شهروند ۱۲۳۵ پنجشنبه ۲۵ جون ۲۰۰۹
آیا با تهدید می شود عادات کهنه را به فرزندان قبولاند؟ مطمئنا پاسخ به این پرسش یک نه، مطلق است. چرا پاسخ منفی است؟ همانطور که اکثر خوانندگان عزیز می دانند، شیوه تعلیم و تربیت در جهان بنا به فرهنگ های حاکم بر جوامع، متفاوت است. برای نمونه در کشور خود ما تهدید، بیشتر در محیط خانواده، به بخشی از تعلیم و تربیت تبدیل شده و ما با این اسلحه بویژه علیه فرزندانمان از همان اوان کودکی به بیشترین آرزوی خود می رسیم. مثلا اگر غذایت را نخوری میگم موش بیاد و ترا بخورد و یا اگر نخوابی باهات قهر می کنم و غیره. تازه اینها تهدید های ساده و کم آزار اند. بچه هنگامی که بزرگ می شود و وارد جامعه شده و رفیق و دوست و همکلاسی برای خود دارد، تهدیدها زمخت تر و خشن تر می شوند. مانند زبانت را از حلقومت در می آورم، با پتک سرت را له می کنم وغیره.
روزی صبح زود از طرف دادگاه خانواده شهر محل اقامتم به دفترم تلفن شد و منشی دادگاه از من خواست که ساعت دو بعد از ظهر همان روز در یک جلسه دادگاه حمایت از نوجوانان شرکت کنم. من پذیرفتم و سر ساعت معین در دادگاه حاضر شدم. در آن جلسه یک زن و شوهر هموطن را دیدم که نگران یک طرف میز نشسته اند و یک بچه حدودا ۱۲ ساله را دیدم که در کنار کارمند حمایت از نوجوانان امور اجتماعی نشسته بود. هنگامی که قاضی وارد سالن شد، همه بلند شدند به غیر از بچه. کارمند امور اجتماعی با دو انگشت شانه بچه را بالا کشید و او نیز در نیمه راه بلند شدن بود که قاضی متوجه شد و گفت بگذاریدش. قاضی دادگاه در اولین جمله خود، رو به من کرد و گفت: آقای دکتر مرادی امروز نه به عنوان مترجم، بلکه به عنوان متخصص در امور فرهنگی دعوت شده اید. سپس دستش را به طرف والدین بچه دراز کرد و گفت: این آقا بچه ی دوازده ساله اش را تهدید به مرگ کرده و گفته است: “اگردفعه دیگر سیگار دردستت ببینم و بااین نوع همکلاسیها رابطه داشته باشی با انگشت چشمانت را ازحدقه درمی آورم و باچنگک آویزانت می کنم که بمیری”. شما می دانید که این نوع پدرها خطرناک اند! تازه او از طرف همسرش نیز به جای سرزنش حمایت می شود. نظر شما چیست؟ من با یک لبخند آرام رو به قاضی و با اشاره به والدین گفتم: آقای رئیس دادگاه این پدر و مادر، احتمالا مانند مادر من که هم نقش پدر و هم مادررا برایم داشت (پدرم را در بچگی از دست داده بودم) و روزی بیست بارمرا تهدید می کرد که با دستهای خود خفه ام کند، اما هیچ گاه این کاررا نکرد، هستند اینها نیز احتمالا همین تهدیدهایی که بخشی از فرهنگ ماست، برای بچه شان بهکار گرفته اند والا به ندرت پدر و مادری حاضرند جگر گوشه خودرا بکشند. متأسفانه این یک عادت است و بخشی از تعلیم و تربیت حاکم. با این حرف من، چهره پدر و مادر کمی بشاش شد و قیافه کارمند حمایت از نوجوانان درهم رفت و قاضی کمی در فکر رفت و در آن حال، بچه که اینجا بزرگ شده بود، رو به قاضی و به زبان آلمانی سلیس گفت: آقای قاضی، پدرم با زبان خودش گفت که می کشدم. در آن حال کارمند حمایت از نوجوانان نگاهی به بچه کرد وآهسته تذکرداد که ساکت باشد. قاضی ادامه جلسه را به وقت دیگر موکول کرد، چون نخست می خواست نظر من و یک روانکاو امور اجتماعی آلمانی را بشنود. او ازمن خواست که بعدا به دفتر کارش بروم که در این باره صحبت کنیم.
پس در فرهنگ ما تهدید بخشی از تعلیم و تربیت از سوی والدین است. من در یک بحث دیگر اشاره کردم که دختر عزیزم، غیر مستقیم مشوق من بود برای انتخاب شغل مشاور خانواده و حمایت از نوجوانان. زمانی که آغاز به این کار کردم، درست دوران اوج فرار خانواده ها و بویژه نوجوانان از ایران بود. از ایرانی که بعد از انقلاب بر خلاف انتظار مردم، جو خفقان آوری بویژه برای زنان به وجود آمد. تا جائی که خیلی از دختران جوان ما، همه گونه خطر را به جان می خریدند؛ خطر به دام قاچاقچیان انسان فروش افتادن و گیر کردن در چنگ معامله گران انسان تااز سرزمین گل و بلبل که به جهنم خانواده ها تبدیل شده بود، بیرون بیایند. حالا از آن می گذریم که اکثر جوانان فراری ما (دختران و پسران) با چه سرنوشت تلخی دست به گریبان شدند. در هر حال این خانواده ها و فرزندان جوان وطنمان ازدست مأموران جمهوری جهنمی اسلامی فرارمی کردند ولی بعد از مدتی آرامش بس کوتاه، بیشتر آنها خودرا با جهنم وابستگی فرهنگ عادتی و دیوار عظیم جدائی از فامیل و کم ترین ارتباط با مردمان فرهنگ جدید، روبرو می دیدند. اگر چه زندگی در آزادی شیرین تر بود و انسان بدون پروا و ترس، حق نفس کشیدن سیاسی را داشت، اما مشکلات دیگری به وجود آمدند که پیش از فرار کمتر با این نوع از مشکلات روبرو بودند. مثلا پدر خانواده در ایران هنگامی که از سر کار برمی گشت، خودش را روی مبل می انداخت و تلویزیون را باز می کرد و هر امری می کرد همه به حرفش گوش می دادند. او بنا به سنت صدها ساله جامعه در هر مورد، حتا شیوه پوشش زن و فرزندان حرف آخر را می زد و در مورد کمک در منزل، اگر در بیرون از خانه کار هم نمی کرد، دست به سیاه و سفید نمی زد. این عادتی بود که نسل قبل به نسل بعد منتقل کرده بود و حتا برای زنان و دختران ما بسیار عادی و طبیعی بود که این شیوه زندگی را بپذیرند و کمترین ادعارا هم داشتند. زندگی در دنیای جدید این “نظم” صدها ساله رابه هم ریخت و اختلالی بس بزرگ در عادتها و شیوه زندگی به وجود آورد که دردسری برای خانواده ها و بویژه پدران خانواده ها ایجاد کرد.
در این دنیای نو نظم و قوانین دیگری وجود دارد. حقوق زن و مرد برابر و فرزندان دارای حقوق ویژه ای هستند. دیگر نمی توان با تهدید کار را پیش برد. دراین دنیای قانون و مقررات، انسان دو راه بیشتر در برابر خود ندارد، یا منطقی می اندیشد و عادتهای کهنه و یک جانبه را آهسته و به مرور زمان کنار می گذارد و تابع قانون انسانی می شود و حقوق برابر بین خود،همسر و احترام به خواست فرزندان را می پذیرد و یا راه چاره دیگری ندارد جز رها کردن خانواده و برگشت به وطن. اگر آن ممکن نباشد و خودرا دربن بست قید و بندها ببیند، برای چاره ممکن است دست به کار خطرناکی بزند. چه بسا در برخی موارد متأسفانه بعضی مردها این راه آخررا برگزیده اند ودست به مثلا خودکشی یا دیگرکشی زده و یا دق کرده اند. این فقط بدان معنا است که ترک عادت برای مان سخت است و نمی خواهیم منطق را بپذیریم. البته من نیز اعتقاد دارم اگر عادت ها که بخشی از فرهنگ ما است، خوب باشند و هیچ لطمه ای به نرم اجتماعی نزنند، باید آنها را حفظ کرد. در هر صورت انسان باید تا آن اندازه ای نیز انعطاف پذیر و دمکرات باشد، هر آنچه که برای خود خوب می داند به دیگری نیز روا بدارد، بوِیژه به افراد خانواده خویش.
در اینجا لازم می دانم که یک نمونه از کار خودم را برای خوانندگان عزیز و ارجمند، بدون ذکر نام و تاریخ بیاورم. روزی یک خانم هموطن از شهر هم جوار محل اقامتم به من زنگ زد و مشکلی داشت و می خواست آن را با من در میان بگذارد. وقت ملاقاتی داده شد و ایشان به دفتر کار من آمد. او باچهره ای غم بار شرح داد که سه فرزند دختر دارد و در اینجا هرسه مدرسه می روند. او خودش در بیمارستان کار می کند، اما شوهرش بیکار است. دختر بزرگ آنها که ۱۶سال دارد، مانند همه دختران همکلاسی اش به تازگی بایک جوان خارجی، آشنا شده است. هنگامی که پدرش متوجه قضیه شد، روزیکه من سر کار بودم و دخترمان از مدرسه به خانه آمده بود، پدرش در آشپزخانه کارد تیزی را زیر گلوی او می گیرد و می گوید: اگر با این پسره ببینمت ترا می کشم و باید زود به این رابطه خاتمه دهی. دختر وحشت می کند و به پدرش قول می دهد که حتماً حرف او را گوش خواهد داد و زود به اتاقش می رود. او در همان روز یک نامه به زبان آلمانی برای اداره حمایت از نوجوانان می نویسد، مبنی بر اینکه از پدر خودش وحشت دارد، زیرا پدرش اورا با کارد تهدید به مرگ کرده و نمی خواهد منزل والدینش بماند و همان روز پست می کند. به محض دریافت این نامه، مأمور اداره حمایت از نوجوانان مستقیم به مدرسه مراجعه کرده و دختر را از همانجا به خانه نوجوانان در شهر دیگری می برند و همزمان نامه ای برای پدر این دختر می نویسند که به اداره امور حمایت از نوجوانان مراجعه کند. هنگامی که پدر به آنجا می رود قبل ار طرح هر موضوع با آلمانی شکسته بسته، می گوید: دختر بزرگم دیروز از مدرسه به منزل برنگشته و به مادرش تلفن کرده که در خانه نوجوانان است، اما نگفته درکدام شهر؟ می توانید به من بگوئید باچه مجوزی شما این کاررا کرده اید؟ کارمند پیش ازپاسخ به پرسش او، فرمی را جلو دستش می گذارد و بدون حضور یک مترجم می گوید: نخست این ورقه را امضاء کنید، بعد به شما خواهیم گفت که چرا ما دختر شمارا به خانه نوجوانان برده ایم. پدر با وصف اینکه محتوای فرم را نمی فهمد، اما آن را امضاء می کند که بداند دخترش درکدام خانه نوجوانان به سر می برد. پس از امضاء فرم توسط او که بعدها معلوم شد، آن فرم محروم کردن پدر از حق تعلیم و تربیت بوده است، تازه کارمند دست بالا گرفته و نه اینکه به او محل اقامت دختر را نمی گوید، بلکه اورا تهدید به مرتکب شدن به جرم و احضار به دادگاه می کند. خانم در ادامه گفت اکنون نمی دانم چکار کنم؟ من پرسیدم که آیا می دانید دخترشما کدام خانه نوجوانان است؟ با لکنت پاسخ داد: بله محل اقامت دخترم را می دانم ولی می ترسم به کسی بگویم و هنوز به شوهرم نیز نگفته ام. من به او اطمینان دادم که به کسی نخواهم گفت. عاقبت این خانم تلفن و آدرس را به من گفت. من قول دادم که با دخترش تماس بگیرم و بامسئول خانه نوجوانان نیز حرف بزنم. و افزودم، البته کارمند اداره ی حمایت از نوجوانان شهر شما کاری خلاف قانون انجام داده و بدون مترجم امضاء محرومیت از حق تعلیم و تربیت را از شوهرتان گرفته است. حتما شما را به دادگاه احضار خواهند کرد. اگر اینطور شد از وکیلتان بخواهید که نیاز به مترجم دارید و حتما بگوئید که شوهرتان این ورقه را بدون مترجم امضاء کرده است. از آنجا که کار ضروری بود، در مدت کمتر از یک ماه جلسه دادگاه تشکیل شد و چون قاضی دادگاه خانواده، دفتر مشاور خانواده و دارالترجمه من را می شناخت، مرا به عنوان مترجم و مشاور خانواده و آشنا به هردو فرهنگ به دادگاه دعوت کرد. در آن جلسه دادگاه هم دختر را از آن شهر آورده بودند و هم کارمند اداره حمایت از نوجوانان و هم والدین دختر با اشک در چشمان و شرمندگی برای این که کار به دادگاه کشیده شده است، حضور داشتند. نخست حرفهای طرفین شنیده شد. قاضی دادگاه خانواده هم براین نکته که نمی بایستی بدون مترجم آن فرم محرومیت از حق تعلیم و تربیت امضاء می شد تأکید کرد و آن را بی اعتبار دانست. و نیز اعمال پدر دختر را نسبت به فرزندش خلاف قانون ارزیابی کرد و حاضر نبود رأی دهد که دختر از خانه نوجوانان به منزل والدین برگردد. در یک تنفس چند دقیقه ای دختر به من نزدیک شد و در حالی که اشک در چشمانش حلقه بسته بود گفت: عمو جان ببخشید من چه مدتی باید در این هایم یا خانه نوجوانان بمانم؟ من قبل از پاسخ به پرسشش گفتم: چرا می پرسی؟ مگر آنجا را دوست نداری؟ سرش را پائین انداخت و با تکان دادن سر نه گفت و ادامه داد که دلم برای خواهرهایم تنگ شده. من گفتم غصه نخور در این جلسه ترتیبی می دهیم که به خانه جوانان شهر خودتان، انتقالت بدهند که خواهرانت بتوانند به دیدنت بیایند. گفتم در این میان دوست داری که من همراه خواهر کوچکت به ملاقاتت بیایم؟ باخوشحالی گفت: مگه میشه؟ اونجا غریبه رو راه نمی دن. باید در یک کافه و آن هم همراه یک خانم کارمند هایم باشه.
در بخش مشاوره و ارزیابی من ازقاضی تقاضا کردم که مجوزی برایم بنویسند که مجاز باشم به دیدار این دختر در خانه نوجوانان آن شهر بروم. بعد داستان و عادت فرهنگی فوق را برای دادگاه توضیح دادم که مورد تأیید والدین و وکیل مدافع آن دختر و تا حدودی قاضی دادگاه قرار گرفت. تنها کسی که سرش را تکان می داد و قبول نمی کرد، کارمند نماینده اداره حمایت از نوجوانان بود. قاضی این مجوز را برایم نوشت و من روزی همراه خواهر کوچولوی ده ساله آن دختر به دیدارش رفتیم. فاصله ای حدود ۱۴۰ کیلومتر بود. در میان راه من با دختر کوچولو خودمانی شدم. او گفت: آخر عمو، من نمی دانم چرا بابا که خیلی مارا هم دوست داره، اجازه نمی ده که با مایو دو تیکه استخر بریم و مثلا خواهرم که بزرگه مانند دیگر دخترای همکلاسیش دوست پسر داشته باشه. گفتم: آخر دختر عزیزم، تو خودت گفتی که بابا شمارا دوست دارد. شاید می خواد همه خانواده فرهنگ اسلامی را رعایت کنند. او گفت فرهنگ اسلامی چیه؟ گفتم رسم و رسومات دینی ایران. گفت آها!
پس چرا بابا خودش رعایت نمی کنه! گفتم چطور مگر؟ گفت آخر بهخدا خیلی دیدم که خودش شبها فیلم های پرنوی بدبد نگاه می کنه و آبجو هم می خوره. گفتم تو از کجا می دانی که او فیلم پرنو نگاه می کنه؟ گفت شبها که ما همه میریم بخوابیم و مامان که خسته است و باید فرداش سر کار بره، بابا توی مهمان خانه می شینه و چون فرداش کار نمی کنه، تا دیر وقت کاست نگاه می کنه. از او پرسیدم تو از کجا می دانی که آن کاست فیلم بدی ست؟ گفت آخه بعضی شبها که پی پی دارم و توالت میرم از سوراخ کلید در مهمان خانه نگاه می کنم و می بینم که فیلم بده. من برای توجیه چیزهایی سرهم بندی کردم که ارزش بابا پیش بچه اش زیادپائین نیاد. به هرحال ازپیش بامسئول خانه نوجوانان وقت ملاقات گرفته بودم و ما دختر را همراه یک خانم مسئول هایم در کافه مشخصی دیدار کردیم. دختر و خواهر کوچولو مانند عاشق و معشوق به آغوش هم پریدند. دختر کوچولو مرا هم بوسید و گفت: دانکه از شما خیلی ممنونم که تونستم خواهرم رو ببینم. نخست مأمور هایم می خواست که ما با آلمانی با هم حرف بزنیم. دختر سرش را به علامت نه تکان داد و من نیز مطلقا قبول نکردم و گفتم باید به فارسی با این دختر حرف بزنم. اگر دوست نداری می توانی بروی یک ساعت دیگر بیایی. او عاقبت مجبور شد قبول کند. اولین چیزی که آن دختر به من گفت: عموجان من نمی خواهم توی این هایم بمانم. من خواهر کوچولو را فرستادم که در بخش بچه ها جلو کافه بازی کند و به راحتی توانستم حرفهای دل این دختر جوان را گوش کنم. او گفت: دختران این هایم زیاد مرا اذیت می کنند و حتا می زنندم که چرا حرف آنها را گوش نمی کنم؟ گفتم آخر چرا؟ او در ادامه گفت: آنها اکثرا هروئین می کشند و پول خرید آن را هم از راه تن فروشی به دست می آورند و به من می گویند چون تو زیاد خوشگلی، باید با ما بیایی و اگر هم هروئین نمی خواهی بکشی، تن فروشی کنی که ما پول زیاد بهدست بیاریم و بتونیم هروئین بخریم. چون من نمی کنم، آنها مرتب لباسم را پاره می کنند، از پشت سرم با قیچی می خواهند موهایم را بچینند و حتا می زنند و فرار می کنند. من گفتم: تو چرا اینها را به رئیس هایم نمی گویی؟! می گفت رئیس هایم خودش گویا می داند و هیچ رسیدگی نمی کند. برای او مهم است که بچه ها در هایم او بمانند و او از دولت ماهیانه پول هنگفتی بگیرد. من تمام این حرفها را یادداشت کردم و به دختر پیشنهاد دادم که اگر مایل است تا اینکه جائی در هایم شهر خودشان خالی شود، پیش ما بیاید. او با خوشحالی قبول کرد و ما با هم به هایم رفتیم و وسایلش را برداشت و من یک ورقه را امضاء کردم که او به عنوان مرخصی حق دارد با من برگردد. از همه ما بیشتر خواهر کوچولویش خوشحال بود و در پوست نمی گنجید. من پس از این که از دختر پرسیدم آیا می خواهی پدر و مادرت را ببینی، او باگریه خوشحالی گفت: اگر آنها قبولم کنند، آره خیلی دلم می خواهد. من در منزل به پدرش زنگ زدم و یک ساعت طول نکشید که تنها پدرش آمد چون مادر شب کار بود. پدرش به محض ورود در همان آستانه در به گریه افتاد و دختر هم همینطور، هر دو به آغوش هم افتادند و برای اولین بار بود که دیدم یک پدر با چشمان گریان از دخترش عذرخواهی می کند. او گفت: اگر آقای دکتر لطف کنند و واسطه شوند و تو به منزل برگردی، من دیگر هرگز به توی عزیزم تو نخواهم گفت. دختر گفت: من احمق بودم و نباید به اینها نامه می نوشتم. من و خانمم پس از یک مشورت کوتاه حقوقی، همان شب هردو دختر را همراه پدرشان به منزل روانه کردیم و فردایش به قاضی تلفن زدم و گفتم، اگر فرصت دارید، علاقه دارم شخصا حضورتان برسم و جریان را توضیح دهم. همان روز به دیدار قاضی خانواده رفتم. او که این جریان را شنید، شوکه شد و کار مرا عاقلانه ارزیابی کرد.
این خلاصه ای از مشکل یک خانواده آواره از وطن بود. اطمینان دارم خانواده های فراوانی در خارج از کشور با چنین مشکلاتی دست بهگریبان هستند، اما بنا به سنت خاصی نمی خواهیم مشکلمان را با دیگری در میان بگذاریم. همین خودداری از گفتن قضیه و مشورت کردن با متخصصان، نهایتا ما را به دادگاه ها می کشاند و آنگاه همه می دانند.
در واقع ما نمی توانیم با تهدید فرزندانمان را تربیت کنیم و به شریک زندگیمان زور بگوئیم، بلکه با دوست داشتن و متانت و بردباری به همه چیز خواهیم رسید. اگر چه این خانواده تا مدتی توانستند زندگی مشترک را ادامه دهند، اما متأسفانه چون پدر خانواده نتوانست کاملا ترک عادت کند و مجددا بهانه های دیگری از زنش می گرفت، عاقبت این بهانه ها و مسایل دیگر باعث شدند که آن زن و شوهر از هم جدا شوند. مرد زن دیگری را از ایران آورد و بعد از چهار سال مجددا از آن زن نیز جدا شد و اکنون به تنهائی بسر می برد. اما دو تا از بچه های او از زن اولش در دانشگاه تحصیل می کنند. دختر بزرگترش دانشجوی پزشکی و کوچولوی با هوش دانشجوی حقوق است و وسطی یک دوره سه ساله منشی گری را می گذراند و خانم سابقش کار می کند و مجرد است.
من به خانواده های محترم هموطنم توصیه می کنم، اگر با چنین مشکلی روبرو هستند، فکر نکنند که فقط آنها با این مشکل دست به گریبانند و نباید آن را با کسی در میان گذاشت، بلکه همه ما کم و بیش با این مشکلات روبرو هستیم و این یک امر طبیعی است. مادر بزرگوار من می گفت: اگر دو نفر در دو طرف جاده مستقیم راه بروند، هرگز به هم نخواهند رسید، ولی اگر هرکدام کمی مایل به وسط جاده سر فرمان را خم کنند، عاقبت در یک نقطه به هم خواهند رسید و آن نقطه مشترک زندگی است. در جامعه پدرسالاری همیشه زنان سر فرمان را خم می کردند و مجبور به توافق می شدند، اما اکنون باید هردو طرف هرکدام به سهم خود یکی به راست و دیگری به چپ که در یک تقاطع زندگی بهم برسند. تا قبل از تنگ شدن عرصه و به مرحله جدائی رسیدن، باید کوشید که زندگی مشترک چندین ساله را نجات داد. به علاوه فرزندان از ما خواهش نکرده اند آنها را دختر یا پسر و یا اصلا خلق کنیم، بلکه ما با عشق و علاقه فراوان آنهارا به وجود آورده ایم، پس باید با همان عشق و علاقه دوچندان پرورش دهیم و در برابر آنها احساس مسئولیت کنیم. ما باید خود الگوی خوبی برای فرزندانمان باشیم که آنها در آینده دیگر اجازه ندهند آدمهائی مانند احمدی نژاد رئیس مملکتشان بشود.
هایدلبرگ آلمان فدرال ۳۱ ماه مه ۲۰۰۹
ایمیل نویسنده: