آن شگفتی پس یادهای من*/ اورهان پاموک

خدای من این جرم و کثافت از کجا می آد!

فصل چهارم- ادامه بخش دهم

 

فرهاد: یه سال بعد از اینکه کارو توی رستوران مروت شروع کردم، کم کم منو گذاشتن پای دخل. یه دلیلش البته درس های دانشگاهی بود که سمیحه مشوق من در ادامه شون بود. البته دانشگاه واقعی نبود و من به صورت مکاتبه ای و از طریق تلویزیون داشتم تحصیل می کردم. با اینهمه عصرها که رستوران شلوغ و پر مشتری می شد و بوی خوش راکی و سوپ فضای خوراکخانه را معطر می کرد، برادر مدیر رستوران پشت دخل می نشست و کارهارو اداره می کرد. صاحب رستوران که شعبه اصلیش توی آکسرای بود، یه قانونی داشت که دست کم ماهی یه بار به آشپزها، ظرفشوها، و ما گارسنها و پادوها یادآوری می کرد: هر بشقاب سیب زمینی سرخ  کرده، سالاد گوجه فرنگی، کوفته برنجی، پلومرغ و هر بطر آبجو و لیوان راکی، کاسه سوپ عدس، آبگوشت، خوراک بره قبل از رسیدن به سر میز مشتری باید به اطلاع کسی که پشت دخل نشسته برسه.

رستوران مروت چهار پنجره رو به خیابان آتاتورک داشت که همیشه پرده هاش بسته بودن. مشتری های رستوران از چند گروه تشکیل می شدن. یه عده مشتری های همیشگی که بیشترشون مغازه دارهای اطراف بودن که دنبال جایی می گشتن که الکل سرو نشه و ناهارشونو با آرامش بخورن و عصرها هم دسته های جوونها بودن که دوست داشتن با رعایت اعتدال دمی به خمره بزنن و راکی نوش جان کنن. بعضی وقتا طوری حسابی شلوغ می شد که نمی شد دستور صاحب خوراکخانه را رعایت کرد. حتی مواقع ناهار که من معمولا پای دخل می نشستم، نمی تونستم حساب بشقاب های غذای پر مرغ و سبزی و سوپ و سالاد کرفس و ماهی تو فری رو که سر میزها می رفت داشته باشم. گارسونها صف می کشیدن که دونه دونه غذاهاشون ثبت بشه و همزمان مشتری هایی  که صبرشونو از دست داده بودن فریاد می زدن که: «آهای، اون مال میزماست. دیگه اونقدر نگر ندارین که سرد بشه!» به همین دلیل گاهی وقتا کار دیگه ای نمی شد کرد مگر آنکه چند دقیقه ای قانونو زیرپا بذاری و اجازه بدی گارسونها غذای مشتری رو بدن و بعد که کمی خلوت شد ثبت کنن:«فرهاد بنویس، دلمه فلفل و شیرینی کنجدی میز هفده، دو تا سینه مرغ میز شونزده.» با اینهمه مشکل صف حل نمی شد. چون گارسونا به جای اینکه توی صف بایستند از بالای سر نفر جلودستی داد می زدند: «سالاد برای میز دو.» بعضی هاشون هم همونطور که داشتند با ظرف هایی که توی سینی جمع کرده بودند رد می شدند به سرعت توی اون شلوغی یه چیزی می گفتند و به راهشون ادامه می دادند. کسی که پای دخل بود نمی تونست وقت پیدا کنه و همه رو ثبت کنه، بعضی وقتا فراموش می کرد و یا مثل خود من یه چیزی الکی ثبت می کرد و یا اصلا کاری نمی کرد. همونطور که موقع درس خوندن هم بعضی وقتا که داشتم کلاس را از  تلویزیون تماشا می کردم نمی تونستم تمرکز کنم. برای گارسونا هم بیشتر وقتا اهمیتی نداشت. اونا خوب می دونستن که مشتری هایی که صورت حساب کوچکتری نسبت به سفارش خودشون بگیرند برای انعام دادن دست و دلبازی می کنند. مدیر رستوران هم ترجیح می داد شنونده شکایت مشتری مستی نباشه که «ما فقط یه بشقاب صدف داشتیم نه دوتا». شب که معمولن پای دخل نبودم و غذا سرو می کردم حقه های گارسون های کلک را سوار می کردم. یکی از اونا که خودم بارها به کارش بستم این بود که به مشتری خوراکی  بزرگتر از سفارشش بدی (مثلا پرس شش تایی کوفته برنجی به جای چهارتایی) و به مشتری بگی که بهش تخفیف می دی و پرس کوچک باهاش حساب می کنی. مشتری اونقدر کیف می کنه که تفاوت قیمت پرس کوچک و بزرگو بهت انعام می ده. در اصل قرار گذاشته بودیم که همه انعامها یه جا جمع شه و به صورت مساوی بین گارسونها تقسیم شه. گرچه مدیر رستوران قبل از همه یک سهمی برای خودش برمی داشت. ولی در عمل گارسونا بخشی از انعامو توی جیب شلوار یا روپوششون قایم می کردن. هیچوقت کسی شکایتی در این مورد نمی کرد. چون اگه رو می شد طرف ممکن بود اخراج بشه. به هر حال همه همین کارو می کردن و کسی به پولهایی که توی جیب روپوش گارسون دیگه ای بود کاری نداشت. شبها من مسئول میزی می شدم که نزدیک در ورودی بود. یکی از وظایف من کمک به مدیر بود. من در واقع گارسون ارشد  نبودم، ولی به مدیر کمک می کردم که رستورانو اداره کنه. مثلا می گفت: «برو آشپزخونه ببین چرا خوراک میز شماره چهار حاضر نیست. صداشون دراومده.» من هم با اینکه میز شماره چهار مال هادی اهل گوموشخانه بود می رفتم آشپزخونه و می دیدم که آشپز داره پشت بخار و جلز و ولز گوشت خوراکو آماده می کنه. می رفتم سراغ میز شماره چهار و با شوخی و خنده باهاشون صحبت می کردم و می گفتم غذاشون تقریبا آماده است. بعد هم ازشون می پرسیدم دوست دارن سیر مفصل داشته باشه یا ساده. بعضی وقتا هم درباره تیم فوتبال مورد علاقه شون می پرسیدم، یا از شایعه هایی که درباره قرعه کشی تیمها و داورهای رشوه گیر و پنالتی ناعادلانه روز یکشنبه به گوشم رسیده بود، با آب و تاب می گفتم.

waiterl-turkish

مواقعی هم که این یارو هادی ابله مشتری رو ناراضی کرده بود، می رفتم آشپزخونه و یه کاسه بزرگ میگو که شاید برای میز دیگه ای آماده کرده بودند برمی داشتم و میذاشتم جلوی مشتری که شکایت داشت سفارششون خیلی وقته داده شده ولی از غذا خبری نیست و می گفتم مهمون من. بعضی وقتا هم که یه خوراک اضافی بی صاحب بود می بردم سر میز یه عده سیاه مست و می گفتم: بالاخره حاضر شد، اینم غذای شما! به مدیر می گفتم نه، سفارش نداده بودن ولی اونقدر محفلشون گرم بود و داشتن با حرارت درباره سیاست روز و فوتبال حرف می زدن که بعیده اصلا توجه کنن که سفارش ندادن. آخرهای شب هم معمولا کارم میانجیگری و خوابوندن دعوا بین مشتریها بود و گاهی هم آروم کردن یه عده که بلند بلند زده بودن زیر آواز و همه را عاصی کرده بودن و یا حل اختلاف بین چند مشتری بر سر اینکه پنجره بسته باشه یا باز. گاهی هم به پادوها یادآوری می کردم که زیرسیگاریها رو خالی کنن: «آی پسر میز شماره ده. یالا بجنب!» یا با یه نگاه گارسونا و ظرفشوها رو که رفته بودن بیرون یا جمع شده بودن توی آشپزخونه یا اتاق پشتی و سیگار می کشیدن می فرستادم سر کارشون. زمانهایی که مدیر یه شرکت معماری منشی های شرکتو به ناهار دعوت می کرد، یا مادری روسری به سر پسرهای بیکاره و بیعارشو به کوفته برنجی و دوغ مهمون می کرد اونارو روی میز نزدیک در می ذاشتیم که مخصوص خانواده ها بود. مدیر رستوران مروت سه تا عکس آتاتورک را با لباس شخصی روی دیوار زده بود، یکی در حالت تبسم و دوتای دیگر خیلی جدی. علاقه خاصی به جذب مشتری های مونث به رستوران داشت. به نظر اون یه زن موفق کسی بود که می تونست با گروهی مرد بیاد مخصوصا موقعی که راکی هم سرو می شد و بدون متلک شنیدن خوش بگذرونه و بازهم دلش بخواد بیاد. با اینهمه در طول تاریخ رستوران مروت چنین چیزی هرگز روی نداد. فردای روزی که مشتری زن داشتیم رئیس عصبانی و نومید ما ادای مشتری های مردو در می آورد که با چشمای از حدقه دراومده و دهن های وا به زن نگاه می کردند و به ما گارسونها یادآوری می کرد که دفعه بعد که زنی به رستوران می آد نباید دستپاچه بشیم یا دورش جمع بشیم، بلکه باید طوری رفتار کنیم که انگار همه چی عادیه و تا اونجا که می شه این زنو در برابر متلک های مشتری های مرد میزهای دیگه و نگاه های هرزه اونا حمایت کنیم، البته این آخری سخت ترین کاری بود که از ما می خواست.

آخر شب که به نظر می اومد آخرین مشتری های مست دلشون نمی خواد رستورانو ترک کنن مدیر رستوران به من می گفت تو می تونی بری، راهت دوره. تموم راه تا خونه به فکر سمیحه بودم. احساس گناه می کردم. فکر می کردم کار درستی نیست که داره کلفتی می کنه. از اینکه صبح از خواب که پا می شدم می دیدم نیست و رفته سرکار، خیلی ناراحت می شدم. شروع می کردم به فقر و تنگدستی خودم فحش دادن و اینکه اصلا گذاشته بودم کار کنه. عصرها پسرک ظرفشو و دوتا پادو که با هم آپارتمانی رو کرایه کرده بودن لوبیاها رو تمیز می کردن و سیب زمینی ها رو پوست می کندن. من هم یه گوشه می نشستم و سعی می کردم برنامه تلویزیونی آموزش حسابداری رو از تلویزیون تی آر تی تماشا کنم. حتی موقعی که حواسم پرت نبود و با تمرکز تلویزیون تماشا می کردم از تکلیف هایی که قرار بود انجام دهم و بفرستم سر در نمی آوردم. اینجور موقع ها بلند می شدم و از رستوران می زدم بیرون و مثل آدمای خوابگرد می رفتم داشلی طارلا. احساس تنهایی و خشم می کردم. در رویاهام می دیدم که رفتم یه تاکسی رو با هفت تیر ربودم درست عین فیلم های سینمایی، بعد رفتم شیشلی خونه ای که سمیحه توش کار می کرد، برش داشتم بردمش خونه مون توی یه محله دور. در رویاهام خونه ای که زمینشو با فلورسنت خط کشی کرده بودم و قصد داشتم با پولی که پس انداز کرده بودم بسازمش ۱۲ تا اتاق داشت و چهارتا در. ولی ساعت پنج بعد از ظهر که با کارکنان رستوران مروت از ظرفشور گرفته تا سرگارسون دور میزی عقب رستوران جمع می شدیم تا ناهارمون رو که شامل گوشت و سیب زمینی و نون تازه بود بخوریم و بعد اونیفورم بپوشیم و آماده کار بشیم، فکر می کردم چقدر دارم وقتمو تلف می کنم در حالی که می تونستم کسب و کار خودمو راه بیاندازم.

شبهایی که سمیحه قرار بود بیاد خونه مدیر مهربون رستوران وقتی می دید که دارم ثانیه شماری می کنم برای رفتن به خونه، بهم می گفت آقا دوماد، برو لباستو عوض کن برو خونه. سمیحه یکی دو بار اومده بود رستوران و همه کارکنان رستوران می دونستند که چقدر خوشگله. می خندیدند و منو آقا دوماد صدا می زدن. منتظر اتوبوس محله قاضی که بودم (تازگیها یه خط مستقیم به محله ما گذاشته بودن) به سرنوشت بد خودم که نتونسته بودم خوشبختی رو به دست بیارم نفرین می کردم. احساس می کردم دارم کاری می کنم که نباید می کردم.

وقتی اتوبوس می رسید اونقدر آهسته می رفت و اونقدر وقت تلف می کرد که به سختی می تونستم جلوی تکون های عصبی پامو بگیرم. در ایستگاهی نزدیک آخرین ایستگاه خط صدایی از تاریکی می گفت: آقای راننده لطفا نگه دارین. صدا متعلق به مسافری بود که سعی داشت هر طور شده به آخرین اتوبوس خط دیگه ای برسه. اتوبوس توقف می کرد و راننده سیگاری روشن می کرد و صبر می کرد تا مسافر پیاده بشه. دیگه نمی تونستم طاقت بیارم و پا می شدم می ایستادم. بالاخره اتوبوس به آخرین ایستگاه می رسید. سربالایی تپه رو به سرعت برق و باد می پیمودم و  فراموش می کردم که چقدر خسته هستم. سکوت شب تیره،  روشنایی رنگ پریده خانه های محله فقیرنشین در دوردستها و دود ذغال سنگ که از بعضی از لوله بخاری ها برمی خاست نشانه هایی می شدند که می توانستم به سمیحه ارتباط بدم و اینکه او توی خونه مون چشم به راه منه. چهارشنبه بود و باید خونه باشه. شاید هم از خستگی خوابش برده. همونطور که بعضی وقتا پیش می اومد. وقتی خواب بود زیباتر به نظر می اومد. شاید هم بیداره و چای بابونه برام درست کرده و جلوی تلویزیون نشسته چشم براه منه. وقتی یاد هوش و ذکاوتش و یاد مهربونیش می افتادم بی اختیار قدمهامو تند می کردم و با سرعت به سوی خونه می دویدم. باور داشتم که اگه بدوم سمیحه حتمن خونه خواهد بود.

اگه خونه نبود به تندی استکانی راکی بالا می انداختم تا آرومم کنه و درد جانکاه چشم به راهی را تسکین بده. بعد شروع می کردم به سرزنش خودم و همه چی. روز بعد از کار زودتر می زدم بیرون و همونطور بیتاب به طرف خونه می دویدم.

سمیحه وقتی منو می دید می گفت معذرت می خوام. دیشب خانم افندی مهمون داشت و ازم خواست که حتما بمونم کمکش کنم. اینم بهم داد.

پولو از دستش می گرفتم کنار می ذاشتم. بهش می گفتم دیگه نمی ذارم بری کار. نمی ذارم از خونه بری بیرون. همینجا دوتایی تا آخر دنیا پیش هم می مونیم.

یکی دوبار دیگه هم پیش اومده بود که این حرفو بهش زده بودم. می گفت: پس از کجا دربیاریم بخوریم؟ بعدش می زد زیر خنده می گفت: باشه، دیگه نمی رم سرکار!

ولی خب فردا که می شد دوباره پا می شد می رفت سرکار.

ادامه دارد

* نام اصلی رمان به ترکی: Kafamda Bir Tuhaflık

کتاب را Ekin Oklap با نام A Strangeness in my Mind به انگلیسی برگردانده است.

بخش قبلی را اینجا بخوانید.