شهروند ۱۲۵۰ پنجشنبه ۸ اکتبر ۲۰۰۹
بخش سوم و پایانی
ای خدا!
بندگانت را بیامرز و مرا نیامرز؛
بر آنان وحدت فرما و بر من رحمت مکن
زیرا من برای خود با تو در پیکار،
و برای گرفتن حق خود، طلبکار
نیستم،
با من هر چه خواهی کن




ابن داود اصفهانی، بنیانگذار طریقه ظاهریه، مدعی بود می تواند هر حقیقتی را که طالب است از متن ظاهری سوره ها و آیه های قرآن استخراج کند. وی به اتکا همان تعبیرهای ظاهری، فتوایی بر ضد حلاج صادر کرد و باعث شد که وی تحت نظر نیروهای انتظامی بغداد قرار گیرد.
حلاج سال بعد توانست فرار کند و به شوش برود و در اهواز مخفی گردد، ولی در سال ۲۹۳ خورشیدی دستگیر شد.
در محاکمه نخست، گرچه زندیق و قرمطی بودن او به اثبات نرسید، به فرمان علی بن عیسی وزیر معروف خلیفه ریشش را تراشیدند و او را یک روز بر جسر شرقی و روزی دیگر بر جسر غربی به صلیب بستند و جارچیان را فرمان دادند تا جار بزنند: “این است یک تن از قرمطیان؛ بیایید و بشناسیدش!” سپس او را پایین آوردند و برای ادامه تحقیق به زندان انداختند، زندانی که هشت سال به درازا کشید و او را شکنجه و آزار بسیار دادند.
روزی که او را با پاهای خون آلود، کتک خورده، و دست های بسته با خشونت به درون تالار محکمه راندند، مردم حاضر در محکمه به احترام او به پا خاستند. بارش رگبار سیلی های غلام ترک بر سر و صورت او به اشاره حامد عباس وزیر و مجروح کردن چهره اش با دشنه، خروش اعتراض حاضران را برانگیخت. منشی های محکمه، جلادان زندان بودند، که ردای بلند و گشاد قاضیان را پوشیده بودند. یکی از همان منشی ها خطاب به او گفت:
“ملعون! آیا راست است که در نامه ای به دوستانت، خود را، “رحمان و رحیم” و عـّلام الغیوب (داننده غیب) عنوان داده ای؟”
حلاج با متانت و آرامش پاسخ داد:
“در نامه من چنین عنوانی باشد یا نباشد، درک و تفسیر آن در حد هر کسی نیست. این چیزی است که یاران ما آن را “عین الجمع” می خوانند، و فهم آن در شأن امثال شما و حامد نیست. فهم شما در حد جمع آوری و مصادره اموال مردم بی پناه و توطئه و احتکار است…”
حکم دادگاه پیشاپیش بر روی کاغذی نوشته شده، و حامد وزیر با آن خود را باد می زد تا منشی کلمات را بخواند:
“حکم خلیفه: تازیانه، دار، کشتن و سوختن…”
***
یازدهم فروردین ۳۰۱ خورشیدی فرا رسید ـ روزی که حلاج باید مصلوب می شد.
ازدحام مردم اندازه نداشت. جارچیان حکومتی یک روز پیش خبر به صلیب کشیدن حلاج را در شهر جار زده و مردم را به قربانگاه خوانده بودند.
حتا آفتاب داغ بهاری بغداد هم مانع افزایش دم به دم مردم نشد. چنان غلغله و ولوله ای در جمعیت افتاده بود که گویی روز رستاخیز فرا رسیده است. نیمی با چهره اشک آلود، به دوستی و محبت حلاج شعار و فریاد سر می دادند و نیمی به لعنت و ناسزا.
زندانی شکنجه دیده، همانند شیری در زنجیر، لبخند بر لب، شلاق پاسداران را تحمل می کرد و پیش می رفت تا به پای چوبه دار رسید.
هنگامی که حلاج چوبه و طناب دار را دید چنان خندید که اشک در چشمانش آمد. ابوبکر شبلی خراسانی آنجا ایستاده بود، حلاج گفت:
“ای ابوبکر سجاده ات را همراه داری؟”
“آری”
“ای شیخ! آن را برای من بگستران.”
شبلی سجاده را گسترد و حلاج دو رکعت نماز گزارد و چون نماز و سلام را به پایان برد، زبان به نیایش گشود:
“ای پروردگار ما، این تویی که همه جا در تجلی هستی!”
سپس شعری بر زبانش جاری گردید:
“آن کس که مرا دعوت کرد
ـ و نسبتی با ستم ندارد.
شربتی برایم ریخت، مانند آن که خود نوشید،
ـ همان گونه که میزبان از مهمان پذیرایی می کند.
همچنان که جام دور می گشت،
نطع و شمشیر آوردند؛
چنین است سرنوشت کسی که:
در تابستان با اژدها باده نوشد!”
هنگامی که پای بر پله نردبان گذاشت، یکی فریاد زد:
“ای حلاج دلها، این حال چیست؟”
حلاج به آوای بلند پاسخ داد:
“معراج مردان، بر سر دار است.”
حلاج را به صلیب بستند، شبلی با صدای بلند گفت:
“ای حسین! تصوف چیست؟”
حلاج با پیشانی گشاده پاسخ داد:
“کمترینش این است که می بینی!”
“بیش ترینش کدام است؟”
حلاج خنده ای کرد و گفت:
“ای ابوبکر، تو را بدان راه نیست! اما فردا آن را به چشم خواهی دید. این، در سّرِ ربانی و رمز الاهی است که، من به “او” شهادت خواهم داد و آن از نظر تو پنهان خواهد بود!”
باز همهمه در مردم افتاد. هر کس دشنام و یا کلمه ستایش آمیزی فریاد می کرد و صدا در صدا گم می شد. پاسدارها با توسل به تازیانه و چوبدستی به زحمت توانستند مردم را به عقب برانند و تا اندازه ای آرام کنند. ازدحام چنان بود که انگار همه مردم بغداد به تماشا آمده بودند. جلاد برای اجرای ماموریت خود آماده می شد.
احمدبن فاتک، شاگرد وفادار حلاج نیز در صف جلو تماشاگران ایستاده بود. نگاه حلاج از بالای دار بر او افتاد و به بانگ بلند گفت:
“ای احمد، نوروزی که ما جشن می گیربم اینجاست!”
احمد فاتک پرسید:
“ای شیخ! آیا هدیه های جشن را گرفته ای؟”
“آری، آنها را گرفته ام، با یقین کامل در پرتو رؤیت الاهی، چنان که شرمسارم و دیگر نباید بشتابم تا خود را به دست شادی بسپارم!”
جلاد پی در پی بر صورتش چند سیلی نواخت چنان که چهره اش بشکافت و خون جاری شد؛ و او هر بار که سیلی خورد فریاد زد: “احد، احد!”
شبلی خراسانی، فریادکنان، جامه بر تن درید و لحظه هایی از هوش رفت.
جلاد باز هم چند سیلی بر روی خونین او نواخت. شکنجه در بالای دار هم ادامه داشت و جلاد بیکار نمی ایستاد. حلاج، بر صلیب، لحظه هایی دعا و مناجات کرد. وی همچنان که نگاهش را در بین تماشاگران می گرداند، همسرش ام حسین، پسرانش حمد، منصور و خواهر و خواهرزاده اش را هم بین جمعیت دید که در سکوت اشک می ریختند و نظاره می کردند. ناگهان بانگ سر داد:
“برای واجد همان بس که واحد، او را به جهت خویش یکتا کرده باشد.”
سرانجام، جلاد دست به دشنه برد و دستهای حلاج را قطع کرد. خون جاری گردید و چهره حلاج به خنده ای آشکار آراسته شد. یکی پرسید: “ای حلاج چه جای خنده است؟” و حلاج پاسخ داد:
“دست آدم بسته را جدا کردن آسان است. مرد آن است که دست صفات را که کلاه همت از تارک عرش می رباید قطع کند.”
جلاد سپس پاهایش را جدا کرد. جلوی جمعیت انداخت. حلاج همچنان لبخند بر لب، به صدای بلند گفت:
“بدین پای سفر خاک می کردم. قدمی دیگر دارم که سفر دو جهان می کند. اگر راست می گویید، آن پا را قطع کنید!”
سر و صدای همهمه و فریادهای جمعیت به اوج رسید. جمعی سنگ و گروهی گل پرتاب می کردند. جمعی نیز حیرت زده بر جای خود سنگ شده بودند و گویی آنچه را می دیدند باور نمی کردند. پاسداران با خشونت بسیار و به ضرب تازیانه و چوب می کوشیدند شورش مردم را مهار کنند.
نگاه نافذ حلاج روی چهره ی تماشاگران می گشت. چهره اش، رفته رفته به دلیل کاهش خون، به زردی می گرایید. حلاج آرنج های خون آلود خود را بر یکدیگر کشید و سپس به چهره مالید. یکی صدا کرد.
“چرا چنین کردی؟”
حلاج پاسخ داد:
“خون بسیار از من رفته است، چنین کردم تا نپندارید که زردی چهره ام از ترس است.”
“پس چرا ساعدها را به هم مالیدی؟”
“وضو ساختم!”
“این چگونه وضویی است؟”
حلاج با آخرین توان صدایش پاسخ داد:
“در عشق، دو رکعت است که درست نیاید، الا به خون!”
جلاد خنجرش را به نشانه تهدید بالا آورد. حلاج بی اعتنا به تهدید او فریاد زد:
“عشق! عشق!”



و پس از مکث کوتاهی ادامه داد:
“خدایا اکنون به سر منزل آرزوهایم در می آیم تا شگفتی های تو را نظاره گر باشم.”
آفتاب به زردی گراییده بود و خورشید می رفت که روشنایی خود را از صحنه شرم آور و ضد انسانی بغداد برچیند، اما غلغله قیامت مانند مردم در پای دار منصور کاهش چشمگیری نداشت.
شب فرود آمد. نماینده خلیفه آمد و اجازه داد که جسم بی دست و پای منصور را از دار پایین آورند، ولی رئیس نگهبانان صحنه به بهانه آنکه دیروقت است، اجرای دستور خلیفه را به روز بعد موکول کرد.
بامداد روز بعد، با حضور وزیر خلیفه، رئیس شهربانی بغداد و جمعی از ملازمان دیگر، جلاد سر از تن منصور حلاج جدا کرد و در میان دست و پاهای بریده ی او روی سکوی دار گذارد که به مدت بیش از دو ساعت در معرض تماشای خلق بود. سپس اندام های جدا شده را در حصیری پیچیدند، نفت بر آن پاشیدند و آتش زدند و خاکسترش را از بالای مناره ای به دست باد سپردند؛ یا به دجله ریختند. آن روز دوازدهم فروردین سال ۳۰۱ خورشیدی بود.

***
گزیده ای از سخنان منصور حلاج

در مسجد المنصور

اگر روزی از آنچه در دل من است، بر کوه ها بیفتد کوه ها گداخته؛ و اگر در روز رستاخیز در آتش روم، آتش از من بسوزد و اگر در بهشت درآیم بنیان آن ویران شود.
از کّلِ خود در شگفتم که چگونه جزء من آن را حمل می کند، و از سنگینی جزء خویش در شگفتم که زمین را یارای حمل من نیست.
اگر همه ی گستره ی زمین برای من آسایشگاهی باشد، باز قلب من بر پهنه ی جهان آفرینش و مخلوق ها در حال قبض است.

بخشی از تفسیر زیارت مکه

(نقل از حسین ابن منصور در کتاب تفسیر قرآن از سلمی (۸۹ و ۳):
“تا زمانی که بدین “صورت” دلبسته بمانی از خدا جدایی، اما آنگاه که به حقیقت از آن دل برگیری، به کسی که آنها را خلق کرده و پی افکنده است خواهی رسید. پس از نظاره تخریب حرم در درون خود، در حضور حقیقی باقی آن خواهی بود.

شعر حلاج

ای آنکه مرا از عشق او ملامت می کنی!
اگر آنچه از او می بینم، می دیدی
ملامتم نمی کردی
کسانی هستند که بر گرد حرم طواف می کنند
ولی اعضایشان از مکانی به مکانی نمی رود
زیرا
به خدا طواف می کنند
و او
آنها را از حرم معاف کرده است.
من روز عید آنها
خود را برای دوست قربانی می کنم
و مردم،
گوسفند و گاو را.
مردم به زیارت حج می روند
و من به زیارت دوستی می روم
که در من جای دارد.
آنجا قربانی هدیه می کنند
و من، رگها و خون خود را
هدیه می برم.

منابع:
۱ـ دکتر جواد نوربخش؛ حلاج، شهید عشق الهی؛ ناشر، مولف؛ تهران ۱۳۷۳.
۲ـ لویی ماسینیون، سخن اناالحق؛ ترجمه ضیاءالدین دهشیری؛ انتشارات جامی، تهران، ۱۳۷۴.
۳ـ دکتر عبدالحسین زرین کوب، شعله ی طور، انتشارات سخن، تهران، ۱۳۷۷.
۴ـ روژه آرنالدز، مذهب حلاج، ترجمه عبدالحسین میکده، انتشارات جامی، تهران، ۱۳۳۷.