من، ریحانه جباری، بیست و شش سال دارم

می خواهم بگویم، شاید  کسی  فریادم را بشنود و بفهمد چه بر من رفت

سایت ایران وایر ـ ریحانه قصد دارد هر آنچه در رابطه با این پرونده بر او گذشته است را صادقانه به مرور بیان کند. با خواندن این نوشته ها موقعیت دردناکی که در آن قرار گرفته است، برایمان روشن می شود. نوشته ها را به یکی از زنان زندان داده و این زن گفته های ریحانه را در اختیار ما قرار داده است. قسمت اول از بیست قسمت نوشته ریحانه را در زیر می خوانید.

Reyhaneh

***

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم. با طناب داری جلوی چشمم که از آن باک ندارم. اگر اینها را می نویسم برای بازگو کردن واقعه ای است که بر من رفت. بی کم و کاست. می خواهم هرچه در دادگاه گفتم و نفهمیدند، هر چه زیر ضربات بیرحمانه لگد ۴ بازجوی زورگو که خود را خدا می دانستند فریاد زدم و شنیده نشد، بگویم. شاید گوشی در این جهان باشد که فریادم را بشنود و بفهمد چه بر من رفت. می خواهم آدمها بدانند و بعد هر قضاوتی خواستند بکنند. می خواهم بشنوند و بعد اگر خواستند طناب را محکم تر بر گلویم ببندند. می خواهم بدانند در نوزده سالگی، چه بر من رفت که اکنون از مرگ نمی ترسم. می خواهم بگویم تا بدانند چگونه فریادم در گلو خفه شد. چگونه اتفاقی که باعث شد نام قاتل بر پیشانیم بخورد در هزار لایه از دسیسه پیچیده شد تا حکمی برایم رقم بخورد که عادلانه اش نمی دانم. من ریحانه دختری بیست و شش ساله که اکنون در زندان گورمانند شهرری منتظر پایان زندگیم هستم، در یکی از روزهای بهاری سال ۱۳۸۶، فارغ از هرگونه رنج و درد زندگی می کردم. در خانه ای که با عشق بنا شده بود و همچنان محبت در آن موج میزند. من ریحانه، دختر ارشد خانواده، زمانی که نوزده سال داشتم، دانشجوی ترم سوم رشته نرم افزار کامپیوتر بودم. حدود یکسالی بود که در شرکتی کار می کردم. با سفارش یکی از دوستان خانوادگی به این شرکت راه پیدا کرده بودم. ماهیانه ۱۵۰ هزار تومان دستمزد کار نیمه وقتم را می گرفتم. هر روز از صبح تا عصر به جز روزهایی که دانشگاه بودم و یا امتحان داشتم در شرکت بودم. پدر و مادرم همچنان پول توجیبیم را می دادند و هرگز از نظر مالی در مضیقه نبودم.

در یکی از روزهای بهاری در بستنی فروشی نشسته بودم. با یکی از مشتریان که برایش غرفه ای در نمایشگاه بین المللی طراحی و اجرا کرده بودم تلفنی صحبت می کردم. با پایان تلفن، مردی میانسال که با دوستش در آنجا نشسته بود به طرفم آمد. صورتش مثل همه آدم هایی بود که در کوچه و خیابان می بینی. در تاکسی کنارشان می نشینی. در صف مغازه ها وپارک ها و رستورانها. شاید اگر در کوچه ای جوانکی همسن و سال خودت متلکی بگوید، به کسانی مانند او پناه میبری تا حق پسرک را کف دستش بگذارد. گفت: ناخواسته تلفنت را شنیدم و فهمیدم که کار طراحی دکوراسیون می کنی. گفتم بله. گفت من محلی دارم که می خواهم آنرا تبدیل به مطب کنم. گفت جراح زیبایی است. در دلم قند آب شد. من ریحانه جباری، در آن روز نوزده سال داشتم، با سری پر شور و دلی مشتاق پیشرفت. من در خانه ای پر از خلاقیت و هنر بزرگ شده بودم و با اینکه رشته دانشگاهیم نرم افزار بود با ساخت ماکت و اسکیس و طرح و اجرا، بیگانه نبودم و به فراخور حال با استفاده از نرم افزارهای موجود در بازار کامپیوتر ایران در آن روزها، طراحی می کردم. کارت شرکت را که اسم و شماره تلفن خودم، علاوه بر شرکت در آن ثبت شده بود به او دادم.

من ریحانه ، در آن روز با دکتر سربندی و دوستش مهندس شیخی آشنا شدم. از بستنی فروشی بیرون آمدم و منتظر تاکسی ماندم. ماشینی جلوی پایم ترمز کرد. دکتر و دوستش بودند. تشکر کردم ولی آنها گفتند در مسیر می توانیم در مورد کار با هم صحبت کنیم. سوار شدم. من ریحانه جباری دختری نوزده ساله که هرگز نمی دانستم سرنوشتم با آشنایی این دو مرد تا سر حد مرگ تغییر می کند. چند دقیقه بعد، در نوبنیاد پیاده شدم با این قرار که به زودی یکدیگر را برای انجام کار ملاقات خواهیم کرد. وقتی به خانه برگشتم طبق عادت همیشگی، شروع به تعریف وقایع آن روز کردم. شاد از این که کاری درست و حسابی پیدا شده، به مامان گفتم: وقتی مطب حاضر شود، برای تبلیغات جراحی و زیبایی، کلی کار چاپی هم خواهد داشت. همیشه در رویاهایم خود را صاحب یک چاپخانه می دیدم. دوست داشتم دختران زیادی در چاپخانه ام کار کنند. برای یادگیری مراحل فنی چاپ، از مدیر شرکت خواسته بودم مسئولیت هماهنگی با چاپخانه ای که کارهای شرکت را انجام می داد نیز بر عهده من بگذارد. خسته نمی شدم. نمی ترسیدم. شوق یادگیری تمام وجودم را پر کرده بود. به شانس اعتقاد نداشتم و تصور می کردم انسان هر چیزی را خود می سازد و راهش را به سوی آینده باز می کند، اما اکنون در بیست و شش سالگی می دانم، گاهی با یک تلنگر، هر چند به ظاهر ساده و پیش پا افتاده، زندگی زیر و رو می شود و ممکن است زیر آوار رویاهایت مدفون شوی.

چندهفته گذشت و خبری نشد. باید برای امتحاناتم آماده می شدم. روزی تلفنم به صدا درامد. صفحه تلفن، به جای شماره های معمولی پر شده بود از هشت. فکر کردم گوشیم خراب شده. جواب دادم. دکتر بود. گفت قراری بگذاریم برای دیدن محل. گفتم درگیر امتحانات هستم و موقتا شرکت نمی روم. گفت پس میماند برای بعد. و چند هفته بعد در خانه بودم که دوباره گوشی ام هشت باران شد. دکتر گفت جلوی اداره پست پل صدر منتظر باشم. حاضر شدم که بروم اما مامان نگذاشت. گفت این شماره حتی معلوم نمی کند کیست. نمی خواهد بروی و من اصرار کردم. اجازه داد به شرطی که خودش هم بیاید. مثل خیلی از نوزده ساله ها دلم نمی خواست همراهم باشد. گفتم بزرگ شده ام. روز ثبت نام دانشگاه هم همین حرف را زده بودم. شب قبل از ثبت نام، پیش خودم می گفتم فردا همه دانشجویان خودشان آمده اند و فقط من همراه بابا و مامانم. و فردا دیدم که حیاط و خیابان جلوی دانشگاه پر بود از پدرها و مادرهایی که آمده بودند دانشجویی ترم یک و تازه کار را همراهی کنند و من تنها نبودم. با این حال دلم می خواست روی پای خودم باشم .هر چه اصرار کردم قبول نکرد. با هم رفتیم. من جلوی اداره پست ایستادم و مامان آن دست خیابان. نیم ساعتی منتظر شدیم. با اشاره مامان برگشتیم. در راه برگشت باز دچار غرغرهای همیشگی اش شد. گفت دیگر جواب این شماره را نده.حتی اگر آمد، تو کارش را انجام نده و به دیگر کارمندان شرکت بسپار. من می دانستم که این کار را نخواهم کرد. می خواستم این کار را خودم تمام و کمال انجام دهم و به عنوان موفقیتم در آن سن و سال به حساب آورم. حتی دلم نمی خواست قرارداد را با شرکت ببندد و در ذهنم دنبال تنظیم برگه ای بودم برای بستن قرارداد با خودم. فکر می کردم می توانم همه چیز را خودم کنترل کنم. بعضی شگردهای کار را یاد گرفته بودم. بارها دیده بودم بابا یا رئیس شرکت چه جوری قرارداد می بندند. فقط چند روز بعد دوباره تلفنم هشت باران شد. باز هم دکتر بود. قراری حوالی عصر. سر اقدسیه. رفتم. مهندس شیخی هم کنارش بود. روی صندلی عقب نشستم. یک ماکروفر روی صندلی بود. گفت برای روز مادر خریده تا به همسرش هدیه دهد. تلفنش مدام زنگ می خورد. مهندس با لحن شوخی گفت عروسی یکی از اقوامش است و باید زود برود. دکتر از اینکه تجهیزات پزشکی وارد می کند گفت. قبلا با شرکتی که دارو وارد می کرد کار کرده بودم و می دانستم اگر کارشان را به من بدهند، سفارشات بی پایانی در راه خواهد بود. هر روز یک بروشور جدید. هر روز یک سفارش چاپی. هر روز یک کاتالوگ. پیشنهاد دادم و قبول کرد. گفتند باید در مرحله اول کارم در طراحی مطب را ببینند و اگر راضی بودند اقدامات بعدی را انجام می دهند. گفتند با کس دیگری هم در حال گفتگو هستند و من اصرار کردم که کل کار را به ما بدهند. با این وجود خجالت می کشیدم تلفنشان را بگیرم. شاید این بزرگترین اشتباهم بود.

من ریحانه جباری که در آن روز نوزده سال داشتم نمی دانستم چه چیزی انتظارم را می کشد و چگونه با هر ملاقات، قدمی بلند به سوی مرگ برمی دارم. پیاده شدم و به خانه برگشتم. با قراری برای ساعت ۶ عصر روز شنبه ۱۶ تیر ماه ۱۳۸۶. در آن زمان به ذهنم خطور نمی کرد که دو روز آینده آخرین تعطیلاتی است که در خانه هستم و پس از آن به مرکز حوادث و رنج و فریاد و درد و سکوت پرتاب می شوم. نمی دانستم و دو روز را با شادی و نشاط گذراندم. دو روز شاد. هم عروسی دوستم و هم عروسی دختر عمه ام.

من ریحانه جباری، در حالی شنبه را آغاز کردم که از اولین ساعت کارم، منتظر عصر بودم. حوالی ظهر وقتی از شرکت رایان طب برمی گشتم تلفن زد. گفت کاری در حوالی شرکت ما دارد و برای همین خودش می آید دنبالم. من پررویی کردم و گفتم: دکتر شماره تلفن شما را ندارم و اگر چیزی پیش بیاید که مجبور به تغییر قرار شوم به شما دسترسی ندارم. شماره ای به من داد. حالا قدمی به سوی اطمینان بیشتر برداشته بودم. به مامان زنگ زدم و گفتم عصر کمی دیرتر می آیم. قرار است با سربندی و شیخی ملاقات کنم. گفت نه. دیر نکن ساعت ۷ می خواهیم برویم بیرون. می خواست من رانندگی کنم. گفتم تمام تلاشم را می کنم. تقریبا بلافاصله پیامکی از سوی شماره سربندی آمد. در مورد آن روز. ۷/۷/۲۰۰۷. در آن زمان حرف هایی باب شده بود که روزهایی از سال که با هم یکی هستند انرژی خاصی دارند. قبلا شنیده بودم که ۷ عدد مقدسی است. خداوند در ۷ روز جهان را آفرید. هفته ۷ روز است. بهشت ۷ طبقه دارد. و آسمان نیز. پیش خودم گفتم پس دکتر به این چیزها اعتقاد دارد. حتما در مورد طالع بینی چینی و خصلت متولدین سال های مختلف هم چیزهایی می داند. جواب را پیامک کردم. ؟ فقط یک علامت سئوال. و بعد پیامکی دیگر: منتظر باشم آقای دکتر؟ در شرکت به دروغ گفتم دوست بابا می آید دنبالم. بابا می خواهد ماشینی برایم بخرد. دوباره پیامکی دیگر از دکتر. من دم در شرکتم. پلاک؟. این چند پیامک، تمام ارتباطی بود که من با دکتر سربندی داشتم. هرگز پیش از آن تلفنش را نداشتم و هرگز برایش چیزی پیامک نکرده بودم. ساعت ۶ بود و من دم در شرکت. بچه های شرکت از پنجره نگاه می کردند و من دیدم دکتر تنهاست. پس مهندس کجاست؟ این دو نفر در ذهنم همیشه با هم بودند. جلو نشستم. و حرکت. به سوی دام. به سوی تارهای عنکبوت. به سوی درد و خون و فریاد. صدای موسیقی مدرنی پخش می شد. من ریحانه نوزده ساله عاشق تکنولوژی بودم. همیشه از اینکه در قرنی زندگی می کردم که بشریت در اوج تکنولوژی و مدرنیته است لذت می بردم. موسیقی مدرن را دوست داشتم و درک کافی از موسیقی سنتی نداشتم. درباره آن ترانه صحبت کردیم و اینکه هر کدام چه موسیقی دوست داریم. چند کوچه جلوتر ترمز کرد. مهندس آمد و سوار شد. عقب نشست و من اصرار کردم که جایمان را عوض کنیم. قبول نکرد. گفت کمی جلوتر پیاده می شود. و شد. هر دو چند دقیقه بیرون از ماشین صحبت کردند. من حرف هایشان را نمی شنیدم. شیخی رفت و دکتر سوار شد. حالا توی خیابان شهید بهشتی پیچیده بودیم و دوباره ترمز. گفت عمه پیری دارد که باید برایش لوازمی بخرد. رفت و چند دقیقه بعد برگشت. یک بسته پوشک و کیسه ای نارنجی. حالا توی میرعماد بودیم. جلوی ساختمان فرمانداری پارک کرد و به نگهبان گفت مواظب ماشینش باشد. چیزی در دلم ریخت. این کیست که می تواند جلوی فرمانداری پارک کند ؟ چه مقامی دارد که نگهبان فرمانداری از او حرف شنوی دارد؟ به خودم دلداری دادم. حتی اگر مقام دار باشد، این چهره مرا نمی ترساند. و نمی دانستم که انسان مثل آفتاب پرست است و می تواند هر لحظه به رنگی درآید. وارد ساختمانی شدیم. با آسانسور بالا رفتیم. اگر از پله ها می رفتیم، شاید کفش یا نشانه ای از مسکونی بودن آن ساختمان می دیدم و زنگ خطر را احساس می کردم. ولی آسانسور همه نشانه ها را بلعید. طبقه پنجم. کنار آسانسور واحدی بود که با کلید دکتر باز شد. و من حیرت کردم. اینجا مکانی اداری نبود. محلی مسکونی و پر از غبار و گرد و خاک. پر از آشفتگی. هیچ نشانه ای از زندگی در آن نبود. بوی غذا یا نور روشن خانه. محلی متروکه بود. در را باز گذاشتم. یک میز کنار در بود با چند صندلی. روی یک صندلی نشستم. نزدیکترین محل به در. گفت راحت باشم. و من راحت نبودم. گفت روسریم را در بیاورم و من ترسیدم. روی میز پر بود از اشیا. کاغذ و کلید و گوشی و لیوان و استندی با کارد و گلدان و کلی خرت و پرت دیگر. به پشت میز و آشپزخانه رفت. چشمم دورتادور را می کاوید. از در ورودی تا تلویزیون و کاناپه و پنکه و کنسول و آینه و سجاده و میزهای کوچک و … همه و همه چیز. با دو لیوان آبمیوه برگشت. بلافاصله خودش نوشید. از گرما شکایت کرد. گفت منهم بخورم. به تکه های یخ داخل لیوان خیره شده بودم. می رقصیدند.

من ریحانه جباری، دختر نوزده ساله، آن زمان نمی دانستم پایان این میهمانی، رقص مرگ است. رقصی پس از فریاد، کبودی، فریب، ریاکاری، دسیسه،کتک و کتک و کتک و درد و درد و درد.

باز هم خامی کردم. به خودم گفتم بد به دلت راه نده. این چهره خطرناک نیست، اما گلویم بسته بود و نمی توانستم بنوشم. گفتم اول کار بعد آبمیوه. به سرعت پاشدم. رفتم و به اتاق ها سر کشیدم. از پنجره ای بیرون را نگاه کردم. چقدر ارتفاع داشت از زمین. فکر کردم اگر کسی از اینجا بیفتد چه می شود. چه فکر مزخرفی. همه را روی کاغذ کشیدم و یادداشت کردم. برگشتم. همان لحظه از کنار سجاده به طرفم برگشت. روی کاناپه ملافه ای پهن شده بود. ذهنم قفل شده بود. دهانم خشک بود و راه گلویم همچنان بسته بود. چشمم به در خورد. بسته بود. روی صندلی نشستم. با کاغذهایم بازی کردم. نزدیک شده بود. یک بسته کوچک درآورد. میدونی این چیه؟ می دانستم. دیگر ترس روحم را قبضه کرده بود. ایستادم. در حالت نشسته روی صندلی خیلی کوچکتر و ضعیفتر به نظر می رسیدم. جلو آمد.

من ریحانه جباری در آن روز، خیس عرق بودم. مثل حالا که بیست و شش سال دارم و یادآوری می کنم آنچه بر من گذشت. اکنون نیز، که در حال جراحی این غده چرکین هستم، خیس عرقم. از آن لحظه به بعد دانستم همه رویاهایم در حال سوختن است. در تبی که نمی دانستم چگونه کنترلش کنم. من پرواز مرگ را در آن خانه دیدم. سیاهی و تباهی را. دود را. درد را. و اکنون می خواهم به کابوس چند ساله ام پایان دهم. بارها خواستم بنویسم و هر بار ناتمام رهایش کردم. چرا که گذاشتن چاقوی جراحی بر این زخم کهنه، بیشتر آزارم میداد. اما در این لحظه از شب بی پایان بند ۲ زندان شهرری، زیر نور مهتابی و در سکوت زندان، بی صدا، درد را استفراغ می کنم. راهی جز گفتن ندارم که در قصه های کودکیم با سنگ صبور آشنا شدم. اگر نگویم می میرم. پس آنقدر می گویم تا سنگ صبور بترکد. شاید درد تمام شود. شاید راه گلویم باز شود. من در همان لحظه که چاقو را برداشتم مُردم. و تمام این سالها ادای زندگی را در آوردم. فقط روز را شب و شب را روز کردم. روحم مرد. روح لطیفم در نوزده سالگی مرد. بسیاری از شبها با کابوس سر کردم. کابوس مرگ حیوانات بی پناهی که پناهشان بودم. همیشه از رنج کشیدن هر موجود زنده ای عذاب می کشیدم و این سالها پر بود از عذاب. عذاب دخترانی که هر کدام قصه ای داشتند پر غصه. مثل خودم. عذاب فاخته ای که شاهد اعدامش بودم. دراین سالها یاد گرفتم که مرگ، پایان رنج بسیار است. و شاید آغازی نو. من ریحانه جباری بیست و شش ساله از مرگ نمیترسم. ولی ریحانه نوزده ساله می ترسید.

راه فرار نداری. جمله ای که دنیا را پیش چشمم تیره کرد. مثل موهای سیاهم. موهایی که چند ماه بعد رو به سفیدی گذاشتند….

ویدیوی وصیت نامه ریحانه  جباری را اینجا ببینید

 

ادامه دارد