شانزده فوریه ۱۹۹۰ ـ آیواسیتی
دفتر عزیزم؛
امروز در محل کارم یادداشت های زیادی نوشتم. خوبی کارم در این محل اینست که به من امکان فکر کردن می دهد و در بسیاری مواقع می توانم آزادانه آنها را روی یک تکه کاغذ یادداشت کنم. شعر بلند تازه ام را که مدتهاست با من زندگی می کند، تکه تکه در سر میز کارم و پهنه اسفالت خیابان نوشته ام. هنوز هم فکر می کنم که باید عنوانش را “دگردیسی” یا “مسخ” بگذارم. بیش از هر چیز به ترجمه آن فکر می کنم:
“Metamorphosis“. دربارۀ دگرگونی و تغییر شکل انسان در اثر شرایط درونی و بیرونی. وقتی که آدم های ماشینی در آمریکا را می بینم؛ دوستانی که تا دیروز دوست بوده اند و یکباره بدون آن که علتش را بدانم یکباره چشم هایشان شیشه ای می شود، قلبشان هم شیشه ای می شود و تبدیل می شوند به آدم های ماشینی! این، حرف تازه ای نیست. گویی همۀ حرف ها تازه نیست. چون جوهر تجربه انسان در ادوار تاریخ یکی است. فقط شاعر آن تجربه را با ترکیبات زبانی امروز و ریتم زندگی امروز بیان می کند. بسیاری از نویسندگان، شاعران و فیلم سازان، آثاری پیرامون دگردیسی یا استحالۀ انسان خلق کرده اند، اما چنین مفهومی را که من از هنر و ادبیات آموخته ام، و با تمامی وجود آن را درک کرده ام، حالا زندگی اش می کنم. چه اشکالی دارد که نویسنده درباره چنین موضوعی دوباره و چند باره بنویسد! مهم اینست که این درک را با شیوۀ تازه ای بنویسیم که با زندگی امروز ما مطابقت داشته باشد. و یا آنقدر وسیع نگاهش کند که در هر زمان و تاریخی با شرایط زمان همخوانی داشته باشد.
امروز به یاد نمایشنامه “کرگدن” اثر اوژن یونسکو به کارگردانی حمید سمندریان افتادم. وقتی که مردم اندک اندک تبدیل به کرگدن می شوند. یادم می آید که آنرا حدود شانزده ـ هفده سال پیش در تالار فردوسی دانشکده ادبیات تهران دیده بودم. تازه ازدواج کرده بودم و همراه با یکی از دوستان پدر کاوه که همسرش چند ماهه حامله بود به دیدن تئاتر رفته بودیم. همسر حامله با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن و اصلاً نتوانست خودش را کنترل کند.
استحاله مردم ایران هم بعد از انقلاب مرتباً مرا به یاد کرگدن می اندازد و حالا شاهد نوع دیگری از دگردیسی مردم سرزمین جدیدم هستم. استحاله انسان به ماشین…. (دلم برای ماشین ها می سوزد و در بسیاری موارد شاهد عصیان فردگرایانه آنان علیه انسان هستم. این بردگان ساکت الاغ مآبانۀ مهربان …)
ایزوله شدنم در این سرزمین نه به خاطر زندگی کردن در یک کشور دیگر است. بلکه به خاطر اینست که کشور زادگاهم ایزوله شده است. من به عنوان سمبلی از یک ملت، ایزوله شدگی را به کمال حس می کنم. در اینجا هر کس با من ارتباط برقرار می کند، مرا به عنوان فردی در این هستی جهانی نمی بیند. بلکه مرا به عنوان کشوری می بیند با تاریخ اخیر انقلاب اسلامی اش به همراه تصاویری خشن و مرگبار در تلویزیون هایش. ایران در آغاز انقلاب به دلیل مبارزات شگفت انگیز ضد امپریالیستی اش و قدرت یکپارچه مردم یکباره در جهان شکفته شد، اما اندک اندک با استقرار حکومت مستبدش در جهان تحقیر شد. با روبرویی با چنین تحقیری، یک ایرانی نمی تواند در زمان کنونی به دروغ احساس غرور و تندرستی کند. به یاد تکه شعری از Nico می افتم که دربارۀ یک زن عرب نوشته بود: “وقتی که روبندت را باد کنار می زند، چهره ات برای سیلی زدن خوبست.” چرا؟ چرا؟ چرا باید زنی که مجبور است چهره اش را از باد و خاک و آفتاب بپوشاند و یا توسط حکومت گران مردسالار مجبور به پوشاندن صورتش است، استحقاق یک سیلی را داشته باشد؟! این هم شاعر سوسیالیست غربی که مرتباً از طبقات دردمند جوامع جهانی دفاع می کند!
مقالۀ با ارزشی در کنکاش خواندم به نام “تقابل شرق و غرب و پندار روشنفکر ایرانی” نوشته م ـ تیوا، با شروعی تحلیلی از پذیرش بی چون و چرای فرهنگ و تمدن غرب توسط روشنفکران ایرانی. وی سپس به دید غربی ها از شرقی ها پرداخته بود و دید شرقی ها به غربی ها و تقابل و ستیزه جویی ها یا تسلیم و سرمشق گیری شان. وی به دیدگاه های گروه های مختلف روشنفکران اشاره کرده بود از جمله به گروهی که از “حقارت شرق” و “جلال غرب” دم می زنند و گروهی دیگر که از “غربت غرب” و “مظاهر تفاخر شرق” سخن می رانند و به تقلید غیر منقدانه از غرب می پردازند و یا غرب ستیزند و شرق پرست … نگارنده همچنین به نقش ادیان و دیدگاه ثنویت گرایی دین اشاره می کند و سپس به بحران هویت در غرب می پردازد.
دوست دارم بخشی از کتاب را در اینجا بنویسم تا بیشتر در خاطرم بماند. به نظر می رسد که نگارنده، این مقاله را بگونه ترجمه از انگلیسی نگاشته است: “جامعۀ غربی به تصویر برعکس خود احتیاج داشت تا خود را تعریف کند. همان گونه که میشل فوکو در مطالعۀ تاریخچه دیوانگی در غرب نشان می دهد آنچه امروز خرد و خردگرایی نامیده می شود ریشه ذاتی در تمدن مغرب زمین ندارد.
(Michele Foucault, Madness and Civilization, New York, Pantheon book. 1965) مفهوم غرب از خرد در تقابل با آنچه غیر عقلایی نامید (مانند دیوانگی) شکل گرفت. به همین سان نیز در مورد “شرق” یا قبول آنها (Orient) غرب به تصویر متضادی از خود نیاز داشت تا خود را هویت بخشد. ساختن یک “دیگری” متفاوت به عنوان یک پدیدۀ خارجی دیگر یک تمرین معصومانه در تمایزگذاری برای شناخت ابژکتیو نبود، بلکه نحوه ای بود برای ادراک “خود” از طریق ترسیم ایدئولوژیک آن “دیگری”. لازمه شناخت، از خود بیگانه و مرموز پنداشتن دیگری و نهایتاً مادون خود شناختن آنان بود. به قول ادوارد سعید غرب با عمده کردن خرد، رفتار مردانه و نظم و قانون در فرهنگ خود تصویری عامیانه از شرق در اذهان ترسیم نمود. شرقی که خصلت های عمدۀ آن را احساسات، رفتار زنانه و هرج و مرج تشکیل می داد. شرق گسترده ای بود متشکل از انسان هایی مرموز، احساساتی و نفوذ ناپذیر ولی پست تر که می باید توسط قدرت های “متمدن” کنترل می گشت.
“Edward said, Orientalism, New York. Vintage Books. 1978.“ این مقاله که تحت تأثیر کتاب “اورینتالیسم” ادوارد سعید نوشته شده، مرا به دریافت عمیق تری از مقولۀ قدرت در جهان امروز تشویق کرد. بسیاری از پرسش هایم را که در سال های اخیر در آمریکا نمی توانستم پاسخ قانع کننده ای برایشان پیدا کنم، به نوعی پاسخ گفت. یعنی با مطرح کردن پرسش های دیگر و یا پاسخ گویی به چند پرسش دیگر. خواندن این مقاله اضطراب مرا در مورد پذیرش کامل فرهنگ غربی یا غرب زدایی و بسیاری موضوعات دیگر، تخفیف داد و مرا به اصل عدم قطعیت نزدیک تر ساخت. شک هایم از کلاف گونگی و درهم پیچیدگی رها شد. نظم گرفت و به کلاف های رنگارنگ و متفاوت تبدیل شد.
به یک نمایشنامه فکر کردم. یک نمایشنامه ده دقیقه ای. چیزی که نوشتنش قلقلک درونی ام را آرام خواهد کرد. مهم نیست اگر هر کسی بگوید که شخصیت نمایشنامه هایم همه خودم هستم. بگذار هر کس هر چه می خواهد بگوید! آدم اگر وسیع باشد، هزاران “دیگری” خواهد بود. وقتی که من سرشار از ابعاد گوناگونم و مایه های دراماتیک در موجودیتم موج می زند، و از آن جائی که تنها هستم و در عمق زندگی مردم دیگر زندگی نمی کنم، ناخودآگاه متعدد می شوم. در این جستجو به مایه هایی دست می یابم که برایم شگفت انگیز و دلپذیر است. من می خواهم دربارۀ یک رابطه بی رابطه بنویسم. در این گذار دریافت، آفرینش و تعمق، به فاصله شرق و غرب و دیگاه غربی به شرقی و شرقی به غربی و انگاره ها، رویا بافی ها، حقیقت جوئی ها، حقایق کاذب و پندارگرایی ها فکر کردم. به تداعی معانی که در زندگی روزمره ام نقش مهمی پیدا کرده است. یک کلمه، یک تپش، یک بو، یک حس، می شود مفصلی برای وارد شدن به حوزه شناختی دیگر، به یک قصه، یک خاطره، یک آفرینش، یک کشف … و در طول مدتی کوتاه، حتی کوتاه تر از یکساعت، می بینم زنجیری بسیار طولانی ساخته ام که هر حلقه اش مفصلی بوده است از یک لحظۀ تداعی معانی. گاه دگردیسی آنقدر نرم صورت می گیرد که گویی از یک حادثه به حادثه دیگری رفتن مثل حل شدن یک قطره خون است در دریا …