بخش چهارم

کوچه خدایار از شمال به بازارچه آشیخ هادی و از جنوب به خیابان فرهنگ تهران محدود می شد و با سه کوچه انشعابی پس از چند پس کوچه از شرق به خیابان شاهپور و از غرب به خیابان امیریه می رسید.

سه باغ بزرک خدایار و سپهپور و منتظم السلطنه فضایی ییلاقی و گاهی شاعر انه به این کوچه بخشیده بودند. در آن سال های دور این کوچه بسیار سرسبز و باصفا بود. به غیر از دو درخت بلند توت و گردو که نقش زیادی در  زندگی بچه های کوچه داشتند، در دو طرف جوی آبی که از کنار این کوچه می گذشت، درختان بلندی بود که بین آن تاب می بستیم و بازی می کردیم. خوشه های گل اقاقیایی که از اوایل بهار از سر دیوار این سه باغ به کوچه سرازیر می شد، فضایی ییلاقی و شاعرانه به این کوچه می بخشید.

در این کوچه با اولین جوانه های برگ درخت توت فعالیت هر ساله بچه ها که پرورش کرم ابریشم بود شروع می شد. دیواره های یک جعبه کفش را برای هوا رسانی به کرم ها  سوراخ می کردیم، کف جعبه بستری از برگ توت می ساختیم و تخم هایی را که از سال پیش در شیشه خالی پنی سلین نگهداری  کرده بودیم، لابلای برگ ها می پاشیدیم. پس از چند روز برگ ها تکان می خوردند و تخم ها تبدیل به کرم های ریز می شدند. خوراک این کرم ها برگ توت بود که با بزرگ شدنشان افزایش می یافت. هر روز نگران تهیه برگ توت بودیم تا کرم هایمان زنده بمانند. اواسط تابستان برگ های دست رس درخت سخاوتمند کوچه مان تمام می شد و محتاج بچه هایی می شدیم که به آسانی از درخت بالا می رفتند و معاملات اقتصادی بر سر تهیه برگ درخت با تنها سرمایه ای که داشتیم (کرم های درشت درون جعبه) بین بچه ها شروع می شد. تمام تابستان سرمان گرم این کار بود. تا کرم ها به پیله می نشستند و دیگر نیازی به برگ توت نداشتیم.

پس از چند روز شاهد تکان خوردن پیله ها بودیم.کرم هایی که پروانه شده بودند، دیواره پیله را سوراخ می کردند و از جلوی چشممان پر می زدند و می رفتند، و پیله های براق تخم مرغ شکلی را در جعبه باقی می گذاشتند. این پیله ها گاهی به رنگ مروارید بودند، گاهی پسته ای و گاهی آبی آسمانی.  همان روزها سر و کله  کاسب دوره گرد کیسه به دوشی در کوچه ها پیدا می شد که داد می زد: آی پیله ابریشم می خرم. تخم هایی را که  پروانه ها در پیله ها جا گذاشته بودند می تکاندیم برای سال بعد و پیله ها را دانه ای دو قران می فروختیم .از تعطیلات نوروز تا فصل کنکور کوچه پر می شد از محصل هایی که برای کنکور درس می خواندند، زیر درخت های کنار جوی آب پتو پهن می کردند و به همان نور کم چراغ برق وسط کوچه قانع بودند. خانم والده آخر شب یک کتری بزرگ چای با یک کیسه قند برای این بچه ها می برد و با آن ها حال و احوال می کرد. مرحوم سرهنگ فرخزاد، پدر فروغ هم اغلب شب ها به این بچه ها سر می زد و برایشان دیکشنری و حل المسایل می آورد و سعی می کرد آنها را راهنمایی کند. بعضی وقت ها هم احساساتی می شد و به آن ها پیله می کرد که این را نخوانید و آن را بخوانید، یا فیزیک را ول کن دندانپزشکی بخوان و از این قبیل مجادلات …….

جوی آب خدایار از کوه های شمیران سرچشمه می گرفت. این جوی قبل از لوله کشی آب تصفیه شده، مسئول آب رسانی به آب انبار و حوض و باغچه خانه ها و کوچه های انشعابی بود. برای آب آشامیدنی یک علی آبی در  محله بود که روزی دو بار صبح و عصر با اسب و گاریش به کوچه ما می آمد و آب شاهی را سطلی یک قران می فروخت. برای شستشو و دیگر کارها از آب حوض یا آب انبار استفاده می کردند. بعضی خانه ها آب انبار داشتند  .در هر محلی هم یک آب انبار وجود داشت که آبش  همان آب جوی بود که ته نشین می شد و ظاهر تمیزی داشت.

ذخیره آب برای کوچه ها نوبتی بود. هر کوچه ای برای آبگیری شب خاص خودش را داشت. شب هایی که نوبت کوچه ما بود، همه تا دمدمه های صبح بیدار می ماندند. اواخر شب چراغ بادی به دست به سر کوچه می رفتند تا آب را سرکشی کنند. قرار بر این بود که از ده شب به بعد همه کوچه های امیریه، شستشوی کنار جوی را قطع کنند و خاکروبه در آب نریزند. وقتی آب صاف می شد چراغ بادی به دست ها با تخته راه انشعاب آب را به کوچه های پایین می بستند و جریان آب پرزور می شد. از سر کوچه داد می زدند که توپی ها را بردارید (توپی گلوله ای بود که از پارچه های کهنه به شکل توپ درست می کردند و در سوراخ راه آب جوی های بزرگ به جویهای کوچکتر و راه آب جوی های کوچک به خانه ها و حوض و آب انبار فرو می کردند تا قطع و وصل آب را با آن کنترل کنند.)

سری اول آب نصیب باغچه ها می شد، راه آبها را هم تمیز می کرد. سری دوم حوض ها و نزدیک سحر که آب مثل اشک چشم تمیز بود، روانه آب انبارها می شد. این شب ها بی ماجرا نمی گذشت، بعضی وقت ها دعوا و کتک کاری به همراه داشت یا از کوچه های جنوبی دعوا راه می انداختند که چرا آب را بستید و نوبت ما بوده و یا کوچه های بالا مراعات نمی کردند و آخر شب خاکروبه در جوی خالی می کردند و یا اختلاف و لجبازی هاشان را در عملیات آب رسانی دخالت می دادند. مثل آن شبی که پسرهای کوچه فردوس تا صبح در آب آشغال ریختند تا تلافی شکستی را که در بازی فوتبال از بچه های کوچه خدایار خورده بودند، در بیاورند، کار به کتک کاری و کلانتری و بیمارستان کشید و چند تا سروکله شکست.

برای بچه ها پریدن از روی جوی آب مرحله ای از رشد و توانایی شان بود، من اغلب  دستپاچه می شدم و لنگه کفشم در آب می افتاد، و برای به دست آوردنش، دنبال جریان تند آب آن قدر کوچه به کوچه می دویدم تا گم می شدم و سر از کوچه و خیابانی دیگر در می آوردم و اگر بزرگتری کمک نمی کرد، با یک لنگه کفش گریان به خانه بر می گشتم .یک بار هم خودم در جوی آب  افتادم، بسیار هراس آور بود، جریان آب به سرعت مرا می برد، سپور محل مرا بیرون کشید وگرنه سرم به پل می خورد و کارم تمام بود.

همین که آب لوله کشی به محل ما  رسید، جوی ها را پر کردند و اکثر درخت ها را بریدند، کوچه را از وسط جر دادند تا لوله های آب تصفیه شده را به خانه ها بکشند. آجر نظامی های کوچه را شکستند و همه جا را اسفالت کردند .به درخت توتمان هم رحم نکردند و دورش را با اسفالت پوشاندند، فکر نکردند که این درخت از کجا باید آب بخورد، درختی که با برگ هایش کرم های ابریشم را پرورش دادیم و در کودکی مراحل حیات را به چشم دیدیم و بزرگترین درس عرفان را آموختیم و با توت های شیرینش اولین میوه تابستان را نوبر کردیم. کوچه ها را صاف و بی درخت کردند تا ماشین های فولکس و آلفارومئو و فیات را به ته کوچه بکشانند و از میان درهای آهنی زشتی که مد شده بود عبور دهند و به داخل خانه بکشانند. مردم شیفته اسفالت و در و پنجره آهنی شده بودند. باغ ها ویران شد و خانه های کوچک با در و پنجره آهنی جایشان را گرفت و در این بی سامانی انگار که شهرداری وجود نداشت هر خانه ای که بازسازی می شد، نیم متر جلو می نشست. علی آبی محل مان بیکار شد و اسبش هم مرد، بعدش موادی شد و جسدش را گوشه قهوه خانه بازارچه پیدا کردند. بیچاره، چقدر برای فروش یک سطل آب نفس می زد.  بشکه را روزی دو بار از فشاری پشت میدان توپخانه، آب می کرد و با اسب پیرش کوچه به کوچه می کشاند و چقدر مردم خون به جگرش می کردند که آبش غبار دارد .علی آبی قسم می خورد که این غبار نیست، سایه ستاره روی آب افتاده. آب انبار خانه ما که با دبیرستان رازی در کوچه فرمانفرما مشترک بود، به لجن کشیده شد و کورش کردند و آن راه پله خنک اش که کیسه های کرباسی کدو حلوایی و ماهی شور سوقات شهرستان از آن آویزان بود پشت دیوارش دفن شد و پای همسایه هایی را که هر صبح  از آب انبار آب می بردند، از خانه ما برید  و صدها حکایت و خوابی را که دیده بودند پشت پله ها جا گذاشت …

بخش سوم این خاطرات را در این جا بخوانید