می گویند پنج سال اول زندگی هر کودکی، یکی از مهمترین دوران های زندگی اوست. می گویند باید مواظب باشیم در اولین سال های زندگی، روحش را خراش ندهیم. می گویند اگر کودکی را با عشق بزرگ کنی، یاد می گیرد اعتماد به نفس داشته باشد.
عشق. حمایت. خانواده. امنیت. آیا این حق هر کودکی است که از اینها برخوردار باشد؟ یا شانس هر کودکی؟ آیا این سال های نخستین واقعا شخصیت آینده کودک را می سازد؟ آیا واقعا تحقیر یا تشویق پدر و مادر می تواند تاثیری بر آینده کودک داشته باشد؟
اگر از آن طرف نگاه کنیم چطور؟ مرد میان سال قوی هیکلی را در نظر بگیرید که برخلاف ظاهر زمختش، اعتماد به نفس خیلی کمی دارد، خودش را لایق هیچ چیز نمی داند، همه مسخره اش می کنند و او هم اعتراضی ندارد چون جز این زندگی دیگری نمی شناسد. اگر او را به شما نشان دهند ممکن است فکر کنید که علت سرخورده بودنش در زندگی، عدم توجهی است که در کودکی به او شده.
در My Afternoons with Margueritte که این طور است. فیلمی ساده، همانطور که از یک فیلم فرانسوی انتظار می رود. فیلمی درباره برخوردهای تصادفی انسان ها با هم و اثری که روی زندگی هم می گذارند. در شهری کوچک در فرانسه، ژرمن که مردی عامی و تقریبا بیسواد است، زندگی ساده غمگینی دارد. سخت کار می کند ولی سرش را کلاه می گذارند، با دوستانش دور هم جمع می شوند ولی دائم سوژه خنده شان است، دوست دختری دارد که واقعا دوستش دارد ولی ژرمن خودش را لایق عشق او نمی داند.
یک روز برای خوردن ناهارش به محل همیشگی اش در پارک می رود و تصادفا کنار مارگرت می نشیند، پیرزنی ظریف و نازک اندام و نود و پنج ساله که بزرگ ترین لذت زندگیش، کتاب خواندن با صدای بلند است. مارگرت سال ها برای سازمان جهانی بهداشت کار می کرده و حالا تنها در خانه سالمندان زندگی می کند. او قدرت بیان فوق العاده یی دارد، باهوش است و نحیف. بین ژرمن و مارگرت ۴۰ سال و ۱۰۰ کیلو اختلاف است! ولی اشتیاق مارگرت به زندگی و جادوی ادبیات ژرمن را به سمت او می کشد. چیزی که او همیشه در زندگی ازش محروم بوده.
همانطور که مارگرت کم کم با کتاب خواندن برای ژرمن دنیای جدیدی را به او نشان می دهد، ژرمن متوجه می شود که توانایی اش از آن چه فکر می کرده بیشتر است. همیشه باور داشت که سواد خواندن نداشته و در تمام مدت فیلم ژرمن صحنه هایی از کودکی و نوجوانی به خاطر می آورد که مادرش او را تحقیر می کرده، سرش داد می زده که با به دنیا آمدنش زندگی را خراب کرده، که لایق هیچ چیز نیستش و به هیچ دردی نمی خورد و در مدرسه هم معلم به جای کمک کردن به او مسخره اش می کرد و به این ترتیب ما متوجه می شویم که خواندن یاد گرفته بوده ولی هرگز کسی نبوده تا به او دلگرمی و کمی اعتماد به نفس بدهد. حالا بعد از این همه سال و در دهه پنجاه زندگی، بالاخره کسی وارد زندگی اش شد که نشانش داد او ارزش دارد، وجودش و زندگی اش ارزشمند است.
مارگرت برایش می خواند – طاعون اثر کامو را .. و ژرمن گوش می داد و گوش می داد … و این گونه زندگی آن ها را کنار هم نشاند، هر بعد از ظهر، روی نیمکت مورد علاقه شان در پارک می نشینند، یکی با صدای لرزان و ظریف می خواند و دیگری با جثه تنومندش با علاقه ای کودکانه گوش می دهد و این گونه هر دو چیزی با ارزش در وجود هم می یابند، ژرمن عشق و احترامی که هرگز از مادرش ندید و مارگرت دوستی عمیقی در تنهاترین روزگارش.
فیلم به آرامی پیش می رود بدون آن که حوصله تان سر برود. وقتی تمام می شود لبخند می زنید شاید هم کمی چشمتان خیس شود ولی هرچه باشد شکایتی نخواهید داشت. نمی دانم به کدام قسمتش بیشتر فکر خواهید کرد. به ارزش دوستی، به تنهایی دوران پیری یا به ناتوانی کودکی بی پناه.
فقط ازتان می خواهم که دفعه بعد که کودکتان عصبانی تان کرد و از کوره در رفتید به این فکر کنید که آن پسر کوچکی که سرش داد می کشید و تهدیدش می کنید، برای همیشه در بدن مردی فرتوت با موهای خاکستری محبوس خواهد ماند – لرزان و تشنه محبت بی قید و شرط.
*مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.