نویسندگان:
هله اورنس، Helle Aarnes
بیورن اگیل هالوورسن، Bjørn Egil Halvorsen
روبرت ویئوکر یوهانسن، Robert Veiåker
پیشگفتار:
۱۴ دسامبر ۱۹۱۲ در دو سوی جهان دو دختر متولد میشوند. نزدیک به ۱۰۲ سال بعد هر دو در شهر لیلستروم نروژ با اختلاف دو ساعت تسلیم مرگ میشوند.
این اتفاق به طور شگفتانگیزی رخ داده است؛ دو زن در دو سوی جهان در یک روز متولد میشوند و در سن ۱۰۲ سالگی در یک روز میمیرند.
یکی از آنها در چین متولد شد و دیگری در لیلستروم نروژ. بیتردید نام آنها در هیچ کتاب تاریخی ثبت نخواهد شد.
زندگی هر دو زن سرشار از فرار، مهاجرت، عشق، دلتنگی، انتخابهای به ناگزیر، شادی، اندوه و رضایتمندی از آنچه در پیرامونشان بوده، است.
هیچ کس نمیداند که آیا در زندگیشان یکدیگر را دیدار کردهاند یا نه، اما اکنون به فاصلهی ۲۴۹ متر از هم در آرامش ابدی خوابیدهاند.
آنچه میخوانید داستان زندگی «کو نگان» و «بورگهیلد کرونسل کریستیانسل» است؛ داستان نروژ است و دنیای پیرامونی آن طی صد سال. قرنی که تحولات بزرگتر و گستردهتر از آنی بود که تصورش میشد. در ضمن حکایت ما است که چقدر از پدر و مادربزرگهامان کم میدانیم.
بخش اول: دوران جوانی (۱۹۴۰ – ۱۹۱۲)
در سال ۱۹۳۰ در روستای شویی هاو واقع در جنوب چین، زن جوانی در حال بافتن چیزی است. بیرون در باز خانه، مردی از اهالی روستا از نظر میگذرد. مرد زن را زیر نظر دارد. زن در حال بافتن است و چنان متمرکز کار خویش است که متوجه نمیشود کسی از بیرون او را نگاه میکند. حتا نمیداند که او چه برنامهای برایش دارد.
در واقع پدرش تصمیم گرفته بود که او آن روز آنجا بنشیند. او جوانترین دختر خانوادهی پر جمعیتی است که پنج نفرشان دختر هستند. او بی هیچ اعتراضی تسلیم تصمیم پدر میشود. احترام به بزرگتر و ریش سفید خانواده امری است بایسته. حرف پدر حکم است و گریزی از آن نیست.
کو نگان متولد ۱۴ دسامبر ۱۹۱۲ است، سالی که امپراتوری چین توسط حزب ملی فروپاشید. سالی که نقطهی پایانی است بر حکومت دوهزار سالهی قیصرها در چین. جنگ، ناآرامی و طاعون زندگی مردم را آشفته کرده است. مردم در رنجاند. مبارزه برای زمین به شدت در جریان است. کو، هرگز مدرسه نرفته بود. دخترک روستایی نباید بتواند بخواند و بنویسد؛ سواد برای دخترها عیب است، زیرا آیندهی آنها در اختیار مردان است و خانواده. با این حال، کو مسئولیت بزرگی در خانه به عهده دارد. فقط هشت سال دارد، اما مسئولیت نگهداری از دو گاومیش خانواده به عهدهی او است.
شما، بله تو! در مورد مادر بزرگات چقدر میدانی؟ شاید آغوش امن او، شکلاتهایش در قفسه پستو، آوازهایی که به تو آموخت را به یاد داشته باشی. شاید خاطرات خوب مادربزرگ در ناکجای احساس آشنایت خانه کرده، شاید هنوز هم حس آغوش امن او برایت قابل پیشبینی باشد. یادت هست که در کنار او همه چیز در امن و امان بود؛ اما او کیست؟
اگر کو نگان امروز برای نوههایش تعریف کند دخترکی خردسال بود که آموخت باید سخت کار کند و روزهای خوش آینده ثمر همین سخت کوشی بوده است؛ ما میدانیم که سختکوشی او برایش رفاه و ثروت به ارمغان آورد و میدانیم که اغلب در ذهنش حک شده بود که همه چیز را برای نوههایش فدا کرده است: «هیچچیز به خودی خود به دست نمیآید. باید بر پاهای خود استوار باشی تا در زندگی هرآنچه آرزوی داشتناش را داری، به دست بیاوری». ما آگاهیم که او ۳۷۲۶۰ روز زندگی کرد؛ روزهایی که بیشتر آنها در سختی و زوال سپری شد.
او اما در مورد زندگیاش چه فکر میکرد؟ ما خبر نداریم. تنها میدانیم کو نگان زنی بود که هرگز در برابر سختیها تسلیم نشد و اجازه نداد که ناملایمات زندگی او را شکست دهند.
آن روز در سال ۱۹۳۰، هنوز آینده را پیش روی خود داشت. ساعت به ساعت با تمرکز تمام مشغول بافتن بود. زن جوان توجهی به مردی که چندین بار از مقابل در باز میگذرد و او را نگاه میکند، ندارد. مرد، آنچه میبیند را دوست دارد. دختر جوان، همسر آیندهی او خواهد بود.
پسر اول:
بعداز مراسم عروسی، کو به خانوادهی همسرش پیوست. از این به بعد او ارتباط کمتری با خویشان خود دارد. خیلی زود حامله میشود؛ حامله نخستین پسرشان که نام «لام بون کون» بر او نهادند. در جمع خانواده، او را «پسر اول» صدا میکنند. کو نوزده ساله است که مادر میشود. او باید به تنهایی تربیت پسرشان را به عهده بگیرد؛ چون همسرش کارهای بزرگتری از تربیت فرزند و کاشتن سبزیجات و برنج اندک در تکه زمینی کوچک، در سر دارد. مرد جوانترین فرزند خانواده است و دشوار بتوان تصور کرد که زمین پدری را تصاحب کند. او تصمیم دارد که پیلهوری کند. به همین خاطر به ویتنام سفر کرد تا فنون کار تجارت را بیاموزد.
در چین همه چیز آشفته است. کشور در ناآرامی به سر میبرد. جنگجویان محلی علیه صاحبان قدرت که خواهان دموکراسی هستند، مبارزه میکنند
.
میلیونها چینی به کشورهای دیگر مهاجرت کردند. بسیاری از همولایتیهای کو در جنوب چین، در ویتنام به دنبال همای سعادت خویشاند. سرزمینی که اکنون بسیاری از چینیها ساکن آنجایاند. اینان با پشتکار فراوان کار میکنند تا خوش اقبالی را به چنگ آورند.
همسر کو شش سال در ویتنام ماندگار میشود. آنگاه که به چین بازمیگردد به خاطر بردن همسرش است که به زودی پسر دوم را حامله میشود. او ثروت اندکی اندوخته بود که بتواند آن دو را با خود به ویتنام ببرد تا در آنجا به کار پیلهوری بپردازند.
سال ۱۹۳۷ این اتفاق روی میدهد؛ همزمان با اشغال شهرهای بزرگ چین؛ شانگهای و نانجینی توسط ژاپن و کشته شدن هزاران چینی. مقدمهی جنگ جهانی دوم شروع شده است.
اما کو نگان به خانواده و کار پیلهوری فکر میکند. او و همسرش کاری میکنند که در عصر جدید، غیرقابل فهم است، اما دلیل انجاماش این است که ارتباط با چین؛ مام وطن، قطع نشود.
به هنگام سفر به ویتنام، پسر شش سالهشان را نزد خانواده مرد در چین میگذارند.
زندگی طبقهی کارگر
یازده هزار کیلومتر دورتر، کنار رود آکر در شهر اسلو، زنی که متولد روزی است که کو نگان هم متولد شده است، در آب سرد زمهریرگونه اسلو رشتههای ریسمان را به هم گره میزند. بورگهیلد یونسرود یکی از دختران مجرد یا زنان بی بچهای است که در کارگاه بادبان سازی کریستانیا کار میکند. بورگهیلد به کار سخت عادت دارد. او در خانوادهای فقیر و کارگری در روستای جنگلی لیلستروم متولد شده است. تنها حق دارد که چهار سال به مدرسه برود. او اما میل به آموختن بیشتر دارد. میلی که باید سرکوب شود. یالمال یونسرود، پدر خانواده در کارگاه چوببری دامپساگ که کنار رود نیت واقع بود، کار میکرد. در آن هنگام کمتر کسی از وسایل جلوگیری از حاملگی آگاه بود. مادر بورگهیلد ده فرزند میزاید و برای نگهداری از آنها، به کمک دخترها نیاز دارد. زندگی طبقهی کارگر منطقهی لیلستروم در سال ۱۹۲۰ چنین بود
.
دوران کودکی بورگهیلد توأم بود با قصههای رودخانه. رود که منشأ حیات است؛ گفته میشد که رود نیت هم موجب به وجود آمدن فرصتهای کاری است، هم انرژی و هم رحمت خدا برای روستایی که هر روز پرجمعیتتر میشود. تابستانها همراه با دیگر کودکان در رود شنا میکرد و بازی. در آب رود، خانوادهها لباسهایشان را میشستند و آب میکشیدند. ولی هنگامی که آب رودخانه بالا میآمد و کنارههای رود را آب میگرفت، کودکان برای این که در گِل و شُل فرو نروند، باید از سکوهای چوبی که به همین منظور ساخته شده بودند، به خشکی میرفتند. بورگهیلد از همان زمان تا هنگام مرگ، از آب هراسان بود.
پسری در تاکسی
سالهای نخست زندگی بورگهیلد همراه با سایر اعضای خانوادهی بزرگش در سوئیتی به مساحت ۲۵ متر مربع در مجموعه ساختمانی کارگری گذشت. همهی ساکنان روستای لیلستروم این مجموع ساختمانی را میشناسند. ساختمانی برای کارگران کارخانهی چوب بری با ۱۸ آپارتمان (بخوان سوئیت). آپارتمان کوچک بود و جای نفس کشیدن نبود، اما بی پولی و فقر امکان اجارهی محلی بزرگتر را نمیداد. اجاره خانهها بالا بود و کارگرانی که در این ساختمان زندگی میکردند، با حداقل امکان روز و شب را پشت سر میگذاشتند. باوجود شرایط دشوار اقتصادی، یالمار موفق میشود با امساک فراوان خانهای بزرگتر از آپارتمان محل سکونتشان برای خانواده پر جمعیتاش بسازد که از محل کارخانهی چوببری چندان دور هم نبود.
در آن سالها میزان مرگ و میر کودکان در نروژ بسیار بالا بود (۵%) و این رقم در خانوادههای فقیر بیشتر هم می شد. دو کودک از خانواده یالمار در دام مرگ اسیر میشوند، ولی بورگهیلد خطر مرگ را پشت سر میگذارد و بزرگتر میشود. همانطور که کو نگان در چین مسئولیتهای بزرگی بر عهده میگیرد، بورگهیلد هم در لیلستروم بار سنگین مسئولیت را بر دوش میکشد. او لباسشویی میکند و به تدریج فکر ادامهی تحصیل رخت برمیبندد. در یکی از روزهای بهار سال ۱۹۲۶ مراسم تأیید دین فرا میرسد. پدر و مادر بورگهیلد کرایه تاکسی او را به کلیسا پرداخت میکنند. در تاکسی جوانک دیگری به نام رولف هم نشسته که از دوستان برادرش است. رولف نیمه نروژی و نیمه سوئدی است و در محلهی وولا زندگی میکند. او و بورگهیلد از کودکی همدیگر را میشناختند. هر دو در کلیسا مراسم تأیید دین را برگزار میکنند. آنها در آینده بیشتر با هم آشنا خواهند شد.
دختران کارگر کنار رود آکر
گفته میشود که الوارها و راهآهن موجب رشد لیلستروم بودهاند. ایستگاه قطار در لیلستروم واقع شده و موجب رشد سریع روستا شده است. جنبش کارگری هم قدرتمند است. ولی دختران جوان بیشتر تمایل دارند برای یافتن کار به اسلو بروند.
سقوط بازار بورس نیویورک در سال ۱۹۲۹، تأثیر بسزایی بر اقتصاد نروژ داشت. به سرعت یکسوم کارگرهای عضو سندیکاهای کارگری بیکار میشوند. اتحادیه کارگری و حزب کارگر نروژ، برای حفظ امکانهای کاری برای مردان که مسئول تأمین معاش خانواده بودند، تصمیم گرفتند که زنان شوهردار را از کار برکنار کنند. زنان مجرد اما از این قاعده استثنا بودند و یک روز بورگهیلد ۱۹ ساله که هنوز مجرد بود برای یافتن کار با قطار راهی پایتخت شد. در شهر اسلو نخستین مهر یک روز کاری به عنوان تمیزکار در کارگاه بادبانی سیلدوکن بر کارت ورودیاش خورد. وظیفه او باز کردن گرههای ریسمانهای بافته شده بود تا کارگران بخش بافندگی بتوانند به راحتی پارچههای بادبانی ببافند. در این کارگاه تنها پارچه بادبان بافته نمیشود، بلکه وسایل ماهیگیری، کاموا، طناب، گونی، حوله و پارچه نیز بافته میشود.
کار او نیازمند دقت و هشیاری کامل است. زنانی که در آنجا کار میکنند از زخمهای خونین انگشتان در رنج هستند، اما بورگهیلد لجباز است و کار را با همهی سختیاش ادامه میدهد. انواع نخهای کنف که برای بافتن کرباس و بستهبندی استفاده میشدند، زمخت بودند و دردآور. نخها مثل سوزن بودند. زنانی که در کارگاه بادبان سازی کار میکردند؛ بین ۱۶ تا ۶۰ ساله بودند. همهی آنها را دختران کارخانه صدا میکنند. این کارگاه محلی است برای دختران مجرد و زنان بیوه. بعداز پنج سال، سرانجام برای آخرین بار سوت کارخانه برای بورگهیلد به صدا در میآید. او مادر میشود.
لباس عروسی
ده سال پس از آن که بورگهیلد و رولف کرونسل کریستیانسن مراسم تأیید دین را همزمان انجام دادند، با یکدیگر ازدواج میکنند. شش ماه پس از نامزدی در روز نهم سپتامبر ۱۹۳۶ شاید کمی زودتر از برنامهریزی قبلی، ازدواجشان ثبت میشود. این دو نفر یکی از بسیار جوانانی هستند که باید ازدواج کنند.
در عکس عروسی؛ رولف باریک اندام است با موهای تنک. در جیب چپ کتش، دستمالی سفید خودنمایی میکند. او با چشمانی نیمهباز به آفتاب پاییزی نگاه میکند و دستانش زیر بازوی عروس است.
بورگهیلد با شادی سرش را کمی به سمت راست خم کرده و به دوربین نگاه میکند. دستانش که روی لباس عروسی است، شکم برآمدهاش را پنهان میکند. لباس عروسی سیاه است و برای آن روزها غیرعادی هم نبود؛ زیرا بعدتر میشد از همین لباس استفادههای دیگری هم کرد. هفت ماه بعد، دخترش «بریت» متولد میشود.
خانوادهی کوچک آنها روزهای بدی نمی گذرانند، اما در گوشه و کنار دنیا، اتفاقهای ناگواری در شرف وقوعاند.
تعویض شگفتانگیز کودکان
کو نگان در آسیا متولد شد، آسیایی که آن روزها تحت تأثیر جنگ و درگیری بود. زندگی او در ویتنام هم تعریفی نداشت و روزهای دشواری را میگذراند. او و همسرش تنها همدیگر را برای دلگرمی دارند و کودکی چند ماهه و دیگر هیچ. دلتنگی برای پسر اولشان که در چین نزد خانواده همسر زندگی میکند، بسیار اندوهناک است.
آنها در قایقی زندگی میکنند که در پان تیت پارک شده است. شهرت این شهر ساحلی بیشتر به خاطر سوس ماهیاش است. باوجود این شهرت، هرگاه باد مخالف از دریا به ساحل میوزد، بوی ماهیهای گندیده موجب آزار مردم میشود. در همینجا است که خانوادهی کو نگان رخت میشویند، غذا درست میکنند و از بندری به بندر دیگر قایق میرانند تا با پیلهوری لقمه نانی به کف آرند. با اندک سکههایی که دارند، هندوانه میخرند تا به کارگران ساختمانی که در بناهای بلند کار میکنند، بفروشند. مشتریان هندوانه مردمی زرنگ هستند. اگر هندوانهای نارس باشد، کو را بارها از صدها پله پایین میفرستند تا هندوانهای رسیده به آنها بدهد. بالا و پایین رفتنها گاه چنان سنگین است که او را به گریه وامیدارد. گریهاش نه برای تلخکامی یا ناامیدی است، بلکه به این خاطر است که چرا در خرید هندوانه به اندازه کافی تجربه کافی ندارد. بدیهی است که این شوربختی به مرور زمان حل میشود و کو در گذر ایام تجربه لازم کسب میکند. بنابراین ضرر و زیان کاهش می یابد و تعداد مشتریها بیشتر میشود. سرانجام کار سخت و خستگی فراوان نتیجه میدهد و کار و کسب او رونق میگیرد.
اما یک بار دیگر اتفاقی رخ میدهد که برآمد آن زندگی کو را تحت تأثیر قرار میدهد. پای پسر دومشان؛ لین بائو نان، دچار عفونت میشود و به سادگی درمانپذیر هم نیست. او لنگلنگان راه میرود و کو و همسرش برای درمان فرزندشان نزد فالگیر میروند.
در فرهنگ چینی، فالگیرها از موقعیت ویژهای برخوردارند. مردم به شدت به سرنوشت و طالعبینی باور دارند. والدین هم پس از دیدار با فالبین به پیشنهاد او گوش میکنند؛ اگر فرزندتان را از خود دور کنید، سرنوشت بهتری در انتظار او خواهد بود
.
برادری از خانواده دور میشود و برادر دیگر به خانواده میپیوندد؛ تغییری شگفتانگیز رخ میدهد، ولی زمانی که در سال ۱۹۳۹ خانوادهی کو به چین برمیگردند، معتقدند که آنچه انجام میدهند برای خانوادهشان بهترین نتیجه را خواهد داشت.
بعداز سالها دوری، پسر نخست به خانواده میپیوندد و همراه آنها به ویتنام میرود. برادر کوچکتر که تنها سه سال دارد، نزد پدر و مادربزرگ پدری در چین میماند. حضور پسرک در چین موجب ارتباط خانواده با مام وطن است.
شبهنگام است که کو پسرک سه ساله را با پای لنگ، آرام در رختخواب میگذارد. نگاهاش میکند. خواب است. برای دومین بار او باید یکی از فرزندانش را ترک کند.
پشهبند را پایین میاندازد و بدرود میگوید. ۴۲ سال طول خواهد کشید تا دیگر بار او را دیدار کند.
بخش دوم: جهان ناآرام است (۱۹۷۷ – ۱۹۴۰)
نهم آوریل ۱۹۴۰ مادر ۲۷ سالهای که تنها فرزند خانواده است، دور آپارتمانشان در وولا میچرخد. سوی دیگر شهر هم بورگهیلد کرونسل کریستیانسن، همسرش رولف و دخترشان بریت در خانهی تک اتاقه با آشپزخانه زندگی میکنند.
بورگهیلد باریک اندام است و پیرهن بلند پلیسهای پوشیده است. او برای سومین سال تولد دخترش کیک پخته است. ولی جشن لغو میشود. روستای لیلستروم در غوغای آژیر خطر حمله هوایی فرو رفته و نروژ وارد جنگ شده است
.
مردم از پنجره به تماشای پرواز هواپیماهای پر سروصدایی ایستادهاند که با صلیبی سیاه بر بدنه بر فراز فرودگاه که نزدیک لیلستروم است، حرکت میکنند. بمبها فرو میریزند، انفجار رخ میدهد و پنجرهها میشکنند. مردم فرار را بر قرار ترجیح میدهند؛ فرار به زیرزمین، زیرزمین همسایه، مناطق امنتر، باید پنهان شد! در جریان فرار، پتو، صندوقچههای سنگین و وسایل نقره را با خود حمل میکنند. برخی از بچهها خود را در ملافههای سفید چنان میپوشانند که انگار میخواهند برف به نظر بیایند. مسافت بین فرودگاه شلر که از فرودگاههای قدیمی نروژ است با جایی که بوگهیلد زندگی میکند زیاد نیست. مردم را به خاطر خطر، تخلیه میکنند. کیک را با خود نمیبرند. بمباران شدید او را متوجه هستی و زندگی میکند. صدای بمبها او را وامیدارد به زیرزمین برود یا برای کمک به دیگران تلفن بزند.
رفاه و تولد نوزادان
کو نگان هم در ویتنام جنگ، خونریزی و زشتیهای ناشی از آن را تجربه میکند. ژاپن برای بهتر شدن موقعیت خود در برابر چین (سرزمینی که کو یکی از پسرانش را در آنجا گذاشته تا وسیله ارتباط با مام وطن باشد)، وارد خاک ویتنام شده است. جنگهای داخلی و اکنون جنگ با ژاپن، موجب فرار ناگزیر بسیاری از چینیها به کشورهای دیگر شده است. همزمان با پیروزی حزب کمونیست چین به رهبری مائو و نشستن بر اریکه قدرت، کو و همسرش هم فرسنگها دور از وطن، در شهر پان تیت ویتنام کسب و کار خود را رونق بیشتری میدهند. همسر کو، مردی است مهربان و دادخواه، اما در امور تجارت سختگیر و کوشا. اگر کو مرتکب اشتباهی شود، او بیدرنگ برای اصلاح و رفع و رجوع اشتباه وارد میدان میشود؛ برای درس عبرت گرفتن کو، چند ضربه هم به سرش میزند تا مبادا اشتباه تکرار شود. کو اعتراضی ندارد؛ زیرا از دوران دختربچگی به چنین برخوردهایی عادت کرده بوده است. عادت به تسلیم بودن در برابر تصمیم بزرگترها، زندگی او را اکنون هم که زن بهقاعدهای شده، تحت تأثیر دارد. شوهر کردهام و متعلق به همسرم هستم؛ او است که تصمیم میگیرد و من باید تسلیم باشم.
کو و همسرش کالاها را به طور عمده خریداری و به صورت جزئی میفروشند. آنها کلم را خشک میکنند و ماهیهای مرکب را. برنج، رشتهفرنگی و گوشت خرید و فروش میکنند و درآمد خوبی هم دارند. درآمد آنان در حدی است که میتوانند از خانه قایقیشان به خانهای معمولی نقلمکان کنند؛ کو از آب میترسید و از محل زندگیاش در قایق پارک شده در آب راضی نبود.
فاصلهی سالهای ۱۹۳۸ تا ۱۹۴۲ چهار فرزند دیگر میزاید. یکی از آنها دختری است که عمر چندانی ندارد و بعدها هم او هرگز دوست نداشت در موردش سخنی بگوید. پسرش لام بون ترونگ، در جولای ۱۹۴۲ متولد میشود. تهتغاری نقش کلیدی و عمدهای در روزهای آیندهی زندگی مادر بازی میکند.
بازسازی میهن
هر دو؛ کو نگان و بورگهیلد کرونسل کریستیانسن سالهای جنگ را به خوبی پشت سر میگذارند. رولف با دوچرخه به روستاهای اطراف میرود تا لباسهای کهنهی بریت (دخترش) را به صورت تهاتر با مواد غذایی مبادله کند. بورگهیلد به جنگل میرود تا از دل طبیعت توت و قارچ جمعآوری کند. آنها زوج مبتکر و خلاقی هستند؛ اگر دچار دشواری شدید شوند، برای معاش و سیر کردن شکمشان، خرگوشی از قفس بیرون میآورند تا غذای چند روزشان شود. همین شرایط دشوار وادارشان میکند که فرزند بیشتری نیاورند. بعدها در پاسخ این که چرا آنها تنها یک فرزند دارند، بورگهیلد میگوید: «جنگ بود و من بریت را داشتم». سال ۱۹۴۵که آلمان تسلیم میشود، او ۳۲ ساله است. خیابانهای لیلستروم با غریو شادی مردم و پرچمهای نروژ پایان جنگ را شاهد است. مردم سرود معروف «پیروزی از آن ما است» را سر دادهاند!
اکنون، کشور دوباره شکل میگیرد. بورگهیلد شاهد وحدت بهوجود آمدهای است که برآمد تلاش مبارزان آزادی است؛ انقلابیون بزرگ و کوچک، پس از جنگ برای ساختن کشوری با حداقلهای رفاه اجتماعی در تلاشاند؛ جامعهی سوسیالیستی در حال شکلگیری است. حق نگهداری کودک به مادر، حقوق دوران بیماری، حقوق دوران تعطیلات، تأمین اجتماعی و حقوق دوران بیکاری دستآوردهای وحدت مردم است که در راهاندازی دولت رفاه از هیچ تلاشی دریغ نکردند.
او شاهد تحولات بزرگی است و در همان حال که دولتمردان مام وطن را بازسازی میکنند، رولف هم خانه جدیدی میسازد. سال ۱۹۵۴، آنها از آپارتمان یک خوابه کوچکشان به مجموعه ساختمانی با چهار واحد در خیابان اسلو نقل مکان میکنند. خانهشان در منطقهای آرام قرار دارد که پوشیده است از سبزی و درخت. در سکوت حتا میشود آواز آب رودخانه نیت را شنید. دیگر در آب رودخانه حمام نمیکنند، در خانهشان حمام با وان دارند. برای رفع حاجت هم نیاز نیست در سرمای زمستان به کومهای در گوشهی حیاط رفت. فکرش را بکنید؛ آنها خانهای دارند با سه اتاق خواب! شش سال بعد، یک دستگاه تلویزیون هم در هال خانه خودنمایی میکند. انگار دنیا به لیلستروم آمده است، اما دنیای بورگهیلد همچنان خانواده است و زندگی روزانه.
دوران شوربختیهای بزرگ
در حکایت زندگی کو نگان در ویتنام، خانواده و زندگی روزانه او در سالهای بعداز جنگ جهانی دوم در دههی ۱۹۵۰، مرکز توجه است. خانواده کو هیچ مدرک کتبی که گوشهای از زندگی آنها را در آن سالهای دشوار توضیح دهد، ندارند. کو بیسواد است. به همین خاطر، شناختمان از زندگی او در آن سالها بسیار ناچیز است، اما به خوبی میدانیم که در همین سالها تحولات زیادی هم در کشور و هم در زندگی خانوادگی کو رخ داده است. سایه شوم جنگ شمال و جنوب ویتنام زندگی آنها را تلخ کرده است. شوربختیها با حملههای مسلحانه روستاها به یکدیگر در دههی ۱۹۵۰ شروع شد و سرانجام در سال ۱۹۶۳ با ورود نیروهای نظامی آمریکا برای حمایت از ویتنام جنوبی، چادر سیاه مرگ بر همه چیز کشیده شد. مرگ بیش از دو میلیون ویتنامی و ۵۹۰۰۰ آمریکایی نماد خشونت و دخالت بیجای دیگر کشورها است در امور دیگران.
در همین ایام است که پسر سومشان دو بار در تصادف رانندگی آسیب میبیند. در حادثه نخست جان سالم به در میبرد، اما در تصادف دوم از کمر به پایین فلج و مجبور به استفاده از صندلی چرخدار میشود. ناتوانهای جسمی در آسیا از کمترین حقوق برخوردارند و همهی هزینههای مالی و روحی را خانواده باید متحمل شود. کو، آیندهی درخشانی برای پسرش در چلهی کمان نمیبیند. حتا گفته است؛ بهتر بود که او در حادثه میمرد.
در مورد مادربزرگ چه میدانی؟
در فرایند زندگی کو، در دههی ۱۹۶۰پسر تهتغاریاش؛ ترونگ به خاطر قماربازی دستگیر میشود و جنگ هم همه چیز را نابود میکند. کو به جای او به زندان میرود. نسل سوم خانواده معتقدند علت این کار مقامهای دولتی، فروکاستن ارزشهای انسانی نزد پسرش بوده. آنها میخواستهاند با دستگیری مادرش، او را بیش از زندان فردی، از درون فرو بپاشند. او چند ماه در شرایط زوال و بدبختی در زندان بود. در این ماهها همسرش به خاطر سکته مغزی در سن ۵۹ سالگی میمیرد.
زوال و شوربختی نمیتواند کو را از پای بیندازد. ذات او چنین نیست. وقت برای اندوه و عزا نیست که چرخ زندگی نیازمند تلاش است و کوشش. پیش از دستگیری و زندانی شدن، مغازهای داشت که خوب هم کار میکرد. تهتغاری که اکنون جوانی شده، تنها کسی است که بیشترین کمکها را به مادر میکند.
حالا، درآمد ناچیزشان باید صرف رشوه به افسران ویتنام جنوبی شود که پسر جوانش را از رفتن به میدان جنگ معاف کنند؛ زیرا رفتن به سربازی تنها یک معنا داشت: مرگ. زمانی که بمبها بر پان تیت فرو ریخته میشدند، او ماندن را بر فرار ترجیح داد و مانند دیگران خانه و کاشانهاش را ترک نکرد. او باید مواظب می بود که مغازهی کوچکش غارت نشود. بنابراین در شرایطی که ترس و هراس همهی وجودش را فراگرفته بود؛ پنجرهها میشکستند و فشار ناشی از انفجار بمبها درهای خانه را به درون میانداخت، او زیر میز پنهان شده بود.
خوشبختی کم دوام
پلشتی همهی زندگی نیست. رویدادهای شورانگیز هم رخ میدهد؛ ترونگ که فرزندی است سر به راه و در کارهای مغازه مادر را کمک میکند، با دختری اهل چین ازدواج میکند. کو به شدت به عروسش علاقمند میشود. پام، دختری است سربهزیر، حرف شنو، مهربان و یاور او در خانه. او در فاصلهی سالهای ۱۹۶۷ تا ۱۹۷۲ چهار نوه برای کو میآورد. این سالها، دوران خوبی هستند. ولی انگار نیکیهای روزگار دوام ندارند. در همهی سالهای باقی ماندهی عمر، پیرزن، هرگاه از روزهای پلشت آن دوران حرف میزد، اشک گونهی مهربانش را خیس میکرد. حکایت ناخرسندی که در بهار ۱۹۷۵ رخ داد، از همه برای او دلخراشتر است: روزی عروسش به او میگوید؛ سردرد دارد و احساس سرگیجه میکند. کو در کمال آرامش به او پاسخ میدهد: “کمی بخواب، بهتر خواهی شد”. ولی دردهای عروس که فرزندی سه ساله دارد، چنان شدید است که به ناگزیر به دکتر مراجعه میکنند. در مطب دکتر، آمپولی به او تزریق میشود و در جا جان میسپارد. دلیل مرگ هرگز روشن نمیشود. کالبد شکافی هم در آن روزها رسم نبوده است.
چهار فرزند؛ سه، چهار، شش و هفت ساله، اکنون بی مادر شدهاند. اما مادربزرگی دارند که پیش از این مشکلهای زیادی را با توانایی و موفقیت پشت سر گذاشته است.
مدام دخترک کوچک میپرسد: «ماما کجاست؟» کو هم پاسخ میدهد: «او به سفر رفته است». درواقع پاسخ دیگری غیر از این به نظرش نمیرسید. بدیهی است که به خوبی میداند از این به بعد او مادر این بچهها خواهد بود.
اندوه تنهایی در نبود رولف
در لیلستروم هم بوگهیلد از گزند روزگار در امان نبود. در دو سوی جهان، زنی در نروژ و دیگری در ویتنام به فاصلهی دو سال بیوه میشوند. دلدرد شدید رولف کرونسل از تابستان ۱۹۷۱ شروع شد. در اکتبر همان سال در سن ۵۸ سالگی به علت سرطان تسلیم مرگ شد. اندوه نبود رولف مهربان، قوی و نانآور خانه چنان سخت بود که تحملاش برای بورگهیلد ناممکن مینمود. در نبود رولف تنها یکی از چراغهای خانه روشن میشد و در نور اندک بورگهیلد گریه میکرد؛ احساس بیپناهی، بییاوری و تنهایی آزارش میداد. به بریت، دخترش یا دامادش تلفن میزد تا شاید با کلامی آرامش کنند.
هماره در تاریکی امکان سو سوی نوری هم هست؛ حضور نوهها برای هر دو زن در دو سوی جهان، مایه آرامش است و ادامه حیات را برایشان ممکن میکند. بین سالهای ۱۹۵۷ تا ۱۹۶۹ بریت، دختر بورگهیلد چهار فرزند میزاید. «مادربزرگ» مواظب آنها است و آزادی عمل فراوانی هم تقدیمشان میکند. زنی که فقط پنج سال از همهی عمرش را بیکار بوده، اکنون احساس میکند کار نگهداری و صیانت از نزدیکاناش بر عهدهی او است.
چه چیز از مادربزرگت بهیاد داری؟
نوهی بورگهیلد میتواند چشمانش را بر هم بگذارد و تصور کند: رادیو روی میز آشپزخانه روشن است، اخبار گزارش هوا تمام شده، حالا مادربزرگ رقص کنان وارد آشپزخانه میشود و آوازخوانان میرقصد. در حال رقص هم پیشبند آشپزی دور کمرش بسته است. دستانش را دراز میکند: با من برقص!
روزهای دوشنبه یک یا چند نوه شب را نزد او بیتوته میکنند. مادربزرگ آنچه آنها دوست دارند درست میکند؛ غذاهای سنتی نروژی؛ خورشت کلم و دسر؛ کیک خون خوک. شبهنگام همه روی کاناپهی مادربزرگ روبروی تلویزیون مینشینند فیلم سینمایی نگاه میکنند. اغلب مادربزرگ به آنها شکلات و بویژه شکلات بادامی میدهد. صبح روز بعد هم برای آنها توشهی راه درست میکند. به طور معمول هم نوهها برای توشه نیم روزیشان نان و ماهی قلقلی میخواهند.
به تدریج خانهنشینی را کنار میگذارد و با قطار راهی شهر اسلو میشود. یوردیس، خواهرش هم بیوه شده است. ولی دو خواهر دست از رقصیدن برنداشتهاند. با هم به پیست رقص قهوهای رنگ میروند. اغلب هم شیشه بغلی در جیبهاشان است. دفعه بعد برای رقص به سالن رقص لیلستروم میروند. بورگهیلد رقاص خوبی است و موجی که به بدن میدهد هر بینندهای را جلب میکند. همین ویژگی گاه موجب دعوا بین مردان برای رسیدن به او میشود.
مخفیکاری
سه دهه است که مردم نروژ در صلح و صفا به سر میبرند. در ویتنام شرایط به کلی متفاوت است. کو نزدیک به چهل سال در آنجا زندگی کرده بود، ولی اکنون آنجا جای زندگی نبود. پسرش ترونگ در بهار و تابستان ۱۹۷۷، برنامهی مخفی فرار و مهاجرت را طراحی میکند. در مورد فرار از ویتنام، با مادر مشورت میکند، اما بچهها خبری از برنامه ندارند. بزرگترها هراس دارند که مبادا بچهها در بازیهای روزانه از برنامه سفر با دیگران صحبت کنند.
در واقع ترونگ است که میخواهد آنها فرار را بر قرار ترجیح دهند. در دوران جنگ به اجبار نیروهای ویتنام جنوبی را کمک کرده است و اکنون نگران برآمد آن است. کو علاقهای به ترک ویتنام ندارد. یکی از همسایهها او را هشیار میکند که: “پسرت با چهار بچه تنها است، البته که باید با آنها بروی”.
همه چیز به سرعت رخ میدهد: تمام آنچه کو نگان و خانوادهاش در ویتنام راه انداخته بودند به ناگاه در خطر افتاده بود. امروز صاحب خانه و مغازهای بودند در شهر ساحلی پان تیت در جنوب ویتنام و فردا، افسران ویتنامی در آستانه در ایستادهاند و از او میخواهند آنجا را ترک کند؛ آنها به این خانه و مغازه نیاز دارند. جای پرسش هم نیست؛ آنچه نیاز دارند را به کف میآورند.
دوران زور و ظلم و ناآرامی است. سقوط ویتنام در سال ۱۹۷۵، الحاق دو سوی ویتنام به هم و تسلط کمونیستها بر سرزمین ویتنام بزرگ، محدودیتهای اقتصادی و بیعدالتی زندگی را برای کسبه خردهپا دشوارتر کرده بود. از سوی دیگر خطر جنگ با چین هماره ورد زبان مردم و دولت بود. جنگی که اگر در میگرفت، اقلیت چینیهای ساکن ویتنام که از آنها خواسته میشد به کشورشان وفادار باشند. صدها هزار چینی از ویتنام راهی چین شدند.
مهاجرت اجباری از جنوب به سوی دریا
غروب ۱۳ سپتامبر عملیات فرار شروع میشود: کو و پسرش به بچهها؛ لین (۱۰)، روبرت (۸)، پات (۶) و آنیه (۴) ساله خبر میدهند که برای خوردن شام به ساندویچی میروند. پات به تازگی صاحب کفش ورزشی سفید رنگی شده بود که امریکاییها میپوشیدند. کودک شش ساله در هراس است که در خیابانهای شهر کفش سفیدش کثیف شود و میخواهد با کفش کهنه بیاید.
خانواده پس از صرف شام، دیگر به خانه برنگشتند. بچهها همه سوار موتور گازی پدر میشوند؛ دخترها جلو و پسرها عقب. به این ترتیب، آنچه داشتند را به قصد دریا ترک میکنند.
ادامه دارد
یادداشت مترجم:
سپاس از خانم هله اورنس که نه تنها به خواهش من متن را در اختیارم قرار داد که اجازه ترجمه را هم تدارک دید.
* عباس شکری دارای دکترا در رشته ی “ارتباطات و روزنامه نگاری”، پژوهشگر خبرگزاری نروژ، نویسنده و مترجم آزاد و از همکاران تحریریه شهروند در اروپا است.
Abbasshokri @gmail.com