سخن ماه

این روزها همزمان بود با هفتادمین سالگشت مرگ جیمز جویس. اکنون نزدیک به ۹۰ سال از چاپ رمان Ulysses  اولیس این نویسنده می‌گذرد. رمان اولیس را شاید بتوان مهمترین رمان یک سد سال گذشته نامید. جیمز جویس این رمان را با نگاهی به کاراکتر استفن ددلوس، شخصیت اصلی رمان A Portrait of the Artist as a Young Man سیمای هنرمند در جوانی نوشته است. او اندکی پیش از مرگش رمان پراهمیت دیگری به نام Finnegans Wake  شب‌زنده داری فینه‌گن‌ها  را نوشت.

آنچه در پی می‌آید نوشته‌ای است از این قلم با نام «از میان شگردهای دو نویسنده: ویرجینیا وولف و جیمز جویس»(۱) که در ماهنامه سخن به سردبیری دکتر خانلری به چاپ رسیده بود. با نگاهی دوباره به این گزارش بی‌مناسبت ندیدم در اینجا بازـ چاپش کنم.

آغاز سفر پیدایش عهد عتیق شاید از این نظر برای ما جالب باشد که در بی‌زمانی و نیز بی‌مکانی می‌گذرد.

«در ابتدا خدا آسمانها و زمین را آفرید…»

 (بی مکانی مطلق تا پیش از آفرینش آسمانها و زمین)

«… و زمین تهی و بایر بود و تاریکی بر روی لجه. و روح خدا سطح آبها را فروگرفت. و خدا گفت روشنای بشود و روشنایی شد… و شام بود و صبح بود و روزی اول…»

جلد کتاب جیمز جویس

(بی‌زمانی مطلق تا پیش از پیدایش روز و شب)

اینها رخدادهای نخستین روزند. اما این روز چند ساعت می‌انجامد؟ یک ساعت؟ دو ساعت؟ یک سال؟ یک سده؟ یا درست یک شبانه روز بیست و چهار ساعته؟ نگاه کنید به آنچه در روز پنجم روی می‌دهد. این همه زاد و ولد، این همه «بارور و کثیر» شدن در یک روز! شعر پیدایش از همین رو در منطق زمانی و مکانی ویژه خود به پیش می‌رود. روز ششم از همه شگفتی‌انگیزتر است. چرا که در این روز خدا انسان را «موافق و شبیه خود» می‌آفریند. انسان در همین روز بالغ می‌شود و «جفت خود حوا» را می‌شناسد.

جیمز جویس در رمان سیمای هنرمند… می‌گوید:

«هنرمند ـ مانند آفریدگار ـ درون دستکار خود یا در پشت آن، در ورای آن و یا بر فراز آن ـ به گونه‌ای نادیدنی و در حالی که همانجا پشت صافی اثر رسوب کرده، می‌ماند و بی توجه به گرفتن ناخن هایش می‌پردازد.»

داستان نویسی که به شیوه «جریان سیال ذهنی(۲)» می‌نویسد، مانند آفریدگار در همین شش روزـ وار خود داستان را از جایی آغاز می‌کند، اما نه تنها آن را به پایان نمی‌رساند بل به گونه‌ای می‌نویسد که دوباره به آغاز داستان برگردد. زمان در رمان نوین همیشه به دور یک آسه یا محور می‌چرخد. آسه‌ای که ناخودآگاهی آدم های داستان آن را می‌سازد.

زمان در داستان های ویرجینیا وولف و جیمز جویس بر پیرامون دو دایره هم مرکز سوار شده است. دایره کوچکتر زمان اکنون داستان است و دایره بزرگتر زمان یادهای آدم های داستان. از همین رو کمان بزرگی از دایره بزرگتر کمان کوچکی از دایره کوچکتر را در بر می گیرد. هنگامی که دایره کوچکتر بسته می‌شود دایره بزرگتر هم به دلیل هم مرکز بودن با آن بسته می‌شود. یک فرض نامحتمل شاید بتواند فهمی از فرم زمانی این گونه داستانها به دست دهد. اگر نویسنده سفر پیدایش به جای بازگو کردن رویدادهای شش روزه از روز هفتم و از درون یادهای آفریدگار آغاز می‌کرد و با حرکت در روز هفتم و در یادهای خدا دوباره به روز هفتم می‌رسید، شاید فرآیند کار چیزی می‌شد هم‌ارز با یکی از بهترین کارهای این ژانر.

اولیس جیمز جویس در یک بیست ـ و‌ـ چهارـ ساعت ـ وار و خانم دلووی ویرجینیا وولف که به فاصله پنج شش سال پس از آن نوشته شده، در یک هجده ـ ساعت‌ـ وار روی می‌دهند. آدمهای هر دو داستان برای سفر خود زمان سنج دست ساز خود را به کار می‌گیرند. ویلیام فاکنر می‌گوید:

«زمان سنج دست ساز نویسنده در حالی که همه گذشته را در خود جذب کرده دمی از زمان اکنون را نشان می‌دهد.» به نقل از لئون ادل، The Modern Psychological Novel

از همین رو کلاریسا (در رمان Mrs. Dalloway خانم دلووی) و استفن ددلوس (در اولیس) همچون جانوری از اکنون آبشخوری در گذشته می‌یابند. اما الگوی زمانی تنها یک الگو است و رمان نویس با نگاهی کلی به این الگو و با به کار گرفتن شگردهای دیگر بافتی پدید می‌آورد که حرکت یادها و تصویرهای درونی آدم های داستان بر روی آن نقش بسته است. من این را بافت زمانی ـ روانی‌ ـ زبانی می‌نامم.

جلد کتاب ویرجینیا ولف

سه گوشی که این سه واژه را در بر می‌گیرد ابزار درستی است برای شکافتن چیستی ی فرم داستان نوین. در این شیوه گفتگوها و شیوه بیان و روایت پیوندی نزدیک با درون آدمهای داستان دارند. این پیوند یک پیوند روانی است. برای نمونه سیمای هنرمند… با زبان کودکانه و حتی کودکانه و لوس آغاز می‌شود. اما در همین کودکانه و لوس بودن، شاعرانه بودن کودک هم به روشنی نشان داده می‌شود. پا به پای رشد کودک زبان در داستان نیز رشد می‌کند.

زبان در کارهای وولف و  جویس زبان تک بعدی نیست. زبان چند بعدی است. گذشته از این ساختمان جمله‌ها ساده است و گهگاه با واژه‌هایی که چکیده یک جمله‌اند بیان می‌شوند. جمله‌ها یا به فعل نیازی ندارند یا خودشان فعل‌اند و یا از چندین جمله کامل و دراز درست شده‌اند. تداعی معانی پی و بن این سازه است و هم‌آوایی روانی میان واژه‌ها زاد این تداعی است. ریتم آوایی و دیسه‌ای واژه‌ها گاه حتی پوسته معنا را به دور می ریزد و تنها به دلیل آهنگ آن از درون آدمهای داستان باز شنیده می‌شود.

ویرجینیا وولف چیره‌دستی ی شگفتی‌انگیزی برای هم‌آمیزی دارد. شگرد کارش گزینش چند تم و گسترش آنها بنا به موقعیت روانی آدمها و تکرار آنها به گونه‌ای است که روایتی یکدست و یکپارچه به داستان بدهد. کمابیش همه آدم های داستان خانم دلووی برای تصویر سازی، گل، پرنده و موج را به کار می‌گیرند. صدای زنگ ساعت بیگ بن در لندن این جمله را در درون پرانتز وسط یادهای همه آدمها می‌گذارد: دایره‌های سربی در هوا محو شدند.

داستان از آخرین جمله یک پاراگراف ظاهرن ناپیدا آغاز می‌شود: خانم دلووی گفت خودش گل می‌خره. با همین تصمیم کلاریسا دلووی برای خرید گل، که قرار بود پیشخدمت‌هایش آن را انجام دهند، خانم دلووی را در خیابانهای لندن پس از جنگ جهانی نخست دنبال می‌کنیم. این مسیر دایره شکل و از پیش نوشته را جویس در شب زنده داری فینه‌گن‌ها با استادی تمام به کار گرفته است آغاز رمان چنین است:

riverrun, past Eve and Adam’s, from swerve of shore to bend of bay, brings us by a commodius vicus of recirculation back to Howth Castle and Environs We pass through grass behush the bush

و در پایان رمان می‌خوانیم:

… A gull. Gulls. Far calls. Coming, far! End here. Us then. Finn, again! Take. Bussoftlhee, mememormee! Till thous-endsthee. Lps. The keys to. Given! A way a lone a last a loved a long the

اگر پایان رمان را بخوانیم و جمله پایانی آن A way a lone a last a loved a long the  را به آغاز رمان بچسبانیم، متوجه این شگرد می‌شویم. گذشته از آن در همان سطر نخست آغاز کتاب از دو واژه رودخانه و جاری یک واژه تازه riverrun می‌سازد. تکرار صدای ب در چند واژه پشت سر هم در سطر پس از آن و گذاشتن واژه  again  پشت واژه فین، فینه‌گن را به یاد می‌آورد و در عین حال «تمام شدن دوباره» را تداعی می‌کند. واژه‌های ساخته شده از به هم بستن واژه‌های دیگر و در سطر پایانی جداسازی تمام a ها از سر واژه‌هایی که با a آغاز شده اند و به کار بردن حرف تعریف the … برای پایان رمان بی‌‌آنکه جمله نیمه تمام را تمام کند، نشان از یک ساختار نوین در داستان نویسی دارد و می‌توان گفت برگردان اینگونه آثار جویس را به هر زبان دیگری ناممکن می‌سازد.

شکی نیست هم وولف و هم جویس تاثیر انکارنشدنی بر ادبیات انگلیس و ادبیات جهان گذاشتند. خواندن کارهای آنها هنوز هم می‌تواند نویسندگان امروز را راهبری کند.

۱ـ این مقاله نخستین بار در ماهنامه سخن شماره ۱۲ تیرماه ۱۳۵۱ منتشر شد. این گزارش بازپرداخته یا بازویراسته آن گزارش است.

۲ـ Stream of consciousness

کتاب ماه

نگاهی به رمان مستانه خانوم نوشته شیرین کبیری

 

حسن زرهی

مستانه خانوم اولین رمان شیرین کبیری نویسنده جوان و تازه کار است، که توسط نشر گردون به تازگی به چاپ رسیده است. این رمان که در ۳۹۷ صفحه نوشته شده، چگونگی شکل گیری شخصیت مستانه را که می رود تا یکی از ارکان “ثبات” و “استقرار” جمهوری اسلامی را که فرهنگ سخیف فضولی، دخالت، جاسوسی، توطئه چینی، به رسمیت نشناختن حقوق فردی و اجتماعی افراد را به نام حفاظت و نگهداری از دین و عفت عمومی در جامعه ترویج می کند، پی بگیرد.

جلد مستانه خانم

کبیری در قالب شخصیت مستانه خانوم به کمبودها و کاستی های جامعه ای که انسان های پیرامونی را فراموش و رها کرده تا توشه راه زندگی شان فقر، کمبودها و ندانسته ها، خرافات و عقده هایشان شود تا بعدها در بستر مناسبی چون جمهوری اسلامی به  مهمترین معضل جامعه بدل شوند، پرداخته است.

«دم دمای صبح مستانه که غرق در خوابی عمیق و گرمای خوشایندِ کرسی بود با صدای خش‌خشی بیدار شد. در تاریک و روشن صبح پدرش را دید که شلوار از پا درآورده و در آن‌طرف کرسی زیر لحافِ مادرش می‌رود. مادر گفت: «مرد، خجالت بکش، پات لب گوره، بچه‌هات بیدار می‌شن، ننه‌ت بیدار می‌شه.» صفحه ۵

«خواب از سر مستانه پریده بود. از پدر و مادرش بدش می‌آمد. می‌دانست که در طرف دیگرِ کرسی برادرش هم شاهد ماجرا بوده. برای بیدار شدن هنوز زود بود. دست مستانه به آرامی به زیر کش شلوار و شورتش خزید. لرزش خفیفی در کشاله ی رانش حس کرد. بین دو پایش خیس بود. انگشتش را به عقب و جلو کشید، اول به آرامی و بعد با سرعت و فشار فراوان تا جایی‌ که نفسش بند آمد و لرزشِ عمیقی تمامِ بدنش را در بر گرفت. به سختی سعی‌ کرد صدایی از گلویش در نیاید. نفسِ عمیق و بی‌صدایی کشید و به آرامی دستش را از شلوارش بیرون کشید و با لحاف پاک کرد. احساسِ خشم به پدر و مادر جایش را به خلسه خوبی داده بود.» صفحه ۶

مستانه که زندگی محدودش به او ذهنیتی محدود داده است، تنها تصویری که در ذهن و خیال و رویاهایش برای زندگی آینده اش در سر می پروراند، مرگ دیگری ست تا “کاخ خوشبختی” خود را روی آن بنا کند.

«وقتی‌ که زیور خانوم بیمیره، کدخدا ملوک دلال رو خواستگاری من می‌فرسته و آقام هم می‌ره پیش شیخ رضا استخاره می‌کنه.‌ استخاره که خوب اومد شیرینی‌ می‌خوریم و من می‌شم زن کدخدا. دختراشم زود شوور می‌دم که شرّشون از سرم کم شه، پسرشم که موقع اجباریشه و من زیر پای کدخدا می‌شینم که بفرستش شهر خونه خان کار کنه که چشم من به چشش نیفته.»ص۷

مستانه از زنان شهری مشغول خدمت در دهشان هم بیزار است، و قول مادرش را قبول دارد که خانم معلمشان را “خانم نایلونی” می نامد:

«مستانه از رؤیا‌هایش بیرون آمد و فهمید که مدرسه اش دیر شده. با تنبلی از جا بلند شد، حوصله مدرسه را نداشت. کتاب و دفتر‌هایش را از توی طاقچه برداشت و به راه افتاد. با این‌که تازه صبحانه خورده بود، اما هنوز گرسنه اش بود و شکمش مالش می‌رفت. اگر به خاطر تغذیه نبود محال بود پایش را داخل مدرسه بگذارد. از دیدن خانم معلم شهری، به قول مادرش «خانم نایلونی»، حالش به هم می‌خورد.پوست سفید و آفتاب مهتاب ندیده اش، دستای نازکی که معلومه یه تاپاله هم بلد نیس درس کنه، موهای صاف و بلندش” همه مستانه را دچار نفرت می‌کرد. “خنده هاشو بگو با آقای صبا معلم کلاسِ پسرا. به قول ننه نسا اینا همه جنده ن.” و با این فکر تمام مسیر خانه تا مدرسه را در حال مجسم کردن خانوم نایلونی و آقای صبا بود، وقتی شب‌ها در یک اتاقند».ص۷

“دختر خوب نیس به آینه نگاه کنه، اجنه عاشقش می‌شن و می‌برنش.”   «وحشت از اجنه باعث شده بود مستانه سال‌ها به هیچ آینه‌ای نگاه نکند. و حالا با دیدن تکه کاغذی که دستش بود و عکس او را نشان می‌داد نمی‌دانست که باید چه کند. عکس را به آرامی در جیب گذاشت تا بعد با ننه نسا مشورت کند.”نکنه اجنه با دیدن عکس به سراغم بیایند.» ص۳۱

نگاه پر از نفرت مستانه به زن های شهری و باور او که از چگونگی پوشش آنان می شود فهمید که به قول ننه نسا همه اشکال جدی اخلاقی دارند، در طول داستان ما را با پدیده ای به نام “زنان در خدمت مقاصد حکومت اسلامی” آشنا  می کند.

«مستانه نگاهی‌ به عروس فرنگی‌ انداخت و با خود گفت:”غلط نکنم اینم جنّه ولی‌ خودشو شکل آدم درست کرده، با اون موهای زردش. حتماً هم برای این‌که سمش رو قایم کنه شلوار بلند و گشاد پوشیده، وگرنه اونم مثل بقیه زنا لنگ و پاچه‌شو بیرون می‌نداخ، اینا که خدا ندارن، حیا ندارن.» ص۳۲

برادر مستانه اسماعیل که از شهر بازگشته، با این که شبیه مردان شهری لباس پوشیده اما:« اسماعیل قدمی‌ به طرف او برداشت و مستانه با ترس قدمی‌ به عقب برداشت و نگاهش را به او دوخت. چقدر عوض شده بود. دیگر برای خودش مردی شده بود؛ شبیه مردهای شهر. شلوار سیاهی پایش بود با پیراهن مردانۀ سفیدی که روی شلوارش انداخته بود. یقۀ پیراهنش را تا آخر بسته بود. موی سرش را کوتاه کوتاه کرده بود، ولی‌ ریش و سبیلش بلند بود. هرچند لبخند می‌زد، مستانه می‌توانست در عمق نگاهش سایه های خشم کهنه را ببیند. مستانه که خانه آرزو‌هایش خراب شده بود، به زحمت لبخندی زد و گفت: «خوش‌آمدی، صفا آوردی.»و به دنبال اسماعیل به داخل اتاق رفت. تمام خبرها را به اسماعیل داده بودند. مستانه گوشه اتاق نشست و به حرف‌های ننه نسا و پدر و برادرش گوش کرد. مستانه فهمید که برادرش بعد از ترک خانه به شهر رفته و در حجرۀ کسی‌ در بازار شهر کار پیدا کرده. برادرش حرف‌هایی می‌زد که برای همه تازگی داشت، حرف‌هایی که رنگ از روی پدر می‌پراند و لبخند رضایت به چهره ننه نسا می‌آورد. برادرش از ستم‌های خان و شاه می‌گفت. مستانه حرف‌هایش را می‌فهمید و او هم ترسیده بود. ننه نسا همیشه به خان بد می‌گفت، اما شنیدن این که کسی‌ به شاه بد بگوید برای آن‌ها باورکردنی نبود.» ص ۶۳

در همان حالی که هم دهیان مستانه با اتوبوس به شهر می روند تا جاوید شاه بگویند و پولش را بگیرند، خبرهای دیگری هم می رسد. «… یک روز بدون مقدمه و در میان بهت و حیرت مستانه همه مشغول پایکوبی شدند. می‌گفتند: «امام آمد.»

«انقلاب پیروز شد.»

«آقا قراره به همه پول بده.»

«ایران گلستان می‌شه.»

«برابری و برادری، حکومت عدل علی‌.»

اصغر آجان هم مدتی در پاسگاه گارد گرفت و چند بار حکومت نظامی اعلام کرد و بقیه پاسبان‌ها و ژاندارم‌ها را مسلح کرد و بعد که دید کاری از پیش نمی‌رود مدتی‌ در خانه پنهان شد. بعد هم که دید کسی با او کاری ندارد دوباره در ده آفتابی شد. روزی اسماعیل را با عده‌ای دید که از شهر به ده‌ آمده‌اند؛ سرش را پایین انداخت و گفت: «برادر، ما شرمنده‌ایم، مأمور بودیم و معذور.» اسماعیل هم سری تکان داد و گفت: «از حالا به بعد تحت فرمان آقا باید جبران کنی.» همۀ اهالی‌ ده‌ با هم دست زدند، ولی‌ اسماعیل گفت که دست زدن خوب نیست باید تکبیر بگویند و همه با هم گفتند: “الله اکبر”» ص۶۶

و بدین صورت تمام امور ده در یک شب و با چشم به هم زدنی ظاهرا  تغییر می کند و جای کدخدا و اصغر آجان را اسماعیل و چند تن از “برادرنش” می گیرند و در ده شروع به رتق و فتق امور می کنند و فرمان می دهند و قانون وضع می کنند. و وقتی که خاطرشان جمع می شود که تمام ده و مردمش در خدمت امام هستند و اوضاع بر وفق مراد است، اسماعیل تصمیم می گیرد به شهر برود و برای خود و خانواده اش زندگی مهیا کند که دیگر جای آنها در ده نیست و باید شهرنشین شوند.

«شب اسماعیل به پدر می گوید: «فردا من و برادرا بر می‌گردیم شهر. چند ماهی‌ صبر کنید. هوا که بهتر شد برمی‌گردم و شما‌ها رو هم با خودم می‌برم، این‌جا به درد بچه‌ها نمی‌خوره. باید به شهر بیان و اونجا برن مدرسه.»  ص۶۷

چرخش زندگی مستانه از همین چند جمله ی ساده ی اسماعیل شروع می شود. با این که از اسماعیل خبری نیست اما مدام پول می فرستد و پول ها را هم به مستانه می دهند.

حالا ده کمیته هم دارد:«کم‌کم پای دخترها و زن‌های ده هم به کمیته باز شده بود و مستانه و دیگر دخترها هر روز آن‌جا دور هم جمع می‌شدند و قرآن می خواندند و به حرف‌های برادر اکبر که رئیس کمیته بود گوش می‌کردند

مستانه برای اولین بار در عمرش احساس کرد که عضو گروه بودن چقدر لذت‌بخش است. از این‌که خود را با دیگر دخترها برابر می‌دید خوشحال بود. کسی‌ تحقیرش نمی‌کرد، کسی‌ کتکش نمی‌زد. هر روز ماشینی از شهر برایشان گوشت و برنج و میوه می‌آورد. چیزهایی در خانۀ مستانه پیدا شده بود که تا آن موقع ندیده بود و نخورده بود. تا مدت‌ها مستانه موز را با پوستش می‌خورد تا وقتی‌ که دید یکی‌ از «خواهرها» که در شهر زندگی‌ کرده بود موز را پوست می‌کند و فقط داخلش را می‌خورد. مستانه البته صدایش در نیامد، ولی‌ فهمید که باید بیشتر به اطرافیانش توجه کند. وقتی‌ برای اولین بار جعبه سیاه و بزرگی‌ را دید که مرد کوچکی در آن نشسته و حرف می‌زند و به او نگاه می‌کند سراسیمه به دنبال چادرش دوید تا حجابش را رعایت کند. آن روز برای اولین بار اسم تلویزیون به گوش مستانه خورد‌. البته کسی‌ به رویش نیاورد، اما مستانه شرمنده شد و تا مدت‌ها نمی‌توانست به روی دیگران نگاه کند. مستانه به تدریج یاد می‌گرفت و خود را با تغییرات دور و برش تطبیق می‌داد. با پولی هم که به دستش می‌رسید ظرف چند ماه جهیزیه‌اش را تکمیل کرد…» صفحه های ۶۷و ۶۸

شرایط و زندگی جدید مستانه در او رویاهایی غیر از عروس کدخدا شدن در سرش می اندازد و در خلوت خویش عاشق برادر اکبر می شود. اما سرانجام مستانه از برادر اکبر چهره ای می بیند که باور کردنی نیست:

«مستانه با تعجب فراوان، مثل شبح بی سر و صدا، ‌رفت و خود را به پشت پنجرۀ اتاق برادر اکبر رساند و دزدکی از گوشه پنجره به داخل نگاه کرد. برادر اکبر را دید که پستان‌های خواهر وثوق را که یکی از نهضتی‌ها بود در دستانش گرفته و مثل دوشیدن پستان گاو به عقب و جلو می‌کشد. خواهر وثوق هم موهای بلندش را پریشان کرده و به پشتی‌ تکیه داده بود و سر را به عقب و جلو تکان می‌داد و با هر تکان موهای پریشانش را به این طرف و آن طرف پرت می‌کرد. دستانش هم در شلوار برادر اکبر تکان می‌خورد. مستانه زبانش بند آمده بود و با وحشت و ناباوری به منظرۀ روبرویش نگاه می‌کرد. وقتی‌ خواهر وثوق شلوار برادر اکبر را پایین کشید مستانه دیگر طاقت نیاورد و پا به فرار گذاشت. از شدت خشم و حسادت در حال سوختن بود، هیچ چیزی آرامش نمی‌کرد.”خاک توی سرت کنند مستانه بدبخت، این همه زحمت برادر را کشیدی آخرش هم این جندۀ شهری کار خودش رو کرد و تو بدبخت دهاتی باید بسوزی و صدات هم در نیاد.”»ص ۷۰

حالا به همت اسماعیل مستانه به شهر آمده ولی ترس از خرابات خانه در شهر دست از سرش بر نمی دارد. از اسماعیل و برادران دیگر قوت قلب می گیرد و با خود می گوید:«ای مستانه خر، دیگه خرابات‌خانه‌ای در کار نیس. ایران دیگه گلستان شده، امام خمینی همه رو مسلمون کرده.» ص ۸۰

مستانه در شهر بسیاری چیزها می بیند و می آموزد که همه را در خدمت سرویس دهی به خود به کار می برد:

یاد ننۀ ننه‌اش افتاد که وقتی‌ مستانه خیلی‌ کوچک بود یک شب خوابید و صبح روز بعدش دیگر از جا بلند نشد، به سختی‌ حرف می‌زد و ادرارش را نمی‌توانست نگه دارد. آقایش می‌گفت «سنگ کوب» کرده و مستانه هرگز نفهمید کدام از خدا بی‌خبری به سر پیرزن سنگ کوبیده که به هفته نکشیده مرد. مستانه با خود گفت: «حتماً خانم مدیر هم یک کم سنگ کوب شده. اگه بمیره به اسماعیل می‌گم که منو مدیر کنه، اونوقت هر روز پشت اون میز بزرگ می‌شینم و به همه پز می‌دم، می‌گم که چای برام بیارن و به همه دستور می‌دم. هر کی هم  به حرفام گوش نکنه بلایی سرش می‌آرم که اون سرش ناپیدا.» در همین افکار بود که صدای نازکی او را به خود آورد: «خواهر ده‌آبادی، بفرمایید داخل.»

و خواهر کهریزی را دید که صورت سبزه و تپل مپلش را که در میان مقنعۀ مشکی‌ قاب گرفته شده بود، به طرف او چرخانده و به او لبخند می‌زند.

مستانه با خودش گفت: «به این سرعت سنگ کوبش خوب شد؟»

بعد وارد اتاق شد و روی صندلی‌ای که خانم مدیر به او نشان داد نشست. هنوز صحبتشان شروع نشده بود که تلفن روی میز زنگ زد. خانم مدیر با یک دست گوشی را برداشت، انگشت میانه دست دیگرش را داخل دهان کرد و زیر لپش انداخت و به طرف بیرون کشید و گفت «بله» و مشغول صحبت شد. دوباره صدایش مثل «سنگ کوبیده‌ها» شد و مستانه به زحمت خنده‌اش را خورد، ولی‌ همچنان با تعجب به خانم مدیر نگاه می‌کرد. گوشی را که زمین گذاشت، از آن‌جا که متوجه نگاه مستانه شده بود، به او گفت: «خواهر ده‌‌آبادی، شما با احکام اسلام آشنایی دارید؟»

«برادر اکبر و خواهر وثوق تو ده رسالۀ امام رو برا ما می خوندن.»

 خواهر کهریزی با شنیدن نام امام چیزی زیر لب گفت که مستانه نفهمید. بعد ادامه داد: «نقله که حضرت زهرا (س) هرگز اجازه نمی‌دادن که نامحرم صداشونو بشنوه، و اگر مجبور بودن که با نامحرم حرف بزنن انگشتشون را در دهنشون می‌کردن که نکنه صداشون به گوش مرد نامحرم خوشایند باشه و به خطا بیفته.» ص ۸۲

همین نقل ها نشان می دهد که مستانه خانوم ها از چه پس زمینه هایی به انقلاب و سازمان های سرکوب او پیوسته اند. روستازادگانی که درکشان از زنان و مردان شهری و امروزی گناه آلود و ترسناک است. مستانه و زنان کم سواد و ناآگاهی مانند او گمان می کرده اند که زنان بی حجاب شهری دچار مشکلات جدی اخلاقی هستند.

در قصه اما به مستانه ثابت می شود که زنان با حجاب هم چندان توفیری با بی حجاب ها ندارند، در نتیجه مستانه همه ی همتش را مصروف رسیدن به هدف هایش می کند. البته همچنان در صدر آرزوهایش شوهر کردن و بچه دار شدن است. مدتی پس از اقامت در شهر و در خانه ای که انبار احتکار جنس های کم یاب و نایاب حاج آقای کارفرمای برادر مستانه اسماعیل است، پدر مستانه می میرد و اسماعیل هم به جبهه ی جنگ می رود و مستانه هم از ابتکار عمل بیشتری برای رتق و فتق امور برخوردار می شود، از جمله در حالی که در مدرسه مشغول شکنجه ی دخترکان نوجوان به اتهام عدم رعایت اخلاق وحجاب است، در همان حال با یکی از بردران حزب الهی دوست برادر به جبهه رفته اش هم خوابه می شود. اسماعیل در جبهه ی جنگ کشته می شود و مستانه به درجه ی مهم خواهر شهید ارتقا می یابد. حاجی هم خانه ی انبار جنس های نایاب را لازم دارد و مستانه باید خانه را ترک کند، برادران یکی از خانه های طاغوتی شمال شهر را در اختیار مستانه قرار می دهند.

«مستانه که از خوشحالی‌ در پوست نمی‌گنجید با همان برادر به دیدن خانه رفت. چشم‌هایش را می‌مالید و باورش نمی‌شد که آن خانه با آن عظمت مال اوست. یک هفته بعد مستانه و خواهر و برادر‌‌هایش اسباب‌کشی‌ کردند و وسایل را از پشت وانتشان که زیر پای ابراهیم برادر کوچکتر مستانه بود خالی‌ کردند و به داخل بردند. مستانه از کمی‌ وسایلشان تعجب کرد. کلّ وسایلی که داشتند و تمام جهیزیه مستانه فقط گوشه کوچکی از یکی‌ از اتاق‌ها را پر کرد. مستانه خدا را شکر کرد که خانه را با وسایلش به آن‌ها داده بودند و الا ده سال دیگر هم آن‌ها قادر به پر کردن آن قصر بزرگ نبودند. مستانه هم ابداً خیال پول برداشتن از حساب بانکیش را نداشت. پول‌هایی را که با زحمت از فروش قند و شکر، برنج و روغن، و کوپنهای نفت و دفترچه بسیجشان به همسایه‌ها درآورده بود، برای «زمان پیری و کوری»اش نگاه داشته بود. البته گاهی‌ هم به دیگران قرض می‌داد و بهره‌های خوبی هم می‌گرفت و از این‌که می‌دید پولش به سرعت چند برابر می‌شود لذت می‌برد.

خانۀ جدید پنج اتاق داشت که به آن‌ها «اتاق خواب» می‌گفتند و یک اتاق بزرگ‌تر که «پذیرایی» بود و یک اتاق با سقف شیشه‌ای که مستانه همیشه اسمش را فراموش می‌کرد و دائم از خواهر کوچکش می‌پرسید: «اسم این اتاق شیشه‌ایه چی‌ بود؟»

«پاسیو، مستانه، پاسیو.»ولی‌ مستانه یاد نمی‌گرفت همچنان به آن می‌گفت «پاشویه»، بخصوص که دوست داشت در حوض کوچک آبی که آن وسط بود وضو بگیرد و به یاد چشمه ده هرازگاهی تشتش را آن‌جا می‌برد و زیر آسمان آبی و پرتوهای نور آفتاب رخت‌‌هایش را با دست می‌شست و دلی از عزا در می‌آورد” صفحه ۱۰۱

این مستانه خانم که از خواهران زینب معروف شده و در محله ی عیانی شمال شهر تهران زندگی می کند، هنوز از شکنجه و شلاق زدن دختران زیبا و شهری لذتی می برد که وصف کردنی نیست، بر اثر حادثه ای که شرح آن در کتاب هست، زن یکی از قاضیان شرع می شود، و دیگر از شادمانی سر از پا نمی شناسد که متوجه می شود شوهرش از هم خوابگی با او سر باز می زند و در عوض با یکی از طلبه ها سروسری دارد، آن ها را در حال هم خوابگی می بیند و جناب قاضی را به هر زحمتی هست مجبور به  هم بستری با خود می کند، و دو فرزند از او و سومی را از یکی دیگر از برادران به جمع خانواده خوشبخت خویش می افزاید، تا اینکه خواهرش فتانه و شوهرش به کانادا می روند و با اینکه از اوضاع ناله می کنند اما عکس های گردش ها و تفریحاتشان نشان از ماجرای دیگری دارد، مستانه هم که از آقای قاضی خیر نمی بیند تصمیم می گیرد دست بچه ها را بگیرد و به تورنتوی کانادا بیاید:

«به محض بسته شدن درهای هواپیما چنان به سرعت مقنعه‌اش را برداشت و مو‌هایش را به این طرف و آن طرف تکان داد که انگار تحمل حجاب برایش حتی یک ثانیه دیگر محال است. ابداً نمی‌خواست از همین اول چیزی از بقیه زن‌های همسفرش کم داشته باشد و مبادا آن‌ها فکر کنند که او دارد ازشان تقلید می‌کند. آینه کوچکی از داخل کیفش درآورد و به خودش و چسب روی بینی اش نگاهی از سر تحسین انداخت و لبخندی زد و سرگرم دید زدن دور و برش شد.» ص۱۵۵

مستانه اما همچنان مشغول قضاوت دیگران از همان منظر خواهران زینبی است:

«زنیکۀ هندی، چه دستای کثیفی داره، واه واه بچه‌شو نگا کن، همینطور داره ور می‌زنه. اون چینیه چرا اینجوری راه می‌ره؟ خدا کنه اون سیاهه کنار من نشینه، حتماً اون موهای فرفریش پر شیپیشه»  ص۱۶۲

یا:

“«بیخود نیست که می‌گن اینا همه‌شون جنده‌ن و با خلبانا می‌خوابن، از بس که هرزه‌ن، مگه زن اینقد می‌خنده؟ از سر و کول همه که بالا می‌ره، حلقه هم که دستش نیست، غلط نکنم داره دنبال شکار می‌گرده. خدا می‌دونه، اینا که دین و دنیا ندارن، کفار که می‌گن یعنی‌ همینا» ص۱۶۳

ماجراهای مستانه خانوم در تورنتو از تهران هم خواندنی تر است. او همچنان همه ی فهمش از آدم مصرف جنسی است، و به هرکس بر می خورد در سر نقشه ی هم خوابگی با او را می ریزد و در این راه حد و مرزی ندارد و زن و مرد هم نمی شناسد. عقده های سرکوب شده جنسی مستانه  از او موجودی پر از تناقض، تنفر و تحقیر می سازد. موجودی که هویت و هستی خود را در تحقیر و انکار همگان می داند.

برای بار نخست، در یک اثر ادبی به ریشه های آدم هایی که با همه ی وجود با مظاهر شهروندی به ستیز برخاستند و با کینه ای عمیق هر آن چه را خود نداشتند مظهر فساد اخلاقی و انسانی قلمداد کردند، پرداخته شده است.

می شود به رمان بسیار خُرده گرفت بویژه به لحاظ ادبی، اما اگر به نخستین رمان یک نویسنده ی جوان از راه انصاف بنگریم چه بسا در پیشانی بلند خانم شیرین کبیری نویسنده ی مستعد بالقوه ای را ببینیم که به هر جنبه ای از کارش که بشود ایراد گرفت نمی توان از جسارت ستودنی اش در پرداختن به مقوله ی مهم “طرفداران جان برکف” جمهوری اسلامی  در ابتدای امر، از جمله خواهران زینب و… که جمهوری اسلامی در اوایل انقلاب برای استقرار خود و تحکیم قوانین قرون وسطایی اش در جامعه سود فراوان برد و به کمک آنها “ضد فرهنگ” را در جامعه ترویج کرد، تردید کرد.

 

کتابخانه شهروند

سینمای ایران / امروز دیروز

سینمای ایران کتابی ست حاوی مصاحبه های عارف محمدی با سینماگران قبل و بعد از انقلاب. این کتاب بهار ۱۳۹۱ توسط انتشارات سرزمین اهورایی چاپ شده است. طرح روی جلد کار مجید ضرغامی ست.

جلد سینمای ایران

مصاحبه شوندگان در این کتاب که هم نسل گذشته و دیروز ایران و هم اکنون ایران را در برمی گیرد عبارتند از:

مهدی رئیس فیروز، بهروز وثوقی، پرویز پرستویی، ویدا قهرمانی، عبدالله بوتیمار، فاطمه معتمدآریا، هوشنگ کاووسی، عباس کیارستمی، محمدعلی کشاورز، اصغر فرهادی، ناصر تقوایی، بابک بیات، ترانه علیدوستی، همایون ارشادی، اکبر عبدی، مجید مجیدی، آیدین آغداشلو، علیرضا داودنژاد، رضا بدیعی، خسرو پرویزی، جعفر والی، شاپور غریب، بهروز افخمی، مصطفی خرقه پوش، امیرشهاب رضویان، و محسن امیریوسفی

در واقع مصاحبه ها یک شمای کلی از سینمای دیروز و امروز ایران به دست می دهد.  از ویژگی های کتاب چاپ چندین صفحه در آخر کتاب از عکس های مصاحبه شوندگان با مصاحبه گر است.

 عارف محمدی که مصاحبه هایش را در این کتاب گردآوری کرده، متولد ۱۳۴۵ تهران است. او از ۱۲ سالگی به عنوان بازیگر و کارگردان در نمایشنامه های مدرسه شرکت می کرد و دوره ی دو ساله ی کارگردانی را در انجمن سینمای جوان کرج به پایان برده. او ضمن تحصیل در رشته ادبیات فارسی در دانشگاه، دوره تدوین را در مرکز فیلمسازی باغ فردوس تهران گذراند. به مدت ۹ سال در تئاتر و سینمای حرفه ای دستیاری کرد و چندین فیلم کوتاه ساخت. او هم اکنون دانشجوی فوق لیسانس مستندسازی و رسانه در دانشگاه رایرسون در تورنتو است و تاکنون دو مستند او به نام های “اتوبوس” و “افق های روشن” او در چندین فستیوال خارجی به نمایش درآمده اند.

« خیلی از فیلمسازان ما در یک مقطعی خیلی بزرگ بودند و در جایی می بینیم که سیر نزولی پیدا کرده اند و با وجودی که هنوز هم فیلم می سازند با این حال می بینی که کارهایشان حال و هوای آن دوره ها را ندارد و این به دلیل این است که این ها سلیقه هنری شان را در آن مقطع متوقف کرده اند و آن را رشد نداده اند. فاکتور مهم دیگر این است که فیلمساز خودش را ایزوله نکند. آدم هایی که کار می کنند و مطرح می شوند ناخواسته در محیطی که هم صنف های خودشان هستند ایزوله می شوند و وارد اجتماع نمی شوند. به عبارتی با مردم به طور واقعی در ارتباط نیستند، اتوبوس سوار نمی شوند، رفقای غیرسینمایی ندارند و در واقع خود را از یک سری اطلاعاتی که موقع نوشتن سراغشان می آید محروم می کنند. در حال حاضر خیلی از دوستان فیلمساز هستند که فقط با آدم های اهل هنر در ارتباط هستند و کانالی که اطلاعات عاطفی می گیرند خیلی محدود به یک تیپ آدم است. اما اگر هنرمندی آزاد باشد و خودش را ایزوله نکند و به دنیای اطرافش گام بگذارد، بانک عاطفی اش با سرمایه های کاملا متنوع لبریزتر خواهد شد……» اصغر فرهادی ـ صفحه ۱۵۳

وسوسه های آبی

رمان وسوسه های آبی، در شناسه اش چنین آمده است:

نام کتاب: وسوسه های آبی

نام نویسنده: مهرناز صالحی

طرح روی جلد: نقاشی آکریل از مهرناز صالحی

صفحه آرایی و جلد: آتلیه آیدا

سال چاپ: ۲۰۱۱/۱۳۹۰

ناشر: آیدا/بوخوم، آلمان

رمان وسوسه های آبی رمانی ست از مهرناز صالحی که در ۳۶۲ صفحه نوشته شده است. مهرناز صالحی خود را در پشت جلد کتاب چنین معرفی می کند:

جلد وسوسه های آبی

زاده شده در شمال، پرورده شده در همه جا، ساکن هیچ کجا و همه جا. بیشتر زندگی ام را به آموزش و پرورش کودکان گذرانیده ام که رشته تحصیلی ام بوده و خود در دانشگاه زندگی آموخته و پرورده شده ام؛ در سال های آبی، بنفش، خاکستری و نارنجی.

می نوازم، می خوانم، می کشم و می نویسم تا شاید تنها در جوهر شناسنامه ای با شماره ۱۲۷ صادره از ساری نمانم.

رمان وسوسه های آبی رمانی ست خطی که از زبان یک کودک ۶-۵ ساله شروع و تا چهل سالگی او را در برمی گیرد.

سحری دختر بچه ی زیبایی که در دوران کودکی مورد آزار و اذیت جنسی قرار گرفته،  قصه اش را برایمان تعریف می کند. او از رازهای ترسناک و سر به مهر خود که جرئت ابرازش را با هیچ کس نداشته و تبدیل به کابوس های شبانه و دائمی او شده و تمام زندگی او را تحت الشعاع قرار داده، پرده بر می دارد و خواننده را به دنیای پر از ترس خود فرا می خواند.

وقایع این رمان در سال های آخر نظام سلطنتی و ماه های اول استقرار جمهوری اسلامی می گذرد.

«لباس آبی بود، مرا به یاد لباس آبی کذایی انداخته بود و هراسانم می کرد. لباسی که از چاه سر درآورد. دیگر دوست نداشتم آبی بپوشم. در این چند سال هر وقت مادرم پارچه یا لباسی آبی نشانم می داد با ایرادی ردش می کردم.

رنگ آبی رنگ مرگ خواهرم بود، بوی نم و علف پوسیده و لجن به مشامم می آورد. حال باید این را می پوشیدم، چرا؟

این بار زیاد لج نکرده بودم، این سرنوشت من بود که با لباس آبی رنگ می گرفت.

باشگاه افسران این شهر، آخرین مکان جوانی باشکوهم، شیک و اروپایی بود. بارها در جشن های مختلف آنجا بودیم و نگاه مردها را بارها و بارها بر اندامم حس کرده و اشتیاق آن ها را وقتی نزدیکم می آمدند، از صدای گرفته شان و نفس های مقطعشان، درک می کردم. این بار اما رنگ و بویی دیگر داشت.»(صفحه ۶۲)

نویسنده با بازگویی روابط چند خانواده، غیر مستقیم نقبی می زند به شرایط سیاسی اجتماعی آن دوران و چگونگی تلاشی نظام سلطنتی را در قالب قصه زندگی سحری روایت می کند، اما متاسفانه هر چه به آخر رمان نزدیک می شود شیوه ی نگاه و نیز روایت قصه از بُعد ادبی خود دور می شود و به بیانیه و گزارش سیاسی نزدیک می شود. طرح این قصه ی جذاب آن جایی دچار خدشه می شود که رمان رنگ و بوی شعارهای سیاسی و روزمره را به خود می گیرد. ای کاش نویسنده بیشتر به عمق شخصیت سحری نزدیک می شد و رگه های خودآزاری او (آزارهای جنسی او در کودکی که یکی از تابوهای فرهنگی ما بوده و هست و کمتر موضوع ادبیات ما بوده) که او را وامی دارد تن به رابطه های ناخواسته بدهد، پی می گرفت. و یا شناخت بیشتری از شرایط سیاسی اجتماعی مطرح در رمان داشت تا داستان هم در بعد اجتماعی سیاسی اش، و هم در بعد ادبی اش پخته تر و جاندارتر پیش می رفت.

«وقتی در لباس سفید عروسی با سعید می رقصیدم، در گوشم زمزمه کرد: “اشتباه نکن، تو عروس من هستی، مال منی.” این باعث شد که یخ کنم. چرا می توانست مرا کنترل کند؟ چه تسلط عجیبی داشت بر من!

ـ از فردا دیگر این طور نخواهد بود. همه چیز عوض خواهد شد.

ـ خواهیم دید، خواهیم دید و لبخند کریهی بر لبانش نشست.

جام در دست، گوشه ای ایستاده و به مدعوین چشم دوخته بودم. کی ها هستند این ها که دور و بر من وول می خورند. چرا به خودم دروغ گفته بودم؟ از زندگی ام چه می خواستم؟» (صفحه ۲۵۳)

تنها منطقی که در ترسیم و تغییر شخصیت های داستان در طول رمان از جمله سحری و یا برادرش شیدا حاکم است همانا منطق شعاری راوی ست که دوست دارد قصه را به جایی ببرد و در جایی تمام کند که شعارهای سیاسی روز حکم می کنند. روند داستان همانقدر در توجیه تغییر شخصیت و منش شیدا که برادری غمخوار و دلسوز و فهمیده برای سحری بود، عاجز و بی منطق است، که در چرخش شخصیت سحری به عنوان زنی متزلزل و آلت دست سعید، به زنی محکم، استوار و انقلابی!

«نامه ی مروی یک ماه بعد از مرگش به دست شیدا رسید. نامه ای که زندگیم را دوباره دگرگون کرد.

در آتلیه ام غمگین و سردرگم نشسته بودم، که شیدا آمد. برافروخته، حیران، آشفته و پریشان. بلند شدم که به استقبالش بروم.

ـ داداش جان، چه خوب!

ـ خفه شو دختره ی هرزه ی بی همه کس. من برادر تو نیستم و مرا به طرف دیوار هل داد.

از تعجب، بی هوش و حواس بر زمین چمباتمه زدم. خیال کردم دوباره به کابوسی گرفتار شده ام. چشم هایم را بستم و باز کردم. نه او بود شیدا! سفید، لرزان، عصبانی و او بود که داشت ناسزا می گفت….»(صفحه ۳۰۱)

هر کدام از شخصیت های داستان درخور این بودند که دقیق تر و جزئی تر و واقعی تر داستانشان روایت شود.

«از داوود خبری ندارم. حالا بعد از رفتن شاه، حتما دارند متشکل می شوند. این ها را هم از عمو می شنوم. خودم که چیزی از سیاست نمی دانم. شاه با اشک و زاری، با لب و لوچه ی آویزان به مصرپرید. بختیار دارد تلاشش را می کند. اما مردم در کوچه و خیابان عربده می کشند:

بختیار، بختیار، نوکر بی اختیار.

ـ عمو پاین مردم چی می خوان؟

ـ والله چی بگم؟ با این چند دستگی! هر کسی یه سازی داره می زنه. خوب ما هم ساز خودمونو می زنیم. ها خوب نشسته ام، اگه راضی نیستی بگو. یه جور دیگه می شینم.»(صفحه ۳۳۸)

از ویژگی های خوب رمان استفاده از لهجه محلی و کلمات محلی ست که در آخر کتاب فهرستی از آن داده شده.

یادآوری می شود که کتاب، به دلیل حمایت مالی،  سپاس از سایت شهرزاد نیوز را بر پیشانی خود دارد.

برای تهیه کتاب می توانید با ای میل آیدا کتاب تماس بگیرید.

aidabook@freenet.de

www.aidabook.de

نوشته ها و دیدگاه هایتان را برای ما بفرستید.

poetry@shahrvand.com