردیس یک چیز در اشتراک دارند: همه رهبران زمان جنگ هستند. موقع انتخاب آن‌ها البته اصلا چنین چیزی در سر نداشتم.

یک جای روی دیوار برای پرنفوذترین نیای رئیس‌جمهور کنار گذاشته شده بود. من لینکلن را برگزیدم. کاری که او انجام داد از کارِ هر رئیس‌جمهور دیگری طاقت‌فرساتر بود: حفظ اتحادیه. بعضی‌ها می‌پرسیدند چرا پرتره‌ی پدرم را در آن جا نگذاشتم. پاسخ دادم: “تابلوی شماره‌ی چهل و یک در قلبم آویزان شده. شماره‌ی شانزده روی دیوار است.”

ادامه دارد

کلاه‌آبی (bluebonnet) گل رسمی ایالت تگزاس است م.

۲-  عجیب است که بوش فراموش می‌کند اشاره کند، این در ضمن نام کتابی است که پیش از ریاست‌جمهوری در مورد فلسفه سیاسی خود نوشته بود م.