شماره ۱۲۲۰ ـ پنجشنبه ۱۲ مارچ ۲۰۰۹
ادگار الن پو
درست است! عصبی بودم، بدجوری عصبی بودم؛ هنوز هم هستم؛ ولی [راستش را بگو]، چرا میخواهی بگویی دیوانهام؟ این مریضی حواسم را تیزتر کرده بود؛ نابودشان نکرده بود، کندشان نکرده بود. بیشتر از همه گوشهایم قوی شده بود. تمام سروصداهای آسمان و زمین را میشنیدم. خیلی از چیزهای جهنم را هم می شنیدم. پس چطور دیوانهام؟ گوش کن! ببین که چقدر بینقص، چقدر آرام و کامل، میتوانم داستان را برایت بگم.
نمیشود توضیح داد که چطور فکرش به سرم زد: اما قانعم که کرد، دیگر شب و روزم را گرفت. هدفی در کار نبود، حسدی در کار نبود. پیرمردک را دوست داشتم. بدی به من نکرده بود. طلا و جواهراتش را هم نمیخواستم بدزدم. فکر میکنم به خاطر چشمش بود. آره، خودشه! به خاطر همین بود! یک چشم لاشخورمانند داشت ـ یک چشم سرد و آبی با یک لایه ی نازک رویش. هر دفعه که چشمش به من میافتاد، تمام تنم یخ میکرد، و کم کم ـ خیلی به تدریج و تأنی ـ تصمیم گرفتم جانش را بگیرم و خودم را از شر آن چشم برای همیشه رها کنم!
و نکته ی اصلی همین است. خیال میکنی دیوانهام. ولی در واقع، دیوانهها هیچی نمیدانند. باید منو میدیدی! کاش دیده بودی که چقدر با درایت، با چه احتیاط و بصیرتی، با چه ظاهر فریبنده و مکاری دست به کار شدم. هیچ وقت با پیرمرد به اندازه ی تمام هفته ی قبل از کشتنش مهربانتر نبودم. و هر شب، حدود نصف شب، چفت درش را میچرخاندم، خیلی با دقت، و بازش می کردم. بعد موقعی که در را به اندازه ی کافی باز میکردم، یک فانوس کور، کاملاً بسته، کور کور ـ طوری که هیچ نوری بیرون نزند ـ میگذاشتم تو و بعد کلهام را میکردم توی اتاق. آه! میخندیدی اگر میدیدی که چه حیلهگرانه کلهام را توی اتاق میکردم! یواش ـ خیلی خیلی یواش ـ سرم را جلو میدادم تا خواب پیرمرد را آشفته نکنم. یک ساعت طول میکشید تا سرم را به اندازه ی کافی داخل اتاق بکنم و او را، که روی تخت خواب دراز کشیده بود، ببینم. هه! ببین! هیچ دیوانهای اینقدر عاقل هست!؟ و بعد: بعد، وقتی که سرم را خوب داخل اتاق میکردم، پلک فانوس را خیلی با دقت باز میکردم ـ اوه! نمیدانی چقدر با احتیاط! آنقدر با احتیاط بازش میکردم که فقط یک تار نازک نور روی چشم لاشخوریش بیفتد ـ آخه میدانی لولاهای فانوس غژغژ میکرد. و همه ی این کارها را به مدت هفت شب تمام انجام میدادم؛ هر شب، درست نصفه ی شب ـ ولی هرشب هم آن چشم را بسته میدیدم؛ در نتیجه انجام کار غیرممکن میشد. آخه خود پیرمرده نبود که حالم را به هم میزد، چشم شوم و لعنتیاش بود. صبحها، بعد از طلوع آفتاب، جلد و جسور، میرفتم توی اتاق خوابش و همانجور باهاش گپ میزدم، او را صمیمانه به اسمش صداش میزدم و باهاش سلام علیک می کردم، و ازش می پرسیدم که شب را چطور گذرانده؟ خوب میبینی که پیرمرد باید خیلی باهوش میبوده تا واقعاً بو ببرد که من هر شب، سر ساعت دوازده، وقتی خواب بوده توی صورتش زل میزدهام.
شب هشتم با احتیاطی بیشتر از معمول در را باز کردم. عقربه ی دقیقه شمارِ ساعت هم از دست من سریعتر کار میکرد. تا آن شب، هیچ وقت واقعاً احساس نکرده بودم که چقدر قوی هستم ـ چقدر دانا و عاقلم. سخت میتوانستم جلوی بروز احساس پیروزیام را بگیرم. فکرش را بکنید که من آنجا وایستاده ام، یواش یواش در را باز میکنم و او هم از کار و افکار سری من اصلاً خبری ندارد. از این کارم یک دم، یک پق کوچک خندهام درآمد که احتمالاً پیرمرد هم آن را شنید، چون یکدفعه توی رختخواب تکان خورد، مثل این که ترسیده باشد. حالا ممکن است که خیال کنید جا زدم؛ ولی نه، این طور نبود. اتاقش ظلمات و تاریک بود، سیاه، مثل قیر (چون پیرمرد از ترس دزد، پنجرهها رو کور میکرد) برای همین میدانستم که باز شدنِ در را نمیتوانست ببیند، و من، همان طور، کارم را ادامه دادم و پی گرفتم.
کله ام را کرده بودم تو و میخواستم پلک فانوس را باز کنم که انگشت شستم روی گیره لرزید و سُر خورد؛ پیرمردک از جا پرید و فریاد زد: «کیه اونجا؟»
تکان نخوردم، هیچی نگفتم. یک ساعت تمام پلک هم نزدم؛ توی آن یک ساعت صدای خوابیدن دوباره ی پیرمرد هم نیامد. هنوز توی رختخواب نشسته و گوش به زنگ بود ـ دقیقاً همان جور که من هم، هرشب، پی در پی، به صدای موریانه ی مرگ داخل دیوار گوش میکردم.
در همان لحظه، صدای ناله ی ضعیفی شنیدم و فهمیدم که آن ناله، ناله ی وحشت از مرگ است. ناله ی درد یا غم نبود؛ آه، نه؛ صدای ساکتی بود که از ته روح، وقتی که بیش از حد ترسیده است، بالا می آید. آن صدا را خوب می شناختم. خیلی از شبها، [همین صدا] درست نصفه شب، وقتی که تمام دنیا در خواب بود، از ته چاه سینه ی خودم بالا میآمد و، با انعکاس وحشتناکش، همه ی ترسهایی را، که ذهنم مشغولشان بود، عمیقتر میکرد. میگویم آن صدا را خوب می شناختم. می دانستم پیرمرد چه احساسی میکند و، اگر چه توی دلم بهاش می خندیدم، اما دلم برایش میسوخت. میدانستم که بعد از اولین صدای خفیفی که شنیده بود، در رخت خوابش بیدار مانده بود. ترسهایش در دلش هر لحظه بزرگتر و بر او غالبتر میشد. سعی میکرد خیال کند که بیدلیل اند ـ ولی نتوانسته بود. با خودش گفته بود که، “هیچی نیست؛ همین، یه باده که توی دودکش افتاده”، که “موشه دویده یه طرف” ـ یا “جیرجیرکه، یه جیر زده.” آره، سعی کرده بوده خودش را با این خیالات دلداری بدهد: همهاش بیهوده. همه اش بیفایده؛ چون مرگ با سایه ی سیاهی که در پیش داشت، به او نزدیکتر شده بود، و قربانی اش را بغل زده بود. و این تأثیر غمِ انگیز آن سایه ی نادیده بود که باعث شده بود پیرمرد ـ اگر چه، نه چیزی دیده بود، و نه صدایی شنیده بود ـ وجود کله ی من را در داخل اتاق حس کند.
بعد از این که مدت زیادی، خیلی آرام، صبر کردم، بدون این که بشنوم خوابیده، تصمیم گرفتم پلک فانوس را یک ریزه، فقط یک ریزه، باز کنم. پس بازش کردم ـ نمیتوانید تصور بکنید که چقدر با دقت! چه قدر دقیق ـ تا بالاخره فقط یک تار نور ضعیف، مثل تار یک عنکبوت، از توی درز بیرون زد و به طور کامل صاف افتاد روی چشم لاشخوری اش.
باز بود، کاملاً باز باز بود؛ نگاهش که میکردم عصبانی میشدم. با دقت تمام آن را دیدم ـ تمامش آبی کِدِر بود، رویش را لایه ی زشتی گرفته بود که با دیدنش تا مغز استخوانم یخ زد. اما جز آن، از بقیه ی صورت و بدن پیرمرد دیگر هیچی دیدنی نبود، چون تار نور را انگار غریزی دقیقاً انداخته بودم روی آن نقطه ی لعنتی.
آها! نگفتم که شماها در واقع تیز بودن خیلی زیاد حواس آدم را با دیوانگی عوضی میگیرید!؟ ـ پس حالا گوش کنید: یک صدای کوتاه، خفه و سریع، مثل صدای یک ساعت مچی که پنبهپیچش کرده باشند به گوشم رسید. آن صدا را هم من خوب میشناختم. صدای تپیدن قلب پیرمرد بود. همان طوری که صدای طبل سرباز را به هیجان میآورد، آن صدا هم عصبانیت من را شدیدتر کرد.
با این حال بازهم خودم را نگه داشتم و ساکت ماندم. نفس نمیکشیدم. فانوس را بیحرکت نگه داشته بودم، سعی میکردم ببینم چقدر میتوانم تار نور را درست روی چشم او بی حرکت نگه دارم. حالا هی صدای تاپ و تاپ آن قلب لعنتی بلندتر هم میشد. هر لحظه تندتر و بلندتر، و بلندتر و تندتر میشد. وحشت پیرمرد حتماً باید زیاد میبوده! صدا بلندتر میشد، میگویم بلندتر میشد، دم به دم! خوب حواست هست؟ به ات گفتم که عصبی هستم، واقعاً هستم. بله، درست توی آن ظلمات مرگبار شب، توی دل سکوت هولناک آن خانه ی قدیمی، صدایی به این عجیبی ترسی مهارنشدنی در من ایجاد کرد. با این حال باز چند دقیقه ای جلوی خودم را گرفتم و بیحرکت ایستادم. ولی صدای قلب دائم بلندتر و بلندتر میشد. آنقدر که فکر کردم شاید بترکد. در این موقع یک ترس تازه ی دیگر هم وجودم را گرفت: ترس از این که همسایه آن صدا را بشنود! زمان مرگ پیرمرد رسیده بود! فریادزنان پلک فانوس را محکم بالا زدم و ناگهان پریدم توی اتاق. پیرمرد یک بار فریاد زد ـ فقط یک بار. در یک لحظه او را پایین روی زمین کشیدم، و رختخواب سنگین را انداختم رویش. بعد هم لبخند شادی ـ کار را تمام شده میدانستم. ولی قلب دقایق زیادی همچنان با صدایی خفه میزد، اما من نگران این نبودم، چون میدانستم که از پشت دیوار نمیشود آن را شنید. بالاخره ایستاد. پیرمرد مرده بود. رختخواب را کنار زدم و جسد را وارسی کردم. بله، مرده بود، مثل سنگ مرده بود. دستم را روی قلبش گذاشتم و چندین دقیقه نگه داشتم. دیگر نمیزد. کاملاً مرده بود. چشمش دیگر ناراحتم نمیکرد.
هنوز خیال میکنید که دیوانهام!؟ خوب! بعد از این که برایتان بگویم که با چه احتیاط و ظرافتی جسد را پنهان کردم، دیگر چنین فکری نخواهید کرد. شب رو به زوال داشت؛ اما من سریع کار میکردم؛ در سکوت. قبل از هر چیز جسد را تکه تکه کردم ـ سرش را، دستهایش را، و پاهایش را قطعه قطعه و جدا کردم.
بعد، سه تا از تختههای کف اتاق خواب را از جا در آوردم و همه ی آنها را ریختم توی حفره ی بین پایههای کف اتاق. بعد تختهها را آنقدر خوب، به قدری ماهرانه و تردستانه، سر جایشان گذاشتم که هیچ چشمی، حتی چشم او هم، نمیتوانست تشخیص بدهد که چیزی ناجور و نابجاست. هیچ چیزی برای شستن وجود نداشت: نه لکهای و نه هیچ قطره ی خونی، هیچی ـ فکر همه جایش را حتی بیشتر از حد، کرده بودم، تشت همه اش را توی خودش جا داده بود؛ هه!
وقتی که این کارها را تمام کردم، ساعت چهار صبح بود و هوا هنوز مثل نیمه شب تاریک بود. زنگ که ساعت چهار را اعلام کرد، یک ضربه به در کوچه خورد. آرام و خاطرجمع رفتم پایین تا در را باز کنم ـ حالابه چه دلیلی باید نگران میبودم؟ سه نفر آمدند تو؛ سه تا مرد، که خودشان را، خیلی مؤدب، نماینده ی کلانتری معرفی کردند. یکی از همسایهها نصفه شبی فریادی شنیده بود؛ مظنون شده بوده اند که جرمی، جنایتی، صورت گرفته. به کلانتری اطلاع داده بودند و آن مأموران هم دستور گرفته بودند خانه و اطرافش را بازرسی کنند.
لبخندی تحویلشان دادم ـ آخه واسه چی باید می ترسیدم؟ به آقایان خوش آمد گفتم. بهشان گفتم که فریاد، فریاد خود من بوده که توی خواب زده بودم. گفتم که پیرمرد نیست و رفته ده. به آنها تمام خانه را نشان دادم، ازشان خواستم که خوب همه جا را بگردند ـ خوب وارسی کنند. بالاخره بردمشان به اتاق خواب او. طلا و جواهراتش را هم به شان نشان دادم، کامل و دست نخورده، همه امن و امان. آن قدر به خودم اعتماد داشتم که برایشان صندلی آوردم و خواهش کردم همانجا بنشینند و خستگی در کنند، و ضمناً خودم، سرمست و جسور از پیروزی ام، صندلی ام را گذاشتم روی همان نقطه ای که در زیرش جسد قربانی را دفن کرده بودم.
مأموران راضی بودند. قیافه و رفتارم متقاعدشان کرده بود. خیلی راحت بودم. آنجا نشسته بودند و از چیزهای عادی با هم حرف میزدند و ضمناً من هم به راحتی پاسخ میدادم. ولی بعد از مدت کوتاهی احساس کردم دارم خسته میشوم؛ دلم میخواست بروند. سرم درد می کرد، مثل این که توی گوشهایم زنگ میزد: ولی هنوز نشسته بودند و گپ میزدند. صدای زنگ توی گوشم بلندتر و روشنتر میشد. صدا همان طور ادامه پیدا کرد و واضحتر شد. برای این که از شرش خلاص شوم بیقیدتر حرف میزدم، ولی صدا قطع نشد؛ ادامه یافت و هی بلندتر شد و صراحت پیدا کرد؛ تا این که، دست آخر، متوجه شدم که صدا در داخل گوشهایم نیست.
لابد حالا خیلی رنگم پریده بود، اما تندتر و بلندتر حرف میزدم. با این همه صدا همان طور بیشتر میشد؛ چکار میتوانستم بکنم؟ صدا، صدایی کوتاه و نامشخص و تند بود ـ مثل صدای یک ساعت مچی که پنبهپیچش کرده باشند. نفس نفس میزدم، ولی مأموران آن صدا را نمیشنیدند. تندتر حرف زدم؛ بلندتر و آسیمهتر حرف زدم. ولی صدا بیشتر میشد. بلند شدم و با صدای بلند بحث کردم و با ادا و اطوار خشن مهملاتی بافتم؛ ولی صدا هی بلندتر میشد. پس چرا آخه نمیرفتند؟ بلند شدم به قدم زدن توی اتاق، با قدمهای محکم و عصبی، انگار که از بازرسی آنها عصبانی شدهام ـ ولی صدا هی داشت بلندتر میشد. خدایا! چکار میشه کرد؟ دهانم کف کرده بود، مثل دیوانهها داد میزدم، دشنام میدادم! صندلی یی را که روی آن نشسته بودم روی کف چوبی اتاق با صدای گوشخراش میکشیدم و آن را این ور آن ور میانداختم، ولی باز از همه جا صدا بلند میشد؛ بلندتر هم میشد. بلندتر میشد، بلندتر می شد و هی بلندتر میشد! ولی باز هم حرف میزدند و لبخند تحویل میدادند. آخه ممکن بود که صدا را نشنوند؟ خدایا، نه، نه! میشنیدند، به من شک کرده بودند، می دانستند! داشتند ادای ترسیدن من را در میآوردند! همین فکر را کردم، و همین فکر را هم میکنم، ولی هر چیز دیگری از این رنج بهتر بود، هر چیزی از این تمسخر قابل تحملتر بود! تاب آن خنده های ریاکارانه را نداشتم! احساس میکردم که یا باید داد بزنم، یا بمیرم! و حالا هم، دوباره! گوش کن، بلندتر! بلندتر! بلندتر! بلندتر!
داد زدم «ناکسها! بسه دیگه پنهانکاری! اقرار می کنم! تختهها را بردارید! اینجا! همینه! تپش قلب منفورش همینه!»
* عنوان انگلیسی این داستان کوتاه The Tell-Tale Heart است. مترجم.