سه سال پیش صبح روز ۹ اردیبهشت [۱۳۹۰]، مردی در آستانه ۸۰ سالگی، خود را از ششمین طبقه ساختمانی که همه می پنداشتند خانه اش است، اما زندانش بود، به سقف خیابان سپرد. به جان آمده بود از ستم ستمگران و نمی توانست مختصر راه باقی مانده تا مرگ طبیعی را در آن زندان انتظار بکشد. نامش سیامک پورزند بود و زندگی پر نشیب و فرازی را پشت سر داشت. جرمش این بود که “اسرار هویدا می کرد”. بلند بلند فکر می کرد و بسیار کسان، حق او می دانستند که در چنگال مجانین تازه به دوران رسیده مچاله بشود.
با سینه ای پر درد جهان را به ما وانهاد و رفت. فرصتی دست نداد تا سینه را جائی، در برابر تریبونی، خالی کند. نگذاشتند پرده از آن دردها که شاهدی بود بر آن بردارد و بگوید در چندین زندان غیر رسمی و مخوف چه ها با او و دیگران کرده اند. در مکالمه های تلفنی که شنود داشت، نه او چیزی می گفت، نه ما می پرسیدیم. اما در هنگامه هایی از عصیان که آدمیزاده حالش از این زندگی به هم می خورد، گاهی، توانست با لکنت زبان چیزهائی بگوید و بگذارد شنودهای روی تلفن هم آن را ضبط کنند و بسپارندش به دست بزرگ شاگرد کودن حسین شریعتمداری که نامش “پیام فضلی نژاد” بود و گویا هنوز هست و به ساز رئیس پیاپی می رقصد و از خزانه جایزه ها می گیرد. سیامک در یادداشتی که برای من فرستاده برای او دل سوزانده و در حاشیه ی مصاحبه ی چاپ شده ای در یک روزنامه نوشته است “خریداری شد”.
باری یکی از روزهای برفی واشنگتن بود. سیامک را در سیاهچالی که می گفتند یک پادگان دورافتاده نظامی است، در بدترین شرایط ممکن در حبس داشتند. او در سیاهچال به جان آمده بود و ما در امریکا. اجازه نمی دادند تا با پول خودش به خارج زنگ بزند و صدای بچه هایش را بشنود. از حق خواهی منصرف شدیم. جانورهایی که کل زندگی یک خانواده ساده زیست را متلاشی کرده بودند، به حق و حقوق زندانی می خندیدند. راه افتادیم در پی اینکه حق را با رشوه بگیریم و چنین کردیم. چند دلاری خرج کردیم و در دیوارهای سیم خاردار کشیده سیاهچال رخنه افکندیم. یک فرد مورد وثوق شان که به هر سیاهچالی رفت و شد داشت، ماهی یک بار موبایل امنی (به قول خودش) می برد و با ما ساعت را تنظیم می کرد تا آماده باشیم. صبح ایران بود و نیمه های شب امریکا. صدای سیامک از ته چاه بیرون می آمد و با آنکه در بدترین شرایط بود، پاسخ هایی به من می داد که باورکردنی نبود. مثل از جان گذشته ها حرف می زد. دوست داشت بمیرد. به انگیزه سومین سال رهایی اش، برخی پاسخ ها را این جا نقل می کنم.
از او پرسیدم: سیامک فقط بگو اتهام اصلی ات چیست؟
گفت: هر چه که فکرش را بکنی.
گفتم: این که نشد. درست بگو اتهام اصلی ات چیست؟
گفت: همه چیز غیر از قتل و در عجبم که چرا این یک فقره را به کیفرخواست اضافه نکرده اند. دائما فکر می کنم چرا؟
باری دیگر، همین که پرسیدم: چه طوری؟ غذای مناسب می دهند؟
فریاد کشید: چرا به عفو بین الملل گفته اید که به من میوه نمی دهند. از آن وقت که شما این ها را گفته اید، روزی بک سینی خیار و میوه می گذارند توی سلول و مجبورم می کنند بخورم. وقتی می گویم چرا؟ جواب می دهند چون خانواده ات نگران شده اند که مبادا میوه در دسترس نباشد. به ما دستور داده اند به خاطر خوشحالی آنها، روزی یک سینی خیار در اختیارت بگذاریم.
گفتم: خب نخور.
گفت: حکم حاج آقاست.
گفتم: بریز دور.
گفت: سلول من یک اتاق مرطوب است با یک چاله مستراح. نمی توانم خیارها را توی آن نابود کنم. مجبورم بجوم و تفاله اش را نابود کنم تا اوامر حاج آقا اجرا شده باشد. بدجوری اسهال گرفته ام. دارو هم نمی دهند. می گویند خانواده ات نگران کمبود ویتامین تو هستند. مهم نیست اسهال داشته باشی. مهم این است که میوه و سبزی بخوری.
باری دیگر مدت دو ماه از او بی خبر ماندیم. صاحب موبایل هم می گفت در بیمارستان ارتش در فلان آدرس بستری است. به بیماری عفونی مبتلا شده. سال ۱۳۸۰ بود.
آدرس را در اختیار مرحوم خواهرش گذاشتم تا شاید راهی پیدا کند برای ملاقات. خواهر که کمرش از آن همه ظلم خم شده بود، برادر را نیافت. پس از دو ماه، صاحب موبایل سر و کله اش پیدا شد و گفت سوژه را برگردانده اند. وقتی صدایش را شنیدم، پرسیدم کدام بیمارستان بودی و چرا. گفت یک روز گفتند حاج آقا اجازه داده به علت حسن رفتار بعد از شش ماه، حمام گرم داشته باشی. ضمنا یک ظرف داروی نظافت هم دادند و گفتند همه را مصرف کن. چون حالا حالا از حمام خبری نیست. باور کردم و از بس تنم از چرک می خارید آب را باز کردم تا نفسی تازه کنم. ناگهان سررسیدند و دستور دادند دارو را روی بیشتر پوست بدنم بکشم و پس از چند دقیقه بشویم. اطاعت کردم. موقع شستن که رسید، با عجله آمدند و گفتند حاج آقا تشریف آورده. زود بیا بیرون و دوباره برگرد برای شست و شوی دارو. هرچه التماس کردم فایده نداشت. پوشیدم و رفتم و یک ساعت بعد توانستم خودم را بشویم. زخم هایی روی بدنم دهان گشود که گفتنی نیست. از تب و درد و سوزش فریاد می کشیدم. مجبور شدند اعزامم کنند به بیمارستان ارتش. با این اخطار که در تمام دوران بیمارستان نام من، عوض شده بود و دیگر سیامک پورزند نبودم و بلکه “علی صمدی” شده بودم. برای همین خواهرم پیدایم نکرد.
صدای تلفن روی بلندگو بود. دختر کوچک سیامک مثل ابر بهار می گریست و وقتی شروع کرد پدرش را قربان صدقه رفتن، پدر گفت:
من دیگر معنای این حرفها را نمی فهمم و باور نمی کنم در میان انسان ها زندگی می کنم. من مرده ام. باور کنید.
در سینه ما از این شنیده ها که مثل کارد مانده است توی استخوان، بسیار است. نمی دانیم چرا او را انتخاب کردند برای این همه شکنجه و نمی دانیم چرا با وجود حضور فعالانه آن همه فعال حقوق بشری در ایران دوره دوم ریاست جمهور محمد خاتمی، حتی یکی از آنها که ظاهرا از دیگران پهلوان تر بود، یک بیانیه دو سطری برای سیامک منتشر نکرد و وکالت از او را رندانه و به این بهانه که اگر ما وکیلش بشویم برایش ضرر دارد، قبول نکردند. آن یکی هم که به اردوی رقیب وابسته بود و برای من وکالت نامه فرستاد تا امضا کنم، دو ماه پس از بازداشت سیامک، رفت و به مردکی به نام ظفرقندی وکالتنامه اش را ارائه داد که کار از کار گذشته بود. او را نپذیرفتند و پرونده یکهزار صفحه ای را نشانش دادند که دیگر جای حرف نداشت.
ذکر مصیبت را به هر بهانه از آن رو ادامه می دهیم که شاید یاری برساند به رهایی یک ملت که در چنگال دزدان چاقوکش بدجوری به دام افتاده است و در همه حال با این تقاضای کم هزینه یک قصه از بسیار را به پایان می رسانیم:
یاد آر، ز شمع مرده یاد آر!
منبع: روز آنلاین