این هفته چه فیلمی ببینیم؟
در دنیایی که چند ماه یک بار اپل یک موبایل جدید با تکنولوژی پیشرفته تر از ماه قبل بیرون می دهد و کشوری با فیس بوک و توییتر انقلاب می کند و مردی از فضا می پرد پایین، تصورش سخت است که هنوز مردمانی هستند که در صحرا و در چادر زندگی می کنند، که دوست دارند جابجا شوند، که تغییر فصل ها برایشان از همه چیز مهم تر است، که غذایشان را هر روز روی آتش درست می کنند و شیر بزهایشان را می دوشند و کنار گوسفندانشان می نشینند و آواز می خوانند و از زندگی ساده شان لذت می برند.
داستان “Tulpan”، داستان مرد جوانی است به نام آسا که از خدمت در نیروی دریایی روسیه، برگشته پیش خواهرش در قزاقستان. خواهرش با شوهر و بچه هایش در صحرا زندگی می کنند و چوپانند. بز و گوسفند و شتر دارند و از زندگی شان راضی اند. آسا هم دلش می خواهد چادر و گله خودش را داشته باشد ولی اربابی که به آنها گوسفند می دهد، به او می گوید که تا زن نگیرد از گوسفند و گله خبری نیست. می گوید: “یکی را می خواهی برات غذا درست کنه، لباسهایت را بشوره، چادرو تمیز کنه .. تنهایی یک هفته هم توی صحرا دوام نمیاری. زن گرفتی می تونی گله بگیری!”
ولی مسئله این است که در صحرای به اون بزرگی فقط یک دختر دم بخت وجود دارد. آسا با شوهر خواهرش می روند خواستگاری. شوهرخواهر چایی می نوشد و به پدر دختر می گوید: “ما یک پسر داریم، شما یک دختر، هر کدام یک نیمه را داریم که با هم کامل می شوند.” بعد یک لوستر سفید و طلایی می گذارد وسط و ادامه می دهد: “این تحفه ای است از طرف داماد، به علاوه ده رأس گوسفند از طرف ما برای شما.” دختر را که تولپان نام دارد نمی بینیم، پشت پرده قایم شده و گوش وایساده. پدر و مادرش جوابی نمی دهند ولی چند روز بعد شوهرخواهر آسا می گوید که دختر او را نپسندیده و گفته گوش هایش بزرگند! شوهرخواهر به جای دلداری می گوید: “همین، کارت تمام شد. هیچ دختر دیگری نیست.”
آسا دوباره به دیدن دختر و پدر و مادرش می رود، این بار متوجه می شویم که مادر دختر است که مخالف است و آرزوهای بزرگ تری برای دخترش دارد، می خواهد او به شهر برود و درس بخواند و زندگی دیگری داشته باشد. آسا به زور پشت در بسته ای می رود و از لای در نگاه می کند، پشت سر دختر و موهای بافته اش معلوم است و همان برای آسا کافی است تا دختر را زیباترین بداند و بگوید که آرزوی درس خواندنش را دوست دارد و بعد برایش از آرزوهای خودش بگوید، که دلش می خواهد برای هر دویشان، زیر آسمان پر ستاره، زمین و زندگی ای بسازد که برق داشته باشند و آب و یک ماهواره با نهصد کانال!
ولی راضی کردن دختر و مادرش آسان نیست. از طرفی مشکلات بزرگ تری هم هست، مثل مرده به دنیا آمدن تمام بره ها به دلیل کمبود علف برای گوسفندان. با این حال آسا هر روز دستانش را از هم باز می کند، لبخند می زند و بیابان زرد و خشک را زیباترین جای دنیا می داند و فریاد می کشد “زنده باد قزاقستان”. بعد هم با دوستش دراز می کشند و سیگار دود می کنند و به عکس زنان لخت نگاه می کنند.
داستان فیلم همین است. زندگی در انزوا و به دور از هیاهو و مشکلات شهر و آدم هایش. در واقعیت، تصور زندگی وسط صحرایی خشک و خالی، بدون امکان معاشرت با آدم های دیگر، بدون کتاب و تلویزیون و صدا، بدون حمام و دستشویی و هرگونه تکنولوژی برایم امکان پذیر نیست و نمی دونم در چه شرایطی ممکن است حاضر باشم آن زندگی را تجربه کنم. ولی از طرفی الان که برایتان می نویسم، اخبار ساعت ده شب بی بی سی را نگاه می کنم، تا این لحظه صد و پنج فلسطینی کشته شده اند که بیشترشان بچه ها هستند، خبر بعدی ادامه خونریزی در سوریه است، بعد شورشی های کلمبیا و اعداد و ارقام بیشتری از آدم هایی که هرگوشه دنیا به دست هم کشته می شوند … هر روز .. هر ساعت .. بعد خودم را می گذارم جای یک مادر فلسطینی، که با هر نفسی که می کشد ممکن است سقف روی سرش آوار شود، یا مادران سوریه ای که حالا اخبار فلسطین تمرکز را از روی آن ها و مشکلاتشان برداشته و بیشتر از پیش درمانده اند. فکر می کنم اگر من جای آن زنان باشم، اگر شانس داشته باشم و هنوز بچه هایم زنده باشند، تصور زندگی در صحرایی ساکن و بی صدا، جایی که تا چشم کار می کند از آدم دیگری اثری نباشد، برایم تصور تکه ای از بهشت است.
http://www.youtube.com/watch?v=naT9O8X13Ko
* مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.