گوشی تلفن را گذاشتم سر جایش، ولی حواسم یکپارچه پیش دعوت ناگهانی آقای نکته پرداز بود که بسیار غیرعادی می نمود. ناگهانی برای آنکه دو شب پیش خدمتشان بودیم و سخنی از این دعوت نرفت؛ غیرعادی هم از آن جهت که آقای نکته پرداز عادت نداشت دعوت کند؛ چرا که در خانه اش بر روی همه باز بود و گاه و بیگاه محل دیدار دوستان.
بنابر این باید موضوع مهمی ناگهان پیش آمده باشد که در پاسخ من که علت دعوت را جویا شدم فقط گفت: “وقتی اومدی می فهمی، فقط دیر نکن. حتما بیا و “حقیقت سنج” رو هم با خودت بیار چون ماشینش خراب شده . . .”
به هر حال لباس پوشیدم و به آقای حقیقت سنج هم تلفن زدم که آماده باشند و در ضمن ماجرا را هم برایش تعریف کردم. او هم مانند من حیرتزده شد.
وقتی به مقصد رسیدیم. آقای نکته پرداز خیلی جدی تر از همیشه در را به رویمان باز کرد و ما را به اتاق نشیمن برد. دوستان دیگرمان، آقای شایسته، آقای دورنگر، آقای شگفت زده و آقای آرامش هم آمده بودند، و جالب آنکه هاله ای از ابهام و پرسش چهره یکایک حاضران را در خود پوشانده بود. کاملا می شد حدس زد که هیچ کس از موضوع و دلیل گردهمایی آگاهی ندارد.
آقای نکته پرداز پیشنهاد کرد:
برویم دور میز ناهارخوری بنشینیم، که طبیعتا همه پذیرفتند. روی میز، همه نشریه های فارسی زبان کانادا با نظم ویژه ای چیده شده بود.
چای هم به همت خانم نکته پرداز برقرار گردید، و همگی، فنجان به دست، چشم به دهان پوشیده از سبیل آقای نکته پرداز دوختیم و به انتظار افتتاح سخن نشستیم. آقای نکته پرداز سینه ای صاف کرد، یکی از روزنامه ها را برداشت، نگاهی به یکایک حاضران انداخت و چون حس کرد که کنجکاوی، همه را دارد می خورد گفت:
“می خواهیم از اول برج آینده یک هفته نامه عَلَم کنیم!”
یک دفعه، انگار که برق همه را گرفته باشد در جا خشکشان زد. حتی سرفه های ناگهانی و پی در پی آقای آرامش هم، که گویا قطره ای چای پریده بود توی نایش، نتوانست چشمهای حیرت زده و از حدقه درآمده حاضران را از چهره آقای نکته گو برگیرد. ذرات پودر شده چای، پیش از آنکه آرامش بتواند دستش را جلو دهانش بگیرد، با فشار در هوا پخش شد و برخی از دوستان را هم مختصری شست و شو داد. دوستان که از اظهار کوتاه آقای نکته پرداز به شدت یکه خورده بودند اندکی به خود آمدند. یکی از دوستان چند بار کوبید به پشت آقای آرامش تا حالش جا بیاید. دیگری گفت، “عیب نداره، سوغاتی می خوری”، سومی افزود، “بله، سوغاتیشو ایشون می خوره و چای به آبِ دهان آلوده را ما!” از همه دیدنی تر چهره ی آقای شگفت زده بود که صددرصد شگفت زده می نمود. آقای نکته پرداز که سکوت کرده بود تا اثر ضربه ی فنی وارده از بین برود و وضعیت به حال عادی برگردد، پس از آنکه نکته پرانی ها و پچ پچ ها تمام شد و “آرامش” هم آرامش خود را بازیافت، تلنگری روی میز زد و ادامه داد:
“… البته، یک هفته نامه خبری، علمی، اقتصادی، هنری، سیاسی، انتقادی، اجتماعی، سینمایی، تاریخی، جغرافیایی، پزشکی و بالاخره . . . فنی!”
کاش شما هم بودید و قیافه ها را می دیدید. چشمها، بی استثنا، با هر صفتی که آقای نکته گو ردیف می کرد، گردتر و گشادتر می شد. تا آنجا که نگران شدم که الان است که بعضی از سیاهی ها از حدقه بپرد بیرون. همهمه در جمع افتاد. شگفت زده زیر لب دو بار زمزمه کرد: “یا للعجب.”
دورنگر با ناباوری سر تکان می داد. از نگاهش خوانده می شد که دارد حاضران را یکایک نسبت به ماموریت جدید، ارزیابی می کند. حقیقت سنج زیر لب ولی به طوری که همه شنیدند، گفت: “واقع گرایانه نیست، آقا. سنگ بزرگ علامت نزدنه”. من هم که در حیرت زدگی دست کمی از دیگران نداشتم، بالاخره طاقتم برید و گفتم:
“آقای نکته پرداز، شما آدم با بینشی هستید، فکر همه جا شو کردید؟ واقعا می دونید چه کوه بزرگی را می خواهید از جا بردارید؟”
آقای نکته پرداز بی معطلی گفت:
“عجب حرفی می زنی. من، تا حالا کی بی گدار به آب زده ام که این دومیش باشه؟ معلومه که فکراشو کردم. . . از این گذشته، همچو کوهی هم نیست، حتا تپه هم نیست. کار، بسیار ساده تر از اونیه که شما فکر می کنید!”
حقیقت سنج گفت:
“امیدوارم، آقا ما را دست نینداخته باشید. یک هفته نامه آنچنانی، یک لشکر نویسنده متخصص و محقق و خبرنگار و گزارشگر می خواد.”
همه ی سرها، به اضافه سر خانم نکته پرداز که به جمع پیوسته بود، با چهره هایی جدی مرتباً در تایید سخنان حقیقت سنج فرود می آمد، اما آقای نکته پرداز با لبخندی طعنه آمیز بر لب و “نگاه عاقل اندر سفیه” چشم به دهان حقیقت سنج دوخته بود و می خواست جواب بدهد که دورنگر پیشدستی کرد و پس از جابجا کردن عینکش روی بینی، با نوعی دل نگرانی گفت:
“تازه آقای حقیقت سنج فراموش کرد، یا نخواست، از هزینه کلان دستمزد نویسندگان و هیئت سردبیری و کار چرخانی و کارمندان حرف بزنه، از اینها هم که بگذریم چنین مجله ای لابد باید قیمتی درخور شأنش داشته باشه، در حالی که . . .”
من بی اختیار پریدم وسط حرفش و تکمیل آن را فضولانه به عهده گرفتم:
“. . . در حالی که اکثریت مردم شهر ما عادت به پرداخت پول برای نشریه ندارند!”
همه زدند زیر خنده، و این بار، آقای شایسته، با همان صلابت همیشگی اش میداندار شد: “با اجازه باید عرض کنم که من هر چه به خودم و دوستان حاضر و حتماً غایب می نگرم، کسی را دارای چنین شایستگی نمی بینم. ببخشید که واژه “شایستگی” را به کار بردم، جسارت نباشه. منظورم اینه که . . . چه جوری بگم . . . درسته که این آقا مدیرکل بوده، اون آقا دبیر بوده، ایشان هم ثروت پدری را یدک می کشد، و شما را ادیب می شناسیم. ولی اینها تخصص روزنامه نگاری نمیشه، تجربه نمیشه. ما هیچکدام تجربه و دانش فنی این کار را نداریم. ایشان (اشاره به من) هم که مثلا، دستش به قلم میره، ـ با عرض پوزش ـ تا روزنامه نگار شدن هزار فرسنگ فاصله داره. خلاصه یادتون نره که گفته اند: به کارهای گران مرد کار دیده فرست. حال، خود دانید.”
همه سرها برای بار دوم، به استثنای سر ارادتمند که احساس می کردم به مقام قطعی و مسجل روزنامه نگاریم خدشه وارد شده، در تایید فرمایش آقای شایسته به حرکت درآمدند.
آقای نکته پرداز همچنان مجهز به “نگاه عاقل اندر سفیه” و لبخند تمسخر، گوش می داد، وقتی سکوت برقرار شد، گفت:
“دیگه صحبتی نیست؟”
دست آرامش، شگفت زده و خانم نکته پرداز، با هم بالا رفت. آقای نکته پرداز گفت: “بسیار خوب، به نوبت از آرامش شروع می کنیم. من جواب همه شما غفلت زدگان را یکجا خواهم داد!”
بقیه گفت و گوها چنین ادامه یافت:
آرامش: “راستش را بخواهید، عظمت کار نوعی دلهره و ناآرامی در من ایجاد کرده، ضمن تایید فرمایش دوستان عزیزم، حقیقت سنج، دورنگر و شایسته، در حیرتم که چگونه می خواهیم تا آخر برج یک نشریه با آن طول و تفصیل داشته باشیم ولی هنوز حتی یک سردبیر یا نویسنده هم نداریم؟”
(و به محض اینکه متوجه چشم غره من شد، تصحیح کرد: ) “ببخشید آقای نویسنده، منظورم غیر از شما بود. یک مطلب آماده هم نداریم، اونوقت می خواهیم ۲۵ روز دیگه یک هفته نامه سیاسی، اجتماعی، هنری و . . . و . . . تحویل جامعه بدهیم. به باور من، اگر قصد شوخی در کار نباشه، برای گرداندن یک نشریه هفتگی، همیشه باید اقلا خوراک سه هفته از پیش آماده باشد.”
نکته پرداز: “دلهره و ناآرامی شما، که آقای آرامش باشید، بیجای بیجاست. نویسندگان و مترجمان ظرف سه روز آینده، به همت خود شما آماده خواهند بود!”
نویسنده: “مطمئنید که شوخی نمی فرمایید؟”
نکته پرداز:”شوخی در کار نیست، هیچوقت در زندگی آنقدر جدی نبوده ام.”
نویسنده: “جل المخلوق!”
شگفت زده: “با اجازه تون، لحظه به لحظه شگفتی من بیشتر میشه. . . ”
نویسنده: “این که طبیعیه!”
شگفت زده:”کوتاه بیا آقای نویسنده، فرمودند شوخی در کار نیست. من عرضم اینه که آمدیم و نویسندگان ـ به فرض محال ـ ظرف سه روز آینده آماده شدند. تهیه ی اون همه مطلب در مدت کوتاه باقیمانده از عهده کدوم ابرمردی برمیاد؟! عقل متعجب من که قد نمیده!”
نکته پرداز:”کاملا حق با شماست. فکر اون را هم کرده ام. ظرف ۱۰ روز پس از مشخص شدن نویسندگان و مترجمان، مطلب برای تقریبا یک سال آینده تامین خواهد گردید.”
شگفت زده:”عجبا، حیرتا، مثل اینکه هشتمین عجایب. هفتگانه داره ظهور می کنه.”
دورنگر:”شما هیچ فکر کرده اید که هزینه چرخاندن چنین نشریه ای سرسام آوره؟ ما که چیزی نداریم. تنها سرمایه دارمون آقای مهندسه که اهل یک پاپاسی ریسک و کار فرهنگی نیست و ظاهرا خیال داره همه ارثیه پدریش را تحویل بچه هاش بده ـ عمرش دراز باد ـ حال اگر گنجی زیر سر دارین بگین تا خیالمون راحت بشه. راستش، من که دارم گیج میشم.”
نکته پرداز: “هر کی هنوز گیج نشده، دستش بالا!”
خانم نکته پرداز “مسئله” را ظاهرا از بقیه جدی تر گرفته بود:
“جای تاسفه! حق بود برای چنین کار خطیری از خانم ها هم که نیمی از جامعه ما را تشکیل میدن، دعوت می شد. اگر بنا باشه همه کارهای این هفته نامه به این مهمی را بدین به دست مردها تکلیف حق و حقوق زنان چه خواهد شد؟ مگه مردسالاری شاخ و دم داره؟”
نکته پرداز: “شما که خوب می دونید خانم ها تاج سر ما هستند. مطمئنا نویسندگان زن هم در این کار دست خواهند داشت. وانگهی، برای حق و حقوق خانمها اصلا نگران نباشید، یک سازمان بانوان داریم ـ خدا حفظش کنه ـ همیشه آماده خدمته و . . .” و بعد از کمی مکث، ادامه داد: “دیگه کسی حرفی نداره؟ . . . بسیار خوب، حال جواب.”
همه خودشان را جمع و جور کردند و بی آنکه تعجب و حیرتشان کاستی گرفته باشد، چشمها را به دهان آقای نکته پرداز دوختند. آقای نکته پرداز هم در صندلیش راست نشست، با جرعه ای آب گلویش را تر و تازه ساخت و هر چه ابهت داشت توی صورتش جمع کرد. آنگاه همچون یک فرمانده یا رئیس پیروزمند و با هوش که با جمعی از زیردستان خنگ طرف است، چنین گفت:
“توقعم از شماها بیش از این بود؛ شما ناامیدم کردید. یک بچه مکتبی هم می دونه که ۲ ضرب در ۲ میشه ۴. مسئله به همین سادگی است. ببینید، از فردا دست به کار میشیم و تعدادی مقاله و کتابهای علمی، داستانی، پزشکی، تاریخی، و در زمینه دیگری که لازمه، از نویسندگان و مترجمان مشهور گردآوری می کنیم. البته شرطش اینه که این نویسندگان یا مترجمان در کانادا نباشند؛ اگر هم مرحوم شده باشند که چه بهتر! اینترنت هم که خدا بده برکت، هر چی بخواهی داره کپی، پیست (copy/paste) می کنیم! اون وقت هر یک از ما مسئول یک موضوع یا زمینه خواهد شد و مقاله ها و کتابهای انتخابی مربوط به خودش رو، برای ۳۰ یا ۴۰ یا ۵۰ هفته تقسیم بندی می کنه و تاریخ میذاره، بعد، هفته ای یکی را می ده برای چاپ. مطالب هر شماره را هم طوری چاپ می زنیم که انگار خود نویسنده یا مترجم لطف کرده مطلبش را برامون فرستاده. به عبارت دیگر، خودمونی تر بگم، ذکر نخواهیم کرد که این مطلب را از فلان کتاب، یا فلان نویسنده با اجازه خودمون برداشته ایم ـ گاهی هم می گیم. بنابر این برای پر کردن صفحه ها هزینه ای متحمل نخواهیم شد. هزینه سردبیری هم نخواهیم داشت. خودم هم صفحه آرایی می کنم. مقاله های رسیده از کانادا هم به قول یکی از طنزنویسان شهرمون، مشمول مقررات ادبیات صلواتی می کنیم . . .”
آقای نکته پرداز حرفش را برید تا نفسی تازه کند و گلویش را برای بخش دوم حمله، با کمی آب طراوت ببخشد.
دزدکی نگاهی به یاران انداختم. احساس کردم کمی سبک شده اند و رضایت و تحسین چاشنی حیرت قبلی شان شده است. حقیقت سنج که چند بار دست بلند کرده بود ولی فرصت نیافته بود، از سکوت موقت آقای نکته پرداز بهره برداری کرد و با حالت نارضایی گفت:
“آقا این درست نیست. به نظر من از انصاف به دوره . . . هر نویسنده یا مترجمی برای قلمی کردن هر صفحه از اثرش کلی وقت و نیرو و هزینه مصرف می کنه؛ اون وقت ما همین طوری، مفت و مسلم، دسترنج اونو بی اجر و مواجب و سپاس، دستمایه کار خودمون بکنیم؟ آخه این درسته؟”
آقای نکته پرداز با حرکتی که القا می کرد “ای بابا تو کجای کاری”، درفشانی حقیقت سنج را ناشنیده گرفت و با جبروتی بیشتر ادامه داد:
“در مورد هزینه های دیگه هم خدا برکت بده به خواربارفروشی ها، رستوران ها، تعمیرگاه ها، معاملات ملکی ـ ببخشید Real Estateها، که مطمئناً با اشتیاق هزینه این کار فرهنگی رو به عهده خواهند گرفت، چرا که اونا ترجیح میدن آگهی هاشونو، به جای فلایر، با هفته نامه پرواز بدن. کاغذ هم که ارزونه و جیره بندی نیست . . .”مختصر هزینه های دیگه رو هم با قرض و قوله راه میندازیم و بعد، از درآمد روزنامه پس میدیم . . . یعنی یه کاریش می کنیم . . .”
سخن آقای نکته پرداز که به اینجا رسید، بیشتر چهره ها به لبخندی حاکی از رضایت و تحسین آراسته شده بود.
آقای شگفت زده، که تعجبش صد و هشتاد درجه تغییر جهت داده بود و حالا دیگر از سهولت کاری به آن عظمت شگفت زده شده بود، دست ها را به هم مالید و با هیجان و بادی در غبغب ـ از اینکه به زودی به جرگه روزنامه نگاران می پیوست ـ فیلسوفانه سری تکان داد و گفت:
“به فرمایش حافظ بزرگ، که کار مشکل نمود اول ولی افتاد آسان ها . . . ! من عقیده دارم از همین فردا دست به کار بشیم؛ وقتو نباید تلف کرد . . . حالا که کار به این آسونیه و درآمد هم داره، فردوسی فرموده: “از امروز کاری به فردا ممان! . . . بهتره تا دیگرون پیشدستی نکردن و بازار رو نگرفتن، ما میخ خودمونو بکوبیم”!
آقای شایسته، که هیچوقت جز به صلاحیت افراد نمی اندیشد، دست بلند کرد وقتی همه خاموش شدند رو به آقای نکته پرداز گفت:
“پاسخ مرا ندادید. اصل مطلب قسمت فنی مسئله است که به اون اشاره ای نشد. عرض قبلی من این بود که هیچ یک از ما فوت و فن این تخصص، یعنی روزنامه نگاری را نمی دونیم. کدوم یکی از ما دانشکده روزنامه نگاری یا علوم اجتماعی و سیاسی را طی کرده یا سابقه کار در روزنامه رو داره؟ اینها هر کدوم چهار پنج سال تحصیل دانشگاهی می خواد؛ تجربه هم که جای خود داره. بنابر این روزنامه نگاری هم آدم با صلاحیت می خواد. خلاف عرض می کنم؟”
من قاطعانه و جدی با صدای رسا گفتم: “نخیر، درست درسته . . .”
اما نمی دانم چرا کلمه آخر من در غوغای شلیک خنده دوستان گم شد و مورد اعتنا قرار نگرفت. ظاهرا جو سنگین و خفه آغاز جلسه، به کلی شکسته شده بود و اخم آقای شایسته و حقیقت سنج هم در آن اثری نداشت. آقای نکته پرداز با آرامش تمام و خوش خلقی بی سابقه ای از نو لب به سخن گشود:
“آقای شایسته عزیز، بگذار برای خوش فرجامی دیدار امشب و به جای جواب شما، یک قصه بسیار قدیمی رو، منتها با بازگویی جدیدش، براتون بگم تا شب راحت تر خوابتون ببره:
“یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود
“زیر گنبد کبود
” سگه عصاری می کرد
“خره رقاصی می کرد
“گربه خراطی می کرد
“شتره قصابی می کرد
“اسبه نمدمالی می کرد
“فیل اومد پرواز کنه، یه بال به خودش چسبوند و پرید!
“ها جستم و واجستم . . .
همه با آقای نکته گو همصدا شدند:
“توحوض نقره جستم
“نقره قلمدونم شد، طلا به انبونم شد!”