نامه های خصوصی ی بهادر درانی و آهو حسانی

۲۳۹

من شاهباز عرشم و مسکین تذرو خاک

بختش بلند نیست که باشد شکار من – محمد حسین شهریار

حیرانم

مثل طعمه

زیر چمبره و نگاه مار

حیرانم

مثل یک دهاتی

به ندیدها و بدیدهای

شهری ی تن تو رسیده ام

آهو

————————–

نامه های خصوصی ی بهادر درانی و آهو حسانی

۲۳۸

قمری ی بی آشیانم بر لب بام وفا

دانه و آبم ندادی مشکن آخر بال من – محمد حسین شهریار

دیگر از این حرف هایی که

زیر زبانم را می خورند

اگر کلمه ای درز کنم

صدا لرزه می گیرم

آبرویم را کنار این میخک سرخ کاشته ام

جم نخورد

چشم های هیز پرهیز

دمار از نابدترم درمی آورد

همه ی قوایم تویی بهادر

وقتی در این حریم شخصی

مقاومتم از یک پاکت چیپس فلفلی

و کیک پنیر کارامل

فراتر نمی رود

———————

نامه های خصوصی ی بهادر درانی و آهو حسانی

۲۳۸

به باغ چهچه ی سحر بلبلان سحر

به کوه قهقه ی شوق کبکهای دری- محمد حسین شهریار

باغ عجایبی زیر پای آسمان پهن کرده بودم

با چشمه های شیرینش

ستون های برافراشته از گیاهان موافق

گل هایی که نحو سادگی بودند

شعور داشتند

به شعر طعنه می زدند

و مثل بلور فشرده

پلپل می درخشیدند

سکر بود

بوسه های عاشقانش

مثل حباب های رنگی

در شکل های حجمی ی قلب

در هوا می شکفت و

تلنگش روی شیشه ها در می رفت

گاه از فرقشان قناری خوش رنگی بال می گرفت

این سوی تماشا ما بودیم

بهادر

قلب مان از شادی توی دهان مان می آمد

خنده های مان تارهای صوتی ی آسمان را می لرزاند

از لابلایش

موسیقی می لرزید و

روح مان را وصله پینه می کرد

عشق قبراق مان کرده بود

کبک مان خروس می خواند

———————–

نامه های خصوصی ی بهادر درانی و آهو حسانی

۲۳۷

چو ماه نو به زیر تیغ در نشو و نما بودم

به ناخن تا گره از کار مردم باز می کرد صائب تبریزی

تا کاغذم نفسی تازه کند

باد انگشتانم را می خورد

چه خوشمزه

می وزید و

فرشته هایم را

دامن خدا می ریخت

و شما

آن قدر هوا را در معنایش می جستید

نفس کشیدن یادتان می رفت

آن قدر پشت دوربین می نشستید

نزدیک زیبا را دیگر نمی دیدید

شک تمثال بود

کژکاری های دوربین

ید طولایی

در شکستن روح داشت

دوست داشت

ته جیب های مان دنبال وفا بگردد

از بقالی ی سرکوچه حب ایمان سفارش دهد

ناتوانی ذات دهن بینی دارد

آن قدر کنج تخت خواب ها

دنبال عشق گشتند

قلب فراموششان شد آهو

———————————–

نامه های خصوصی ی بهادر درانی و آهو حسانی

۲۳۷

اختر بخفت و شمع فرومرد و همچنان

بیدار بود دیده ی شب زنده دار من- محمد حسین شهریار

ای بهت

ای دلیل گل

ای صبر

ای دلیل کوه

ای نرما

ای دلیل ابر

ای آغوش

ای دلیل زندگی

ای فی الفور

ای دلیل انجام

ای متافور

ای دلیل سرانجام

ای کلمه

ای دلیل نفس

ای موسیقی

ای دلیل روح

ای شعر

ای دلیل موسیقی

ای نور

ای دلیل تماشا

ای ماه

ای دلیل شب

ای خانه

ای دلیل راه

ای عشق

ای دلیل قلب

ای ایمان

ای دلیل معجزه

لازمی لازمی لازمی

ای زب

ای دلیل دلالت

ای کبریا

ای دلیل زیبا

—————————-

نامه های خصوصی ی بهادر درانی و آهو حسانی

۲۳۶

دل از دست سلیمان می ربایند

پری رویان وحدت خانه ی دل- صائب تبریزی

ماه های پار

داد از قرار

ستانده بود درد

و پیارروز

پری را

پشت شیشه های آفتاب گیر بازار

به تماشا نشانده بود

چشم های کودکان خیابان خیس است

تن کودکان زخمی ی کار خیس است

ای عشق پروار

پروپاقرص عشق

یعنای امیدوار

مهلت زندگی ی آب

قلب زمین

سرزمین گل و بلبلم

بیا به زبانت بگیرم

با زبان یخمک و پالوده ی قربان صدقه

بیا هواشادت کنم

با جلدهای کادو پیچ آکاردئون

فلوت و دایره

در طرح های لچک ترنج و

دسته گلی ی روناسی

در این فاصله ی نزدیک

مثل سخاوت برگ های لادن

در نیم فاصله های سبک

مثل شمیم گل برگ آلاله

تا در ربع فاصله

صورت کودک

مثل حباب چراغی

در آغوش مادرش روشن شود

همیشه می شود

با خدا عهدهایی تازه بست

تا عهدهای فراموش کهن ناگهان وفا کند

دست یاری بگشاید

صفا ساده شود

خانه به توانایی و زیبایی خویش

قد و امکان دهد

—————————

نامه های خصوصی ی بهادر درانی و آهو حسانی

۲۳۵

تیر صیاد خطا رفت و ز دیوان قضا

پیک راز آمد و طغرای امان بازآورد- محمد حسین شهریار

فائق شدیم بهادر

چیره آمدیم

مرگ با همه ی لفت و لیس دادن ها

بریز و بپاش هایش

با آن بزک وقیح معوج و

دوزک های گران کج

کیک تولد چند طبقه اش را

با چند صد شمع فوت نکرده

جا گذاشت و رفت

زور قلبم را با تو آزموده ام عشق

که هر طرفم مژده و مهربانی ست

و چراغ خانه ام

از دست غیب روشن است

مردم از تخم ترکه ی شیس ال آدم است

بیهوده نیست

این لب ها

تنها برای تکرار نام اوست

موجی می شوند

————————-

نامه های خصوصی ی بهادر درانی و آهو حسانی

۲۳۴

کورسوادان عقل محو کتابند و لوح

سینه ی روشن بود لوح دبستان عشق- صائب تبریزی

مثل لرز زالزالک ها در تاریکی ی سرت

مثل گذر دست جمعی ی لک لک ها

از جمع اجزای خضر حضرتت

حس کن مرا قرن به قرن

در کلمه هایت

خیال کن صدایم را در حلقت

صورتت را نزدیک تر بیار

تا از خطای چشم در امان باشیم

کسی که پای درخت می نشیند

قد درخت را نمی سنجد عزیزم

بیخود نیست این همه مورمور شدنت

نوری که از شراع خاموش تنت می گذرد منم

آن ها تن ها می توانند کور بخوانند بهادر

کور خواندن هم چیزی ست

نخواندن هم چیزی

نور خواندن اما

ولی دارد

خیلی اگر مگر

———————————

نامه های خصوصی ی بهادر درانی و آهو حسانی

۲۳۴

طبعم شکار آهوی سر در کمند نیست

ماند به شیر شیوه ی وحشی شکاری ام- محمد حسین شهریار

مرام دارد قلب

که سمت خوشش

همیشه ی خدا

امن و ایمان است

معرفت دارد قلب

که زنجیر نمی گسلد

عاصی نمی شود در نمی رود

وقتی کلمه ی دیوانه ی عشق

سربسرش می گذارد

گریبانش را خفت می گیرد

رها نمی کند

حتی بی اختیارترین سمتش

به وقت جنون

پی تعادل موسیقی ی متن زندگی ست

گیرم گاوی که پایش را با خشم بر زمین می مالد

در ماغ بلند خویش

آنقدر بلنگد

تا پس بیفتد

——————-

نامه های خصوصی ی بهادر درانی و آهو حسانی

۲۳۳

غرض این است که غیری نکند در دل جای

آن که ما را به دل تنگ نگه می دارد- صائب تبریزی

سنگ که هیچ

آهن این بازار هم آدم است

قلب دارد

گوش کن

این گوشه ها تا به این دم برسند

هزاران سال تپیده اند

شمس سرگران و خاموش

از بازار تفت آهن برخاست

بیرون زد

سیگاری را که تازه بسته بود روشن کرد

دست آهو داد

باید به بازار بورس سری بزنیم

خندیدیم

بلند

بلند

بلندتر

_____________

نامه های خصوصی ی بهادر درانی و آهو حسانی

۲۳۳

جان فروشی ی مرا بین که به هیچش نخرد کس

این شد ای مایه ی امید ز سودای تو سودم- محمد حسین شهریار

پدرش رفته بود

شاکی بود از پدرش

شفقتی در سینه به نطفه ی خویش نداشت

و من جز دلم

جایی برای کودکم نداشتم

من که با این ترس دیو

به درد و خون زا

رازی شده بودم

به هر دری زدم

نشد

حتی دری که پشتش

ملک زاد را

با آخرین سنجاق

توی تنش رها کرده بودم

و مثل اشک چشم به پاکی ی برگشتم

برای بیداری اش از خواب

ایمان داشتم

نشد

معرفت در قصه جا مانده بود

پس از درون به درون کشیدم

یوسفم را

از دل به سینه

به استخوان قفسه به قلب به قعر روح به مایه ی روان به تارهای ناگسستنی ی عقل به سلول های نامیرای شعور

به گرمای جان

و تا به این نشان

روی موی قد خط و خال برسد

خیلی جان کندم

همه ی راه های نوری را کوبیده ام

خسته ام

باید چشمی گرم کنم

بهادر