موضوعی که در ابتدا بی اهمیت به نظر میرسید کم کم پیچیدگی های خودش را نشان داد. محسن متوسلانی لاهیجی از تمام دوستان و آشنایانش خواست که از این پس او را تنها با نام خانوادگیش متوسلانی لاهیجی بخوانند و نه با اسم اولش محسن. طبیعتا همه در ظاهر قبول کردند، اما کسی نبود که ابرو از تمسخر بالا نیاندازد و این برای بیشتر کسانی که او را میشناختند تبدیل شد به یک جوک که ورد زبان بود و اسباب خنده. به یکی دو دوست نزدیک هم که دلیل آن را پرسیده بودند گفته بود که اسم کوچک آدمها به دوران کودکیشان تعلق دارد، به دورانی که دیگر وجود ندارد. از او تنها یک نام فامیل باقی مانده؛ متوسلانی لاهیجی. از آن به بعد هم هر کس که او را میدید مرتب تر از قبل بود، پوشیده در کت و شلوار، کراوات زده، خشک و رسمی، مسخ. تنها استثنا عالیه بود، زنش که هنوز او را محسن میخواند.
تا که آن جلسه ماهانه چایی پیش آمد که عالیه به طور دورهای با چند نفری از دوستانش در اولین چهارشنبه هر ماه داشت. آن روز عالیه کمی دیرتر رسید وقتی که همه چای اولشان را تمام کرده بودند. اما از همان لحظه ورود احساس کرد که این میهمانی با همیشه فرق دارد. میزبان آن ماه مرجان بود، نزدیکترین دوستش که برخلاف همیشه اتاق را به هر بهانه ای ترک میکرد؛ برای آوردن چای، شستن فنجان ها، گرم کردن آب، یا خاموش کردن چراغ راهرو. بقیه هم یا حرفی نمی زدند و یا صحبتهایشان کوتاه بود.
میهمانی زودتر از همیشه به پایان رسید. یکییکی خداحافظی کردند، بهانهای آوردند و رفتند. عالیه تنها در اتاق ماند. صدای شُر شُر آب میآمد و برخورد ظرفها هنگام شستن. مرجان از همان جا پرسید که اگر چای دیگری میخواهد، که نمی خواست. بالاخره به اتاق برگشت، دستهایش را با دامنش خشک کرد و نشست روبروی او. عالیه پرسید میهمانی چه زود تمام شد! اما جواب نشنیده دلش شور میزد. میدانست که باید منتظر خبری باشد. انتظارش زیاد هم طول نکشید. مرجان بیمقدمه پرسید:
ـ عالیه جون محسن چی میکنه، حالش که انشاالله خوبه؟
دل عالیه هری ریخت. چرا از محسن میپرسه؟ موقع ورودش هم که پرسیده بود! به قالی نگاه کرد، به بخار چای، و دست آخر جواب داد:
ـ خوبه، خیلی خوبه. چطور؟
ـ اوه، هیچی. فقط میخواستم حالش رو بپرسم. اگر من نپرسم پس کیبپرسه؟ بد کردم؟
عالیه چیزی نگفت. بقیه چایش را نوشید و پرسید:
ـ چیزی میخوای بهم بگی؟ چیزی که من بیخبرم؟
و بعد یک فکر مثل کنه چسبید به مغزش که او را رها نمی کرد. نکنه زن دیگهای پیدا کرده؟ با کسی دوست شده که او بیخبره؟ بعد از این همه سال؟
مرجان رفت پنجره را بست، پرده را کشید. برگشت به اتاق روبروی او نشست. گفت:
ـ یک کم سرد بود، نبود؟ منتظر جواب نماند و فورا پرسید:
ـ یه سئوال ازت دارم، شنیدی که محسن چند وقته خیلی عوض شده. رفتارش خیلی عجیب غریب شده. کارهایی میکنه که بعضیها دلشون براش میسوزه بعضی پدر سوختهها هم با اونا جوک میسازن. میبخشی عالیه. خواستم باهات رُک باشم و هر چیزی رو که شنیدم بهت بگم. امیدوارم دلخور نشی.
عالیه بهت زده گفت:
ـ نهبهتره بهم بگی منو شوکه کردی! مثلا چه کار میکنه؟
ـ از آدمها میخواد اونو فقط با اسم فامیلش صدا بزنن!
عالیه هاج و واج ماند. اول این را مثل یک شوخی گرفت، یک جوک. خواست بخندد، اما چهره مرجان خیلی جدی و نگران بهنظرش آمد. کمی که گذشت پرسید:
ـ آدمها کی ان؟
ـ غریبه، آشنا، همه ی دوستاش، چیبگم همه جور آدم. ماه قبل تو میهمونی ماهانه مردها خواسته! نشنیدی؟
ـ نه، اصلاً.
ـ تو چی؟ از تو نخواسته دیگه اونو محسن صدا نکنی؟
ـ معلومه که نه. تعجب میکنم اینو میپرسی! میخوای بعد از سی و پنج سال بهش بگم آقای متوسلانی لاهیجی؟
در صوتش حالتی مثل یک پوزخند پیدا شد. واقعاً هم شبیه یک جوک بود. چقدر مسخره به نظر میآمد! مرجان فورا متوجه تغییر حالتش شد:
ـ عالیه جون تو رو به خدا ناراحت نشو. تنها این نیست. چند بار هم اونو دیدن که با خودش حرف میزنه انگار بغل در بغل کسی راه میره و یک ریز حرف میزنه، اما هیچکی با او نبوده. با همون آدم خیالی هم میره توی یک قهوه خونه. دو تا قهوه سفارش میده و یک ریز و یک ریز به حرف زدن ادامه میده! میدونی توی شهرهای کوچک همه زود از حال و هوای هم با خبر میشن!
ـ شنیدی چی میگفته؟
ـ نهزیاد، مثل اینکه از همه چیز و از هیچ چیز. بیشتر توی خیالات.
عالیه اشکهایش را پاک کرد. مرجان گفت:
ـ عالیه جون باید قبل از این که بدتر بشه بری با یه متخصص مشورت کنی. شاید یه اتفاق بدی تو بچگیش افتاده که حالا داره خودش رو نشون میده. چرا نمی ری پیش اون روان پزشک ایرونی. شما را هم که خوب میشناسه. کی از اون بهتر؟
ـ بگذار بهش فکر کنم. بهتره برم.
مرجان را بغل کرد، گفتکه حتماً بهش زنگ میزنه. خداحافظی کرد و رفت. این آخرین باری بود که او و بقیه دوستانش را در میهمانی زنانه میدید.
*****
از همان غروب زندگی عالیه کاملا دگرگون شد. از یک رابطه زناشویی ظاهراً موفق تبدیل شد به ارتباطی پر از شک و دلواپسی؛ گشتن لباس ها و جیب های محسن،خواندن هر تکه کاغذی که پیدا میکرد، شماره تلفن ها و پیغامک های روی تلفن همراهش. چیز مشکوکی هم پیدا نکرد. نه ظاهراً به کسی تلفن زده بود یا تلفنی دریافت کرده بود. پیغامی هم هرگز. اما آتشی زیر خاکستر داشت جان میگرفت که کاری از دست عالیه برای خاموشی آن بر نمی آمد. تغییر خاصی هم در او نمی دید جز سکوت بیشتر، کم تر حرف زدن. دست آخر تصمیمش را گرفت. زنگ زد و قراری با دکتر برای هفته بعد گذاشت، چیز دیگری به عقلش نمی رسید. زیاد طول نکشید که منشی عالیه را به اتاق دکتر فرستاد.
وارد که شد جا خورد. مثل اتاقی در فیلمهای فرانسوی بود، یا یک نقاشی آبستره. دو مبل چرمی سیاه، میز گرد کوچک قرمز رنگی بین آنها. هیچ رنگ دیگری در اتاق نبود جز سفید؛ دیوارها، سقف، و فرش کف اتاق. دکتر کمی دیر آمد. کراوات چرمی قرمز رنگ باریکی زده بود، شبیه رنگ میز. هر چه دیگر در تن داشت سفید بود. عالیه فکر کرد که او عمداً خودش را با اتاق وفق داده یا شاید که اتاق را با خودش. قلبش میزد، بیاختیار.
هر چه را که شنیده بود به دکتر گفت. آنچه که برای دکتر مهم بود وضعیت محسن در خانه بود و رابطهاش با او. در کمال تعجب حس می کرد هیچ چیز غیر منتظرهای به دکتر نگفته. فکر کرد که همیشه میتواند ساعتها درباره احساسش درباره محسن و اختلافاتشون با هم با یک آدم مطمئن حرف بزنه، اما حالا که این شانس را داشت میدید که چیزی برای گفتن نداره! شوکه شد.
دکتر پرسید:
ـ از تو خواسته که او را متوسلانی لاهیجی صدا بزنی؟ موقع صبحانه، خرید، یا توی رختخواب؟
ـ نه، هیچ وقت.
ـ با هم زیاد حرف میزنین؟ بیشتر شده، کمتر شده؟
ـ بهش فکر نکردم. حالا که میپرسین میبینم خیلی کمتر شده. بعضی اوقات هیچ، اما فکر میکردم عادیه. خسته اس یا بیحوصله!
ـ دعوا و بگو مگو با هم داشتین؟
ـ نه. یادم نمی آد!
ـ میبخشی اما باید این سئوال را هم بپرسم: رابطه جنسی؟
احساس ناراحتی میکرد و خجالت. بعد از کمی مکث زیر لب جواب داد:
ـ نه.
دکتر به عالیه چشم دوخت. مدتی ساکت ماند. کمی فکر کرد و بعد گفت:
ـ میدونی که من بدون دیدن مریض نمی تونم هیچ نسخهای بنویسم. در ضمن انتظار هم نداشته باش که با یک نسخه صحیح و سالم بشه. سعی کن تا آنجا که ممکنه قانعش کنی که بیاد اینجا منو ببینه. امیدوارم صحبت کردن با او باعث بشه که ریشههای این تغییر رفتار را پیدا کرد و بعد از آن دنبال درمان رفت، اما فراموش نکن که خیلی از کسانی که مشکل روحی دارن معمولا نه دارویی قبول میکنن و نه خودشونو مریض میدونن. همه آنها خودشون را آدمهایی طبیعی می بینن. همسر تو مبتلا به یک ویروس شده، مثل یک سرماخوردگی اما یک سرماخوردگی روانی. معمولا عمر این نوع ویروسها چند روزی بیشتر نیست و مریض با کمی مواظبت به حال طبیعی برمیگرده. امیدوارم درباره او هم همین طور باشه. میآد و میره میتونه خفیف باشه یا بعضی اوقات متاسفانه درازمدت و جدی. من بیشتر مواقع برای بیمارها داروهای ضد افسردگی و اضطراب تجویز میکنم که برای خیلیها کار میکنه یا که حداقل از وخیم شدن حالشون جلوگیری میکنه. اما درباره او مطمئن نیستم، حداقل در این موقع. سالمه، کار میکنه، خانواده داره! تنها مشکلش قطع رابطه با گذشته است. تنها دارویی که من براش می نویسم توئی. تو باید از همین امروز مستقیما خودت رو دخالت بدی و نگذاری محسن از متوسلانی لاهیجی جدا بشه.
عالیه پرسید:
ـ آخه چرا؟ هیچ چیز توی زندگیمون عوض نشده. هنوز سر کارشه، وضع مالیمون خوبه، هیچ دردسری هم نداشتیم.
دکتر در جوابش گفت توئی که باید ببینی چه چیزی اونو عوض کرده. اگر تین ایجر بود من بیشتر میتونستم کمک کنم، اما نه برای یک مرد بالغ شصت ساله. این حرف نوعی خداحافظی بود و مودبانه این که وقت ملاقاتش تمام شده. عالیه خیلی زود فهمید. بلند شد تشکر کرد، اما قبل از رفتن دکتر از او خواست دو هفته دیگر برای دیدنش بیاید.
*****
عالیه این بار با دقت بیشتری میز شام را چید، اما به نوعی که حساسیتی ایجاد نکند. غذای مورد علاقه محسن را درست کرد، سالاد روی میز گذاشت، ترشی، نان، و از همه مهم تر به خودش رسید؛ آرایش کرد و لباسی بدن نماتر از همیشه پوشید که تا آنجا که به خاطر میآورد پانزده بیست سالی میشد نپوشیده بود. شام در سکوت کامل صرف شد. حرفی رد و بدل نشد جز چند جملهای که عالیه به زبان آورد تا که شاید رابطهای ایجاد کند که بیهوده بود.
ظرفها را شست. چند دقیقهای روبروی تلویزیون نشست. دو سه کانال را عوض کرد. متوسلانی لاهیجی از اتاق بیرون رفته بود. فکر کرد دارد چیزی را از دست میدهد.
از روز بعد چند روزی از دور او را موقع رفتن کار و تعطیلی اداره دنبال کرد. سعیکرد تا آنجا که ممکن است تمام حرکات و رفتارش را زیر نظر داشته باشد. هیچ چیز غیر عادی پیدا نکرد.
یکی دو نفر از همکارانش را میشناخت، نه چندان نزدیک. آنها را چند باری در میهمانیهای سالانه اداره ملاقات کرده بود. بالاخره موفق به تماس با یکی از آنها شد و به هر صورت که بود نهایت حرف را به محسن کشانید و سعی کرد چیزی از لابلای حرفهای او پیدا کند. بیهوده بود. هیچ کلامی از غیر عادی شدن رفتار محسن در کلام او پیدا نبود.
******
پس از دو هفته مجدداً به دیدار دکتر رفت. هر چه را که دیده بود و هر کاری که کرده بود را به او گفت. دکتر که ظاهراً در این مدت زیاد روی این موضوع فکر کرده بود بدون هیچ مقدمهای گفت:
ـ همان طور که قبلا گفتم اولین قربانی این جدایی توئی، بعد هم خود محسنه. قدم بعد از جدایی محسن از متوسلانی لاهیجی خودکشیه. باید هر چه زودتر جلو این حادثه رو بگیری. چنین تصمیم ناگهانی به قطع هر رابطهای با کودکی، زمان بلوغ، و نزدیکترین اطرافیان نوعی خودکشیه. در هر انسانی لحظاتی هست که در آن لحظات فرد میخواد از همه چیز فرار کنه، از همه، از خودش. این یک جور خودکشی مدرنه. آدم تو این مواقع ممکنه دست به کارهای عجیب غریب بزنه. کاری که محسن کرده البته خیلی عجیبه، اما تعجب آورتر از یک خودکشی معمولی نیست که خودشو دار بزنه، یا رگش رو ببره، یا دویست تا قرص بخوره. هیچ کس را نمیشه از گذشته اش جدا کرد. باید تغییراتی توی خونه بدی. آلبوم عکس های قدیمیتون رو بیرون بیار، مخصوصاً عکس های قدیمی محسن رو. آن ها رو روی میز توی اتاق های مختلف بگذار که به آن ها دسترسی داشته باشه. هر وقت فرصت بود آهنگ های قدیمی رو پخش کن. اگر توی اتاق بود فیلم های قدیمی و خاطره انگیز رو نگاه کن. تمام سعیت رو بکن که هر جور که ممکنه رابطه با گذشته رو به شکلی زنده نگه داری.
دکتر با کمی تامل ادامه داد:
ـ اما در وضعی که پیش اومده بیشترین شک من برمیگرده به بهم خوردن یک رابطه عاطفی، بین تو و او و شاید هم بین او و کسی دیگه که تو از اون بیخبری!
دکتر اینجا کمی مکث کرد و گذاشت قبل از ادامه حرفش عالیه منتظر سئوال بعدی او باشد:
ـ هیچ وقت چنین احساسی کردی؟ شاید پای زن دیگهای تو کار باشه؟ به هم خوردن رابطهای که برای او قابل قبول نباشه اما کاری هم از دستش بر نیاد؟
عالیه بر خلاف نظر دکتر بسیار جا خورد. این را به راحتی از صورت حیرانش میشد دید. هیچ وقت چنین سئوالی توی مغزش نیامده بود. خجالت میکشید درباره آن صحبت کند. برای او نوعی سرشکستگی بود. تنها به کوتاهی جواب داد:
ـ نه، هیچ وقت، هیچ وقت.
اما فورا به فکرش رسید که بهتر است تا پاسخ بهتری پیدا کند نه این که فقط دکتر را با یک جواب قانع کند، بیشتر برای ارضاء خودش. پیش از این که دکتر حرفی بزند جملهای را که توی مغزش دویده بود به زبان آورد:
ـ اون همیشه یک مرد خونه بوده، عاشق زندگیش. راضی از جایی که زندگی میکنه، چیبگم بیشتر…
دکتر بدون توجه به این جواب پرسید:
ـ از دارویی استفاده میکنه، مثل قرص خواب، کنترل فشار خون؟ الکل، مواد مخدر؟ بیماری مزمنی داره یا داشته؟ بیماری قلبی، سرطان، میگرن؟
ـ اصلاً، هیچ.
ـ خوب یک کم هم از گذشتهاش برام بگو. خرده ریزها را نه. موضوعاتی که از اهمیت بیشتری برخوردار هستن. هیچ وقت توی فعالیتهای سیاسی بوده؟ حساسیتی به مسائل اجتماعی داره؟ منظورم بیش از حد؟
عالیه وقت زیادی گرفت تا به این سئوال جواب دهد هر چند خیلی زودتر انتظار شنیدن این سئوال را داشت:
ـ آره، تا اون چند سال اول آمدنمون به اینجا هم ادامه داشت. حساسیت زیادی به همه چیز داشت. لحظهای نبود که بشه اونو بدون کتاب دید یا گوش کردن و تماشای اخبار. برای من هم واقعا خسته کننده شده بود، اما بعد کم کم قطع شد، کاملاً، کاملاً بیمیل.
دکتر حرفش را قطع کرد و پرسید:
ـ یادت میآد کیاین اتفاق افتاد؟ میتونی حدس بزنی چرا؟
ـ عالیه کمی فکر کرد و گفت شاید پنج سالی بشه! دلیلش رو هم نمیدونم. خوب، حتما خسته شده بود! سی و پنج چهل سال مدام. میگفتحتی خواب هاش هم همه سیاسی بودند!
ـ بعد از اون وقتش رو چه طوری صرف میکرد؟ تفریحی، کاری جای اونو گرفت؟
ـ آره، یک باره به طرز عجیبی به سینما علاقمند شد. یا سی دی سفارش میداد یا از کتاب خونه قرض میکرد.
ـ فیلمهای خاصی مورد نظرش بود یا هر جور فیلمی نگاه میکرد؟
عالیه که یک باره علاقه زیادی به ادامه این موضوع پیدا کرده بود با نوعی هیجان جواب داد:
ـ نه، فقط یک جور فیلم. باور میکنین آقای دکتر! قدیمیترین فیلمهای تاریخ سینما، بعضیها شاید صد سال از ساختن شون گذشته بود. معلومه، همه هم سیاه و سفید، بیشترشون صامت.
ـ تا کی ادامه داد؟
ـ شاید شش ماه! مطمئنم بیشتر نشد. عصرها که از کار بر میگشت تا موقع خواب یک ریز مشغول تماشا بود. آخر هفته هم از صبح شروع میکرد تا نصفههای شب. فکر میکردم جنون بهش دست داده. قطع که کرد انگار یه دنیا بهم داده بودن.
ـ بعدش چی؟ چیز دیگهای جای اونو گرفت؟
ـ نه، هیچ!
*****
عالیه چند بار دیگر هم به دیدار دکتر رفت. ظاهراً دکتر هم علاقه زیادی به دنبال کردن این موضوع پیدا کرده بود، اما حرف بیشتری برای گفتن نمانده بود. نه تنها هیچ تغییری دیده نمی شد، بلکه به نظر میآمد که جدایی محسن از زندگی و حتی از کارش روز بروز بیشتر میشد. آخرین پیشنهادی که دکتر داشت بستری کردن او بود. این را به عهده عالیه گذاشت که هر وقت آن را مناسبترین راه حل دانست به او اطلاع دهد تا ترتیب آن را بدهد.
پادرمیانی و تلاش یکی دو دوست نزدیک برای ایجاد تماس و یا متقاعد کردن او برای رفتن به دکتر یا سفری کوتاه هم بینتیجه ماند. از همه بدتر هم ترک شغلش بود بدون هیچ اخطاری به اداره. یک صبح از خواب بلند شد لباس پوشید، به آشپزخانه رفت. مدتی آنجا نشست، و بعد رفت به حیاط مدتی را هم آنجا گذراند، برگشت به آشپزخانه، و …. این داستان چند روزی تکرار شد. پس از آن دیگر هیچ گاه به کار برنگشت. به تلفنهایی هم که از اداره میشد و دلیل غیبت او را میپرسیدند عالیه جواب می داد. بهانه میآورد که حالش اصلا خوب نیست و در خانه بستریست.
عالیه به دکتر زنگ زد و او را در موقعیت فعلی محسن قرار داد و نگرانیش را از احتمال خودکشی یا تصمیم غیر قابل تصور دیگری ابراز کرد. دکتر نظر قبلیش را تکرار کرد که بستری کردن او در این شرایط بهترین راه حل ممکن به نظر میرسد. عالیه در آن موقع مجبور شد که سختترین تصمیم زندگیش را بگیرد. به درخواست دکتر جواب مثبت داد. همان روز غروب در زدند. دو مددکار آمدند و محسن را که روی مبل دراز کشیده بود با خود بردند. هیچ مقاومت یا سئوالی نکرد.
متوسلانی لاهیجی را در بیمارستان روانی که خارج شهر بود بستری کردند. به تشخیص دکتر تحت مراقبت دائم بود که خودکشی نکند. اتاقش هم با بقیه تا حدودی فرق داشت. جدا از یک دوربین مدار بسته که در سقف کار گذاشته بودند هیچ وسیلهای که از آن بشود برای خودکشی استفاده کرد وجود نداشت. عالیه هر روز غروب برای دیدن او میرفت. متوسلانی لاهیجی بدون استثنا توی تخت دراز کشیده بود و به غیر از دو سه جواب کوتاه آره یا نه کاملاً خاموش بود. سه هفته بیشتر طول نکشید که او را مرخص کردند. دکتر معالجش قبل از ترک بیمارستان به عالیه گفت که بستری کردن او هیچ کمکی نکرده است و ظاهراً داروهایی را هم که روی او امتحان کرده بودند همه بیتاثیر به نظر میرسید. به عقیده او برگشت به خانه احتمالاً مناسبترین راه حل برای مشکل اوست.
محسن متوسلانی لاهیجی به خانه برگشت. به اتاق خوابش رفت و جز در موارد ضروری از آن خارج نشد. عالیه داشت کم کم به شرایطی که به او تحمیل شده بود عادت میکرد، اما هنوز به توصیه دکتر آلبومی از عکسهای خانودگی را روی گل میز کنار تخت در دسترس او گذاشته بود. روی دیوار هم تابلو نقاشی همیشگی را برداشت و به جای آن عکسی از کودکی محسن که میان پدر و مادرش روی مبل نشسته بود گذاشت. چند باری هم در طول روز هم آهنگهای قدیمی مورد علاقه او را پخش میکرد.
*****
شب بود، گرم بود، پنجره باز بود. صدایی میآمد، آوازی شاید. از دور از دوردست ها. عالیه به حمام رفت. دوشی مختصر گرفت. لباس خواب ابریشمین قرمز رنگی را که سالهای سال قبل محسن به او هدیه داده بود، بیرون آورد. تنش کرد. تنگ بود، کوتاه بود، بسیارکوتاه. رفت جلو آینه. از تضاد قرمز مخملی و سفیدی پوستش به تعجب افتاد. به نظرش آمد که تنگی و کوتاهی لباس او را دلرباتر کرده است. هیچ گاه خودش را این گونه عریان، لخت در خلوت، در حریم خانه ندیده بود. همه چیز برای زمانی کوتاه از یادش رفت، سنش و متوسلانی و شرم را. از خودش لذت برد، از اندامش، حتی در آن سن و سال. کمی عطر به گردنش زد، به رانش، و به حاشیههای باریکی که سالها از یادش رفته بود. پس از سالها احساس بلوغی دخترانه میکرد. باید از جدائی محسن از متوسلانی لاهیجی جلوگیری میکرد. به اتاق خواب رفت. در نیمه باز بود، چراغ خاموش، نسیمی سرگردان در اتاق.
متوسلانی لاهیجی خاموش و آرام روی تخت جای همیشگیش خوابیده بود. دستهایش صلیب وار بر سینه، چشم هایش بسته. مردهای انگار میخ کوب بر تخت، مسیحایی شاید مصلوب. عالیه رفت روی تخت کنار او دراز کشید. متوسلانی لاهیجی تکان نخورد. عالیه دستش را که میلرزید روی سینه او گذاشت، که سرد بود. پایش را دور او حلقه کرد، فشرد و به آغوش گرفت. در گوشش زمزمه کرد که او را دوست دارد و او تنها مرد زندگی اوست. گفتکه به چه اندازه او را گم کرده است. متوسلانی لاهیجی تکان نخورد و عکس العملی نشان نداد، مثل یک تکه چوب خشک، سنگی سرد، خاموش. عالیه میلرزید و احساس گرمی مطبوعی داشت و نوعی واهمه هم، مثل یک نوجوان. مدتی به همان حال ماند شاید تا نیمه شب. تا گرما از تنش گریخت. برگشت سر جایش. مدتی خیره به شب که در سقف نشسته بود نگاه کرد و بعد چرخید پشت به او که یک باره دستش به تنی خورد. وحشت کرد. کسی پیش او خوابیده بود! در تاریکی نوزادی را دید که ترسان به او خیره شده، با دو چشم گِردِ نگران، بَراق به سیاهی شب. محسن بود، تردید نداشت، بوی او را می داد، برهنه، سرد از سرما، ترسان. او را به خود فشرد، در آغوش گرفت. صدای خفیفی از راحتی و عشق از او آمد. عالیه احساس گرمایی مطبوع در تمام تنش کرد و جریان شیر در سینههایش که هر لحظه بزرگ تر میشد و بر آماسیده. پستانش را که ملتهب بود و گرم و لبریز از شیر در دهان او گذاشت. محسن با ولع شروع به مکیدن کرد و تا صبح شیر خورد.
سحر که شد آفتاب از لای پرده خزید تو. دیگر نه نوزاد توان مکیدن داشت و نه عالیه توان شیر دادن. برگشت به پشت. به سقف خیره شد که مدام از نور صبح پر تر میشد. سینههایش درد میکرد. آنها را در دست گرفت و بی اراده فشرد.کمی بعد روی تخت نشست. رو کرد به متوسلانی لاهیجی. پیژامای راه راه تمیزش کنار او روی تخت بود. صاف و مرتب، اما خالی. انگار آب شده بود، شاید هم پریده بود. به سمت دیگر تخت نگاه کرد، به نوزاد. او هم نبود، جایش خالی. لکههای شیر روی تخت مانده بود. دست زد، هنوز خیس بودند و گرم.
عالیه بهت زده زانوانش را در بغل گرفت و فکرکرد به مراسم سوگواری و خاکسپاری دو تابوت خالی.