بخش پنجم
بچه های کوچه خدایار کم کم بزرگ می شدند و کوچه رنگ دیگری می گرفت. ریش و سبیل کمرنگی صورت پسرها را مردانه می کرد و برجستگی اندام دختران، زن شدنشان را هوار می کشید. همبازی های سابق، رشد می کردند و از هم فاصله می گرفتند.
در ۱۹ – ۱۸ سالگی شکل زندگی بچه ها در کوچه عوض می شد. بعضی از آنهایی که دستشان به دهنشان می رسید و از پشت کنکور ماندن می ترسیدند، چون ردی در کنکور، جلوی دوست و آشنا سرشکستگی داشت، برای ادامه تحصیل روانه خارج می شدند، خانواده هاشان هم سعی می کردند خودشان و دیگران را متقاعد کنند که درس خواندن در ایران فایده ندارد و مدرک کاخ دانش لندن از دکترای دانشگاه تهران هم بهتر است (کاخ دانش یک موسسه آموزشی خصوصی در تهران بود که مدرکش ارزش دولتی نداشت، ولی شرکت های خصوصی برای کارمندان درجه پایین قبولش می کردند) این خانواده ها پسرها را روانه خارج می کردند، ولی برای بسیاری از دخترها این گونه نبود. با دخترها رفتاری متفاوت داشتند، معمولن آنها را در این سن و سال برای سفر خارج از خود جدا نمی کردند مگر در یک مورد استثنایی که برای دو تا از دخترهای کوچه ما در دو تاریخ متفاوت پیش آمد، عاشق شده بودند و می خواستند با پسری ازدواج کنند که باب طبع خانواده نبود، سفر خارج را جلوی پایشان گذاشتند تا عشق و عاشقی از سرشان بیفتد (یک نوع تبعید تلخ و شیرین) آنها هم با اشک و آه و ناله فرودگاه مهر آباد را ترک می کردند.
از آن دسته ای که ایران ماندند و دانشگاه رفتند، دو نفرشان بعد از اتمام تحصیل در ایران روانه فرنگ شدند. این دو در بازگشت با خودشان عروس فرنگی نیاوردند. یکی که اصلن تا آخر عمر ازدواج نکرد و به قول هم محلی ها سرش در کتاب بود. آن یکی با خانواده اش به خواستگاری دختری رفت که از قبل می شناخت. در جلسه خواستگاری، مادر دختر (طبق رسم آن زمان) از آقای دکتر می پرسد: درآمد ماهیانه شما چقدر است؟ آقای دکتر که چند سال اقامت در فرنگ منطق قومی اش را ضعیف کرده بود، از این سئوال عصبانی می شود و به مادر دختر می گوید به شما چه مربوطه که فضولی می کنید (این دیگر رسم آن دوران نبود). خواستگاری به هم خورد و دکتر با اعتراض همگانی از طرف خانواده خودش و دختر مورد نظر روبرو شد. دکتر دلزده از این فرهنگ قومی، برگشت فرانسه و شهروند آنجا شد. این تنها موردی بود که کسی از محله ما به فرنگ هجرت می کرد.
آقازاده هایی که از فرنگ برای بچه های محل سالی چند تا کارت پستال رنگی و عکس هایی از خودشان با دختران موطلایی می فرستادند، پس از چند سال، یکی یکی با عروس فرنگی های خوشگلشان از راه می رسیدند و به کوچه خدایار رنگ و بوی تازه می دادند.
آن سال های دور کوچه خدایار مثل سالن نشیمن یک خانواده بود. به غیر از رفت و آمدهای صبح و ظهر، از عصر به بعد همه در کوچه جمع می شدند ـ کوچه تفرجگاه بود ـ رفت و آمدها جلوی چشم بود، عروس فرنگی ها به این مجموعه شکل تازه ای دادند. با اولین کسی که در کوچه ارتباط پیدا می کردند و همزبان می شدند، مرحوم حسینقلی مستعان (نویسنده داستان های مجله زن روز و اطلاعات بانوان و سپید و سیاه و مجلات دیگر) بود. مستعان یک مرد جهان دیده و اجتماعی بود، توانایی اش هم در زبان از همه اهل محل بیشتر بود (مترجم چند کتاب از جمله کتاب بینوایان بود). دومین گروه که جذب عروس فرنگی ها می شدند و عروس فرنگی ها هم آنها را دوست داشتند، دختر بچه ها بودند.
همیشه با خوشرویی و لبخند با ما روبرو می شدند، مهربان و دست و دلباز بودند، ما را به اتاق خودشان می بردند و اجازه می دادند لوازم آرایش و لباس هایشان را تماشا کنیم و به آنها دست بزنیم، ناخن ها و صورتمان را آرایش می کردند و ما خودمان را در آینه تماشا می کردیم و حظ می کردیم. چشمان ما مشتاق تماشا بود و آنها همه کارشان تماشایی. با ما فارسی تمرین می کردند، کلمات جدید یادشان می دادیم و از تلفظ شان خنده مان می گرفت.
خانواده ها از این عروس های تحمیلی راضی نبودند آنها هم دل خوشی از خانواده ها نداشتند. عروس فرنگی ها هم کارهای عجیب و خطرناکی می کردند. یک بار گیزلا (عروس آلمانی) در مجلس روضه خوانی عاشورا وسط حسین، حسین کردن و شیون زنها ناگهانی ظاهر شد، آن هم با پیراهنی کوتاه و قرمز و بی آستین، در حالی که از همان دم در صدایش را در گلویش انداخته بود و کانوم، کانوم می کرد (خانم ، خانم)، جلوی چشم آقا از وسط زن ها با کفش از روی فرش رد شد تا خودش را به خانم برساند و کلید را بدهد دستش …….. بعد از اینکه، ای وای خاک بر سرم، جلوی آقا؟ با این سر و وضع؟ گفتن ها فروکش کرد. آقا پنج بار لعنت الله علی الشیطان الرجیم را خواند و روضه ادامه پیدا کرد.
در کوچه نظامی ها (بن بست منتظم، یکی از انشعابات کوچه خدایار) یک گروهبان بازنشسته زمان رضا شاه زندگی می کرد که هیچوقت لباس نظام را از تنش درنمی آورد. اسمش آقا بود. همه آقا صدایش می کردند. مشتاق اظهارنظر و آمار دادن در هر موردی بود. برای عروس فرنگی ها یک آمار کلی داده بود. به پسرها می گفت مبادا زن فرانسوی بگیرید، زن فرانسوی تا اصفهان و شیراز را دید، برمی گردد فرانسه و پشت سرش را هم نگاه نمی کند. زن آمریکایی بعد از اینکه اصفهان و شیراز و آبادان را دید و کلی طلا و جواهر از مظفریان خرید، برمی گردد آمریکا. زن آلمانی می ماند، تر و تمیز است و خانه و زندگی را خوب اداره می کند ولی گوشت تلخ است. زن ایرلندی از همه بهتر است می ماند، محبت دارد ولی فارسی را یاد نمی گیرد. زن انگلیسی را فقط می گفت: اوه، اوه طرفش نروید، دلیلش را هم هیچوقت نگفت.
بخش چهارم خاطرات کوچه خدایار را در اینجا بخوانید
Tasvire zibaie az gozashteh ba bayani shiva.
Ba tashakor,
Omideh
Merci.