شهروند ۱۲۴۳ پنجشنبه ۲۰ آگوست ۲۰۰۹
نه! تمام شد. تمام شدم. طناب بود و تاریکی. پاهایم لرزید. دلم در هم تپید. خونم یخ زد. پلکهایم چندبار باز و بسته شدند. دستهایم کمکم نمی کردند. بسته بودند. از آنِ من نبودند. سال هاست که بسته اند. سال هاست که با من غریبه اند. مثلِ سایه ام که از من فرار می کند. شانه هایم از درد سِر شده بودند. مجالِ آه نداشتم. دردِ بزرگتر هنوز آوار نشده بود. آدم ها نگاهم می کردند. تصویرشان در چشمهایم می شکست. آنها به چه فکر می کردند! می دانستند در دل و اندامِ خسته ام چه می گذرد! در این جسمِ رسن پیچ شده، در چشمهای من نشانی از انسان نبود! چرا اینقدر سرد و بیگانه نگاهم می کنند! می خواهم حرف بزنم، زبانم یاری نمی کند. واژه ها در کاسه ی سرم ماسیده اند. قلبم با من غریبه نیست. صدای من را می شناسد، می شنود. حالا تند تند می زند. انگار می داند بعد از من می ایستد؛ فراموش می شود. توی گودالی پرتم می کنند. هرگز نبوده ام. رویم خاک می ریزند. گوشه ای ایستاده ام و می بینمشان. گودال را به سرعت می پوشانند. دست روی شانه هایشان می گذارم. حرف می زنم. صدا در سرم می پیچد. سرد و مات نگاهم می کنند. یکیشان می نشیند. سیگار روشن می کند. می روم و عرقِ روی پیشانی اش را پاک می کنم. آن دیگری به جایی خیره مانده است. هرچه نگاه می کنم؛ نمی فهمم آنجا کجاست. سرم را برمی گردانم و نگاه می کنم. آنها رفته اند. باد در چادرم پیچیده است. تنها مانده ام. روی زمین می نشینم. به دوردستِ خالی نگاه می کنم. صدای خنده ی نوزادی در بیکران می پیچد…
تصویرها چرخ می خورند. پهن می شوند؛کشیده می شوند. مانندِ طوماری دراز می شوند. در ابری رهگذر و سیاه خلاصه می شوند. با آخرین قطره های شبنمِ اشک در هم می آمیزند. از زیرِ پوستم، از میانِ منفذهایم به بیرون می پاشند. نفسم پس می رفت. چه فشارِ سنگینی روی گردنم می آمد. تیک تاکِ بلندِ ساعتی در سرم منفجر می شد. تاریک شدم. تلاش می کردم خودم را بیابم. نمی شد. در خودم فرو می ریختم. پرتاب می شدم. با تاریکی یکی می گشتم…
ماریا نمی دانی چه هیاهویی در ذهن دارم. وقتی صداها هجوم می آورند؛ از خودم خالی می شوم. در تهی چنگ می زنم. سرگیجه می گیرم. زیرِ پتو مچاله می شوم. تنها سیاهی ست. بیشتر سردم می شود.
«پی یِر؛ منو زد. همیشه به من مشکوکه. پنجره ها رو می بنده؛ پرده ها رو میکشه. فکر میکنه کسی اون پایین منتظرِ منه. گمان میکنه بهش دروغ میگم»
ماریا، فرزندانم فکر می کنند دیوانه ام. هذیان می گویم. گمگشته ام. بهانه می گیرم. تلخم. خیلی زود بغض می کنم. ساعت ها روبروی آینه می نشینم. کسی را که به من زل زده است، نمی شناسم. مرتب آه می کشم. راهِ خانه را گم می کنم. می ایستم و به آسمان نگاه می کنم. به پرنده ها و درخت ها خیره می شوم. چطوری می توانم اینها را نبینم! دلم برای همه شان تنگ می شود. صورتم را زیرِ باران می گیرم. با اشتیاقی عجیب نفس می کشم. کشف می کنم چه چیزها که ندیده ام. با خودم می گویم، چطور تو این همه زیبایی را نمی دیدی! خنکیِ هوا روحم را تازه می کند. دلم می خواهد زمان را متوقف کنم. با پیرامونم و این نسیمِ مهربان یکی بشوم. پَر بکِشَم. مثلِ عکسی زنده و شفاف؛ در حافظه ی زمان بمانیم…
بچه ها می گویند در خواب راه می روم. فریاد می زنم. زیرِ چشمهایم کبود شده است. تمامِ تنم نیلی ست. از روی صخره ای سقوط می کنم. میانِ زمین و آسمانِ دست و پا می زنم.
«مامان داری از دست میری؛ تو رو خدا بگو چت شده!»
ماریا تو هم به من شک می کنی. با دلهره نگاهم می کنی. می دانم خودت با «پی یِر» مشکل داری. به من نگاه می کنی ولی به دردهای خودت گوش می کنی. مانند زمانی که می مُردم؛ لبخند می زنم. سخت لاغر شده ام. نمی توانم راه بروم. پاهایم سنگین شده اند. فکر می کنی از پا خواهم افتاد! کفِ پاهایم را شلاق از ریخت انداخته است. آنکه ضربه می زند به چه می اندیشد! او هم مانندِ من؛ رگ و پی و استخوان دارد. او هم عاشق می شود. آواز می خواند. خودش را در آینه نگاه می کند. یک لبخندِ کوچک دلش را پُر از شادی می کند. نمی دانم ضربه ی چندُم بود که از هوش رفتم. توی تنم پُر از جیغ بود. قلبم تیر می کشید. احساس کردم جسدم را روی زمین می کشند. عده ای بالای سَرَم ایستاده اند و می خندند. از لای مژه های به هم چسبیده ام می دیدمشان…
ماریا آسوده نیستم. از تبسمِ خودم هم می ترسم. می گویم نکند این تبسم هم به من خیانت کند. نمی توانم تکان بخورم. صورتم وَرَم کرده است. پاهایم وَرَم کرده اند. دورِ گردنم ماری چنبره زده است.
«نه عزیزم از سرماس. گفتم که باید توی کفشهات روزنامه بگذاری وگرنه نمیتونی کار کنی و سرِ پا بایستی… از پی یر، شکایت کردم. ولی ول کن نیس. همه جا تعقیبم میکنه»
نه؛ قهوه نمی خورم. تو برو بخور. دلم چیزی ور نمی دارد. هنوز نخورده دل آشوب می شوم. توی سینه ام چیزی مدام می لرزد. نه قلبم نیست. ملالی دورِ دلم را هاشور می زند. وقتی به خودم نگاه می کنم وحشت می کنم. هاله ی رقت انگیزی مثلِ مِه از سینه ام بیرون می زند. پیشِ چشمهایم گشتی می زند و محو می شود. بعد؛ دلشوره به جدارِ جانم چنگ می کشد. پلنگی از درون من را می جَوَد. صدای خُرد شدنِ استخوانهایم را می شنوم.
«کفشهاتو در بیار، تا این روزنامه ها رو بذارم توی کفشت. نمی تونی طاقت بیاری»
از چهار طرف بادِ سرد می آید. بچه ها می گویند وسواسی شده ام.
«مامان داری آب رو با آب میشویی»
نه، دارم این خونِ خشکیده را پاک می کنم؛ خونِ خودم را. رگ هایم گشوده شده اند. خون بند نمی آید. زخم ها جوش نمی خورند. تا خشک می شوند دوباره می ترکند. می دَوَم و یاری می خواهم. خیابانها جلوتر از من می دوند. سرِ چهار راه زمین می خورم. بلند می شوم. سایه ای از مقابلم می گذرد. بر می گردد و چیزی توی صورتم می پاشد. چشمانم می سوزد. جایی را نمی بنیم. دردِ بدی دارم.
شما می خندیدید. داشتم کور می شدم. از همه کمک خواستم. کسی کمکم نمی کرد. همه چیز تیره و تار شد. قلبم تکه تکه می شد. صدای پچپچه ها را می شنیدم. صدای خودم گم می شد. توی گوشهایم زنگ می زند. انبوهی مورچه و ملخ به من هجوم می آورند. نفهمیدم چطوری اسید را توی صورتم پاشید. ناگهان سوختم. یک جهان رنج ریخت توی دلم. بخشیدمش. شما گفتید نه. باید چشمهایش را کور کرد. باید توی چشمهاش اسید پاشید. گفتم نه. این کار را نکنید. التماس کردم. حالا می دانم کوری چقدر دردآور است.
«مامان چته، چرا دورِ خودت میچرخی!»
چشمهایم سیاهی می روند. اشباحی دور و نزدیک می شوند. از سرما می لرزم. گوشه ای کِز می کنم. یازده سال توی زندان بودم. یازده سال نخوابیدم. غذا نخوردم. به طنابِ کابوسهایم آویزان بودم. با هر صدایی از خواب می پریدم. درِ سلولم که باز می شد؛ یخ می زدم. ماریا باور می کنی! چرا دست هایم اینقدر می لرزند.
«پاهات بهتر شد، یه کم گرم شدی! قاضی گفته اگه یه بارِ دیگه جلوت سبز شد؛ زندانیش میکنم. نمیدونی چقدر بده وقتی احساس میکنی؛ یکی مدام تو رو زیرِ نظر داره»
پدرِ شوهرم طناب را به گردنم انداخت. شما گریه کردید. التماس کردید که من را ببخشد. دوستش نداشتم. برای من شوهر نبود. مرا می زد. آزارم می داد. گفتم:
«بابا دورت بگردم داری منو مجبور می کنی.»
برادرم شیشه ها را شکست:
«یا زنش میشی، یا زنده به گورت میکنم.»
برادرم حالا نیامده است. حتماً خجالت می کشد. به همه گفته است:
«دیگه خواهر ندارم. اون مُرده و خاکشم باد بُرده.»
قاتل نیستم. نمی خواستم او را بکُشم. او هر روز مرا کُشته بود. ولی هیچکس چیزی نمی گفت. همه می خندیدند. کجا بایست می رفتم. طرد شده بودم. توی زندان کار می کردم. سوزن می زدم. گُل دوزی می کردم. آستین و آستر می دوختم. هزینه ی زندگی را درمی آوردم. گفتید باز هم پوزش بخواه. دلش را نرم کن. گفتم مرا ببخشید. پدر شوهرم گره ی طناب را محکم تر کرد. گفتم مرا به جوانی ام ببخشید. گفتم عمو مرا می کُشی! گفت قسم خورده ام. به همه گفتم حلالم کنید. آنها مرا رها نخواهند کرد. پدر و مادرم پشتِ درِ زندان نشسته اند. منتظرِ خبرِ آزادیِ منند. پدرم هی راه می رود و سیگار می کشد. مادرم گریه می کند. پدرم عصایش را می کوبد زمین. نمی خواهد گریه کند. گریه می کند.
«یه کاری بکن، تو رو به خدا یه کاری بکن.»
ماریا از دست کسی کاری ساخته نیست! تو نمی توانی کمک کنی!
«ببین اون مشتری چی میخواد»
فایده ندارد. تا حرف می زنم می گویند:«ببخشید، ببخشید!». تا حالیم کنند که زبانشان را بلد نیستم حرف بزنم. تا به یادم بیاورند بیگانه ام. شاید می خواهند تحقیرم کنند. دلم پُر از درد است ماریا. مثلِ قربانی همه دوره ام کرده اند. می خواهند انگشت شان را با خونِ من متبرک کنند.
«پاهات گرم شد! باز سر و کله ش پیدا شد. پشتِ اون ماشین قایم شده. تا میاد تنم می لرزه. ما که از هم جدا شدیم؛ پس از جونِ من چی میخواد!»
«دق کُشت میکنم.»
ماریا برای آدمِ مُرده گرما و سرما چه فرق می کند. باور می کنی که پدرِ شوهرم طنابِ را محکم کند. بافتنی را که پوشیده بود؛ من برایش بافته بودم. هنوز یادم هست با چه شوقی؛ گل های رازقی را می بافتم. یادش رفته بود که چقدر از دست پختِ عروسش تعریف می کرد. مگر من عروسش نبودم. دخترش نبودم. تنها آب از دستِ من می نوشید. چرا پسرش مرا می زد. چرا آزارم می داد.
«دخترم صبر داشته باش.»
داشتم با چادر گُل گُلی اشکهایم را پاک می کردم. یادتان نیست! برای تنهایی شما گریه می کردم. پسرم سه ساله بود. چهار دست و پا گاگُله می کرد. به همه لبخند می زند. کسی نبود بغلش بکند. همان گوشه خوابش بُرد. دخترم پنج ساله بود. بغض کرده بود. حرف نمی زد. فقط نگاه می کرد. نگاه می کرد که مادرش را به چه خفت و خواری دستبند می زدند. دیگر بچه هایم را ندیدم.
«قهوه ت سرد شد.»
آنها بی من، بی مادرشان چه کار می کردند! وقتی سراغِ مرا می گرفتند به آنها چه می گفتند. سینه هایم هنوز پُر از شیر است. اگر التماس می کردم مرا نکُشید؛ برای بی پناهیِ شما بود…
سه سال زندانی بودم. وکیل نداشتم. کسی به فکرِ من نبود. کسی از من دفاع نمی کرد. من کی بودم! دنیای بیرون چه رنگی بود! یادم نمی آمد. کم کم داشتم شکل و شمایلِ بچه هایم را فراموش می کردم. فقط صدای گریه ها و شیر خوردنِ تو را از یاد نمی بردم. تو را تازه زاییده بودم. به من قرص داد. سرم گیج می رفت. در «سراب» بودم. چرا با من بد بود. من مادرِ بچه هایش نبودم! حمله کرد. عصبی و تند می زد. دم به دم بستری می شدم. خونریزی داشتم. عمه تان مرا بخشید. می دانست که من برادرش را نکُشته ام. قرص خورده بودم. چرا هی به من قرص می داد!
عموتان عجله داشت که من هرچه زودتر بمیرم. پیغام داده بود:
«یه مرد پیدا نمیشه سرِ یه زن رو ببره بالای دار.»
ماریا گاه گاهی به قبرِ من سر میزنی! گورِ من خیلی پرت است؛ کنارِ درختِ زبانِ گنجشک. برام یک دسته گُلِ رازقی بیار. اینجوری می فهمم کسی بود که دوستم داشت. کسی بود که کمی به من فکر می کرد. کسی هست که دلش برای من تنگ شده باشد.
«آهای خانوم، اون بافتنی که گلهای رازقی داره چنده!»
«فروشی نیس آقا. فروشی نیس.»
من که اینهمه به عموتان خدمت کرده بودم. مثلِ برادرِ خودم دوستش داشتم. عمه تان گفته بود که «من قاتل نیستم». من هنوز جوانم. فدای شما بشوم. بی من چه کار خواهید کرد! اگر نمیرم و بمانم و پیر بشوم؛ برای دیدنِ مادرتان به زندان می آیید! برای همه تان بافتنی بافته ام. می ترسم سرما بخورید.
ماریا سرم گیج می رود. ببین پاهام دارند می لرزند. دستم را بگیر.
«مالِ سرماست عزیزم. نگران نباش همین حالا برات قهوه ی داغ می گیرم. فهمید که دیدمش، به سرعت رفتش.»
رفتم نمایشگاهِ نقاشی. اسمش بود «زندانیِ رنگها». چشمهایش دودو می زد. نحیف بود. چقدر پیر شده بود. لبخندِ قشنگی داشت.
«اینم قصرِ من. اونجام کارگاهه؛ زیاد شرح نمیدم، خسته میشید.»
چقدر این دختر را دوست دارم. خانم است. خیلی مهربان است. دستهایش همیشه رنگی است. چطور می تواند آدم کُشته باشد! این لبخند، این محبت و گرمی مرا هم دلگرم می کند. نقاشی ها؛ از ترس ها و هراس های ما بود. از آویزان شدن. از سایه ی طنابی که بالای سرمان دهان گشوده بود. دستهایش را می بوسم. می بوسم. در آغوشِ هم گریه می کنیم. می گویم:
«قربونِ چشمای قشنگت بشم. به منم نقاشی یاد میدی!»
اشک هایم را پاک می کند. قلم را در دستم میگذارد. دستم را در دستهایش می گیرد. خدای من چقدر دستهایش گرمند. چقدر دستهایش قشنگند:
«آره نازنینم، قلم رو بکش روی بوم. خطوط رو بشکن. با حوصله»
گریه می کند. سرم را در آغوشش می گیرد و گریه می کند:
«ما رو زنده به گور کردن. عینِ جُذامیا شدیم. این دیوارای سیمانی؛ دارن گوشت و پوستِ منو می جَوَن…»
«چند وقته اینجایی!»
«اینجا زمان اهمیتی نداره؛ زندگی خود به خود می سوزه و از بین میره»
در آغوشش به آرامش میرسم. به نوازش نیاز دارم. اینجا میانِ این دیوارها، میله های آهنی، سیمِ خاردار؛ می پوسیم…
من تازه ده ساله شده ام. ماریا باور می کنی که طلاق گرفته ام! شوهرم همسنِ پدربزرگم بود. زندانیم می کرد. می زدم. می بستم. از سقف آویزانم می کرد. توی دهانم کهنه می گذاشت. بدنم درد می کند. قسم می خوردم که فریاد نزنم. هر چقدر می خواهد کتکم بزند. ولی توی دهانم کهنه نگذارد. نفسم می گیرد. خفه می شوم. فرار کردم. حالا اینجام. پیشِ شما. می خواهم وکیل بشوم. با لباس های تکه پاره و صورتِ زخمی فرار کردم. تمامِ استخوانهایم درد می کرد. پاهایم را احساس نمی کردم.
ماریا دارم می میرم. نه؛ از مرگ نمی میرم. از سکوت هلاک می شوم. در خیابان با مردم حرف می زدم. امضا می گرفتم. کاغذهایم را پاره کردند. قلمم را شکستند. کتک خوردم. از سر و صورتم خون می چکید. بادِ سردی می وزید. به ۱۵ سال زندان محکوم شدم. درِ زندان را که پشتِ سرم بستند؛ تمامِ موهایم سفید شدند…
تمام شد! نه… تمام نمی شوم؛ نه…