بخش دوم و پایانی

 

بین سفر به روسیه و اقامت در پاریس، دو سال فاصله بود که ریلکه این دو سال را در مرکز هنری “وُرپسویده” آلمان سپری کرد. در اینجا او نیز هم‌چنان در پی این بود که ردّ پای آنچه در روسیه تجربه کرده بود را در چشم‌اندازی دیگر دنبال کند. «اینجا اما سرزمینی دیگر است با ویژگی‌های خاص خود. سرزمینی خارق‌العاده. در “وُرپسویده”، آنگاه‌ که پا در ارتفاعی نه‌چندان بلند می‌گذاری و چشم‌انداز پیش رو را نگاه می‌کنی، گستره‌ی وسیعی را شاهد هستی که تا کرانه‌های دور قد می‌کشد و گسترش می‌یابد. این گستره هم‌چون شکوفایی فکر است در خانه‌های روستایی که در تاریکی محض، می‌درخشد و در برابر تباهی، خودنمایی می‌کند. در این گستره، همه‌چیز هموار می‌نماید، بدون هیچ چین و شکنی. در چنین چشم‌اندازی، راه‌ها و کانال‌های آب همه به‌سوی کرانه‌های دور کشیده می‌شوند. انگار آسمانی در دید می‌نشیند که نقطه‌ی آغاز تغییرپذیری و در هم کوبیدن پیشاامروز است. گویا بازتاب درخشش اندیشه و تغییرپذیری در هر برگی نیز نمایان است. انگار همه‌چیز در چالشی متقابل‌اند. مواجهه‌ای که همه‌جا در حال رخ دادن است. در این معنا، همه‌جا نیز دریایی است بیکران.۵» در اینجا که خویشاوندان و آشنایان، ضرورت آموختن شناخت را آموخته‌اند و بی‌هراسی از مرگ را بر دوش می‌کشند، او آهنگ ماندن دارد و سکونت. اینجا که مردم مانند دوران اولیه، بر کار پیروز شده‌اند و به کار مشغول‌اند، او نیز قصد دارد که رشد را بیاموزد. «اکنون جوانانی که برای یافتن خویشتنِ خویش به اینجا آمده‌اند، با پُر رمز و رازترین چشم‌انداز، مواجه می‌شوند. در این مواجهه شاهد آن خواهند بود که هیچ‌یک از ساعت‌های زمانه قابل‌مقایسه باهم نیستند، چونان، تنه‌ی درختان بلوط، مرداب‌های گم‌شده، بوته‌های فراموش‌شده، مردم، روزها و شب‌هایی که هیچ‌یک مانند هم نیستند و امکان جابجایی آن‌ها هم وجود ندارد. اکنون، اینجا آمده‌اند تا راز و رمزها را دوست بدارند و به آن‌ها عشق بورزند.”

ریلکه، در “وُرپسویده” و “یادداشت‌های روزانه” موقعیت مرکز هنری «وُرپسویده»، مردم و جشن‌های معنوی و شاد آنجا را شرح می‌دهد. چنین زندگی شاد، جوشان و پرتلاطم، کنار دیگر مردم را نه هرگز پیش ‌از این تجربه کرده بود و نه بعد از آن. اینجا مردم مانند خود او بودند، مانند شخصیت‌های افسانه‌ها و یا شبیه مردمی که در آرزوها می‌گنجند. در چنین حال و هوایی است که او با «کلارا» و «پاولا»، دو خواهری که یکی بلوند است و دیگری گندمگون آشنا می‌شود. بعد باید از خود بپرسد: از کجا باید شروع کنم؟ حلقه‌ی واسط بین خاطره و تجربه‌ی تاریک زمان کجاست؟ پیوندی آیا بین کنسرت‌های خانگی، سالن‌های باشکوه موسیقی، ساعت‌های خواندن شعر و قصه برای شنوندگانی مشتاق، گردشگرهای شیفته، مردمی که شعر را و قصه را دوست داشتند و از تکرار شنیدن هم خسته نمی‌شدند، شب‌ها و ازدحام و شلوغی پرسه زدن از یک آتلیه به نمایشگاهی دیگر و کالسکه سواری تا سپیده‌دم، وجود دارد؟

زمانی که «وُرپسویده» را ترک می‌کند، برای چشم‌انداز تنهایی، هیاهوی آنجا و مردم‌ سرخوش‌اش دل‌تنگ می‌شود. «آن روز تصمیم سکنا جستن در “وُرپسویده” را داشتم. اکنون احساس می‌کنم که چه‌گونه هرروز تنهایی در من رشد کرده است، چه‌گونه این منظر بدون رنگ و سایه هرروزبزرگ‌تر، وسیع‌تر و مدام گسترده‌تر شد مانند تنه درختان در پس‌زمینه‌ی سیل و توفان. من نیز شیفته‌ی این سیل و توفانم. احساسی که در همه هست. پاییز را می‌خواهم ببینم. می‌خواهم با زمستان خود را بپوشانم، بی‌آنکه رنگ‌ها را کور و نابودشان کنم. به پایین می‌نگرم تا بهار بیاید. بهاری که به‌آرامی آنچه درون من است را شکوفا کند. در نامه‌ای به “کلارا” می‌نویسد: «از همان لحظه‌ی نخست، خانه‌ی شما برای من مسکنی غریبه نبود. خانه‌ای بود برای زندگی. اولین خانه‌ای که من در آنجا زندگی انسانی را شاهد بودم

تجربه‌ی سفر روسیه زمینه‌ای شد که ریلکه بتواند بر آن اساس کار کند. تجربه‌ی شخصی‌ای که نوشته‌های «وُرپسویده»  بر اساس آن انجام شد. «وُرپسویده» جایی شد که او توانست، در آنجا سکنا گزیند و مردمی را بیابد که بتواند در کنارشان زندگی کند. در آنجا بود که عزت‌نفس او تقویت شد و سرانجام در بیست و هشتم ماه آوریل سال  ۱۹۰۱ با «کلارا» ازدواج کرد و در همان سال هم صاحب دختری شد. «ازدواج از بسیاری جهات ساده کردن شرایط زندگی است، اما پیش از هر چیز، ازدواج ازیک‌طرف وظیفه‌ای است نو و چالشی برای سنجش توان و مهربانی هر دو طرف. از سوی دیگر، ازدواج خطری بزرگ هست برای آن‌هایی که وارد این پیمان می‌شوند. احساس می‌کنم که ازدواج ویران‌سازی همه‌ی مرزهای میان دو نفر نیست تا شتاب‌زده زندگی مشترکی را در برگیرد. به‌عکس، اگر در طرفین این آگاهی پدید آمده باشد که میان نزدیک‌ترین انسان‌ها، بازهم دوری‌های بی‌پایانی باقی می‌ماند، آنگاه می‌توان زندگی مشترک شکوهمندی رابرپا ساخت. در این صورت است که آن‌ها فاصله‌ی موجود بین خود را دوست خواهند داشت. در واقع هر یک دیگری را به نگهبانی از تنهایی خود می‌گمارد. اگر چنین شود، بزرگ‌ترین دیوار اعتماد برپا شده و شاید هرگز فرو نریزد۶».

اما تلاش شاعر برای ازدواج و ماندگاری، به ساحل شکست نزدیک می‌شود و خود نیز اقرار می‌کند که کاری بود غیرواقعی. خانه‌ی قدیمی روستایی که به میل خود تزیین کرده بود و آماده برای اسکان، برای او واقعیتی بود دور و خارج از دنیای درونی خویش. امور روزانه زندگی، واقعیت خلوت او را فرومی‌پاشید. همه‌ی وقت او صرف این می‌شد که فکر کند چگونه باید کف دست نانی برای معاش خانواده تأمین کند.  برای روزنامه‌ها و مجله‌ها مقاله می‌نویسد، کتاب می‌نویسد، تئاتر نقد می‌کند و در مورد هنر معاصر نظریه می‌دهد، اما هیچ‌کدام او را راضی نمی‌کند، چون نزد او ضروریات دیگری هستند که باید به آن‌ها بپردازد: ضرورت آفرینش‌گری هنر. به همین خاطر، جدایی اجتناب‌ناپذیر است. بار دیگر بار سفر می‌بندد و راهی می‌شود. نامه‌ای که او برای «پاولا» می‌نویسد، حکایت از برآورده شدن آرزوی او است: “به باورم، وانمود کردن به این‌که خانه و اجاقی گرم مرا شاد می‌کند، خیانت به شما است و خود نیز نیک دریافته‌اید. هرگز فکر ماندگاری در جایی نداشته‌ام، که من خانه‌ای درجایی ندارم و آهنگ زیستن در آن. زندگی من سرگردانی و انتظار است. همین و بس“. در روز بیست و هشتم ماه جون سال ۱۹۰۲، در نامه‌ی معروف خود به «آگوست رودین» از او برای زندگی در پاریس کمک می‌خواهد. پاریس، جایی بود که بعد از سفر روسیه، بیش از همه او را تحت تأثیر قرار داد. رودین هم کسی بود که بعد از “لو آندرآس سالومه” بیشترین تأثیر را بر او داشت.

***

“نامه به شاعری جوان” هم در حال سفر و سرگشتگی خودخواسته نوشته شد. در واقع این نامه‌ها را باید گفتگوی ریلکه‌ی شاعر با «من» درون دانست. ریلکه در این نامه‌ها درونیات خود را برای  کسی آشکار می‌کند که او را به‌کلی نمی‌شناسد. او در این نامه‌ها بدون هیچ تعصبی از؛ مرگ، عشق، تنهایی و رازهای خلقت نوشته است.گویا ساختارمند کردن احساسات درونی، نه‌تنها نیاز که ذات و خلوت او را به نمایش می‌گذارد. به همین خاطر هم شاید طبیعی بنماید که نامه به یک ناشناس، بهترین شکل بیان احساسات شاعری است سرگشته و تنها. به این شکل، او ضمن حفظ فاصله خود با مخاطب، می‌تواند اعتمادی متقابل را سامان دهد. البته بدیهی است که استفاده از ژانر نامه‌نگاری، به او آزادی بیشتری از شعر و نثر می‌دهد. در این ژانر، او می‌تواند خودگویی‌های «راهب» را ادامه دهد، زیارت خویش را حکایت کند، فقر و محرومیت را بدون آن‌که نیاز به تخصصی باشد و وارد زندگی شخصی خود شود، روایت کند و … نامه‌ها برای ریلکه شکل بیان ساختارمند یافته‌های خود از فقر، مرگ، روح و عرفان بودند. برای درک ریلکه باید معنای نهفته در نامه‌های او را به‌درستی دریافت: ژانر نامه‌نگاری، پوششی است برای خودگویی‌های شاعر با «من» درون. علاوه بر این، آخرین حرکت مادی با‌ارزشی است که فرد می‌تواند به‌سادگی به آن دست یابد. در این صورت، اندیشه شاعر، در فرم واژه و بیان «من» درون، در هاله‌ای که ارجاعش به ناشناسی است جوان و شاعر، طرح می‌شود.”

اولین نامه به شاعر جوان، از پاریس فرستاده‌ شده است. جایی که او با رودن آشنا شده و در شناخت او از هیچ کوششی فروگذار نیست. “نخستین بار که با رودن (کسی که هنوز نمی‌شناختمش) برای خوردن صبحانه بیرون رفتم، دریافتم که خانه برای او از کمترین اهمیت برخوردار است و ضرورتی ناچیز. خانه برای او هرجایی بود که سقفی برای خوابیدن و در امان ماندن از باران داشته باشد. خانه موجب نگرانی او نبود و نقشی در هستی او نداشت؛ چه در زندگی تنهایی و خلوت خویش و چه در جمع. او خانه‌ای به بزرگی هستی، در درون خویش داشت، سرشار از سیاهی، تنهایی، آرامش و پناهی برای رسیدن به‌روزهای بهتر. به‌این‌ترتیب او هم آسمان خویش بود و هم جنگل پیرامون. او سیل و توفانی می‌نمود که در گستره‌ی هستی جاری شده بود.۷” از رودن کار کردن را آموخت. کاری که هرگز تمامی ندارد و مانند جریان سیلی است ابدی. شاعر باید بر تأثیرهای دوران رمانتیک فائق آید تا بتواند جوهر حقیقی خویش را در بربگیرد. جوهر و وجودی که برآمد تجربه است و قرار است شاعر را در محاط خود داشته باشد تا او را تراش و صیقل دهد. ریلکه چندین هفته را در باغ‌وحش پاریس به سر برد تا بتواند شعر پلنگ را بسراید. این شعر نه احساس اتفاقی و تخیل خام که نتیجه‌ی بینش و درون‌بینی است که زایش موضوعی عینی نام‌اش می‌توان داد. نزد رودن آموخت که بینش و دیدگاه عینی از هستی، نیاز شعر و شاعری است. با این درک بود که شعر پلنگ، نه تصویر ظاهری از جانوری درنده که بیان و سخن پلنگ است که از زبان شاعر جاری می‌شود.

هم‌جواری با رودن، توان او برای شورش علیه خود را دوچندان می‌کرد. عصیانی که نمود آن در نامه‌ها نیز مشهود است. تبلور این تحول به‌ویژه در یادداشت‌های «مالته Malte۸» آشکار است: سرایش شعر را با شتاب کاری نیست. باید شکیبا بود تا تن و جان، ترش و شیرین، شادی و اندوه، در هم بیامیزند و تکمیل شوند. این شکیبایی و انتظار به ‌احتمال، درازای عمر را طلب می‌کند تا شاید سرانجام، ده بیت شعر خوب و ماندگار سرود. چرا که، شعر چنانچه مردم می‌پندارند، تنها احساس نیست، که تجربه نیز شعر می‌سراید. برای سرودن یک شعر، باید شهرها، مردم و چیزهای فراوانی دید و تجربه‌شان کرد. پرواز پرندگان را شاعر باید بداند و شعور شکوفایی غنچه‌ها در سحرگاهان را بشناسد. ..۹

نامه به شاعر جوان با نامه‌ای از پاریس به پایان می‌رسد که در آن ریلکه می‌گوید: “هنر، زندگی و روش زندگی کردن است”.

نامه‌ها در دو سالی نوشته شدند که ریلکه مدام در حال سفر بود. طی دو سال، نامه‌ها از شش نقطه‌ی گوناگون اروپا فرستاده شدند. نامه‌ها زمانی ارسال شدند که دوران گذار از رمانتیک به نئورمانتیک بود و شاعر نئورمانتیک و نمایش‌نامه نویس نیز برای هویت خود در دوران گذار در جدال با خویش و جامعه بوده است. زمانی نامه‌ها نوشته شدند که سرانجام شاعر در چالش با درون خویش که عصیان درون نام‌اش دادیم، پیروز میدان می‌شود و راه‌‌کارهای جدید را تجربه می‌کند. عصیانی که «سوگ سروده‌های دوئینو و سونات‌هایی برای ارفئوس» را نشانه می‌رود. در سال ۱۹۲۲ در یادداشتی، تلاش می‌کند که سوگ‌سرودها را در ارتباط با کل نوشته‌های خویش بررسی کند: “آن‌ها را حفظ می‌کنم تا وسیله‌ای باشند برای تغییر شکل و فرم آنچه در «کتاب ساعات» آمده است. تغییری که ضروری هم می‌نماید. آن‌ها را نگه می‌دارم تا در ورای تحول لازم، شعری نو سروده شود، تا تصویری دیگر از جهان را به نمایش بگذارد و در خدمت آن نیز باشد. چنانچه در یادداشت‌های «مالته» هم آمده، تضاد «مالته» با زندگی، شواهدی از زندگی را آشکار می‌کند که زندگی بی‌پایه و اساس ناممکن است. در سوگ‌سرودها، زندگی نیز بر همین اساس نشان داده‌ شده است. یعنی زندگی ممکن می‌شود. به‌این‌ترتیب، تأیید معتبری به دست می‌آید. تأییدی که «مالته» جوان باوجودی که پای در راهی درست و بزرگ گذاشته بود، نمی‌توانست آن را پیش ببرد و به سرانجام برساند. تأیید مرگ چنان خودنمایی می‌کند که انگار مرگ، تنهای هماره‌ی تاریخ است۱۰.

***

تورکیلد بیورنویک مترجم آثار ریلکه به نروژی، می‌گوید: نقطه عطف زندگی هنری ریلکه زمانی است که او دشواری‌های انسان مدرن را بیان می‌کند. در لابه‌لای حرف‌های شاعرانه‌ی خود، واژه‌ی انسان مدرن را به کار می‌گیرد و در کنار آن نیز کوشش می‌کند که با همان زبان، دشواری زندگی این انسان را توضیح دهد.

وظیفه و تکلیف این انسان، انسان عصر حاضر، عصری که ما نیز انسان‌هایش هستیم، این است که جهان امروز را تحت تأثیر قرار دهیم؛ جهانی که موقتی، اتفاقی و در حال سقوط است. وظیفه‌ی انسان معاصر است که دوران خود را چنان تحت تأثیر قرار بدهد که ذات و طبیعت آن درون ما اتفاق بیفتد. «ما زنبورهای ناپیداییم». درواقع دو جهان وجود ندارد؛ زمین و آسمان در آغوش هم و گرد هم می‌چرخند. مرگ و زندگی نیز درهم‌آمیخته‌اند و جدایی آن‌ها امکان‌ناپذیر است. جدایی بین زمین و آسمان، مرگ و زندگی، از دست رفتن معنای هستی و حیات است. «در این دنیای بزرگ و فراخ، همه‌چیز یکی است». در «سوگ سروده‌های دوئینو و سونات‌هایی برای ارفئوس»، ریلکه به نکته‌ای توجه دارد که تنها یک شاعر می‌تواند به آن دست یابد: گفتن آنچه ناگفتنی می‌نماید، تغییر آنچه آشکار است نه نهان، نامی برای بی‌نام‌ها برگزیدن، تبدیل خلاء به جهان مادی، ماده را به هیچ رساندن، پناهی برای بی‌سرپناهی جستن، امید دادن به آنی که در ناامیدی گم‌شده است، فرشتگان را نمایان کردن،. «زمین به‌دلخواه تو نیست: ناپیدا / در ما رخ می‌دهد؟»۱۱

ریلکهبه‌عنوان کسی که بنیان‌گذار جهان درون بود، این امکان را فراهم ساخت که همه‌ی ارزش‌های پذیرفته‌ شده، ارزیابی مجدد شوند. “آری، این من و آشفتگی و تضاد من با هستی خویش، از همه راست‌تر سخن می‌گوید. این منِ آفریدگار، خواستار، ارزش‌گذار، که سنجه و [خاستگاه] ارزش چیزها است. و این راست‌گوترین موجود، این «من»، از تن سخن می‌گوید و باز مُرادش تن است، حتا آنگاه‌که شعر می‌سراید و خیال می‌بافد و با بال‌های شکسته پر می‌گشاید. «من» هر زمان می‌آموزد که راست‌تر سخن گوید و هر چه بیشتر بیاموزد، برای تن و زمین، واژه‌ها شرف بیشتری می‌یابند. منِ «من» مرا غروری تازه آموخت و آن را به آدمیان می‌آموزانم. ای انسان تنها، درراه آفرینش‌گری پای گذارده‌ای، از هفت شیطان درونت آفرینشگری بساز و خدای نام‌اش ده.۱۲

این آفرینشگر که ارزش‌گذاری می‌کند، با کردار خویش جهان را معنا می‌بخشد. هنرمند با هنر خویش این قابلیت را پیدا می‌کند که دلیل هستی را چنان‌که می‌بیند پیگیری کند. کنش آفرینشگری او جهان را تغییر می‌دهد، چشم‌انداز بیرون را طوری درونی خود می‌کند که انگار جهان درون او است. ریلکه با روش و توان انقلابی، در زبان، مردم اکنون و حضور آن‌ها در جهان را به نمایش می‌گذارد. انسانی که خود-‌ مفهومی را در گستره‌ی تاریخی تجربه کند. کسی که خود را درک کند، به‌یقین، همه‌ی آنچه پیرامون‌ او است را درک می‌کند. با درک هستی، دنیای فرشتگان را نیز از آن خود می‌کند. کسی که اغلب از خود پرسش می‌کند، اکنون توان یافتن پاسخ را به دست آورده است. کسی که جهان را شکل ‌می‌دهد، می‌تواند باز هم دنیا را ساختاری جدید بدهد و به خود و جهان معنایی نو ببخشد؛ علاقه‌مندی، بصیرت و تجربه. انسان فناپذیر زمینی، تنها راه ماندگاری‌اش، تغییر است. برای ستایش از زندگی و امکان تغییر، در یکی از غزل‌های اورفئوس آمده است: “اکنون اگر ننوشید، شراب خواهد شد”. این مصرع در جایی آمده که «دافن» پس‌از این که مورد پیگرد قرار می‌گیرد، خود را تبدیل به درخت غار (یا برگ‌بو) می‌کند و تنها با تغییر او به باد، امکان در آغوش گرفتنش برای ما فراهم می‌شود.

***

کسی که مفهوم انسان مدرن را دریافته باشد، اکنون امکان درک ما را هم دارد. گفتمان او با خویشتن نیز، اکنون، تبدیل به سخن گفتن با ما شده است. چراکه هر کس در مورد ریلکه می‌نویسد، درباره‌ی خود می‌نویسد. کسی که به خردورزی باور دارد، خود نیز اکنون خرد می‌شود. کسی که شعر می‌خواند، شاید شاعر شود.

منبع متن‌های برگزیده در پیش‌گفتار:

۵ ـ از مقدمه‌ی “وُرپسویده” به زبان نروژی

۶ ـ برگرفته از نامه‌ای که برای “امانوئل وان بودمن” نوشته است.

۷ ـ از یکی از نامه‌هایی که برای «لو آندرآس سالومه» نوشته است. هشتم آوت ۱۹۰۳.

۸ ـ Die Aufzeichnungen des MalteLauridsBrigge، جوان روشنفکر دانمارکی که تنها زندگی می‌کند و اغلب بیمار هست به  شهر پاریس که ریلکه آن را مولود خشم خدایان نامیده است می‌رود. این جوان  به باور عده‌ی زیادی کس دیگری جز خود ریلکه نیست که پس از لمس فقر، ترس، انزوا و تنهایی، با اندیشیدن به دوران  گذشته و زمان کودکی خود پیوسته در جستجوی خداوندگار بسر می‌برد و به‌صورت پراکنده رؤیاها، اضطراب  و شادی‌های خویشتن را به نگارش درمی‌آورد.

۹ـ DuineserElegien

۱۰ ـ  بخشی از نامه‌ی معروف به هولوویچ Hulewicz

۱۱ ـ سوگ‌سرود (مرثیه) شماره نهم.

۱۲ ـ چنین گفت زرتشت، ترجمه داریوش آشوری.

 بخش نخست را اینجا بخوانید