شهروند ۱۲۲۹ پنجشنبه ۱۴ می ۲۰۰۹
برای دلارا دارابی
شبی خورشید را در خواب دیدم
تویی تعبیر وُ این خوابیست روشن
«خواجو کرمانی»
خنده اش جادوی عشق
با سرانگشتش چو گلبرگِ بهار
چرخِ دیگر زد قلم
بر بوم، آزادی نوشت
رنگدانه در تَعَب
می تراود همچو تب
از در وُ دیوارِ سردِ این حصار
چشم بستم باز این تصویرِ کیست!
در تلألؤ در تَلالا
رقص رقصان روشنا
بر کتابِ نابِ آب
پشتِ پلکِ پُر شکنجِ لحظه ها
رازِ بیزارِ نگاه
نقش می بندد مقابل هولِ آه…
در شبِ تشویش باغِ شبنمی
خوانده در تاریکنا
دستِ افسوس به هم ساید ماه:
حکایت کرده با دل از رهِ دور
فتادی در سیه چاله چرا خور!
چه سازی چاره ی این ظلمتِ محض
ازین چَه چون برآیی شوکتِ نور!..
دل آرا وُ دل آراما!
تویی اِستاده هر سو در تماشا
مخواب ای غنچه ی نشکفته در غم!
به پرچین ها پرِ بشکسته دارد
هزاران رنگِ رؤیای کبوتر
مخواب ای لاله ی تر!
نگاهت شعله ای افکنده بر،
شامِ مشبک
همه مشاطه ی زشتی ست در سِحرِ ستمگر
ز هم پاشد مگر
از کِلکِ تدبیرِ تو یکدم
خیالِ ترس وُ تندیسِ مترسک
چشم بستم باز این تصویرِ کیست…
۲۰۰۹-۰۴-۲۳
تَلالا= آواز
خور= خورشید