این هفته چه فیلمی ببینیم؟
یک سال بود که درباره فیلم ” Melancholia ” می شنیدم و در لیستم داشتم. دیشب بالاخره دیدمش.
شاید اگر فیلم The Tree of Life را ندیده بودم، می توانستم از ده دقیقه اول این فیلم لذت ببرم، ولی ده دقیقه ابتدای Melancholia در ذهنم به مقایسه این دو فیلم گذشت.
فیلم با موزیک واگنر و با نشان دادن نماهایی متفاوت به صورت slow motion شروع می شود، زنی پوشیده در لباس عروس که دسته گلش را در دست گرفته و روی رودی شناور است، زن دیگری که کودکی در آغوش دارد و سعی دارد بدود ولی پاهایش در زمین فرو می رود گویی زمین می خواهد او را به زیر فرو کشد، اسبی که سواری بر پشت ندارد و زمین می خورد و بعد کره زمین را می بینیم که با اوج گرفتن موسیقی با سیاره ای چند برابر بزرگتر برخورد می کند و در یک ثانیه می سوزد و از بین می رود. در واقع همان اول فیلم آخرش مشخص است: به پایان رسیدن دنیا به واسطه برخورد با سیاره ای دیگر.
ولی بر خلاف خیلی فیلم های از این دست، خبری از تلویزیون، گزارش لحظه به لحظه از وضعیت زمین و لشکرکشی امریکا برای نجات دنیا توسط یک قهرمان نیست. بلکه داستان فیلم در خانه ای قصر مانند در مکانی آرام و دور از هرگونه هیاهو اتفاق می افتد.
فیلم به دو بخش تقسیم شده، در بخش اول که “جاستین” نام دارد، صحنه از درون یک لیموزین سفید شروع می شود، عروس و دامادی نشسته اند و کمی نگران ولی خندان، تلاش راننده را نظاره گرند که هر کار می کند نمی تواند در جاده باریکی که به محل برگزاری جشن عروسی می انجامد، بپیچد و پیش رود. بعد از این که همگی سعی می کنند و تمام هنر رانندگی خود را به کار می برند تا ماشین را از پیچ بگذرانند، آخر آن دو را می بینیم که خوشحال و خندان، پیاده به محل عروسی می رسند. در ابتدا فکر می کنید که چه زوج شاد و خوشحالی هستند، ولی وقتی می رسند و خواهر عروس با نگرانی و ناراحتی می گوید که دو ساعت دیر کرده اند و مهمان ها همه منتظرند، عروس که نامش جاستین است، دست داماد را می گیرد و به اصطبل می برد تا اسبش را نشانش دهد، آن وقت است که برای بار اول فکر می کنید شاید همه چیز آنقدر هم که رویایی به نظر می رسد نیست، بعد که باز هم به جای رفتن پیش مهمانانی که ساعت ها منتظرشان بوده اند، جاستین می ایستد و به آسمان نگاه می کند و از شوهر خواهرش که یک دانشمند است می خواهد درباره ستارگان به او توضیح دهد، مطمئن می شوید که یک مشکلی دارد. بالاخره به داخل می روند و میان دست زدن و شادی کردن مهمانان وارد می شوند.
از آنجاست که این جشن عروسی به سمتی می رود که بیشتر شبیه کابوس است. می بینیم که پدر و مادر جاستین از هم جدا شده اند. پدرش از آن دسته مردانی است که شاید همه ما یکی مثل او را بشناسیم . شوخی های لوس می کند، با وجود سن بالا، سر به سر دختران جوان می گذارد و دنبالشان می کند و بلند بلند می خندد، نمونه پدری که نمی شود رویش حساب کرد. حتی وقتی جاستین محکم آویزانش می شود و ازش خواهش می کند که شب را آنجا بماند و می گوید که به او احتیاج دارد، باز هم به جای نیاز روحی دخترش، خودخواهانه به دنبال نیاز جسمی خودش می رود.
از طرفی دیگر مادرش زنی سرد و بی روح و بی هیچ عواطف مادری است، تا جایی که بلند می شود و در برابر همه می گوید “من به کلیسا نیامدم چون به ازدواج کردن اعتقاد ندارم، به هر حال تا قبل از این که تموم بشه لذتش را ببرید، من که از ازدواج متنفرم بخصوص اگر عضوی از خانواده ام یکی از طرفین باشد.”
از اینجا شخصیت جاستین عوض می شود، خودش را از جمعیت قایم می کند، به بهانه این که خواهر زاده اش را ببرد بخواباند، به اتاق می رود و خودش هم خوابش می برد، بعد در حالی که تمام مهمانان و داماد منتظرش هستند، به حمام می رود، لخت می شود و در وان دراز می کشد و جواب کسی را نمی دهد. بعد از زمانی طولانی به سالن بر می گردد، کیک را می برد و عکس می اندازد. مشخص است که جاستین مشکل روحی دارد و همه رعایتش را می کنند و شوهرش باید عمیقا دوستش داشته باشد که نه تنها اعتراضی به رفتارش نمی کند، بلکه به گرمی در آغوشش می گیرد. ولی با این حال این جشن عروسی پایانی که باید داشته باشد را ندارد …
بخش دوم ” کلیر” نام دارد. این قسمت بعد از عروسی است. جاستین که کاملا حالش دگرگون است پیش کلیر برمی گردد. آنقدر حالش بد است که کلیر باید لباس هایش را عوض کند، حمام ببردش و به زور غذا به او بخوراند تا کم کم حالش بهتر شود. این قسمت به زندگی کلیر و شوهرش جان می پردازد و سیاره ای به نام ملانکولیا. ملانکولیا سیاره ای است چندین برابر زمین که چون تا آن موقع پشت خورشید پنهان بوده، کسی از وجودش خبر نداشته، ولی حالا در حال حرکت به سمت زمین است. کلیر وحشت دارد که زندگیشان روی زمین دارد به پایان می رسد ولی جان بارها به او اطمینان می دهد که ملانکولیا خیلی نزدیک خواهد شد ولی بدون هیچ برخوردی از کنار زمین عبور خواهد کرد. جان و پسر کوچک شان با هیجان حرکت ملانکولیا را دنبال می کنند و کلیر روز به روز بر وحشتش افزوده می شود. از طرفی انگار جاستین از تصور به پایان رسیدن دنیا، رضایتی آمیخته با بدجنسی دارد و بدون در نظر گرفتن نگرانی کلیر می گوید که زمین شر است و با از بین رفتنش، زندگی در کل عالم هستی به پایان می رسد و او از این بابت مطمئن است.
بالاخره روز موعود می رسد و ملانکولیا با تمام عظمت و زیباییش به سمت زمین می آید و …
دقیقا مطمئن نیستم که فیلم قصد داشته چه چیزی را برساند. اگر از دید به پایان رسیدن دنیا و تاثیرش روی یک خانواده معمولی به آن نگاه کنیم، بسیار غیرواقعی است. جان دانشمند است ولی تا آخرین ساعات متوجه نمی شود که محاسباتش اشتباه بوده و گویی از بقیه دنیا و اخبار آن بی خبر مانده. کلیر تنها آدم منطقی در این فیلم است. می داند دنیا دارد تمام می شود و با این حال تنها کاری که می کند جر و بحث با خواهرش و شوهرش است در حالی که هرکسی باشد انتظار می رود بخواهد آخرین لحظاتش را با پسرش بگذراند.
ولی اگر قصد فیلم پرداختن به آدمی مبتلا به افسردگی شدید بوده و نقش اطرافیان در بیماری اش، شاید کمی قابل تامل باشد. شاید هم مشکل این بود که فیلم خیلی طولانی بود. بخش اول می تواند آدم را عصبانی کند که البته اگر در زندگی کسی را مبتلا به افسردگی بشناسید متوجه می شوید که این خشمی که احساس می کنید واقعی و طبیعی است. وقتی کسی که در رفاه زندگی می کند، با استعداد و با هوش است، کسانی را دارد که دوستش دارند، دچار افسردگی می شود و به همان دلیل چنان رفتاری در پیش می گیرد که تحملش فقط از یک قدیس بر می آید، این می تواند شما را عصبانی کند. ممکن است از خشمتان خجالت بکشید و هی با خود تکرار کنید که مریض است و شما باید درک کنید، ولی تمام خودخواهی و بی منطقی آدمی افسرده را با روی باز پذیرفتن واقعا جنبه می خواهد و بیش از آن مقدار بسیار زیادی عشق.
با جاستین احساس همدردی می کنید وقتی پدر و مادرش را می بینید، ولی رفتارش در قبال شوهرش و خواهرش که صبورانه دوستش دارند، غیر قابل بخشش است. بعد وقتی است که ناراحتی اش را با شلاق زدن پی در پی اسبش خالی می کند و بدتر از آن وقتی است که در آخر، بعد از تمام کارهایی که کلیر برای جاستین می کند، وقتی کلیر از او می خواهد که در لحظات پایانی روی تراس کنار هم باشند و شراب بنوشند چون این خوشحالش می کند، جاستین نگاه بی تفاوتی به او می اندازد و می گوید که ایده مزخرفی است و آن وقت هیچ نیروی مثبتی نمی تواند شما را وادار کند که به جاستین با روی خوش و به عنوان فردی با بیماری روحی نگاه کنید بلکه فقط دلتان می خواهد محکم تکانش دهید و هرچه دلتان می خواهد به خاطر بی چشم و رویی اش نثارش کنید.
از نظر من بخش “به آخر رسیدن دنیا” ی فیلم کمی بی معنی بود ولی فکر می کنم حتی آن هم شاید اشاره ای غیر مستقیم به وضعیت روحی جاستین داشت بخصوص اینکه نام سیاره هم ملانکولیا به معنی افسردگی و اندوه (مالیخولیا به فارسی) بود.
فیلم بیشتر از دو ساعت است و با سرعتی بسیار آهسته پیش می رود. این دیگر بسته به شما و سلیقه تان است که آن را اثری هنری بیابید یا فیلمی بی هدف.
* مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.
اگر شخصی از زندگی بیزار باشد یا کسی که شاید دنیا برایش بی هدف باشد احتمالا با من ”
“مخالف است و جاستین را به خوبی درک میکند
من فقط میگم شخصیت جاستین در فیلم ابتدا به این نتیجه میرسد که “دنیا بى هدف” است و زندگى بزودى نابود خواهد شد.
بعد از این ادراک و این نتیجه گیرى است که او دچار افسردگى و شاید “مالیخولیا” میشود. پس بنا بر این نسبت به این شخصیت و اطلاعاتى که جاستین دارد از تماشاگر انتظار میرود که “سعى” کند رفتار بدون شک دیوانه کننده(مالیخولیایى) او را ارزیابى کند و بطور کل و یکسره با استناد به این حقیقت که زندگى زیباست آن را مردود اعلام نکند.
البته نظر شما کاملا محترم هست. بنده فقط میخواستم بحث خودم را کمى بشکافم که دچار سوتفاهم نشویم. در هر حال ممنونم از وقت شما.
با آرزوى بهترین ها
خانم زوینى عزیز،
فکر نمیکنم این منصفانه باشد که کسانى که با شخصیت جاستین همزادپندارى میکنند را به “بیزارى از زندگى” و یا معتقد به “بى هدف بودن دنیا” متهم کنیم.
اما اگر از همین نوشته شما کمک بگیرم شاید بتونم منظورم رو بهتر بیان کنم.
شما میفرمایین
جناب درویش عزیز
باید بگویم که به نظر من حرکات جاستین با فرض این که او از ابتدا همه ماجرا را میداند ، نه تنها توجیه پذیر نیست ، بلکه قضیه را بدتر میکند ! بیایید تصور کنیم که شما فردی هستید با قدرتی خاص که میدانید دنیا قرار است به زودی به پایان برسد . چه میکنید ؟ سعی میکنید از تک تک روزهای باقی مانده بهترین استفاده را بکنید ؟ لذت ببرید ؟ عشق بورزید و با کسانی که دوست دارید باشید و یا حتی تنها باشید و هر کار دلتان میخواهد بکنید ؟ یا نه ، با علم به اینکه چند روز دیگرخودتان و تمام آدمهای اطراف و دنیایتان قرار است از بین بروید ، به تمام کسانی که همیشه کنارتان ایستادند و حمایتتان کردند عمدا بد کنید ، خیانت کنید و زجرشان بدهید ؟
متوجه هستم که کاراکتر هر آدمی با دیگری متفاوت است ولی حتی اگر جاستین علاقه ای به دنیا و زندگی ندارد ، چرا نگذاشت برود؟ چرا عروسی را بهم نزد ؟ چرا با حال مریض رفت پیش خواهرش ؟
البته این فقط نظر من است . من زندگی و آدمها را دوست دارم و برای همین این رفتار برام غیر قابل توجیه بود . اگر شخصی از زندگی بیزار باشد یا کسی که شاید دنیا برایش بی هدف باشد احتمالا با من مخالف است و جاستین را به خوبی درک میکند . به هر حال نظرات و برداشت ها متفاوت است و من شخصا این تفاوت نظرها را دوست دارم .
ممنون که میخوانید و بیشتر از آن متشکرم که نظر میدهید .
البته خیلى از منتقد ان با شما همنظر هستند.
من فقط میخواهم بگم حرکات جاستین با پیشفرض اینکه او از ابتدا همه ماجرا را میداند میتواند توجیه پذیر باشند.
با احترام خاصًّ
خواننده همیشگى این ستون.
توجیه پذیر نیستند؟
این درست است که جاستین تمام نیمه اول فیلم کاملاً روى اعصاب هست امّا شاید این کاملاً عمدى باشد.
شاید هم به همین دلیل بازیگر نقش. جاستین که نوشتن اسمش سخت است براى همان نقش برنده اول نقش زن در جشنواره کن شد.
سلام دوست عزیز
چند نظر:
شاید جاستین از ابتدا همه چیز را میدانست
شاید او که قدرتى فوق العاده دارد تنها کسى بود که میدانست که زندگى بطور کل چند روز دیگر بیشتر نخواهد ماند
او این قدرت پیشگویى را هنگامى که دانه هاى لوبیا را در درون شوشه حدس زد نشان داد.
این کارى غیر ممکن بود که فقط با قدرت فوق العاده قابل اجراست
حال اگر با این اطلاعات فیلم را دوباره از ابتدا ببینیم آیا تمامى حرکات جاستین چه خوب چه بَد توجیه