شماره ۱۲۲۱ ـ پنجشنبه ۱۹ مارچ ۲۰۰۹
به مناسبت حضورش در جشن نوروزی شهروند در تورنتو
شاد بودن هنر است، شاد کردن هنری والاتر
گفتگو را از اینجا شروع کنیم که اولین جرقه ای که تو را به سوی هنر کشاند کی و چطور زده شد؟
ـ یادم نمیاد که اصلا جرقه ای در کار بود یا نبود. فکر می کنم که از سالهای نوجوانی به این سمت و سو کشیده شدم. اما به طور یقین باید در هر کسی به نوعی گرایشات هنری وجود داشته باشد که به سمت هنر کشیده شود. در ضمن ناگفته نماند که در خانواده نسبتا پر جمعیت پدرم آقای عباس توزیع هرکسی به نوعی هنرمند بود. پدرم در کنار کارهای سخت برای امرار معاش، هم شعر می گفت و هم کتاب خاطرات می نوشت. خاطرات سالهای دمپختگی، نان سیلو، مبارزات دکتر محمد مصدق، حزب توده و دودلی تصمیم گیری اینکه خانواده را به روسیه کوچ بدهد یا نه. یک برادر بزرگتر داشتم که نقاشی می کرد و صدای گرم و جذابی برای خواندن ترانه های بنان داشت. برادر بزرگ دیگری که نقاش و مجسمه ساز بود و قلم خوبی هم داشت. هر دو حرفه ای بودند و از دانش آموختگان هنرستان استاد بهزاد و از هم دوره های حسین زنده رودی، سهراب سپهری و فرامرز پیلارام. برادر دیگرم متخصص بحث های طولانی و پر رنگ بود. خواهرم تحصیلکرده رشته ادبی با خطی زیبا که از پدرم به ارث برده بود. برادر کوچکترم با یک قیچی ساده می توانست به سرعت برق و باد نیمرخ صورت کسی را روی یک تکه مقوای سیاهرنگ مجسمه نقاشی کند!. و دست آخر مادرم که هرگز جمله ای را بدون یک ضرب المثل به زبان نمی آورد و یا بدون لطیفه ای ظریف مقصودش را بیان نمی کرد. به هرحال اینها شاید ریشه آن جرقه هایی که می گویی باشد!
با این مقدمه به سراغ شروع فعالیت های حرفه ایت می رویم. از کجا و در چه سالهایی کار نمایش را آغاز کردی؟
ـ کار حرفه ای نمایش و بازیگری را با کارگاه نمایش تهران در سالهای تقریبا اوایل دهه پنجاه شمسی آغاز کردم که ماحصل آن بازیگری در چندین نمایش در این مرکز و شرکت در چند فستیوال تئاتری در اروپا و نیز حضور چند باره در جشن هنر شیراز بود. با نمایشنامه نویسان خوبی مثل اسماعیل خلج و عباس نعلبندیان آشنا شدم. در نمایشنامه ای از نعلبندیان به نام “سندلی! را کنار پنجره بگذاریم و بنشینیم و به شب دراز و سرد بیابان نگاه کنیم”(۱) بازی کردم و نمایش دیگری هم به نام “صبح را کنج این خانه مجوی” نوشته و کارگردانی کردم که رضا ژیان، نقش اول آن را بازی می کرد. پس از آن گویا وقتم دیگر به سر آمده بود! و به نوعی اخراج شدم. چرا که قرار نبود ما بیرون از کارگاه نمایش کاری انجام دهیم، اما من یک سری فیلمهای داستانی برای تلویزیون کار کردم. یک سریال تلویزیونی کار کردم به نام “افسانه های کهن ایرانی” که کارگردان آن خانم ملک جهان خزاعی از طراحان خوب صحنه بود و از انگلستان آمده بود. پخش این سریال مصادف شد با مقطع انقلاب و فقط هفت و یا هشت قسمت آن در هیاهوی انقلاب پخش شد.
بعد از انقلاب به نیویورک آمدم، البته سالها بود که قصد داشتم برای تحصیل در رشته سینما به NYU بروم و به ایران برای ادامه کار برگردم. از سال ۱۹۷۹ در شهر شلوغ نیویورک به مدرسه ها و کارگاههای تئاتری رفتم و در سال ۱۹۸۲ در یک نمایش در مرکز تئاتری la Ma Ma از نوشته های ژان کلود وان ایتالی بازی کردم.
بعد از آن دو سه نمایشنامه دیگر نیز بازی کردم تا این که پرویز صیاد پیشنهاد بازی در فیلم سینمایی فرستاده را مطرح کرد. این فیلم به عنوان اولین فیلم سینمایی ایرانی پس از انقلاب در خارج از کشور فوق العاده مورد توجه قرار گرفت. برای شب افتتاحیه فیلم به لس آنجلس رفتم که مصادف با یک اقامت طولانی شد. در آنجا یک گروه تئاتر راه انداختم به نام “کارگاه نمایش ۷۹” که این اسم را به احترام کارگاه نمایش تهران که در سال ۱۹۷۹ تعطیل شد، گذاشتم.
اولین کسانی که به این گروه تئاتری پیوستند داریوش ایران نژاد و خانم آذر فخر بودند. نمایشنامه ای کار کردیم به نام ” همه پسران ایران خانم” که یک کمدی دراما بود و خیلی مورد توجه قرار گرفت، اما تئاتر به عنوان یک هنر مهجور تحت تاثیر جریانات غالب کاباره ای و خواننده ها بود و به همین خاطر ما بیش از چند اجرای معدود نداشتیم. دومین کار گروه شکل بهتری به خود گرفت. نمایشنامه ای نوشتم به نام “کافه اکبر آقا نوستالژی به فروش می رسد”. این نمایش مصادف شد با ورود شهره آغداشلو که از لندن به لس آنجلس آمده بود.
از ایشان خواهش کردم به گروه ملحق شود. بعد نمایشنامه را با بازی شهره، حسن خیاطباشی، رضا ژیان، محسن مرزبان … به روی صحنه بردیم. البته گروه هنوز به طور مستقل جا نیافتاده بود. خودم هم برای نمایشنامه های دیگری کار می کردم و در ضمن تجربه تهیه کنندگی هم نداشتم. به همین علت کلا چند اجرا بیشتر نتوانستیم انجام دهیم. حتی به اروپا هم رفتیم و در آنجا آقای عبدالله بوتیمار به جای رضا ژیان بازی کردند، اما پس از چند اجرا برگشتیم و شهره هم رسماً به گروه پیوست. به این شکل زندگی من دوباره با تئاتر و دنیای نمایش گره خورد. تاکنون ده نمایش را به روی صحنه آورده ایم که آخرینشان فرار بزرگ است که در حال حاضر در دست اجراست.
من و همنسلان من که به قول معروف نوجوانهای دوران انقلاب هستیم ، به دلایل شرایط سنی کارهای شما را در زمینه تئاتر در ایران ندیدیم، اما به شهادت بسیاری از هنرمندان مطرحی که با آنها گفتگو داشتم از شما به عنوان یکی از بازیگران خوب تئاتر یاد می کنند. با توجه به این نقطه قوت آیا رویای آن دوران شما تمرکز بر بازیگری بود یا رشته های دیگری مثل کارگردانی و نویسندگی؟ با توجه به اینکه در هر سه زمینه فعالیت داشتید.
ـ من بیش از هر چیز رویای بازیگری در سر داشتم و نویسندگی و کارگردانی در درجه های بعدی قرار داشتند. قبلا به همکاری با تعدادی از هنرمندان در آن دوره اشاره کردم و اینجا لازم است از همکاری با یک کارگردان صمیمی و خودجوش و پر تلاش به نام فرهاد مجدآبادی در دو نمایش “گربه، گرداب، انتظار“ نوشته ایرج جنتی عطایی و “ناگهان هذا حبیب الله …“ نوشته عباس نعلبندیان و پیش از او هم با بانوی فرهیخته ای به نام خجسته کیا در نمایش “ذکری بر مصیبت حسین بن منصور حلاج“ اشاره کنم.
من شخصا بارها در مورد شما به این نکته اشاره کرده ام که جای هوشنگ توزیع و استعداد درخشانش در بازیگری در فیلمهای سینمایی خالیست. گواه این ادعا، بازی های خوب شما در فرستاده و مسافران هتل آستوریا و نمایشنامه هایی مثل از ماهواره با عشق می باشد. آیا پیشنهادهایی در بازیگری بوده که به دلایل مختلف رد کرده باشید یا هنوز آن فرصت مناسب مثل بعضی از هنرپیشه ها نصیبتان نشده؟
ـ خوب، در ایران چند تجربه جالب در فیلمهای کوتاه و بازی در یک سریال تلویزیونی را داشتم، اما فیلم سینمایی “فرستاده“ کار پرویز صیاد در سال ۱۹۸۳ اولین تجربه اساسی من در سینما بود. فیلمی که بسیار مورد توجه مردم و منتقدان قرار گرفت و می توانست آغاز بی نظیری هم برای سینمای در غربت باشد و هم برای من در زمینه بازیگری در سینما، اما هیچکدام راه به جایی نبردیم. در آن سالها شرایط به گونه دیگری بود. همه در یک دنیای جدید و ناشناخته بودیم. بعدها البته جاده ها هموار شدند اما دیگر فیلم خارق العاده ای ساخته نشد. از میان سه فیلم سینمایی دیگری که بازی کردم فیلم “میهمانان هتل آستوریا” را بیشتر می پسندم. در مورد بخش آخر سئوالت هم باید اشاره کنم که بله، نقش هایی هم در طول این سالها پیشنهاد شد که ترجیح دادم بازی نکنم. برای مثال فیلمی بود به نام “ترور در بورلی هیلز” که داستان دو مرد ایرانی بود که دختر رییس جمهور آمریکا را در شهر بورلی هیلز گروگان می گیرند و در آخر فیلم هم به شکل احمقانه ای کشته می شوند. فکر می کنم اولین فیلم سینمایی بود که تروریست بودن ایرانیها را جذاب می پنداشت! ولی خب صحنه های آرتیست بازی و هفت تیرکشی زیاد داشت. به اصطلاح اکشن مووی بود. این پیشنهاد چند سال بعد از فیلم فرستاده به من شد. در آن زمان من ضمن کار تئاتر به شغل شریف رانندگی تاکسی در همان شهر بورلی هیلز مشغول بودم. چه دنیای کوچکی! و من پیشنهاد را با قاطعیت رد کردم. اینکه میگم با قاطعیت، برای اینکه اگر مدتی به آن پیشنهاد ده هزار دلاری فکر می کردم شاید به جای”راننده تاکسی بورلی هیلز” تروریست بورلی هیلز می شدم!
با مروری بر مجموعه کارهای نمایشی ات می توان گفت که به نوعی در ردیف هنرمندان نگره مولف قرار گرفتی. هنرمندی که به عنوان نویسنده، کارگردان، بازیگر و تهیه کننده آثارش با نقد فرهنگ رفتاری و گفتاری جامعه صاحب امضایی در پای کارهایش شده. کدامیک از این مسئولیتها را دوست داری و کدامیک را به اجبار انجام می دهی؟
ـ چه سئوال مهم و دردناکی کردی. مهم از این نظر که اگر من هر چهار مسئولیت را انجام ندهم، شانس به روی صحنه رفتن را پیدا نمی کنم. چون ما در برهوت تئاتری قرار داریم! و دردناک از این نظر که وقتی هر چهار مسئولیت را به عهده می گیرم تقریبا همه شان دردناک می شوند! اعتراف می کنم که نوشتن و بازیگری را بیشتر از آنهای دیگر دوست دارم، اما کارگردانی و تهیه کنندگی هم اگر شرایط جغرافیایی و مالی آن اجازه دهد اغوا کننده اند.
در نقدی که چهار سال پیش بر نمایش از ماهواره با عشق نوشتم به اهمیت کار تو در نقد مشکلات فرهنگی جامعه، بویژه برخی از رسانه های فارسی زبان که در این نمایشنامه هدف قرار گرفته بودند اشاره کردم. با توجه به این گفته مارشال مک لوهان پژوهشگر و جامعه شناس کانادایی که رسانه ها به مثابه چرخ های فرهنگ جامعه هستند و یا آن جمله مشهور رسانه همان پیام است، با تاسف فراوان شاهد جریان ضد فرهنگی اغلب رسانه های فارسی زبان هستیم و این پدیده همچنان سیر قهقرایی خود را طی می کند. ریشه این سیر نزولی را در کجاها جستجو می کنی؟ بحران فرهنگی؟ اقتصادی؟ اجتماعی؟ هویتی؟ ….
ـ همه ی اینها… به اضافه بحرانهای دیگر. ما در خارج از وطن از همان ابتدا با بحرانهایی که برشمردید روبرو بودیم. از بحران اقتصادی شروع شد و به بحران هویتی ختم شد. البته به این نکته هم باید اشاره کنم که این بحرانها اجتناب ناپذیر بودند. ارتباط ها گم و ریشه ها قطع شده بود. شاید این مسیر مشترک همه “پرتاب شدگان”! به این سوی آبهاست. حتی شاید ایرانیها در این مورد بهتر از دیگر اقلیتها رفتار کرده اند. اما وظیفه همه ی ماست که به ابتذال و فساد رسانه ها توجه کنیم. نه به قصد نابود کردنشان بلکه در جهت اصلاح آنها. به هر حال همه ما ایرانی هستیم و باید به داد هم برسیم ولو با نقد و انتقاد.
شما خودت به عنوان یک برنامه ساز تلویزیونی فکر می کنی چرا این رسانه های تصویری تلاشی برای بهبود برنامه ها و یا حمایت از برنامه سازهای حرفه ای نمی کنند؟
ـ به شتر گفتند گردنت کج است. گفت کجای من کج نیست.
اگر راجع به رسانه های تصویری صحبت می کنید باید به شما بگویم ۹۹ درصد مدیرانش از ابتدا اینکاره نبودند، اما اینهم اشکالی نداره. میشه یاد گرفت. اما برای انجام هر کاری بخصوص تولیدات تلویزیونی باید بودجه داشت. این تلویزیونها یا بودجه ندارند یا اگر دارند آن را صرف خریدن خانه و مستغلات می کنند. معجزه هم نمی توان کرد. با دست خالی می توان شعر زیبایی خلق کرد، اما دوربین و نور و تدوین بودجه لازم دارد.
آثار شما بدون هیچ حاشیه ای جزو آثار مردمی و عامه پسند است و این مسیری است که آگاهانه و با پشت سر گذاشتن تجربیاتی در زمینه آثار خاصی که به گفته خودتان ضررهای مالی زیادی را هم برایتان به همراه داشت، ادامه پیدا کرده. با توجه به مسیری که در پیش گرفته اید دیدگاه شما در مورد آثار آوانگارد که مخاطب خاص و قشر خاصی را در بر می گیرد چیست؟ آیا شخصا به دلیل مشکل گیشه و نداشتن مخاطب عام سراغ این نوع آثار نمی روید یا دلایل دیگری دارید؟
ـ من در یکی از آوانگاردترین مراکز تئاتری دنیا یعنی کارگاه نمایش تهران تجربه اندوخته ام. روشهای تجربی ای که هنوز هم که هنوز است کم نظیر هستند. گرچه کارهای عمده من در آن مرکز از عباس نعلبندیان به عنوان یک نمایشنامه نویس آوانگارد گرفته تا آربی آوانسیان، آشور بنی پال، شهرو خردمند، ایرج انور، مصطفی دالی، رابرت ویلسون، یرژی گروتفسکی و پیتر بروک یا کار می کردند یا رفت وآمد داشتند. من با رابرت ویلسون در نمایشی کار کردم که هفت شبانه روز در جشن هنر شیراز طول کشید و آنقدر آوانگارد بود، که بعضی از تماشاگران فحش می دادند! اما آنچه در طول مدت زندگی و کارم تجربه کردم، دریافت ارزش والای کارهای “مردمی”است. کاری که همه مردم بتوانند با آن ارتباط برقرار کنند و یادمان نرود که هرگز کارهای مردمی را با کارهای عامه پسند اشتباه نگیریم. نه اینکه کارهای عامه پسند بد باشند. برای مثال نمایش”کرگدن” اثر یونسکو و “شهر قصه” اثر بیژن مفید کارهای مردمی و موفق هستند، اما الزاما عامه پسند نیستند … اگر دقت کرده باشید هشتاد درصد تماشاگرانی که به دیدن نمایشهای ما می آیند از طبقات تحصیلکرده جامعه ایرانی هستند. پزشکان، اساتید دانشگاه، متخصصان، دانشجویان و مردم عادی. و یادمان نرود که مردم عادی ما در خارج از کشور غالبا از طبقات تحصیلکرده هستند. راننده تاکسیهای لس آنجلس چه ایرانی، چه روسی از طبقات تحصیل کرده جامعه خودشان هستند. اما به دلیل شرایط خاص موجود به این کار مشغول هستند، اما در هر حال به نظر من یک تئاتر خوب، تئاتر خوب است و مخاطب خود را پیدا می کند. من احترام خاصی برای تئاترهای خوب قائلم. چه آوانگارد و چه”تئاترهای جریان اصلی”main stream یا همان مردمی خودمان.
آخرین کار شما نمایشنامه فرار بزرگ در آمریکا با استقبال فراوانی روبرو شد و تورهای زیادی هم در اروپا و آسیا داشتید. آیا اجرای این نمایشنامه ادامه خواهد داشت یا به پایان رسیده؟
ـ نمایش فرار بزرگ با حضور شیلا وثوق و محسن مرزبان در نوع خودش از موفقیت دلپذیری برخوردار شد. منظورم گیشه نیست، بلکه توفیق مردمی آن است. در بسیاری از اجراها با سولد اوت یا پیش فروش شدن بلیت ها مواجه شدیم. در برخی شهرها هم شاید به دلیل اقتصاد ناگوار جهانی سالنها پر نشدند، اما اجراهای ما در آن سالنهای نیمه خالی، حتی بهتر برگزار می شدند. راز و رمز غریبی دارد این دنیای تئاتر!
قراردادهای گروه تئاتری ما این اواخر معمولا برای پنجاه اجرا بسته می شود. فرار بزرگ تا به حال چهل و سه اجرا داشته و تا پنجاه اجرا ادامه خواهد داشت.
سالهاست که زوج هنری شهره آغداشلو و توزیع همچون گذشته ها کار مشترکی ارائه نداده اند. آیا هیچ طرحی برای کار مشترک در نظر دارید یا فرصت مناسبی پیش نیامده؟
ـ من و شهره کارهای مشترک زیادی داشتیم، اما هیچ یک از ما از موقعیت یک”زوج هنری” بودن و این نوع واژه ها استقبال نمی کردیم. هردو از لحاظ فکری و عملی مستقل بودیم. هنوز هم همینطور است. به همین جهت حتی قبل از ستاره شدن شهره در هالیوود و موفقیت بی نظیرش در سینما و نیز مشغله ی بیشمار او تصمیم گرفتیم برای سلامت استقلال هنری مان کمی به دور از هم کار کنیم، اما عشق علاج ناپذیر شهره به صحنه تئاتر، باعث شد که تصمیم بگیریم در آینده ای بسیار نزدیک کار مشترکی را به دست بگیریم.
اینطور که شنیدم قرار است جمعه ۲۰ مارچ در جشن نوروزی شهروند در تورنتو شرکت کنید و گویا سورپرایزهایی هم خواهی داشت. دوست داری در اینباره توضیحی بدهی یا ترجیح میدهی که حرفی نزنی!؟
ـ بله. قرار است شب عید را با از خودگذشتگی شهره به جای خانواده با هموطنان ایرانی ام در تورنتو، جشن بگیریم. گرچه یاد و عشق شهره و تارا دخترم در هر نقطه ای از این جهان با من است. شاید برای اولین بار است که من در چنین مراسمی به عنوان هنرمند میهمان شرکت می کنم! آنهم البته با عشق و با احترام به نوروز، مردم، نشریه شهروند، سلی عزیز و باقی یاران و عاشقان و تماشاگرانی که در آنجا خواهند بود. حضور من در این جشن با اجرای تکه هایی از طرح های نمایشی ام و خاطرات اجتماعی و تقسیم شادی همراه خواهد بود تا از یاد نبریم که:“شاد بودن هنر است، شاد کردن هنری والاتر”.
توضیحات:
* تیتر مصاحبه برگرفته از شعری زیبا سروده زنده یاد ژاله اصفهانی می باشد.
۱ـ سندلی بر خلاف معمول به جای ص با س نوشته شده و آنهم به دلیل اینست که نعلبندیان سعی داشت کلمات فارسی را بر اساس دستور زبان فارسی نوشته و استفاده نماید.