حقیقت داره؟
اورهان پاموک
مرد پارسا به مولود کلام جادویی یاد نداده بود که حمله سگ ها را دفع کند. آیا این حقیقت داشت که سگ های ولگرد استانبول تنها به غریبه ها حمله می کنند؟ اگر این به راستی دلیل پارس کردن سگ ها به آدمها بود، قاعدتا نمی بایست به مولود پارس کنند. آن هم مولودی که حتی در نوسازترین محله ها مانند دورترین محله ها هرگز احساس غربت نکرده بود. او بارها از میان ساختمان های سیمانی، بازارهای تره بار، بند رختهای لباسهای شسته شده، آگهیهای تبلیغاتی کلاس های فشرده کنکور، بانکها، ایستگاههای اتوبوس گذشته بود و با پیرمردهایی که همیشه آماده بودند بدهی خود را در اولین فرصت بدهند و بچه های عندماغی صحبت کرده بود. البته از آخرین باری که در فوریه ۱۹۹۷ مرد پارسا را دیده بود پارس کردن و دندان قروچه سگها تا حدودی کمتر شده بود.
اولا بروبیای سگهای ولگرد در محلههای حاشیهای کمتر شده بود. این محلهها قبرستانهای تاریخی و شبیه آن قبرستانی که مولود عکس آن را از روزنامه ارشاد قیچی کرده بود نداشتند. به همین دلیل سگها در طول روز جایی برای تجمع و به انتظار شب نشستن نداشتند. از این گذشته شهرداریها این مناطق را به سطلهای آشغال جمع کنی سنگین و چرخدار مجهز کرده بودند و سگها آنچنان قدرتی نداشتند که بتوانند برای رفع گرسنگی، آنها را در پی استخوانپارهای واژگون کنند.
دلیل دیگری که مولود این روزها کمتر از سگها می ترسید احتمالا ارتباطی با این مطلب داشت که با فقیربیچارههای ساکن این محلات بیچیز بیشتر مدارا میکرد. او مانند اداره جاتیهای سختگیر که مصمم به نابود کردن سیمکشیهای غیرمجاز به هر قیمتی بودند رفتار نمیکرد. اگر در مییافت که خانهای بیرون شهر با وضع رقتانگیزی سیمی به کابل فشارقوی آن حوالی وصل کرده، اول نگاه معنیداری به آن میانداخت (و حتی احتمالا سئوالهایی می کرد) و به کسی که در آنجا بود (خواه زن کرد میانسالی که از آشوب فرار کرده بود، خواه پدری بیکار و تندخو یا مادری خشمگین) می فهماند که از موضوع سرقت برق آگاه است. با اینهمه اگر ساکنان خانه با تمام وجود منکر میشدند، او نیز تظاهر میکرد که حرفشان را باور کرده است.
آنها به این ترتیب حس میکردند که توانسته اند با داستانهایشان سر مامور را کلاه بگذارند و هنگامی که اطمینان پیدا می کردند، کارهای خلاف دیگری را هم که مولود متوجه شده بود، انکار می کردند. کنتور نشان می داد که برقی از مدار نمیگذرد. زیر چرخ دنده کنتور هم چیزی نچسبانده بودند. بیشک کسی برای کندکردن عقربه کنتور آن را دستکاری کرده بود. هنگامی که مولود با این انکارها روبه رو میشد، به آنها میفهماند که حرفشان را باور ندارد. اینطوری بود که مولود موفق شده بود محلههای بس خطرناک شهر را بازرسی کند و یقه ی بیشرمانه ترین روشهای دزدی برق را بگیرد و سرانجام آنها را راضی کند مبلغی را که استطاعتش را داشتند پرداخت کنند. او این پول را آخر شب به فرهاد میداد. مولود همه این کارها را بدون خشمگین ساختن اهالی و سگهای محل انجام می داد. یک روز فرهاد هنگامی که مولود به او گفت کم کم دارد با سگها کنار میآید گفت:
«مولود تو موفق شدی به طور معجزه آسایی شکاف میان اظهارات خصوصی و عمومی مردم را کم کنی. تو این مردمو خوب شناختی. خب حالا یک لطفی به من بکن، اما این یکی مربوط به زندگی خصوصی منه. نه زندگی اجتماعیم.»
فرهاد برای مولود تعریف کرد که زنش او را ترک کرده و رفته پیش خواهرش ودیهه خانه ی اکتاش ها، و حاضر نیست به خانه برگردد. مولود البته خبر داشت و حتی می دانست که پدرزنشان عبدالرحمان گردن شکسته هم که شنیده بود دخترش شوهرش را ترک کرده نتوانسته بود شادیاش را پنهان کند و سوار اولین اتوبوسی که عازم استانبول بود شده و خودش را رسانده بود به دخترش تا در این وضعیت دشوار او را تنها نگذارد. مولود این را به فرهاد بروز نداد.
فرهاد گفت: «من میدونم اشتباه کردهم، ولی همه چی درست میشه. تصمیم دارم ببرمش سینما. ولی باید پاشه بیاد خونه. خب میدونم درست نیست تو باهاش صحبت کنی. ولی ودیهه کسی هس که می تونه مستقیما با سمیحه حرف بزنه. »
روزهای بعد این فکر مولود را مشغول کرد که چرا به نظر فرهاد درست نبود که او با سمیحه مستقیما صحبت کنه. ولی آن روز به حرف فرهاد اعتراض نکرده بود.
فرهاد گفته بود:
«ودیهه زن باهوشیه. از همه آکتاشها باهوشترینه. تنها ودیهه است که میتونه سمیحه رو راضی کنه. خواهش میکنم برو بهش بگو…»
فرهاد ماجرای نقشه بزرگ را که خودش هم در آن سهیم بود برای مولود تعریف کرده بود، اما محض احتیاط چیزی از جزییات محل و دسته های مافیایی و آدمهایی که درگیر بودند را بروز نداده بود. دلش میخواست او این مطلب را به ودیهه بگوید تا به گوش سمیحه برسد و بداند که در واقع کارش بود که او را وادار کرده بود از زنش غافل شود.
فرهاد گفت:
«راستی سمیحه از یه موضوع دیگه هم دلخوره. به من گفت: مولود دلش نمیخواد فاطمه و فوزیه بعدازظهرها بیان پیش خاله شون. این حرف راسته؟»
مولود زیر لب گفت: «این حرف راست نیست.» فرهاد با اطمینان نفس گفت: «به هرحال به سمیحه بگو که بدون اون نمیتونم زندگی کنم.»
مولود این حرف فرهاد را باور نکرد و اندوهگین شد از اینکه تمام وقت آن روز تنها در ساحت زندگی اجتماعی شان تبادل نظر کرده بودند. بیست و شش سال پیش که دوست شده بودند دوتایی «قسمت» می فروختند، سخت باور داشتند که میتوانستند خصوصی ترین احساسات شان را با هم در میان بگذارند. اکنون مانند دو بازرس برق که دیداری کاری را به انجام رسانده بودند، از هم جدا شدند و این مقدر بود که آخرین دیدارشان باشد.
ودیهه:
از بیست سال پیش که با این خانواده وصلت کردهم، سعی کردم دعواها رو به سازش برسونم، عیبها رو بپوشونم، اگر جایی چیزی خراب شده درست کنم. حالا درسته که وقتی کاری خراب میشه، منو مقصر بدونن؟ همیشه آخرش به سمیحه میگفتم: «هرکاری میکنی بکن، ولی شوهرتو، خونه ات رو ترک نکن!» حالا حقشه که همه تقصیرارو گردن من بندازن که چرا خواهرم تصمیم گرفته بقچه بندیل کنه و بیاد خونه ما توت تپه؟
چهار سال همه ی استانبولو زیر پا گذاشتم تا دختر مناسبی برای سلیمان پیدا کنم. حالا گناه منه که رفته عاشق پیردختر آوازه خون شده؟
اگه بابای بیچاره من تصمیم میگیره بیاد استانبول تا با دخترش باشه و سه ماه تو اتاق سمیحه طبقه ی سوم آپارتمان اکتاش ها ساکن بشه درسته که قورقوت و پدر شوهرم برا من قیافه بگیرن؟ وقتی خود سلیمان نمیخواد پدرمادرشو ببینه، درسته که بهانه بیاره که: «سمیحه اونجاست» و تقصیرو بندازه گردن خواهرک بینوای من و منو تو این وضعیت دشوار قرار بده؟ همه اش به قورقوت میگفتم اسباب کشی کنیم بریم شیشلی. حالا که پول داریم. قورقوت محلی به حرفم نذاشت. حالا عادلانه است که سلیمان و زنش توی محله ی شیشلی خونه بگیرن؟ درسته که هنوز سلیمان و زنش من و قورقوتو دعوت نکرده باشن خونه تازه شون؟ ملاحت هم که حسابی افاده داره میگه: بعضی خیابونهای توت تپه آسفالت نیست و دور و برمون هم از سلمونی خبری نیست.
یه روز داشت فال می گرفت، گفت: مردا تو رو خیلی اذیت کردن، تموم عمرت، مگه نه؟ انگار خودش وضعش بهتر از من بوده! درسته که یه زن که تازه بچه شو به دنیا آورده اونو بسپاره به امان کلفت تو اون یکی اتاق و سه ساعت با مهموناش ور بزنه، مست کنه و بزنه زیر آواز؟ درسته که من و خواهرکم هنوز اجازه نداشته باشیم بریم شیشلی یه فیلم ببینیم؟
قورقوت اصولن اجازه نمی ده من از خونه پا بیرون بذارم. تازه اگه اجازه بده از خونه برم بیرون از محله حق ندارم بیرون برم. درسته این؟ درسته که بیست سال آزگار هر روز لنگ ظهر برا پدر شوهرم غذا ببرم بقالیش؟ تازه باید عجله کنم مبادا غذا توی راه سرد شه! چون برمیگرده میگه: بازم که همینه. این دیگه چیه؟ مثلا سعی کردم لوبیا با گوشت که غذای دلخواهشه درست کنم یا ابتکار به خرج دادم و خورشت بامیه درست کردم.
درسته که قورقوت به سمیحه دستور بده و بهش بگه این کارو بکن و اون کارو نکن، عین اینکه داره به زنش دستور میده؟ فقط برای اینکه سمیحه پیش ما زندگی میکنه. درسته که قورقوت پیش پدر و مادرش به من بد و بیراه بگه یا جلو رو بچه ها منو خوار کنه؟ درسته که همه مشکلاتشونو بیارن پیش من و بعد برگردن بگن نمیفهمی! درسته که هیچوقت اجازه نداشته باشم دستگاه کنترل تلویزیونو وقتی شبها تلویزیون تماشا میکنیم، یه بار هم من دست بگیرم؟
درسته که بزقورت و توران عین باباشون با من بیاحترامی کنن؟ یا پیش روی مادرشون به همدیگه فحشهای رکیک بدن؟ این که باباشون اونا رو اینطور لوس کرده، درسته؟ این درسته، وقتی با هم تلویزیون تماشا می کنیم، هر چند دقیقه بدون اینکه چشم از تلویزیون بردارن بگن: «مامان یه چیزی بده بخوریم!» بعد هم بدون اینکه تشکر کنن محلی به آدم نذارن. این درسته که در جواب هرچیزی که من میگم بگن: «عقلتو از دست دادی مامان؟» درسته که یک مشت مجله مستهجن رو تو اتاقشون نگر دارن؟ درسته که پدرشون هر یه شب در میون دیر بیاد خونه؟ درسته که باباشون اون دختره لاغرمردنی موبور با یه من آرایشو استخدام کنه و همه توجهشو بهش بده و بگه: کارش خوبه؟ درسته که هر خوراکی رو که جلوی بچه ها میذارم اخ و پیف کنن؟ درسته با اون همه جوشی که صورتشونو پوشونده، هر روز خدا براشون سیب زمینی سرخ کرده درست کنم؟ درسته که بشینن جلو تلویزیون و درس بخونن؟ درسته که ساعتها وقت بذارم و چون دوستشون دارم براشون کوفته درست کنم تازه همه رو یه لقمه کنن و بگن گوشتش کم بود؟ این درسته که تا پدر بزرگشون جلو تلویزیون خوابش می بره کوکاکولا تو گوشش بریزن؟ درسته مث باباشون هر کسی رو که ازش بدشون میآد کونی و یا یهودی خطاب کنن؟ درسته که هر وقت بهشون میگم برن از مغازه بابابزرگشون نون بگیرن، شروع کنن به مشاجره که نوبت کدومشونه توران یا بوزقورت؟ درسته که تا بهشون میگم یه کاری بکنن فوری بهونه میآرن که درس داریم. درسته که تا ازشون ایراد میگیرم میگن اتاق خودمه. هر کاری دلم بخواد میکنم. درسته که بعد از مدتها که تصمیم میگیریم ماشینو برداریم خونوادگی بریم جایی، فورن بگن: با بچه های محل مسابقه فوتبال داریم، درسته شوهر خاله شون مولودو “بوزافروش” خطاب کنن؟ درسته که دخترای مولود رو با این که خیلی دوستشان هم دارن مدام اذیت کنن؟ درسته که مث باباشون تا یه لقمه شیرینی می ذارم دهنم بگن: میگی رژیم داری و شیرینی میلمبونی؟ درسته که عین باباشون سریال هایی رو که بعدازظهرها تماشا می کنم مسخره کنن؟ درسته که بگن کلاس تقویتی کنکور داریم ولی بذارن برن سینما؟ درسته که تا توی یه کلاسی رد می شن به جای این که اشکال و ضعف خودشونو بپذیرن بگن: این معلم دیوونه ست؟ درسته که بدون گواهی نامه ماشین برونن؟ درسته که تا خاله سمیحه شون رو تو محله ی شیشلی تنها میبینن به باباشون گزارش بدن؟ درسته که قورقوت جلو اونا به من بگه کاری رو که من میگم بکن و گرنه؟ درسته که بازوم رو این قدر فشار بده که درد بگیره و کبود بشه؟ درسته که با تفنگ بادیشون مرغ دریایی بزنن؟ درسته که تو جمع کردن میز شام اصلا کمکم نکنن؟ درسته که تا نصیحتشون میکنم که درس خوندن خیلی مهمه، باباشون براشون تعریف کنه که چطور معلم شیمی الاغشو جلوی همه کلاس حسابی کتک زده بوده؟ درسته که وقتی امتحان دارن به جای اینکه بشینن بخونن، وقتشونو صرف تقلب نوشتن کنن؟ درسته که تا شکایتی بکنم، صفیه مادر شوهرم بگه خودت هم همچو تافته جدا بافته ای نبودی ودیهه!؟ درسته که بعد از اون همه شعارهای خدا، ملت، اخلاق تنها و تنها به پول فکر کنن؟
ادامه دارد