شهروند ۱۱۷۷ ـ ۱۵ می ۲۰۰۸
بالاخره بعد از مدتی سر و کله زدن با خودم، نمایشنامه جدیدم را تا نیمه نوشتم و آن را برای نیره خواندم. گفت: حتما تمامش کن که قول می دهم اجرا شود!
در حالی که به نمایشنامه ام فکر می کردم، می دیدم که همزمان با نوشتن باید مسایل زیادی را حل کنم. مسئله اقامتمان هنوز حل نشده و اعظم بار دیگر با وکیل تماس گرفت. وکیل به او قول داد که کار ما درست خواهد شد. موضوع دیگر مسئله ماست برای رفتن یا ماندن. آیا با نقل مکان اعظم و آرتور به شهری دیگر، ما هم بهتر است شهر را ترک کنیم یا در آیواسیتی بمانیم؟ فکر کردم دیگر توانایی جابجایی را ندارم. باز هم مهاجرت . . . باز هم یک آغاز و شروع دیگر از صفر . . . باز هم تطبیق من و کاوه به محیط و شهر جدید . . .
ناگهان تصمیمم را گرفتم. گفتم نه . . . دیگر بس است . . . می خواهم در یک جای امن مستقر شوم. . . به کاوه گفتم: در آیواسیتی خواهیم ماند!
کاوه از شوق مرا بوسید. آرامش را در چهره اش می دیدم. گاه کودکان اصولی ترین و منطقی ترین راه حل ها را دارند. هر چند بزرگترها هرگز به حرف آنها توجه نمی کنند. کاوه بی آنکه شعر بگوید شاعر است. او در مقابل من سکوت می کند، اما راه حل های خودش را دارد و راه حل هایش درست ترین اند! من آشفته از بی عملی و جدا افتادگی از دانش اندوزی زندگی خرچنگی ام را سپری می کنم. خرچنگی که هی می خواهد به چیزی محکم بچسبد، اما جز باد و هوا و خالی و خالی چیزی در مقابلش نمی بیند… در این خالی بی انتها، در این بی حادثگی، خودم را وامی دارم که شادی های بسیار کوچک بیافرینم . . . با خنده های بی علت . . . شادیهای کوتاه . . . فقط با یک نگاه به هستی که بگویم هستم . . زنده ام . . . راه می روم.
“مری” ساعت ۱ بعدازظهر با چوبدستی به سرکار آمد. پایش شکسته بود. گفت رو یخ ها لیز خورده ام.
چقدر خوبست که پای من نشکسته است و روی یخ ها لیز نخورده ام! که دو تا پای دونده دارم . . . که با سرسختی رو در روی باد می ایستم و باد سرد یخزده را از سردی خودش خجالت زده می کنم . . . هورا . . .
اعظم داشت مقاله ای را در مجله می خواند. گفت: در این مقاله گفته شده که جهان به یک فلسفه نوین احتیاج دارد. وقتی که آن را می خواندم همه اش به تو فکر می کردم.”
چقدر خوب . . . کسی برای افکار من ارزش قائل است. . چقدر خوب . . این کجایش کوچک است؟ کجایش به خنده های من “علت” نمی دهد؟ همین اندیشیدن “علت” است؟
صبح زود تلفن زنگ زد. مارک بود. گفت: تمام روز جمعه را به تو فکر می کردم. دلم برایت تنگ شده!
گفتم: منم همینطور.
گفت: نوولم را تمام کردم.
گفتم: چه خوب! عنوانی برایش انتخاب کرده ای؟
گفت: هنوز نه . . و تا دیشب پاریس بوده ام و تازه برگشته ام . . . اما به زودی . . .
چقدر خوب . . . کسی بسیار دور از من به من فکر می کند. . . تمام روز جمعه اش را . . . کسی مرا دوست دارد.
این کجایش بی معنی است؟ دوست داشتن انگیزه زنده بودن من است. وقتی که حتی صدای عشق می تواند بدن بی حرکتم را گرم کند، پس می دانم آنکه ـ آنچه بشر را خلق کرده است، باید موجودی عاشق بوده باشد. چرا که در همین لحظه که دارم به “عشق” فکر می کنم میلیونها ذره در هستی در حال عشقبازی اند. “عشق” این کجایش خالی بی انتها است؟
فیلم ـ تئاتر “مرغابی وحشی” اثر هنریک ایبسن را با بازیگران توانمند استرالیایی ـ تماشا کردم. فیلم مونتاژ چندان خوبی نداشت. ریتم آن یکدست نبود. صحنه ها به طور ناگهانی قطع می شدند و همین در روال فیلم سکته ایجاد می کرد.
فیلم دیگری دیدم از برتولوچی به نام “قبل از انقلاب” درباره جوان خرده بورژوایی که در فاصله بینابینی بین دو انتخاب مانده است. بالاخره به طبقه کارگر پشت می کند و زندگی فردی خود را دنبال می کند. نوع فیلم سازی اش ویژه است. کاراکترهایش به نوعی وحشی و طغیانگرند. فضاسازی هایش غیرعادی اند، اما بی تاثیر از سینمای نئورئالیسم هم نیست. زبانش بار روشنفکرانه و فلسفی دارد. از نظر تکنیکی ریتم معمول را رعایت نمی کند. قطع های سریع دارد و چرخش های دوربین به نوعی بیانگر حالتهای روانی کاراکترهایش هستند.
فیلم “استراتژی عنکبوت” او را که فضاسازیهای رمزگونه داشت، تا نیمه دیدم. می خواستم مختصات سینمای سیاسی او را بهتر بشناسم. پشت صحنه فیلم “آخرین امپراتور” مرا دوباره به مسئله انقلاب در جوامعی که از نظرگاههای مختلف در حال انفجارند کشاند. نه . . . دیگر نمی توانم مقطعی مسایل را ببینم. دوباره باید نگاهم را از کل به جزء حرکت بدهم. وقتی که کل را می بینی، جزء معنی پیدا می کند.
تحت تاثیر یک خواب بسیار پیچیده و پرتنش، فکر کردم که چرا از قالبم جدا نمی شوم؟ چرا به دنیا نمی پیوندم؟ بعضی ها بسیار فراتر از قالب خود می اندیشند. دنیا را در کاسه ذهن دارند، اما دنیا به سوی فردگرایی ویژه ای در حال پیش رفتن است آنگونه که در نهایت کلافگی و آشفتگی چیزی منفجر خواهد شد و بسیاری چیزها تغییر خواهند کرد.
شطرنج بازی در ارتباطات در سرکارم دو پرسش را در ذهنم ایجادکرد. آیا یک خالق، ساختمان و روابط جامعه ای را که براساس بهره کشی و بهره وری است چگونه تنظیم می کند؟ و افرادی که در مجموعه ای الکترون گونه از یک گوشه به گوشه دیگر می پرند و نظم یک ساختمان الکترونی را به هم می ریزند، آیا به عمد در عین بی نظمی، نظمی جدید به وجود می آورند؟ یا نظم جدید حاصل تصادف است؟
موضوع این است که حالا در گردونه ی روابط “شارلوت”، “جون”، “پت” و “پم”، بازی شکلش عوض شده. شارلوت میانه اش را با “جون” بهم زده و جوری رفتار می کند که انگار آدمی به نام “جون” اصلا وجود ندارد! و گاهی با حرفهای نیشدار “جون” را به شدت می آزرد. “پت” هم مدتی است پایش را از محدوده پشت میزش آن طرف تر نمی گذارد. حالا شارلوت دور و بر “پم” می چرخد!
فکر کردم سیستم به گونه ای سیاستمدارانه و روانشناسانه مدیران را طوری تربیت می کند که اتحاد بین کارکنان خدشه دار شود. و گروههای خوب بین شان تفرقه بیفتد. به هم ظنین شوند و مشکوک و بدین ترتیب هر کس فکر کند که آن دیگری با سوپروایزها سروسری دارد و دیگری دارد زاغ سیاهش را چوب می زند (راستی زاغ سیاهش را چوب می زند یعنی چه؟ چه کسی زاغ سیاه چه کسی را چوب می زند؟ چرا زاغ سیاه؟ چرا خشونت؟ چرا شکنجه؟ آیا ما آدمها نژادپرستی و ارجحیت طبقاتی را به دنیای پرندگان هم برده ایم تا آنها را از هم متمایز کنیم؟)
نه . . . نمی خواهم خوشبینانه و به دروغ به همه چیز نگاه کنم. بگذار در شک خودم باقی بمانم. اینطور از تز و آنتی تزهای متوالی سنتزهای نوین به دست می آورم! نمی خواهم بگویم کاش . . . زندگی همین است . . . همین. . . چه آن کس که به دنبال معنا می گردد، و چه آن کس که بی معنا آن را می گذارند. زندگی: مجموعه روزهای بارور و نازا . . . روزهای شاد و غمگین . . . روزهای سخت و آسان . . . و حتی همین روزهای خنثی! . . .