شهروند ۱۲۶۸ ـ ۱۱ فوریه ۲۰۱۰
کجاست نعمت فراموشی تا خود را به دامان آن بیافکنیم.
رابیندرانات تاگور
رابیندرانات تاگور
ای کاش میگفتم وقتی برگشت برایم یک بسته سیگار بگیرد. تنها سه نخ دیگر باقیمانده و من اصلاً حال و حوصله ندارم تا ساعت چهار بعدازظهر، بدون سیگار پشت این میز لعنتی بنشینم و به آلبوم کهنه ی عکسها نگاه بکنم. تازه آخر سرهم میدانم تمامشان قروقاطی میشود و نمیفهمم کی بهکی بود.
پدربزرگ و پدر و عموها و باقی ایل و تبارم جابهجا میشوند و قیافههاشان هی تغییر میکند و از یادم میرود. با اینکه سودابه نام و نسبتشان را پشتِعکسها یادداشت کرده تعدادشان خیلی زیاد است و تقریباً هیچ تفاوتی هم با یکدیگر ندارند. لباسها، قیافهها، ریش و سبیل و موهایشان همه یکجور است، همین یادآوریشان را سخت کرده است. زنم برای حل این مشکل خلاصه ی کوتاهی از زندگی هر کدام را پشت عکسهایشان نوشته است. اما بازهم کافینیست. بهجز اینها اطلس آبیرنگ جغرافیا و تاریخ سههزار ساله هم روی دستم مانده و نمیدانم چهکارشان کنم. روانپزشکی که پیش او میرویم به همسرم تلقین کرده است با این کارها دوباره سلامتم را بهدست میآورم و میشوم مثل گذشته، مثل پیش از افتادن اتومبیلم توی نهر خالی آب که این بلا را بر سرم آورد.
بار آخری که رفته بودیم مطب روانپزشک گفت:«تا میتوانی گذشتههایت را مرور کن، شعر بخوان، کتاب بخوان، تاریخ، جغرافیا، قصه. تسلیم فراموشی نشو.»
سیگاری آتش میزنم و دودش را فرو میبرم توی ریههام و به عکسهای بیسروته اعضای فامیل نگاه میکنم. خوشبختانه تنها چیزی که فراموشش نمیکنم سیگار است. حیف که خودم اجازه ی بیرون رفتن ندارم، چون زنم قدغن کرده است. میترسد باز سرم را بیندازم زیر و بروم جایی و گموگور بشوم. مثل آنروز که پیاده راه افتاده بودم توی اتوبان بیرون شهر و اصلاً نمیدانستم کجاهستم. روز بعد کارگر سمپاشی پیدایم کرده بود. تاقباز افتاده بودم توی گندمهای کنار جاده ی حاشیه ی شهر، و سمپاش به خیال اینکه جسدی کشف کرده، پلیسهای گشت را آورده بود بالای سرم.
بهجز عکسها و کتاب، شجرهنامه ی خانوادگیمان هم هست که روی مقوای سفیدی نقاشی شده و با پلاستیک لفافی برایش گرفتهاند و شکلاش حالم را بههم میزند. رو به پایین هی پهنتر میشود و عرضش به لبه ی مقوا نزدیکترمیشود، درست مثل لکه ی مرکب سیاهی که جذب مقوا بشود. دو نفر که اسمهایشان کنار هم قرار میگیرد زود شاخهشاخه میشوند و شتک میزنند دوروبرشان و لکه ی لعنتی روی مقوا را پهنتر میکنند. فقط وقتی شجرهنامه به من و همسرم میرسد، دست از گشاد شدن برمیدارد و بعد از ما تنها پلاستیک و مقوای خالی است و هیچ لکه وشتک و شاخهای دیده نمیشود.
خدا کند سودابه موقع آمدن به خانه سهمیه ی روزانه سیگارم را بگیرد.
اصلاً دلم نمیخواهد تا غروب که او میآید خانه بنشینم و به این چیزها فکرکنم، اما میدانم که وقتی برمیگردد عکسها را یکییکی جلوم میگذارد و سئوالپیچم میکند و اگر اشتباه جواب بدهم دست از سرم برنمیدارد. مطمئن هستم اولین عکسی که دربارهاش خواهد پرسید عکس پدربزرگ است. در کاغذ چرب و سیاه شده ی عکس پیرمردی با دندانهای دراز و زرد روی پله ی اول زیرزمین نشسته و میخندد. به من نگاه میکند و میخندد. پشت عکس دستخط زنم است: «مرحوم مشد محمد جعفر بوریاباف تولد ۱۲۸۵ وفات ۱۳۵۶ ه.ش« زنم میگفت توضیحی که درباره ی او وجود دارد همین دو رقم خشک و خالی است که روی سنگ قبرش کندهاند. بهجز این، عکس دیگری که مرتب فراموشش میکنم و در ذهنم نمیماند عکس مردی است که پشت آن نوشته شده: «مرحوم ابوی کارمند بازنشسته ی اداره ی پست وفات ۱۳۷۸ ه.ش»
زیر سایه ی خنک و پر از نیلوفرهای باغچه نشستهام و اطلس جلد آبی جغرافیا را ورق میزنم. برای این که نام کشورها بهتر یادم بماند هرکدامشان را زنم به چیزی تشبیه کرده است، مثل پرچم، انگشتانه، چکمه، نانلواش و چیزهای مضحک دیگر. با وجود این نام کشورها را زود فراموش میکنم. مثل ایتالیا که هییادم میرود که انگار چکمه ی چرمی درازی است. آن وقت همسرم چشمهای سبزش خیس میشود و لب زیریناش را گاز میگیرد، اما به رویم نمیآورد.
کمکم فهمیده است که انگار دیگر کاری از دستش برنمیآید. برای او بیشتر از خودم، دلم میسوزد. شبها که هوا خنک میشود، مینشینیم توی حیاط خانه و انگشتهایمان را درهم چفت میکنیم و او با علاقه خاطرات مشترکمان را مرور میکند. مخصوصاً نحوه ی آشناییمان را که تا حالا صد بار برایم نقل کرده. یک مرتبه هم با هم رفتیم رستوران آستوریا، که تنها رستوران خلوت و شیک شهرمان است. زنم میگفت پیش از ازدواج، دور از چشم خانوادههایمان، آمدهایم اینجا و ناهار خوردهایم و ضمن آن حرفهای خیلی قشنگ زدهایم. میگفت دو سه هفتهای یکبار، بهجای رفتن به کلاسهای دانشکده، قرار میگذاشتهایم آنجا.
دوباره عکس مرحوم پدربزرگ را برمیدارم و خوب نگاهش میکنم. سعیمیکنم خطوط شباهتی را که بین ما هست پیدا کنم، پلکهای پیرمرد مثل پردهای که چوبش بشکند وارفته و آمده است پایین و برخلاف من و بابام که زود طاس شدیم، توی شصت سالگی هم موهایش را حفظ کرده است. به خودم میگویم:«من پسر پسر مشد محمد جعفرم.»
سودابه میگوید که بعد از چهل سالگی پدر بزرگ رفته است توی زیرزمین همانجا و سبد حصیری و بوریا بافته است. مثل بیشتر مردهای شهر که چشمهای تراخمیشان جایی را نمیبیند و پناه میبرند به زیرزمین و سردابهها تا بوریا ببافند و تنباکو بِجَوند و از خنکی غارهای رسوبی لذت ببرند. زنم گلایه میکند که هیچچیزِ این زندگی را نمیشود پشت عکسی یادداشت کرد تا کسی آن را بهخاطر بیاورد و فراموشش نکند.
ای کاش سودابه زودتر میآمد و برای شام میرفتیم رستوران آستوریا. همسرم به خودش میگوید:«عشق یکییکدانه.» چون فکر میکند که تنها زن ِزندگی ام بوده این را موقع سوپ خوردن توی رستوران برایم گفت، اما چیز نامطبوع و خیلی احمقانهای که اتفاق افتاد این بود که یکهو ضمن حرفزدنهایش، مثل جرقه ی تند و پرنوری که از ذهنم بیرون بپرد، یادم آمد که همه یچیزها را به او نگفته ام.
به خاطر آوردم که پیش از او چندبار توی آن رستوران با دخترهای دیگر ناهار خوردهام. هیچوقت درباره ی آن صحبتی نکرده بودم و نمیدانم که چرا حالا که همهچیز در حال فراموش شدن است دوباره آن خاطرات یادم آمده است.
شبها او برایم کتاب میخواند. داستانهایی را که توی کودکی خوانده بودم از قفسه میآورد بیرون و دوباره برایم میخواند. قصه ی مرد کچل کفتربازی که دختر پادشاه عاشقش میشود اما او تحویلش نمیگیرد. یا قصه ی کلاغی که صابون میدزدید و دختر و پسر یتیمی را که از دست زنبابا بهتنگ آمدهاند، به شهر کلاغها میبرد. یکی دوبار هم کتاب تاریخ سههزار ساله را برایم خواند، که بهصورت خلاصه نقل تاریخ دورههای مختلف بود و صدوپنجاه صفحه داشت.
یکبار از زنم پرسیدم: «چهطور سه هزار سال تاریخ در صدوپنجاه صفحه میگنجد؟» زنم مکثی کرد و نرمه ی گوشم را با نوک انگشتهایش فشار داد و گفت:«شاید برای اینه که همهاش یهجوره.»
سیگار دوم را هم آتش میزنم و به عکس مرحوم ابوی نگاه میکنم. پدرم را تراخم کور نکرد. هیچوقت هم دست به بوریا نگذاشت. پدربزرگ که مُرد پدرم زیرزمین خانه را با سنگ و شن پرکرد و ستونهای ایوان را با آجر بالا آورد و چیزی مثل یک هال تاریک و بزرگ روبهروی اتاقهای بالای ایوان درست کرد. میگفت خانههای دورهساز قدیمی زمستانها سرد است و تابستانها گرم. درختِکُنارِ بلندِ توی حیاط را هم انداخت و کف آجر فرش زمین را موزاییک کرد. بعدهم افتاد به جان کبوترهای چاهی خانه که از پنجرههای بازِ ایوان سابق میآمدند توی هال جدید و به قالی و پشتیها فضله میریختند. یا روی چراغهای مهتابی مینشستند و مهتابیها میافتاد پایین و خرد میشد و پدرم سرِ فحش را میکشید به کبوترها و جدوآباد خودش. تا بالاخره هم یک روز مرد صیادی آورد خانه همه را گرفت و با خودش برد.
بهعکس اش که نگاه میکنم میبینم شباهتمان حتی کمتر از شباهتی است که به پدربزرگ بوریا بافم دارم. زنم سرِ این موضوع همیشه سرزنشام میکند. فکر میکند من عمداً او را فراموش میکنم.
برای اینکه چشمم به شجرهنامه ی کوفتی روی میز نیفتد اطلس جغرافیایی را باز میکنم. زنم تصویر جانور کوچک و خپلهای را نشانم میدهد و میگوید:«اینگربه است.» بعد هم روی تکه کاغذی شکل بیریختی میکشد و میگوید: «کشورما شبیه گربهای است که روی پاهای عقبیاش نشسته است.»
پدرم کارمند اداره ی پست بود. مأمور توزیع و پشتنویسی و توزیعنامهها و بستههای پستی. گوشه ی سالن اداره، پشت میزِ سنگی درازی مینشست و نامهها را مرتب میکرد. توی دفتری شماره میگذاشت و مهر میکرد، بعد نامههای آماده را که به مقصد شهرها و حتی کشورهای مختلفی بودند تحویل مأمور دیگری میداد و از نو پشت لبه ی سنگی میزش فرو میرفت و چرت میزد.
زنم تصویر گربه را میگذارد روبهرویم و لبخند میزند. چیزی را که یادم آمده به او میگویم: «نمیدانم توی چه کتابی خوانده بودم که نقشه ی کشورمان شبیه یک لکه است.» زنم ابروهایش را بالا میاندازد و میگوید:«لکه؟ بهنظر من گربه قشنگتر است.»
درِ خانه را باز میکنم. مردِ کوتاه قدِ سبزهای از لای در سرش را میآورد تو و سراغ پدرم را میگیرد. پدرم خانه نیست، دستش را جلو میآورد، بقچهای میدهد دستم و میرود. بقچه مثل بالش نرمی است. همانطور که میآیم از دالان بیرون، وسوسه میشوم توی بقچه را ببینم. گرهاش را باز میکنم. اول چندبال خاکستری و براق میافتد بیرون، بعد هم گردنهای خونی و بریده ی کبوترها. بقچه را پرت میکنم کف حیاط و فرار میکنم توی کوچه.
یک شب همانطور که زنم کتاب تاریخ سه هزار ساله را برایم میخواند خوابش برد. من هم کمکم چشمهایم گرم شد که صدای خنده ی چند مرد را از پشت بام شنیدم که حرفهای بدی بههم میزنند و گریه و التماس زنی هم لابهلای صحبتهایشان شنیده میشد. ترس برم داشت. آمدم توی حیاط چراغها را روشن کردم، کسی نبود، بعد همراه زنم که بیدار شده بود رفتیم پشتبام و چراغ قوه انداختیم توی تاریکی. هیچچیز نبود، فقط گربهای دیدیم که روی پاهای عقبیاش نشسته بود و چشمهای براقش توی تاریکی میدرخشید.
دیگر سیگاری برایم نمانده و حالا زنم برمیگردد و من باز همه ی عکسها و آدمها و کتابها را فراموش کردهام، حتی نام زنم را از یاد بردهام. سودابه بود یا مریم یا فرنگیس؟ همان زن مهربانی که برایم دستهگل میخک میآورد و ساعتها کنار تختم مینشیند و دعا میخواند. حالا همان زن میآید و دوباره او را نخواهم شناخت، نهتنها او را که هیچکدام از این عکسهای زرد قدیمی و کتابهای نیمه خوانده را هم بهیاد نخواهم آورد. حتی پدرم را که پسر او هستم و اگر هزار بار هم داستان زندگیاش را بخوانم، بازهم او را نخواهم شناخت.
صدای زنگ درخانه بلند میشود، یعنی کی پشت در است؟