وقتی به ما گفتند که مادربزرگم فوت کرده، من و خواهر بزرگم و خواهر کوچکم به همراه یکی از برادرانم کنار باغچه حیاط پائین ایستاده بودیم پشت درخت “دبه”. خواهر بزرگم خندید. من هم خندیدم. و هر دو احساس گناه کردیم. خواهر بزرگم گفت: من گریه ام نمی گیرد!

گفتم: من هم گریه ام نمی گیرد!

هر چند گویی گناه بزرگی مرتکب شده بودیم که می خندیدیم، اما احساس شرم هم نمی کردیم.

فردای آن روز وقتی که در ایوان بزرگ بودیم و خانه مملو بود از مردم شهر، یکی از زنان فامیل پرسید: تو دختر منجی(وسطی) آقای دکتر هستی؟

گفتم: بله…

گفت: ماشاءالله… ماشاءالله… داری زن می شوی…

گویی در این جمله بزرگترین دشنام ها نهفته شده بود. من ده – یازده سالم بیشتر نبود. نمی دانم کدام یک از خواهرانم یا برادرانم آن نزدیکی ها بود که حرف او را شنید و شروع کرد آن جمله را به مضحکه گرفتن که: تو “زن” شده ای!

“زن” یعنی داشتن پستان… یعنی پارچه های خونی… یعنی از جرگه دخترها خارج شدن و مردی را در کنارت داشتن، یعنی بوسه و لمس در خفا… یعنی حاملگی… یعنی یک دنیای سراسر رمز و راز… پر از حس چندش و لذت و گناه و لمس های پنهانی… گویی “زن” متعلق بود به آشپزخانه و غذا و تنبان و بستن بند کفش شوهر… و اطاعت از مادر شوهر و خواهر شوهر… یعنی جدا شدن از حس سرزندگی، نشاط و شادابی و ورود به حوزه قاعده و قانون… یعنی رازی ناشناخته در پوشش دو ران او…

یعنی در پشت یک در بسته “بین یک زن و یک مرد خرابات است”… این را، این جمله را از کودکی در محاورات پچ پچ گونه زنان می شنیدم و نمی دانستم واژه “خرابات” یعنی چه!

به یادم نمی آید که در کلمه “زن” چه دنیایی نهفته بود و به یاد نمی آورم که خواهران و برادرانم در همان نه – ده سالگی مان چه تصوری از این کلمه داشتند که ما را به سخره می گرفتند؟ مگر ما در کودکی مان چه چیزهایی از همکلاسی های مدرسه مان شنیده بودیم که این کلمه شنیع جلوه داده شده بود؟ درست مثل کلمه “پیر”… که زنی سالمند از فامیل های دورمان وقتی که دستش را بوسیده بودم، با عطوفت به من گفته بود:”پیر شوی الهی”!

در واژه های “زن” و “پیر” چه ایماژهایی نهفته بود که ذهن کودکانه ما را به نیشخند وا می داشت؟ آیا می توانستم “پیری” را مترادف “عقل و فرد” بدانم؟ آیا من چقدر می توانستم خودم را به مفهوم این آرزوی زیبا نزدیک بدانم؟ پس چرا “پیری” حتی در شکل فیزیکی اش این طور مورد مضحکه قرار می گیرد و به عنوان امری شرم آمیز تلقی می شود؟ شاید به خاطر همین تلقیات بود که در کودکی همیشه آرزو داشتم در سن ۳۰ سالگی بمیرم. فکر می کردم ۳۰ سالگی نهایت پیری است. و پس از آن دیگر هیچ کس من را در جامعه به حساب نمی آورد… اما حالا… همین حالا در سن سی و چند سالگی گاه حس می کنم که یک دختر پانزده ساله ام! پانزده سالگی یعنی شور… یعنی رنگ قرمز… بچه که بودم رنگ قرمز را بسیار دوست می داشتم. همیشه رنگ لباس هایمان و روپوش هایمان تیره و رنگ مرده بود. حنا را هم دوست داشتم چون کف دست هایم را قرمز می کرد و ناخن هایم را… مامان یکی دو بار موهایم را حنا گذاشته بود. و من که دختر موطلایی خانواده بودم، بعد از حنا، رنگ موهایم قرمز می شد. یکی از برادرانم مرتبا با شوخی می گفت: حج بی بی…

حج بی بی زن نابینایی بود که در یکی از شبستان های منزل بابا گپی زندگی میکرد و خودش به تنهایی و با استقلال کامل روزگارش را میگذراند. در آن خانه، چند خانوار زندگی می کردند. خانه از سه قسمت لابیرنتی تودرتو تشکیل می شد. در آغاز ورود به خانه از دالانی تقریبا طولانی و تاریک که می گفتند قبلا محل نگهداری اسب ها و سایر حیوانات خانگی بود، گذر می کردیم. دست راست یک باغچه بود مملو از درخت های مرکبات که دیواری کاهگلی حصار و محافظ درخت ها بود. پشت آن یک اتاق بسیار بزرگ سفیدکاری شده بود که محل مهمان داری یکی از قدرتمنداران خانه “آمحمود” بود که همیشه به زنان سالمند، بیوه یا تنهای خانه کمک می کرد. در وسط حیاط شوادون قرار داشت که می گفتند پسر بزرگ “آمحمود” از پله های آن افتاده است و در پائین پله ها جان سپرده است. تصور افتادن جوانی بلندقامت از چهل پله آجری و خوردن سرش به تیزی آجرها و سنگ ها و لحظه جان کندنش، سرم را به دوران می انداخت…

چه خوب… با یادآوری این خاطرات از زندگی کنونی ام کنده شدم. الآن ساعت نزدیک به ۱۲ نیمه شب است. امروز خانه را تمیز کردم، ناهار درست کردم و با کاوه ناهار خوردم. در ساعت سه بعد از ظهر حس کردم در خانه ماندن جز تلف کردن وقت و هجوم افکار پریشان چیز دیگری به دنبال نخواهد داشت. به کتابخانه رفتم و دنبال خاطرات آنائیس نین را خواندم و در تمامی روزهای رشد و نموش شریک شدم. او را با ۱۲ سالگی خودم مقایسه کردم. چقدر ما متفاوت بوده ایم و چقدر مشترک… متفاوت از نوع زندگی، شکل خانوادگی… و مشترک؛ از حس های بشری، حس های روحانی، حس گناه، حس وظیفه یا محبت به فرد و به جمع… و چقدر از هم دور بوده ایم… چقدر از کودکی آرزویم داشتن یک خانواده کوچک بوده است. سفر کردن به فضاهای جغرافیایی ناشناخته… شناخت سرزمین های دور و نزدیک، و آدم ها و زبان های مختلف… آزاد بودن، رها بودن… یک پیراهن زیبا پوشیدن که سیاه و تیره و چرکمرده نباشد… هدیه گرفتن… ورزش کردن، به دیدار گلها و سبزه ها رفتن… به مهمانی رفتن و مورد توجه بودن… و کلمات دلنشین و محبت آمیز شنیدن… آواز خواندن و رقصیدن و موسیقی نواختن… و جوراب ساقه کوتاه توری پوشیدن… و حالا کودکی ام را با کودکی آنائیس نین مقایسه می کردم آنائیس نین را همیشه تشویق می کرده اند که بنویسد که در یک خانواده فرهنگی و هنرمند بزرگ شده است. با موسیقی کلاسیک و ادبیات از کودکی آشنا شده است. تشویق می شده است که درباره هر موضوعی اظهارنظر کند و به ایده های خود مطمئن باشد. بحث های سیاسی و هنری در سر میز شام، آئین هر شب آنها بوده است و او با تبادل اندیشه بزرگ شده است… اما من آن چه از دوران کودکی بیاد دارم، دیوار بوده است.

دیوارهای بلند و زندگی “دبه” گونه که شاخه هایم را به همه جا گسترانده ام…  و بعد به خودم شکل داده ام. من هم در یک خانواده تحصیل کرده، فرهنگی و هنری رشد یافته ام. زیر چتر پدری که سیاستمدار بوده است، شاعر بوده است و پزشک و عارف. اما تفاوت ها بسیار عظیم بوده است. من دنیا را در یک چهاردیواری در ذهنم تصور کرده ام و آنائیس نین دنیا را آن طور که در حرکت بوده است، به طور فیزیکی تجربه کرده است.

یکی از اشعار نین را به نام “گل بنفشه شرمگین” که در یازده سالگی سرود بود، بسیار به حس دوران کودکی ام نزدیک یافتم.

احساس می کردم من آن بنفشه شرمگین بوده ام!

حالا یک گل بنفشه سی و هفت ساله ام. باید سکوت کنم و سی و هفت سال دیگر زندگی کنم تا در هفتاد و چند سالگی جبران سی و هفت سال زندگی بر باد رفته را کرده باشم… من یک کودک سی و هفت ساله ام که گویی در یک جهان تازه، هر چند سرد و تیره دوباره به دنیا آمده ام. باید سکوت کنم… سکوت کنم و فقط بنویسم… نوشتن آرامم می کند. غنی ام می کند از بودن… دیشب با کارول و تروی به دیدن فیلم Distance Voices, Still Lives رفتم. فیلمی که توسط ترنس دیویس(Trance Davies) در سال ۱۹۸۸ در لیورپول ساخته شده است. در سینما احمد حرب و سهام را دیدم. سهام به پیروی از رفتارهای منصور لباس های مشکی می پوشد و به عنوان طغیان علیه قراردادهای اجتماعی، کارهای غیرمتعارف انجام می دهد. سهام نشست روی اولین صندلی نزدیک به دیوار… جوان است و اولین گام های روشنفکری را طی می کند. با تمامی تجارب هنگفتی که از ایران دارم، همه این حرکات برایم شکلی بچه گانه و مصنوعی دارند. هر چند می دانم که این ها بازتاب جوانی اند!

محتوای فیلم را با تمام وجودم می توانستم درک کنم. حس کنم و زندگی کنم. مضمون خشونت، وقار، خشم، اندوه، فقر، رنج و شوربختی با شفافیت در فیلم ارائه داده شده بود، در قالبی اتوبیوگرافیکال، با فرمی روایی که بیان تکرار متداوم و ناخوش بینانه زندگی پر تضاد و پر کشمکش فیلمساز است. فیلم به طور کرونولوژیکی از کودکی تا بزرگسالی  فیلمساز را در یک خانواده کارگری در انگلیس در دوران جنگ جهانی اول و دوم ترسیم می کرد.

صحنه سکوت پر وقار پدر، و پاک کردن شیشه های پنجره توسط مادر فوق العاده بود. تکنیک فیلم در وجه استفاده از سکوت و پرش های تصویری به عنوان فلاش بک و فلاش فوروارد و صحنه های سفید بدون تصویر بسیار ویژه بود.

دفتر خوبم؛ ساعت یک نیمه شب است. در کوچه صدای ماشین کاوه می آید. بهتر است دیگر در همین جا توقف کنم. امروز برف بارید. اما حالا در شب هوا حدود ۳۰ درجه فارنهایت است.