بخش دوم

 

یک هفته بود که مجتبی از آگاهی به کانون اصلاح و تربیت منتقل شده بود، اما ما نمی دانستیم. نعمت هر روز صبح دم در آگاهی می نشست تا پاسی از ظهر تا شاید خبری از مجتبی بگیرد، اما هر روز دست از پا درازتر بر می گشت. تا یک روز که به او گفته بودند پسرتان کانون است و هر چهارشنبه می توانید او را در آنجا ملاقات کنید. نعمت زودتر از همیشه آمد و خبر ملاقات را داد. آن شب را تا صبح بیدار ماندیم. صبح زود با نرگس و نعمت به کانون رفتیم. بعد از تحویل شناسنامه و مدتی انتظار به سالنی عریض و طویل که صدها نفر مثل ما و از قماش ما در آن بودند، راهنمایی شدیم. در همه آنها نداری و فقر بود از لباس پوشیدن و حرکات آنان تا غمها و دردهایشان آن زمان که سفره دلشان  را می گشودند.

بعد از مدتی با سرباز نگهبانی آمد. سلام کرد. رویش را بوسیدم. هیچی نمی گفت. بغض گلویش را گرفته بود. قطرات اشک از گونه اش سرازیر شد و من و نعمت با او گریستیم. نمی دانستم برای تسلای او چه بگویم. کلمه ای و جمله ای که تسلای دل کوچک و نادان او باشد را نیافتم. فقط گفتم، خدا کریم است، به خدا توکل کن! ناگهان بغضش ترکید و صدای های های گریه اش تمام سالن را پر کرد. سرش را به دیوار می کوبید، با مشت به سر و صورتش می زد و از شدت گریه تمام بدنش می لرزید. رییس کانون آمد و او را به دفتر کارش برد تا او را آرام کند. من هم با او رفتم. نیم ساعت تمام با او حرف زد، قول داد کمکش کند و گفت خدا کریم است، نباید نا امید شد. او فقط اشک می ریخت و آرامی نداشت. تازه به عمق اشتباه خود و سرنوشتی که انتظار او را می کشید پی برده بود. خودش را توی بغلم انداخت مانند بچگی هاش، هر کار می کردم جدا نمی شد. آنقدر گریه کرد که از حال رفت. بچه های هم بند دور و برش را گرفتند و باهاش شوخی کردند. اندکی خالی شده بود و آرام گرفت. یکی از بچه های خردسال هم بند رو کرد به من و گفت: به خدا اینجا راحت تریم، صبحانه مفصل بهمون میدن، سفره ای به نام ناهار و شام آنهم سر وقت داریم، روی تخت می خوابیم که تو خونه هیچکدام از ماها نبوده است، تازه بعد از این همه خوشی اگر ما را بکشند بالای دار، نگران نخواهیم بود، زیرا چند روزی را خوش گذرانده ایم، شام و ناهارمان بموقع بوده است. و من برای اولین بار مجتباهای دیگری را در زندان می دیدم که گناهی شبیه به مجتبای من داشتند.

در یکی ازملاقات ها، مجتبی گفت: داریم خاطرات مان را می نویسیم و اسم دفترمان را مجموعه قاتلان کوچک گذاشته ایم. همه زیر سن بلوغ اند و جرم همه آنان قتل است. پسر سیزده ساله ای که پدرش را کشته است. جوان چهارده ساله دیگری که بعد از کشتن پدرش جسد او را به آتش می کشد و بچه ای دیگر برادر بزرگترش را با چاقو از بین می برد و قاتلان دیگری که به خاطر عشق  به موتور، و دزدی مرتکب قتلی شده اند و در زندان طناب دار خود را می بافند. ملاقات آن روزمان سپری شد. سربازی دست او را گرفت و با خود برد. گوشه سالن در حالی که گریه می کرد دست و صورتش را شست و از در سالن پنهان شد. با تمام وجود او را دنبال کردم. زمان ملاقات رو به اتمام بود و من پایم از سالن نمی رفت. تا آخرین اخطارها ماندیم. حالش را از مامور نگهبانی پرسیدم و او گفت، آرام است. قلبم را برای او گذاشتم و به خانه آمدیم. دیدن این صحنه برای نرگس سخت و طاقت فرسا بود، اما مجتبی اصرار داشت که نرگس را در ملاقات ها همراه خودم بیاورم و نرگس هم دلتنگ او می شد. چهارشنبه ها اجازه او را می گرفتم و با هم می رفتیم. تغذیه آن روزش را به برادرش می داد و مجتبی با ولع تمام آن را می خورد. تمام تلاش من بر این بود که نرگس کمتر آسیب ببیند. او را دلداری می دادم تا از درس و مشقش نماند و او هر چهارشنبه که به زندان می رفتیم فکر می کرد که مجتبی نیز با ما به خونه میاد. می گفت: زودتر بریم، امروز مجتبی را با خودمان میاریم! رختخوابش را آماده می کرد، سر سفره برایش بشقاب می گذاشت و با او در دنیای کودکی اش زندگی می کرد. بیماری نعمت هم عود کرده بود و روز به روز بدتر می شد، اما او دیگر به بیماریش نمی اندیشید، درمان را به حال خود رها کرده بود و اگر از او غافل می ماندم، زمین گیر می شد. بخشی از ذهن مرا بیماری او به خود مشغول کرده بود.

شب به نیمه رسیده بود و توی حیاط خونه قدم می زدم. لحظه ای از فکر مجتبی دور نمی شدم. صدای نفس هایش را در ذهن خودم می شنیدم. این چه سرنوشتی بود که او دچار آن شد؟ مقصر کیست؟ من مادر و نعمت پدر چه می توانستیم برای بچه هامون انجام بدیم که ندادیم؟ آیا این خانواده ها و اجتماع نیستند که دست به دست هم میدن و سرنوشتی ناخواسته برای فرزندانشان رقم می زنند. فاصله طبقاتی در جامعه ما بیداد می کند. پسرها و دخترهایی را می بینیم که در سنین پایین شاهانه زندگی می کنند. آنها را با ماشین های شیک و مدل بالا به مدرسه می آورند و می برند، اما بچه های ما برای خرید لباس و یا یک وسیله، برای رفتن به مسافرت باید خودشان کار کنند، آبلیمو و تخم مرغ را قاطی می کنند تا بو و مزه کباب بدهد و ادای پولدارها را در می آورند. به خدا قسم از نوشتن این ها خجل و شرمسارم، کاش اعیونا دردهای ما را فقط یکبار می دیدند و لمس می کردند. با بعضی ها که صحبت می کنیم می گویند  می دانیم که شما چه می کشید، اما کاری نمی کنند. مهم این نیست که آدم مشکلات را بداند، مهم این است که در برطرف کردن مشکلات نیز سهمی داشته باشد. تا صبح که صدای اذان از بلندگوی مسجد بلند شد نتوانستم بخوابم. آن روز را هم آفتاب نزده به کانون رفتم. هر کاری کردم وقت ملاقات ندادند. تا دمدمای ظهر پشت در ماندم و سرانجام نا امید و خسته به خونه اومدم. به هر حال من و نعمت چهارشنبه هایی را داریم که زارعی و خانواده اش ندارند. چگونه می توان این چهارشنبه را با آنان قسمت کرد و چگونه می توان لحظه ای نواب را به آنان برگرداند. غمی عمیق و رنجی جانکاه مرا می آزرد و این درد مانند خوره به جان من افتاده بود و از ته دل آرزو می کردم که ای کاش من جای اونها بودم.

دیگر طاقت نیش زبان در و همسایه را نداشتم. روزی کودک پنج شش ساله ای از دور من و نعمت را صدا زد: قاتل ها! اینجا چه می کنید؟ در آن لحظه برای اولین بار آرزوی مرگ کردم. روزی نرگس با چشم گریان از مدرسه آمد و گفت: زنگ تفریح همکلاسی هایم همگی روی میز می زدند و می گفتند: قاتل! و نگاهشان به طرف من بود. او دیگر به آن مدرسه نرفت تا بعد از چندین ماه  که توانستیم در مدرسه ای دیگر جایی برای او پیدا کنیم. روزی از روزها تو محله جدید با نعمت تو صف نانوایی بودیم، و نعمت پول نان را داده بود تا پخت آماده شود، در همین حین یکی از پشت سر یقه او را کشید و سیلی حواله صورت او کرد. نعمت آدم آرامی است، عکس العملی نشان نداد. او رو کرد به جمعیت و گفت: این آقا قاتل است، بچه آقای زارعی را کشته و اومده تو محله ما که بچه های ما را بکشه، ما زارعی نیستیم، ما اجازه نمیدیم شما هر کاری بکنید، سرمون را پایین انداختیم و از نون ها گذشتیم.

سالها نعمت مریض بود و ما به هر جان کندنی بود زندگی را به پیش می بردیم. صورت مان را با سیلی سرخ نگه داشته بودیم و کسی از حال و روز ما خبر نداشت. بچه ها نیز به این زندگی خو گرفته بودند. سعی کردیم آبرو و اعتبار مان را حفظ کنیم، زیرا معتقد بودیم که اگر پرده شرم و حیا دریده شود و حرمت ها از بین برود با هیچ نخی نمی توان آن را دوخت.

طرح از مانا نیستانی

آیا ما در تربیت فرزندانمان اهمال کرده ایم؟ آیا گرفتاری های زندگی مجال لازم را به ما نداده است تا به تربیت بچه هایمان بپردازیم ؟ آیا نخواسته ایم بچه های ما مانند بچه پولدارها به جایی برسند و موقعیتی داشته باشند. آن چه حسابی است که آنها می دانند و ما نمی دانیم؟ ما هم دوست داریم با همین دست های خالی فرزندانمان به جایی برسند. ما هم دوست داریم مکانی امن و آرام برای فرزندانمان تهیه کنیم تا آنان آینده شان را خود بسازند  و به کمک هم جامعه ای سالم و خوب داشته باشیم. پیامبر گرامی اسلام می فرماید: لعنت خداوند بر پدر و مادری باد که باعث عاق شدن فرزندانشان می شوند. این ما هستیم که مقصریم. این جامعه است که نتوانسته است شرایط لازم را برای رشد و پیشرفت بچه ها فراهم کند. بچه ها چه فقیر و چه غنی، بی گناه به دنیا می آیند و این ما هستیم که زمینه گناه و بزهکاری را در آنان به وجود می آوریم و آنان را به زندان و چوبه دار می سپاریم. این قلب های پاک و معصوم  هرگز به گناه آلوده نخواهند شد، اگر ما بتوانیم حداقل  نیازهای آنان را برآورده کنیم. مجتبی و نواب بر سر تصاحب یک عدد سی دی به این سرنوشت دچار شدند. آنها برای فرار از گرمای خانه ای که فقط یک کولر داشت در گرمای طاقت فرسای بندرعباس مانند صدها جوان دیگر به کوچه پناه بردند و حادثه ای آفریده شد که بنیاد دو خانواده را برای همیشه متزلزل ساخت و هزاران اتفاق دیگر که ممکن است در آینده رخ دهد و ما از آن بی اطلاع هستیم. زمانی که در خانواده ای مشکل کوچکی به وجود می آید، این خانواده است که خود به تنهایی باید آن را حل کند و جامعه هیچگونه مسئولیتی در قبال آن مشکل برای خود نمی بیند، محیط خانه ناآرام می شود و این نا آرامی کودکان را کج خلق و بهانه گیر و عصبی می کند و زمینه بزهکاری را در آنان افزایش می دهد. پدرانی که می توانند نقش سازنده تری در تربیت  فرزندان داشته باشند و بچه ها پا جای پای آنان بگذارند متاسفانه در گیر روزمرگی خود هستند و نقش واقعی خود را نمی توانند ایفا کنند. رد پای آنان مانند ردپایی است که بر برف می نشیند  و به زودی از بین می رود. یکی از بزرگترین مشکلاتی که من با آن روبرو بودم حفظ شرایط موجود در خانه بود. پسرم محمد حساس شده بود، تا گریه می کردم از خونه بیرون میزد. التماس می کردم برمی گشت و می گفت به شرطی میام که گریه نکنی!  نگران او نیز بودیم، اگر دیرمی اومد فکر می کردیم  دیگه نمیاد، خسته شده بود و آثار خستگی را در او می دیدیم. سعی می کردم در خلوت خودم گریه کنم تا بچه ها آسیب نبینند، با حرف ها و حرکاتم به آنها امید می دادم تا زندگی سر پا بماند و از هم نپاشد و همینطور شدچون خداوند ما را دوست داشت.

بعد از مدتی و با گرفتن وام، خونه کوچکی برای اجاره پیدا کردیم و در تدارک اسباب کشی بودیم. مقداری از وسایلمان توی حیاط منزل  مادرم بود که بر اثر باد و باران پاییزی از بین رفته بودند و وسایل برقی مان نیز بر اثر قطع برق قابل استفاده نبودند. تنها چیزی که به دردمان خورد فرشی بود که بر اثر سنگینی ناچار شدیم آنرا از وسط نصف کنیم و در خانه جدید بیندازیم. وسایل را کوپه کوپه در پلاستیک و گونی وسط اتاق گذاشته بودیم و خاطرات تلخ و شیرین را نیز در گونی در بازی در مغزم جا داده بودم و هر کاری می کردم نه در این گونی بسته می شد و نه به بایگانی مغزم می رفت.

لاستیک های یخچال له شده بود و قابل استفاده نبود. چراغ گاز از بالای وانت افتاده بود و نتوانستیم آن را بالا ببریم. تلویزیون و مقداری وسایل برقی مان را فروخته بودیم و گذاشته بودیم رو پول ودیعه خونه. وسط هال نشسته بودم آنجایی که فرش کف اتاق را پوشانده بود، و در سکوت شب قطره های آبی را که از لوله آب ظرفشویی می چکید می شمردم و فکرم کانون بود و مجتبی. چرخ خیاطی ام را به خونه آوردم، زیرا تو کارگاه امنیت نداشتم و بیشتر از همه حرف مردم مرا از دکه فراری داد. صبح زود تا دیر وقت شب کار می کردم و لباس های مردم  را می دوختم. تعدادی از همکارانم در پارک سفارش می گرفتند و من کارهای اونها را نیز انجام می دادم. به هرحال بخشی از کرایه خونه و اقساط و هزینه های زندگیمان از این راه تامین می شد. محمد(پسر بزرگ) هم حقوق ناچیزی داشت که اون هم کمک خرج ما می شد. داروهای نعمت هزینه بردار بود. بیشتر آن داروها ترکیبی بودند و دست ساز و به موقع می بایستی استفاده می کرد. روزها یکی پس از دیگری سپری می شدند و تنها دلخوشی و دلمشغولی ما روزهای چهارشنبه  بود که می توانستیم مجتبی را ببینیم.

به دنبال راهی بودم که هر چه زودتر از این فضای یخ زده بگریزم اما نمی شد.

من، مادرم! مادر سه فرزند و همسر یک انسان بیمار که دوستش دارم، یکی تو زندان انتظار منو می کشه و تمام امید او به من است! باید تعادل روحی ام را حفظ کنم، باید ایستادگی کنم وگرنه همه چیز را از دست خواهم داد. در این شرایط که بچه ها و نعمت بیش از هر زمان دیگری به من نیاز دارند. جسم و روح من دیگرمتعلق به خودم نبود باید از خودم بیشتر مراقبت کنم  نه به خاطر خودم، به خاطر اونها و زندگی مون. مدتی بود که قلبم درد می کرد. قبل از این اتفاق سری به دکتر قلب زده بودم، دارو داده بود و مراقبت های جدی! داروها را دور از دید بچه ها و نعمت گذاشتم تا اونا دیگه غصه منو نداشته باشند، و مدتی بود که سراغ داروهام نمی رفتم، درد خودم یادم رفته بود، ولی این بار تصمیم گرفتم هم خودم و هم نعمت و بچه ها را نجات بدم. دیگر نمی خواستم تسلیم حوادث و اتفاقات زندگی بشوم.

مجتبی چندین بار دادگاه داشت. نمی توانستم او را همراهی کنم. روبروی دادگاه پشت دکه نشریاتی می ایستادم و شاهد آمدن و رفتنش بودم. وقتی دادگاهش تمام می شد و اونو می بردند زندان من هم به خونه بر می گشتم.

سرانجام دل به دریا زدم و تصمیم گرفتم  در یکی از جلسات دادگاه شرکت کنم. واقعیت این بود که روبرو شدن با خانواده زارعی برایم خیلی سنگین بود. حتی توان این که از آنها عذرخواهی بکنم را نداشتم، چه بگویم؟ ازاینکه مجتبای من پسرتان را کشته است پوزش می طلبم ! و یا این که ما آدم های نمک نشناسی بودیم و پاسخ محبت ها و بزرگواری های شما را با کشتن فرزندتان دادیم ! و یا…

وارد جلسه دادگاه که شدم بیشتر صندلی های دادگاه را خانواده زارعی و برادرانش اشغال کرده بودند. با تمام وجود می لرزیدم. تنها سایه خودم را در آب می دیدم. زبانم بند آمده بود. حتی قادر به گفتن سلام نیز نشدم  و همراه نرگس کنار مجتبی خودم را در صندلی جای دادم. مجتبی دست هایش زنجیر بود و پاهایش را با زنجیر کوتاهی بسته بودند تا نتواند گام های بلند بردارد. قاضی رو کرد به او وگفت:پسرم بالاتر از حقیقت چیزی نیست، آدمیزاد یک روز به دنیا می آید و یک روز از دنیا می رود، در این پرونده تو مقصری و قتل عمد مرتکب شده ای؟ امروز آخرین جلسه دادگاه و صدور حکم است، چه  دفاعی می توانی از خودت بکنی؟ نگاهی به من انداخت و تا میز قاضی که فاصله ای برابر با پنج قدم زنجیر شده او داشت جلو رفت، خودکار را از روی میز برداشت و زیر برگه بیش از چهار حرف ننوشت، امضا کرد و برگشت.

وکلای تسخیری پرونده هر کدام حرفی زدند که در پرونده نیز درج شد و گویا تکرار دفاعیات قبلی آنان بود. کرمستجی وکیل تسخیری مجتبی گفت: این پرونده می بایستی در دادگاه اطفال رسیدگی می شد نه در چنین دادگاهی. منشی دادگاه  شروع کرد به خواندن رای و من و خواهر کوچکش فقط اشک می ریختیم و بس. زمان خواندن رای،  او در گوش من زمزمه می کرد: یک خورده پول به من بده با سرباز همراهم ساندویچ بخوریم؟ مامان یادت نره ها؟ و هی مرتب تکرار می کرد. کلافه شده بودم. نمی دانستم چه بگویم؟ و او هنوز به عمق فاجعه و جرمی که مرتکب شده بود واقف نبود. جلسه تمام شد بدون اینکه حتی من بتوانم جمله ای بر زبان بیاورم. زارعی زودتر از همه از جلسه دادگاه بیرون رفت نگاه کوتاهی به من و مجتبی انداخت و صورتش را برگرداند. من در زیر نگاه او شکستم ،کوچک شدم و کوچکتر، آنچنان که دیگر خودم را ندیدم. زمانی که به خود آمدم جلوی میز دادگاه بودم و چشمم به جمله ای افتاد که مجتبی نوشته بود:”قصاص، این حق منه! و امضای بچه گانه او.”

همه ما را ترک کرده بودند، و تو شهر کوچکی مانند بندرعباس، کسی نمی خواست لکه ننگ قتل را به خانواده اش نسبت دهد، حتی تعدادی از اقوام نعمت، فامیل کیانفر را از نام خانوادگی خود برداشته بودند. تنها بودیم و تنهاتر شدیم. بالاخره بعد از مدتی، خبردار شدیم که حکم قصاص مجتبی را گرفته اند. این خبر را یکی از همسایه های زارعی داد که از زبان ایشان شنیده بود. فردای آن روز به دادگاه رفتم. از قاضی پرونده رای دادگاه را پرسیدم. جواب سربسته ای داد. نمی خواست مرا بیش از این نگران کند. آن شب خوابم نبرد و نگرانی ام را به نعمت و بچه ها بروز ندادم. صبح روز بعد دوباره نزد قاضی رفتم و بعد از اصرار زیاد گفت: برو دنبال رضایت! حکم اعدام بعد از چندین بار ارجاع دادگاه تجدید نظر، به دیوان عالی کشور رفته بود و باز با همان دستور قبلی قصاص برگشته بود.

انگار تمام دنیا بر سرم خراب شده بود. می دانستم که تا هیجده سالگی مجتبی زمان زیادی باقی نمانده است، و حکم اعدام معمولا بلافاصله اجرا می شود. یکی از مادران که فرزندش اعدام شد می گفت: شاید بتوان خطایی در دادگاه های ما دید اما مطمئن باشیم که در شمارش روز اعدام این بچه ها هرگز اشتباهی رخ نمی دهد. با خود حساب می کردم که تا آنزمان چند چهارشنبه دیگر خواهد بود و من چند بار دیگر می توانم مجتبایم را ببینم؟ و در کدامین زادروز زندگیش مراسم دار تولدش برپا خواهد شد.

باز هم به دادگستری رفتم بدون نعمت. او طاقت شنیدن این خبرها را نداشت. می ترسیدم پس بیفتد و مریضی او دوباره شدت پیدا کند. ناامیدی تمامی وجودم را فرا گرفته بود. تنها یاد خدا کمی آرامم می کرد، زیرا می دونستم که او می خواهد صبر و تحمل مرا بسنجد و یقین داشتم که هر وقت لازم باشد به کمکم خواهد آمد. روی یکی از نیمکت های آشنای راهروی دادگاه نشسته بودم و تند تند نفس می زدم و هزاران فکر و اندیشه در ذهنم  می گذشت. به ساعت روی دیوار نگاه کردم، عقربه آن طور دیگری می چرخید و مسافت با اندازه گیری های من جور در نمی آمد. باز به اتاق قاضی رفتم و از او خواهش کردم که حکم را نشانم بدهد. به منشی گفت : حکم را بخواند و تمام،”بدینوسیله  حکم اعدام مجتبی کیانفر فرزند نعمت با شماره شناسنامه …..متولد …. به جرم قتل عمد نواب زارعی فرزند علی زارعی و به موجب پرونده کلاسه شماره ….. به تایید دیوان عالی کشور می رسد و اجرای حکم بلامانع است.”  به سر و صورتم زدم و از درون  زار زدم. دستور داد مرا از اتاق بیرون کنند. سربازی گوشه چادرم را کشید و در را بست. پاهایم نای حرکت نداشتند. خودم را به دیواره های راهرو رساندم. خانم مسنی کمکم کرد و از پله های دادگاه پایین آمدم. در بیرون دادگاه و در گرمای طاقت فرسای بندر، کنار دیواری چمباتمه زدم و همه بغضم را با گریه هایم بیرون دادم. به این دیوار بیرونی دادگاه، دیوار مادران می گویند. در اینجا مادرانی که از همه جا درمانده باشند، با گریه خود را خالی می کنند و من بارها شاهد این صحنه ها بوده ام، و نوبت من بود تا این بار بر سرنوشت خود زار بگریم.

مسیر خونه و دادگاه را پای پیاده می رفتیم. من و افکارم همیشه  تنها بودیم. در این مسیر گاهی او بر من غلبه می کرد و گاهی من بر او . در مسیرم به کودکی برخوردم که دوچرخه سبز رنگی داشت، یاد مجتبا افتادم که عاشق دوچرخه سبز رنگ پسر همسایه شده بود. مدتی قلک گذاشت، خودش کار کرد و طلبش را از صاحب کار گرفت و کمی هم من و پدرش رو هم گذاشتیم و سرانجام  تو یکی از روزهای گرم تابستان یک دوچرخه برایش خریدیم و او به آرزویش رسید. با آن دوچرخه پرواز می کرد، و همه آرزوهایش را با آن به پرواز در می آورد. بعد از آنکه دوچرخه اش را دزدیدند درآرزوی شهادت بود و شهید شدن، زیرا از بچه های محل شنیده بود که به شهدا موتور و دوچرخه می دهند. و زمان زیادی طول کشید تا ما توانستیم تفاوت ارج و منزلت شهید، با موتور و دوچرخه را به او بفهمانیم.

چهارشنبه ای دیگر آمد. روزی که برای آن ثانیه شماری می کردم. مانند صدها مادر و فرزند و همسر و پدری که به ملاقات عزیزانشان می آمدند، قبل از ساعت هفت صبح جلوی در زندان صف می کشیدیم و من همیشه جزو نفرات اول صف بودم چون راهمان نزدیک تر بود.  اون هایی که از شهرهای دوردست می اومدند آخر می ماندند. تا ده صبح اسم می نوشتند و تعدادی که نوبتشان نمی شد به چهارشنبه بعد می افتادند. اوضاعی بود. مخصوصا خانواده های فقیری که با قرض و کوله خودشان را رسانده بودند تا زندانی شان را ببینند و نا امید برمی گشتند، و ما ناچار بودیم پیغام این خانواده ها را از طریق عزیزان خودمان به آنان برسانیم. تو این فاصله که همه تو صف اند، از زندگی شان و از عزیزانشان می گویند و ماجرای هرکدام آنان کتابی است قطور که درک آن تنها برای ما دردکشیده ها ممکن است و بس. در نگاه آنان و در رفتارشان هزاران سوال و پاسخ داده نشده وجود دارد که تا لب به سخن نگشایند، نمی توان به آن پی برد. در این سالن همه از قانون می گویند، در و دیوار، مامور و معذور، حاکم  و محکوم، حتی آن کسی که لیست ملاقات را می نویسد، ” قانون این است که اگر قبل از ساعت ده خودتان را به در زندان رساندید می توانید زندانی تان را ملاقات کنید در غیر اینصورت ملاقات آن روز را از دست داده اید .” حتی دکه فلافلی نیز نرخش را با قانون تنظیم کرده است و اگر کسی به گران بودن ساندویچ اعتراض نمود می گوید” اینجا همه چیز قانونی است.”

از هر صد نفری که به ملاقات زندانیان می آیند نود و نه نفرشان از خانواده های تهیدست اند. این را از چادری که به عاریه گرفته اند و یا کفش و دمپایی که سه یا چهار شماره کوچک تر و یا بزرگتر از پایشان است می توان فهمید. از دست های پینه بسته پدران و از ظاهر زرد و نزار بچه ها می توان به عمق فقر و نداری آن ها پی برد.

مجتبی و بچه های کم سن و سالی که به اعدام محکوم می شوند، به قول خودشان، با نان و نمک قانون بزرگ می شوند، به سن قانونی می رسند و بعد از مدتی آنان را بالای دار می برند، و این خانواده است که تاوان اشتباه خود و فرزند و جامعه را یکجا پرداخت می کند. این جوانان وکودکان نیستند که با مرگ خود قصاص اشتباهات و نادانی هایشان را می پردازند، بلکه جامعه است که جریحه دار می شود و جامعه این زخم را در درون خود پنهان می سازد مانند غده ای سرطانی که بار دیگر و در جایی دیگر خود را نشان دهد. بسیاری از این جوانان، به ظاهر از مرگ نمی هراسند، اما زمانی که مرگ چهره واقعی خود را با حکم اعدام به آنان نشان می دهد، وحشت روح و جسم آنان را فرا می گیرد و دیگر کاری از دست کسی ساخته نیست  و دست و پا زدن های بیهوده آنان در پشت میله های زندان و هزاران تن دیوار بتنی  به جایی نمی رسد. قانون نیز خود را شرمنده می داند حتی قضات و مجریان این اعدام ها نیز از این وضع و احکام  خشنود نیستند.

گوش همه بچه ها  از تکرار عباراتی مانند: فلانی پرونده ات سنگینه، کارت خرابه، کارت تمومه، وای که کارت بیخ پیدا کرده، پر است. روز ملاقات همه آنها حمام می کنند، لباس های نو و مرتب زندان را می پوشند، ژل می زنند تا اندکی از بار نگرانی و اندوه خانواده هایشان را کم کنند، اما وقتی عمیق تر به چهره آنان می نگریم می بینیم که حالشون خوب نیست، تهوع دارند و لبخندی اجباری و تصنعی  بر لبان آنان جاری است.

در مملکت ما کسی به علاج واقعه قبل از وقوع باور ندارد. دستگاه هایی مانند کمیته  امداد و بهزیستی که متولی جوانان اند نیز نتوانسته اند ریشه ای با این مسائل برخورد کنند. مسئولان باید به طور مدام از زندان ها وکانون های اصلاح و تربیت بازدید کنند، و دلیل اینهمه جرم و جنایت را بررسی کنند. دلیل اینکه روز بروز بر تعداد این مجرمان افزوده می شود چه می تواند باشد؟ مسئولان باید بدانند که این جا گودال عمیقی است که اگرکسی در آن افتاد، با همه آرزوهای شیرینش در آن می پوسد! بسیاری از این بچه ها به سیم آخر می زنند، حتی ارتباط با خدایشان را نیز قطع می کنند، و اگر زمانی امکان نجات آنان از این زندان فراهم گردید به انسانی بی اراده و تهی تبدیل می شوند. مسئولان به گزارشات زندانبان ها وتعریف آنان از موفقیت هایشان بسنده نکنند، از روان شناسان بخواهند که با تک تک آنان صحبت کنند حتی اگر قرار است چند صباح دیگر به پای دار فرستاده شوند. وقتی پای صحبت این بچه ها می نشینید همه از فقر و نداری خود می نالند، خودشان را با هم سن وسالان پولدارشان مقایسه می کنند، از فاصله طبقاتی می گویند. یقین بدانید که همه آنان در طول زندگی کوتاه شان روی چندین ماشین مدل بالا خط کشیده اند و یا رنگ پاشیده اند، برای این که دلشان خنک شود. این فاصله ها از کجا می آید و به کجا ختم می شود؟

مگر نه اینکه خداوند همه را یکسان آفریده است.

ثانیه ها برایم روز بودند و ساعت ها سال، تا چهارشنبه ای دیگر و دیدار مجتبی که چشم انتظار من بود. درملاقات هایمان بهیچوجه دلتنگی هایش را بروز نمی داد، اما من از قدم های او، از حالات او می دانستم که دلتنگ یک آغوش مادرانه، یک نگاه عاشقانه و یک امیدواری هرچند دروغین است.

بخش سوم هفته ی آینده