ادای احترام به محمد قهرمان در دومین سالگرد درگذشتش

 

محمد قهرمان که در تاریخ ۱۰ تیر ماه ۱۳۰۸ خورشیدی در تربت حیدریه به دنیا آمده بود، دو سال قبل در تاریخ ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۲ در مشهد درگذشت ـ در حالی که تنها حدود یک ماه و نیم مانده بود که ۸۴ ساله شود. به این ترتیب من برای این ادای احترام و ادای دین به او حدود دو سالی صبر کرده‌ام، و درست نمی‌دانم که این کار را بیش از این به تأخیر اندازم، هرچند این نوشته را باید تنها یادداشتی تلقی کرد و فتح بابی، یا مقدمه‌ای بر کتابی که بعداً سر فرصت به سرانجام رسانده خواهد شد. چرا که به اندازۀ یک کتاب و بیشتر حرف هست.

در این دو سالی که گذشت، اگر اهمّ امور را خلاصه وار بگوئیمyousef--ghahreman-1345:

ـ آقای خامنه‌ای، مقام معظم رهبری، که پیش از درگذشت قهرمان هم این افتخار را به او داده بود که گاه در صحبت‌هایش پیرامون شعر از او به نیکی یاد کند، درگذشتِ او را (که این بار “دوست دیرین” هم خوانده می‌شد) در پیامی چنین تسلیت گفت: “با دریغ و افسوس، خبر درگذشت شاعر بزرگ خراسان آقای محمّد قهرمان را دریافت کردم. خاموش شدن این چشمه‌ی فیاض شعر فاخر و غزل پر نکته و آراسته، هر آشنای شعر و ادب معاصر را دچار تأسف و اندوه می‌سازد و آشنایان شعر ممتاز او و خود آن شخصیت متین و با وفا و آن ذهن مواج و ژرف‌بین و مضمون‌یاب را بسی بیشتر. قهرمان بی‌شک یکی از چهره‌های ماندگار و برجسته‌ی شعر و ادب فارسی، و غزل او یادآور شاعران بزرگ سبک هندی است. اینجانب درگذشت این دوست دیرین و با صفا را به جامعه‌ی ادبی کشور و به ادیبان و شاعران خراسانی و به ویژه به همسر گرامی و فرزندان ایشان تسلیت می‌گویم و آمرزش الهی را برای وی مسألت می‌کنم. سیّد علی خامنه‌ای،۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۲”

ـ طبیعی است که وقتی مقام معظم رهبری چنین بگوید، مقام های کمتر معظم دم و دستگاه، از وزیر ارشاد تا مقامات استان خراسان، چه خواهند گفت، و اینجا تنها از پیام وزیر ارشاد (حسینی) نقل می‌کنم که گفت “استاد محمد قهرمان، چهره درخشان و کم نظیر دوران، نظرِ صائبِ شعرِ صائبی و رایِ قابلِ شعرِ بیدلی، آخرین مصراع غزل باورش را سرود و دیده بر آستان دوست بسود…” حسینی در پایان پیامش حتی دو بیت شعر هم خرجِ ایشان کرده بود:”بزرگِ شعرِ خراسان، قبـیله دارِ هنر/ چو شمع سوخته، افروخته مزارِ هنر/ به اصل، ماند وفادار، قهـرمانِ غزل/ زاسـب خورد زمین آخرین سوارِ هنر.”

ـ انواع مراسم یادبود و بزرگداشت در مرکز و در خراسان برگزار شد. ولی باید توجه داشت که اگرچه، شاعرانی چون سیمین بهبهانی و شفیعی کدکنی اشعاری به رسم سوگ و ستایش نوشتند و استادان و محققانی سخنانی گفتند و نوشتند، جمع غالب اهل قلم متعهد، که نمی‌خواستند با “حکومتیان” همصدا شده باشند، در داخل و خارج کشور سکوت کردند.

ـ روز سه شنبه، ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۲، پیکر محمد قهرمان در شهر توس، در نزدیکی آرامگاه فردوسی و در بخشی به نام “مقبره الشعرا” که با همت و دوندگی خود او پس از درگذشت یار دیرینش اخوان (م. امید) ایجاد شده بود، به خاک سپرده شد

پایین زنده یاد محمد قهرمان و سعید یوسف در سال های اخیر

پایین زنده یاد محمد قهرمان و سعید یوسف در سال های اخیر

.

ـ در خرداد ماه ۱۳۹۲، با تأیید شورای عالی انقلاب فرهنگی و با حکم وزیر ارشاد، دهم تیر ماه، یعنی روز تولد محمد قهرمان که شاعر سبک هندی و مصحح دیوان صائب بود، به عنوان “روز صائب تبریزی” نام‌گذاری می‌شود.

ـ و پس از آن نیز انواع افتخارات از نوع “حکومتی” و رسمی ادامه دارد: آخرین نمونه‌اش انتخاب دومین کتاب اشعار محمد قهرمان (به نام “روی جادۀ ابریشم”) در جشنوارۀ شعر فجر است (۱۶/۱۲/۱۳۹۳) در حالیکه شاعرانی چون شمس لنگرودی به اعتراض، این جشنواره را تحریم کرده بودند و از حضور در آن انصراف داده بودند.

در این حال، کاملاً طبیعی است که این پرسش پیش بیاید که مرا ـ که شاعری تبعیدی هستم ـ با محمد قهرمان چه کار؟ یعنی با شاعری که برای مثال همچون احمد شاملو یا محمد مختاری آشکارا در صف مردم و در کنار معترضان به سانسور و اختناق قرار نگرفته بود، بلکه پس از مرگ آنچنان از سوی حکومتیان و حتی شخص رهبری تجلیل می‌شد که گوئی در صف آنان است.

واقعیت ولی این است که در شرایطی که هرکسی که در عرصۀ ادبیات و هنر سرش به تنش می‌ارزیده از همان ابتدای تشکیل جمهوری اسلامی از آن (به درجات مختلف) فاصله گرفته است ـ و توده‌ای‌هایی هم که چنین نکردند خیلی زود چوبش را خوردند و از کرده پشیمان شدند ـ این نظام دربه در به دنبال چند آدم پرآوازه بود که آنها را مسلمان و مکتبی (یا حداقل “اخلاقی”!) و حامی حکومت نشان بدهد. در میان شاعران، تنها کسی که پیدا کردند پیرمرد شهریار بود که آخر عمری در عوالم هپروت درویشانه و مشغول خطاطی قرآن بود. از شهریار که می‌گذشتید، دیگر نامی بلندتر از جوانی چون موسوی گرمارودی (جوان در آن سالها) پیدا نمی‌کردید، که هنوز هم نامی نیست ولی از او نامدارتری هم در بساط نظام اسلامی نیست.

در این میان، محمد قهرمان شاعری بود که سرش به کار خودش بود و شعرش و تصحیح و چاپ دواوین شاعران سبک هندی، و مهمتر از همه ادارۀ جلسۀ هفتگی شعر در خانه‌اش در روزهای سه شنبه، و تلاش او به ظاهر این بود که از اصطکاک بپرهیزد و سر بی‌دردش را به درد نیاورد. با اینهمه، تنها پس از درگذشتش بود ـ و با اطمینان از اینکه او دیگر نیست که جلو مرده‌خواران را بگیرد ـ که تلاش شد تا کارِ “هایْ جَکِ” او ( یا “ربودن” و از خود نمایاندن‌اش) با خیال راحت به انجام برسد.

و گفتم که من هم دو سالی فقط از دور نظاره کرده‌ام تا حکومتیان تجلیل‌هایشان را هرچه چربتر کنند. و حالا زمان آن رسیده که بگویم: نه، آقایان، محمد قهرمان از شما نبود و هیچ سنخیتی با شما نداشت. حالا وقت آن است که همگی علاقمندان به شعر در داخل و خارج کشور، همۀ آنها که به دلیل تجلیل‌های حکومتیان پس نشسته‌اند و چه بسا بیشتر از علاقه، بیزاری‌شان برانگیخته شده، نگاه دیگری به این شاعر بکنند و جایگاه واقعی‌اش را بشناسند.

قبل از هرچیز دیگری، امّا، بگذارید بگویم که آن شعر بسیار معروفی که پس از انقلاب بر سر زبانها افتاد (“ما انقلاب کردیم، یا انقلاب ما را؟”) از سروده‌های محمد قهرمان بود، شعری که شکل ناقصی از آن به اخوان نسبت داده شده است، و من، در ادامۀ این نوشته، متن کامل شعر را با توضیحاتی نقل خواهم کرد.

محمد قهرمان که بود و کجا ایستاده بود؟ghahreman--akhavan

اگرچه محمد قهرمان شاعری بسیار محجوب و گوشه‌گیر و فراری از شهرت بود، با گذشت ایام آنقدر شهرت در خراسان و فراتر از آن پیدا کرده بود که اکنون برای اطلاع یافتن از زندگی و کارهای شعری و تحقیقاتی‌اش منابع کافی به صورت مقاله و مصاحبه و حتی کتاب موجود باشد. من در اینجا خیلی فشرده اهمّ گفتنی‌ها را خواهم گفت و سعی می‌کنم تا حدّ امکان از تکرار آنچه که در منابع دیگر هم یافت می‌شود پرهیز کنم.

محمد قهرمان به شاخه‌ای از قاجارها از اعقاب فتحعلیشاه تعلق داشت و خود می‌پنداشت که ذوق ادبی را نیز از همان طریق به ارث برده است. این شاهزاده‌ها در بخش هایی از خراسان مانند تربت حیدریه غالباً به ملاکان ریز و درشت تبدیل شده بودند و گاه نیز آه در بساط نداشتند و از “شازدگی” تنها نامی برایشان مانده بود. خودش آدم بسیار فروتنی بود که کاری با اصل و نسب نداشت و اگر گاهی کسانی از دوستانش لقب “شازده” را به نافش می‌بستند بیشتر به جوک و شوخیِ دوستانه شباهت داشت.

در پنج سالگی مادرش را (که سی و چند سالی بیش نداشت) از دست می‌دهد و تازه ششم ابتدائی را تمام کرده بود (سال ۱۳۲۱) که پدرش هم در چهل و پنج سالگی درگذشت. در سالهای بعد، زیر سرپرستی همسر دوم پدرش بود و گاه با برادر و خواهرهای بزرگتری که زندگی مستقلی داشتند.

از همان دورۀ دبستان شروع کرده بود به سرودن شعر، امّا ضعفش در تحصیل، ریاضی و علوم بود که باعث می‌شد در دبیرستان همیشه از این دروس تجدید بیاورد یا حتی رفوزه شود و از دبیرستانی به دبیرستان دیگر و از شهری به شهر دیگر برود (سرگردان میان تربت و مشهد و تهران، با توقف هائی در گرگان). بالاخره در سال ۱۳۲۸ از دبیرستان البرز در تهران دیپلمش را گرفت.

برای ادامۀ تحصیل قاعدتاً باید به دانشکدۀ ادبیات می‌رفت، ولی چون شنیده بود که از کلاس های دانشکدۀ حقوق راحت‌تر می‌توان فرار کرد، رفت و لیسانس حقوق گرفت، آن هم با دل‌گندگی بسیار و بدون عجله (تا تحویل پایان‌نامه‌اش ده سالی طول کشید در حالیکه سه ساله هم می‌شد تمام کرد). و بعد هم در شرایطی که مدرک حقوق برای خیلی‌ها به معنای مشاغل پر نان و آب در دادگستری بود، به این نتیجه رسید که نمی‌خواهد شغلش قضاوت دربارۀ سرنوشت دیگران باشد و بیشتر بیداد تا داد. پس به روستا رفت، دنبال کار در جاهای پرت گشت و مدتی هم کارمند بانک شد.

تا سرانجام دکتر فیاض، رئیسِ فاضل دانشکدۀ ادبیات دانشگاه مشهد، که با او و استعدادهایش از طریق انجمن‌های ادبی مشهد آشنا شده بود، پیشنهاد کرد که در کتابخانۀ دانشکدۀ ادبیات کتابداری کند. و او ۲۷ سال کتابداری کرد و به غنای این کتابخانه بویژه از نظر نسخه‌های خطی بسیار افزود. در سال ۱۳۶۷، در سالی که می‌دانیم چقدر پرمعناست، به اصرار خود را بازنشسته کرد.

مراسم تشییع پیکر محمد قهرمان

مراسم تشییع پیکر محمد قهرمان

 

و امّا از نظر شعر و فضای فکری. در خانوادۀ قهرمان، آدم های اهل شعر کم نبودند و بعضی به نام و شهرتی هم رسیده بودند. کسی که بیشتر به او نزدیک بود، پسرعمویش یزدانبخش قهرمان (۱۳۷۳-۱۲۹۵) قصیده‌سرای معروف خراسانی و داماد ملک الشعراء بهار بود. یزدانبخش از دوستان نزدیک صادق هدایت، انجوی شیرازی و ذبیح بهروز (سرایندۀ “معراجنامه”ی معروف) بود و خود دستی در سرودن اشعار طنز و هزل داشت. می‌دانیم که اشعار طنز کتاب ممنوعۀ “توپ مرواری” اثر هدایت را یزدانبخش سروده است (به نامه‌های هدایت و حواشی آن مراجعه کنید) و شعر زیر هم نمونه‌ای از هزل‌های اوست و به ماجرای ابوطالب یزدی مربوط می‌شود که در سال ۱۳۲۲ به حج رفت و آنجا بر اثر بیماری دچار حالت استفراغ شد، پس از سوئی از دیگر حجاج کتک خورد و از سوی دیگر شرطه‌های حرم او را به جرم آلوده کردن خانۀ خدا گرفتند و دو روز بعد گردنش را زدند و کلی سرو صدا بر سر آن به پا شد.

طالب بن حسین یزدی را

شوق دیدار کعبه بود به سر

رفت و در کعبه ریدمانی کرد

که جهان شد ز ریدمانشْ خبر

گردنش را زدند و کیفر داد

سنیِ خر به شیعۀ خرتر

کرد طالب به یک کرشمه دو کار

داد درسی به طالبانِ دگر

هم در آن خانۀ مقدّس رید

هم که یک خر شد از جهان کمتر

یزدانبخش قهرمان از اینگونه اشعار کم نداشت، و این حلقه‌ای از روشنفکران بود که علاوه بر گرایش های ضد دینی یا ضد اسلامی، از گرایش های ضد عرب هم متأسفانه بهره‌ای برده بود. به هر رو، خواهیم دید که محمد قهرمان نیز به مسیر متفاوتی نرفت. سالهای ۲۰ به بعد، سالهای رشد حزب توده بود که عملاً به حزب فراگیرِ همۀ روشنفکران ایران تبدیل شد. می‌دانیم که نخستین کنگرۀ نویسندگان ایران در سال ۱۳۲۵ به دعوت “انجمن روابط فرهنگی ایران و شوروی” برگزار شد که در آن، هم اساتیدی چون بهار و دهخدا و سعید نفیسی شرکت داشتند و هم نوجویانی چون هدایت و حتی نیما یوشیج. مهرداد بهار، پسر ملک الشعراء، از فعالین حزب توده بود که بعد از کودتا به زندان افتاد. ملک الشعراء را همین پسر و دامادش یزدانبخش اندکی به سمت حزب توده هل دادند و پایش را به “خانۀ صلح” باز کردند و بهار آن قصیدۀ معروف “جغد جنگ” را سرود.

و امّا محمد قهرمان، دوستی نزدیکی با مهرداد بهار داشت و از راه همین دوستی (و نیز با معرفی یزدانبخش) به خدمتِ “ملک” هم برای کسب فیض و خواندن آثارش می‌رفت و بهار کارهایش را می‌ستود. از سوی دیگر، در یکی از جابجا شدن‌هایش در ایام دبیرستان وقتی که دوباره به مشهد رفت (سال ۱۳۲۶)، در دبیرستان شاهرضا با مهدی اخوان ثالث همکلاس شد که به صورت یار یگانۀ او درآمد و عشق شوریده‌وار محمد قهرمان به اخوان تا پایان عمر با او بود و پس از درگذشت اخوان در کتابی ثبت شد. و می‌دانیم که اخوان هم بعد از کودتای سال ۳۲ به دلیل ارتباطش با حزب توده به زندان افتاد، همچنان که دوست و همخانۀ هردوی آنها رضا مرزبان، و بسیاری دیگر از آشنایان‌شان. اینها را می‌گویم که بدانیم محمد قهرمان در چه فضائی و در حلقۀ چه کسانی بودshafiee-ghahreman.

قهرمان خود اشارۀ مستقیمی ندارد، ولی از آنچه اخوان نوشته (و می‌تواند در مورد نزدیکترین دوستش قهرمان هم، که روز و شب را با هم می‌گذراندند، صادق باشد) استنباط می‌شود که آنها فعالیت جدّی “حزبی” نداشته‌اند و بیشتر ترددشان در اطراف نشریات حزب بوده است. پس از کودتا، محمد قهرمان (و یزدانبخش نیز) دم به تله ندادند و برای مدتی در گوشه‌های پرت املاک خانوادگی گم و گور شدند و “آثار مضرّۀ” خود را نیز در هفت سوراخ پنهان کردند، آنچنان که بعضاً دیگر هرگز پیدا نشدند.

بریده هایی از نامه های محمد قهرمان به سعید یوسف

بریده هایی از نامه های محمد قهرمان به سعید یوسف

از خویشان و پسرعموها، چند تنی پس از کودتا در پیوند با حزب و حتی سازمان افسران دستگیر شدند، تک و توکی به خارج گریختند، ولی کسانی هم بودند که با ۱۸۰ درجه چرخش به سوی حکومت شاه رفتند و حتی به استخدام ساواک درآمدند یا مقامات دیگری در حکومت گرفتند. محمد قهرمان ترجیح داد بیش از پیش (که همان “پیش” اش هم چیز چندانی نبود) از سیاست کناره بگیرد، کاری که امثال اخوان و سایه (ابتهاج) نیز کردند، ضمن آنکه احترام و علاقه‌ای به آرمانهای سوسیالیستی و چپ را در دل نگاه داشت، و می‌بینیم که سالها بعد نام پسرش را نیز “روزبه” گذاشت. (نام پسر دوّمش داستان دیگری دارد که به بحث حاضر مربوط نمی‌شود.) او قلباً و عمیقاً مخالف حکومت شاه بود و این را در برخی اشعار انتقادی که تنها برای آشنایان و نزدیکان می‌خواند نشان می‌داد. مثلاً با آنکه شاعری غزلسرا بود و کمتر قصیده می‌سرود، در سال ۱۳۴۰ قصیده‌ای در بیست و سه بیت نوشت “در سالگرد کودتای ۲۸ مرداد”، که این بیتها از آن است:

ماه مرداد است و گاهِ شادیِ بدکاره‌ها

جشن می‌گیرند فتحِ خویش را خونخواره‌ها

هشت سال از آن زمان رفته ست کز افسونِ خصم

دستِ مردم سُست شد در کشتنِ بدکاره‌ها

گرم شد هنگامۀ چاقوکشانِ حرفه‌ای

قلدران بیرون کشیدند از کمر قدّاره‌ها

آبِ رفته چون به جوی آمد ز تدبیرِ دلار

باز آمد آن گریزان گشته با طیّاره‌ها (…)

این قطعۀ کوتاه طنز را نیز در تاریخ ۳۰ مهرماه ۱۳۵۰، در زمان صدارت هویدا (و در ضمن چند ماهی پس از آنکه ساواک مرا دستگیر کرد) نوشته است:

عنتری خوش رقص اندر شهرِ ما پیدا شده ست

کز خلایق بر سرش هر روز غوغا می‌شود

چون بپرسد لوطی از او: “دوستان را جا کجاست؟”

دست بر سر می‌نهد، دولّا و سه لّا می‌شود

ور بگوید: “جای دشمن را نشانِ ما بده”

نیم چرخی می‌زند، کونش “هویدا” می‌شود

قصدِ من نقلِ همۀ نمونه‌ها نیست و فقط خواستم بگویم محمد قهرمان پیش از انقلاب چگونه بود و در نتیجه باید انتظار داشت که پس از انقلاب چگونه باشد.

و شاید بتوانم در اینجا آن شعر “فحلیّه” را (“ما انقلاب کردیم، یا انقلاب ما را؟”) به عنوان نمونه‌ای از اشعار انتقادی بعد از انقلابش نقل کنم، و این اولین بار است که متن کامل این شعر در جایی چاپ می‌شود:

بریده هایی از نامه های محمد قهرمان به خواهرزاده اش سعید یوسف

بریده هایی از نامه های محمد قهرمان به خواهرزاده اش سعید یوسف

آن روز یاد بادا، کز شور انقلابی

شبها نبود تا صبح یک لحظه خواب ما را

با کام خشک، ما را، امّیدِ آب می‌بُرد

غافل، که می فریبد موجِ سراب ما را

“تا مرگ شاه خائن، نهضت ادامه دارد”

گفتیم و، از مسلسل، آمد جواب ما را

گردن به در نبُرده از چنبرِ شهنشاه

گشتند شیخ و ملّا مالکْ رقاب ما را

چندین هزار مقتول، چندین هزار معلول

رفتند یا که ماندند از شیخ و شاب ما را

از هر طرف که رفتیم، خضرِ رهی ندیدیم

تا پیشِ پا گذارد راهِ صواب ما را

این انقلابْ دزدان، این رهبرانِ گمراه

سوی خراب بردند همچون غراب ما را

همسایگان زوحشت برجای خشک ماندند

تا انقلاب برداشت از رخْ نقاب ما را

لبْ تشنگان گذشتند از خیرِآب و رفتند

تا تلخ و تند دیدند چون زهرِ ناب ما را

از بی‌حسابیِ شیخ، وز جورِ حاکم شرع

هرروز شد زوحشت روزِ حساب ما را

ملا زبس فرورفت در مبحثِ نجاسات

گندِ دهانش افکند در منجلاب ما را

آن آیتِ خدا را از راه بُرد شیطان

چندان که واجب آمد زو اجتناب ما را

این خیلِ نامسلمان خواهند کشت آخر

چون کافرانِ حربی بهرِ ثواب ما را

بیمِ قصاص و تعزیر، یا سنگسار و تکفیر

مانندِ موج دارد در پیچ و تاب ما را

جانهای رفته از دست، خونهای گشته پامال

بردل نهند صد داغ همچون کباب ما را

بوی شرابْ مارا زین پیش مست می کرد

اکنون خمارآرد بوی شراب ما را

چون دورۀ توحش، احکام بی سروته

بر دست و پای پیچید همچون طناب ما را

نوشیدنی نداریم جز شربتِ شهادت

پوشیدنی کفن شد در این خراب ما را

کشتار و جنگ و قحطی، صفهای جیره بندی

هریک دهد به نوعی رنج و عذاب ما را

مرتاض وار گشتیم چون دوک لاغر و خشک

کز شدّتِ ریاضت کردند آب ما را

ای مرگ، همتی کن، تا جانِ پا شکسته

با یک نفس برآید همچون حباب ما را

ما را سفیه و محجور داند فقیه و دانیم

بس بد که بر سر آید زین لاکتاب ما را

پامال کرد ما را پورِنَبَهرۀ تو

ازخاکِ راه بردار ای بوتراب ما را (۱)

بس تسمه ها که این دیو از گرده مان کشیده است

در زیرِ بار بُرده ست همچون دواب ما را

بگرفت امامِ حاضر جای امامِ غایب

زین پیش گفته بودند مَن غابَ خاب ما را (۲)

در زیر تیغِ اسلام، بر جان خویش لرزیم

کو آن که وارهاند زین اضطراب ما را؟

اکنون که آتش ظلم، ما را بسوخت، یارب!

روزِ شمار مگذار در آفتاب ما را

واحسرتا، که امروز، افسرده است دیگر

شوری که پیشْ می‌رانْد با صد شتاب ما را

بُردیم مادیان را ازبهرِ فَحل دادن

معکوسِ آرزوها شد مستجاب ما را

کونی و کله قندی، دادیم و بازگشتیم

دیگر نمانْد وامی از هیچ باب ما را (۳)

گر انقلاب این بود، باری به ما بگویید

ما انقلاب کردیم، یا انقلاب ما را؟!

(۱) نبهره: ناسره و ناخالص / بوتراب: کنیۀ حضرت علی.

(۲) من غاب خاب: آنکه غائب است، سرش بی کلاه می‌ماند (از یک حدیث).

(۳) به رسمی اشاره می‌کند که کله قندی به صاحب نریان داده می‌شد تا اجازۀ فحل دادن به مادیان را بدهد.

تاریخ سرودن این شعر ۲۱ آذر ماه ۱۳۶۰ است. این شعر را خودش برای من در مشهد خواند. بعدها شکل کوتاهتری از آن، و گاه با تغییرات و تصرفاتی، به اخوان (م. امید) نسبت داده شد و دست به دست (و در اینترنت) گشت. این را من بعدها که در خارج بودم و دوران اینترنت هم شروع شده بود دریافتم. وقتی در تماسی برایش نوشتم که چه دیده‌ام، گفت که خبر دارد و در مورد انتساب شعر به اخوان می‌گفت “به جای دوری نرفته، من و امید ندارد.” شاید چنین شهرتی به نفعش هم بود. روشن است که قهرمان در یکی از دیدارهای همیشگی‌اش با اخوان این شعر را برایش خوانده بوده و اخوان هم (همچنانکه رسم است و بسیار عادی) از روی آن برای خودش یک نسخه نوشته و بعد در تهران به دیگرانی داده بوده است، و به این ترتیب این شایعه به وجود آمده بود. در نامه‌ای در سال ۲۰۰۶ (۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۵) دوباره تأکید کرد که شعر “فحلیّه” باید “همچنان به نام امید بماند تا زمان افشای نام گویندۀ واقعی فرا برسد.”

جالب است بدانید که چند هفته قبل از سرودن این شعر، یعنی در تاریخ دوّم آذرماه ۱۳۶۰ نیز قهرمان قطعه‌ای سروده است که همین مضمون را در آن به کار می‌گیرد ولی بعداً می‌بیند که می‌تواند شعر بهتری با همین مضمون بسازد و این کار را می‌کند. (این کار هم غرابتی ندارد؛ بهار هم دو شعر “دماوندیه” دارد که دوّمی مشهورترست.)در آن قطعۀ قبلی، بیت اول چنین است: “مردان روز معرکه برگشتند/ از راهِ رفته با دل و دستی سرد” و شعر چنین پایان می‌یابد: “این انقلاب بود که ما کردیم؟/ یا انقلاب بود که ما را کرد؟!”

این تنها نمونه در کارهای پس از انقلاب قهرمان نیست ولی برای منظور ما کافی است: و منظور ما این بود که نشان دهیم محمد قهرمان هیچ ربطی به حاکمیت کنونی ایران و هیچ سنخیتی با آن ندارد.

در سال ۶۷ بهنام قهرمان، پسر برادرش، در مشهد در کشتار جمعی زندانیان سیاسی اعدام شد و محمد قهرمان شعرهایی برای او سروده است، برای نمونه:

ای نخلِ بلند، برگ و بارت گم شد

سرسبزیِ ایّامِ بهارت گم شد

سنگی ز پیِ نشان به گورت ننشست

نام تو به جا ماند و مزارت گم شد

حاصلِ عمر

“حاصلِ عمر” نامی است که محمد قهرمان برای نخستین مجموعه شعر خود برگزید که بسیار دیر، در هفتاد و ششمین سال حیاتش (۱۳۸۴)، چاپ می‌شد. خودش با خنده از تنبلی‌های اخوان یاد می‌کرد که قرار بوده مقدمه‌ای بر کتاب شعرش بنویسد و سالهای آزگار نوشتن این مقدمه را به عقب انداخته تا بالاخره از جهان رفته است. ولی بعد از رفتن اخوان هم عجلۀ چندانی برای چاپ یک دیوان شعر از خود نشان نداد.

و امّا “حاصل عمر” قهرمان چه بود و جایگاه او در ادب معاصر ما چیست؟

ـ در غزل سبک هندی (یا “اصفهانی”) بی نظیر بود. در میان معاصران، خودش امیری فیروزکوهی را تا او زنده بود سرآمد غزلسرایان سبک هندی می‌دانست، و امیری واقعاً در سرودن به این سبک استاد بود، ولی اگر حاصل کار این دو شاعر را الآن با یکدیگر مقایسه کنیم، غزل های قهرمان را در مجموع دلنشین‌تر، گرمتر و صمیمی‌تر خواهیم یافت.

ـ به عنوان محقق و مصحح و صاحب‌نظر در شعر سبک هندی نیز موجودی یگانه بود. در این زمینه خود او پس از امیری فیروزکوهی، به گلچین معانی خیلی اعتقاد داشت، ولی پس از خاموشی آن دو بزرگوار دیگر کسی چون قهرمان نداشتیم. دیوان‌های همۀ شاعران مهم (و گاه کمتر مهمِ) سبک هندی را با وسواس بسیار تصحیح کرد و به چاپ رساند، علاوه بر انواع گزیده‌ها و گلچین‌های شعر شبک هندی.

ـ محمد قهرمان علاوه بر غزلهای رسمی خود، اشعار زیادی به لهجۀ محلی تربتی سرود در نهایت زیبائی، ضمن آنکه دوبیتی‌های محلی تربتی را نیز گردآوری و چاپ کرد و گنجینه‌ای از لغات تربتی را گرد آورد. حقی که او بر گردن لهجۀ تربتی دارد شاید هیچ شاعر دیگری به تنهائی بر گردن هیچ لهجۀ دیگر فارسی نداشته باشد.

ـ او که آدمی بسیار شوخ و بذله‌گو و مجلس‌آرا بود، در گونۀ شعر طنز و هزل هم استاد بود و شعرهایی به یاد ماندنی می‌سرود، و اگر هم نیازی پیش می‌آمد، کوبنده‌ترین هجویه‌ها را برای آنان که مستحق هجو بودند می‌نوشت. وقت زیادی را صرف تصحیح دیوان شهاب ترشیزی شاعر هجاگو کرد که فعلاً امکان چاپش در ایران نیست.

ـ از سال ۱۳۴۰ تا زمان درگذشتش، به مدت بیش از پنجاه سال، هر هفته روزهای سه شنبه (عصر تا ساعاتی از شب) “انجمن ادبی” قهرمان در خانه‌اش به راه بود و درِ این انجمن به روی دوستداران شعر باز بود. این همان انجمنی است که شفیعی کدکنی با اشاره به آن می‌گوید “دانشکدۀ ادبیات واقعی مشهد در خانۀ محمد قهرمان بود” و می‌گوید من در این جلسات در خانۀ قهرمان چیزهایی آموختم که در هیچ جای دیگری نیاموختم. بسیارند از شاعران خوب مشهدی که پرورش استعداد شعری خود را مدیون او می‌دانند.

در کتاب “شناختنامۀ استاد محمد قهرمان” که به همّت یکی از شاعران نسل بعد در سال ۱۳۸۴ چاپ شده، بویژه دربارۀ این جلسات و چگونگی ادارۀ آنها اطلاعات و خاطرات جالبی هست. قهرمان به عنوان یک شاعر سنتی شناخته می‌شود، ولی برخلاف بسیاری شاعران سنتی دیگر در چنین انجمن‌های قدمائی، هیچ ضدیتی با شعر نو (اگر “جیغ بنفش” نبود!) نداشت، و عاشق اشعار اخوان بود. خودش تمرین‌هایی کرده بود ولی استعداد زیادی برای سرودن شعر نو در خود نیافته بود. من خود شاهد بودم که در یکی از این جلسات که بحث بر سر شعر نو و کهن بالا گرفته بود و یکی از مخالفان شعر نو دور برداشته بود، محمد قهرمان با برافروختگی و خشمی که اصلاً به اخلاق آرام و نجیبش نمی‌آمد فریاد زد: اگر من می‌توانستم یک شعر مثل اخوان بنویسم، تمام این غزلهایم را آتش می‌زدم.

عشقش به اخوان و شعر او چندان بود که در نامه‌ای برایم نوشته بود “… حدود ۱۱ صبح به منزل رسیدم و نامۀ تو را گرفتم، امّا چشمت روز بد نبیند که با خواندن عنوان آن (“شکرِ پُر اشکم نثارت باد”) اشکم راه افتاد (همین الآن هم می‌گریم و می‌نویسم و شیشۀ عینکم را بخار فرا می‌گیرد). بعد از رفتنِ امید، کمتر شعری از او را بدون گریه به یاد آورده و یا خوانده‌ام.” (۲۵ آذر ۱۳۸۵)

من و محمد قهرمان

نمی‌توانم آنچه را که باید در کتابی بیاید اینجا خلاصه کنم، و در عین حال نمی‌توانم چند جمله‌ای در حق آن بزرگوار ننویسم.

محمد قهرمان دائی من بود، یعنی برادرِ مادری که خیلی زود با یک طلاق از زندگی من رفته بود و من دیگر تا سالهای آخر دبیرستان او را ندیدم، ولی این دائی همیشه عزیزترین انسان زندگی من بود، و بعد شد استاد و راهنمای من در شعر و نیز در مطالعه. از طریق او بود که با بهترین آثار ادبی ایران و جهان آشنا می‌شدم.

این علاقه خوشبختانه یکطرفه نبود و او هم توجه و محبت زیادی به من داشت. بعدها به آثار من هم با همین نظر لطف نگاه می‌کرد، حتی بیش از آنچه که شایسته بودند. یک بار که همسرم در نامه‌ای از اشعار او تعریف کرده بود، محمد قهرمان در پاسخ نوشت: “از اشعار من تعریف کرده بودید، باید بگویم اشعار سعید جان اگر از من پیشتر نباشد، دنبالتر نیست. مرغ همسایه را غاز مپندارید.” (۳۰ فروردین ۱۳۸۶)

باید نمونه‌هایی از نامه‌ها، از اخوانیات و شوخی‌های رد و بدل شده میان خودمان، یا از بحثهای شعری و لغوی نقل می‌کردم، که خواهد ماند برای فرصتی دیگر. در نامه‌ای برایم نوشت: “سعید جان، خیلی دلم می‌خواهد اشعار طنزی و هجوی و سیاسی- عبادیِ! خود را کم کم برایت بفرستم تا یک نسخه هم …. به امانت پیش تو باشد تا پس از مرگم گم و گور نشوند و تو برای چاپ آنها آستین همّت بالا بزنی. عمر من در اینجا کفاف نخواهد داد. به فرض آنکه عمر هم وفا کند، کلّی جاها باید در شعرها نقطه‌چین شود. نمی‌دانم نظر تو چیست؟ اگر موافقی، ـ مانندِ قصیده‌ای که فرستادم ـ بقیه را هم خرده خرده ارسال کنم.”

منظورش از “قصیده”، همان تنها شعری است که من با اطلاع و موافقت خودش با انتخاب نام مستعاری که روی آن توافق کرده بودیم در خارج چاپ کردم:

تا چند باید کارها را، دیدن به دست نابکاران؟

همّت کنید ای کاردانان! دستی برون آرید، یاران!

بازیچه شد آزادی ما، آوازۀ ما رفت بر باد

از نکبت نعلین پوشان، از شومی عمّامه داران (….)

قصیدۀ محکم و بلندی است، حتی قدری بلندتر از شکلی که من چاپ کردم، و هنوز در سایت عصر نو می‌توان خواند.

اولین خاطره‌ای که از او دارم به زمانی مربوط می‌شود که چند سال بیشتر نداشتم، مثلاً شاید سه چهار سال. از مشهد به خانۀ ما در تربت آمده بود و در اتاقی با برادرهای ناتنی من (که همسن او بودند یا بزرگتر) و چندتایی از پسرعموها جمع بودیم و او داشت برای من صدای حیوانهای مختلف را در می‌آورد، سگ و گربه و اسب و شیر و خروس و غیره. خیلی خوب با صدای بلند صداها را تقلید می‌کرد و هر بار من، بیش از آنکه صداها را جالب بیابم، می‌ترسیدم و رنگ بر رخسار نداشتم. و بعد پرسید، خُب، حالا سعید می‌خواهی کدام حیوان باشم؟ من با ترس و لرز گفتم: دائی جان، حالا یک کمی هم آدم باشید.

شلیک خندۀ جمع را هنوز به خاطر دارم، خنده‌ای که آن موقع درست نمی‌فهمیدم برای چه بود.

و حالا این دائی عزیز من “مثل آدم” مرده است و مثل آدم زیر یک خروار خاک رفته است و مرا تنها گذاشته است. اما از من خواسته است که پس از مرگش کارهایی برایش بکنم، و من اولین قدم را دارم با دو سال تأخیر برمی‌دارم، و امیدوارم این فرصت را پیدا کنم که هرآنچه را که خواسته به انجام برسانم، پیش از آنکه خودم هم مثل آدم از این دنیا بروم.

شیکاگو، ۱۰/۵/۲۰۱۵