شهروند ۱۲۵۷ پنجشنبه ۲۶ نوامبر ۲۰۰۹
با خشم اسلحه کمری را خشاب گذاری کردم. تصمیمم را گرفته بودم، امروز باید او را بکشم. او سالهاست که مرا عذاب می دهد. هر روز که می گذرد خشمم دارد به او بیشتر می شود.
حالا که اسلحه کمری ام آماده شلیک است باید هرچه زودتر کار را یکسره کنم. به او نزدیک می شوم، با دقت براندازش می کنم. او خود را پس می کشد. چهره اش درهم است. شاید از قصدم با خبر شده است. باید دقت بیشتری داشته باشم و غافلگیرش کنم. دوباره آرام و آهسته جوری که متوجه نشود با حالتی بی تفاوت به او نزدیک می شوم. فقط بالاتنه اش را می بینم. نمی دانم چرا دستم دارد می لرزد. سردم شده است. بی هوا سکندری می خورم و می افتم زمین. او هم خودش را پنهان می کند. نکند بوئی برده باشد؟ عجیب است با همه رفتار سردی که با او دارم نمی دانم چرا رهایم نمی کند.
این درست است که من از دیرباز با او دوستم، ولی دیگر از دیدن او و کار هایش خسته شده ام. چه دوستی خسته کننده ای است رفاقت ما.
اعتراف کنم که اوایل از او خوشم می آمد، ولی رفته رفته از او فاصله گرفتم. دیگر همه کارهایش برایم ملال انگیز شده است. از نگاه هایش خوشم نمی آید، چهره اش برایم مقبول نیست، از عقایدش حالم بهم می خورد…طعنه زدن ها و تحقیرهایش همه و همه اش عذابم می دهد.
چندین بار تصمیم گرفتم که ترکش کنم، اما نشد یا نتوانستم یا نشد. گاهی اوقات وقتی تنها هستم، با خودم فریاد می زنم:
ازت متنفرم، رهایم کن، تو هم حریص و طماعی هم بدهیبت…برو گمشو…گمشو.
امروز فرصت خوبی است باید کار را تمام کنم. چشمانم را می بندم افکارم را متمرکز می کنم. آمادگی اسلحه را یکبار دیگر بررسی می کنم. قبراق و سرحال و آماده اجراست…جلوی آینه گیرش می آورم و بی دودلی و معطلی به وسط پیشانی اش شلیک می کنم …. سه… چهار… با حرص تمام هر هفت گلوله را می چکانم. سوراخ سوراخش می کنم. تمام حفره هائی را که در مغز و روحم ایجاد کرده است در صورت و پیشانی او باز می کنم… خرد و هزار پاره می ریزد زمین.
داشتم آرام می گرفتم. می خواستم نفس راحتی بکشم که ده ها چون او را در تکه تکه های آینه دیدم و آه از نهادم درآمد.