۳۵امین جشنواره جهانی فیلم تورنتو هم آمد و رفت و ما هنوز خمار و مستِ فیلمهای خوبیم و البته کمی هم افسوس در دلمان مانده که چرا بیشتر فیلم ندیدیم هفتههای پیش، نقد فیلمهای بسیاری را به قلم شهرام تابعمحمدی و عارف محمدی، که هر دو نقدنویسان حرفهای هستند، خواندهاید، نقد این چند فیلم دیگر را هم از زبانِ سیاسینویسِ شهروند بخوانید:
قوی سیاه
ساخته دارن آرونوفسکی
نمره شهروند: ۵ از ۵
خبرنگار شهروند در این جشنواره آنقدرها فیلم ندیده که بتواند با اعتماد به نفس “بهترین” را انتخاب کند، اما از میان فیلمهایی که دیدیم تاجِ “بهترین” بدون شک به آخرین ساختهی آرونوفسکی، نابغه یهودیتبارِ آمریکایی، میرسد.
ناتالی پورتمن در این فیلم نقش بالرینی را بازی میکند که بغرنجترین وظیفهها را پیش رو دارد: رقابت برای کسب نقشی که بالهرقصان جهان همه در آرزوی آن زندگی میکنند: ملکه قو در “دریاچه قو”. یعنی کسی که باید هم “قوی سفید” را بازی کند و هم “قوی سیاه”. کارگردانِ باله شکی ندارد که پورتمن “قوی سفید” خوبی است، اما آیا او میتواند اغواگرِ پلیدی چون “قوی سیاه” را نیز روی صحنه باله بیاورد یا نه؟
معلوم میشود که فتح نقش تازه جای آسان کار بوده است.
آرونوفسکی در “قوی سیاه” فضایی خلق میکند که ۱۰۳ دقیقه تمام روی صندلی میخکوبمان میکند و تکانمان میدهد. او در این داستان روانپژوهانه، با دوز غلیظ سکسوآلیته، به استادی بهترین عوامل را کنار هم گذاشته است: پورتمنِ با آن ویژگیهای جذابش که به راستی از او قوی سیاه و سفیدِ خوبی میسازد و میلا کونیسِ روستبار که نه فقط نینای رقصنده که تماشاگر را هم همیشه در این ابهام نگاه میدارد که دوستی مهربان است یا اغواگری شرور و باربارا هرشلی در نقش مادری که بین عطوفت مادرانه و دسیسهگری چرخ میزند و البته مهمتر از همه، رقصی وحشیانه و غیرانسانی مثل باله که نشان میدهد چگونه هنرمند میتواند به دست هنرش شهید شود و خونش قطره قطره در میان قواعد سفت و خشک و محکم آن بریزد.
یادم هست که آیدا مفتاحی، دانشجوی دکترای رقص و هنرمند خوشنام مقیم تورنتو، میگفت باله رقص بردهداری است و هیچ کجا مثل “قوی سیاه” ویژگیهای وحشیانه این رقص را نشانمان نمیدهد.
که نینا هر چقدر اسیرِ توهمات خود و پارانویای اسکیزوفرنیکش نسبت به لیلی و مادرش باشد، این جامعهای خشن همچون باله است که، در خیال یا در واقعیت، پوستش را خراش میاندازد و تکه تکه میکند و پایش را همچون دوران عقبافتادگی چین، نوارپیچ میکند و در پایان خنجری به قلبش میزند و خونش را روی صحنه جلوی چند هزار تماشاگرِ هلهلهچی و همرقصانِ شاید تشنه به خونش، میریزد.
بعضی منتقدین گفتهاند “قوی سیاه”نگاهی است به گوشهی تاریک وجود هر انسانی. دیگران گفتهاند پیغام آن است”خودت را رها کن” (lose yourself) و اما برای منتقدِ سیاسی شاید بیانی باشد از رقصندهی به واقع معصومی که در میان عقدهی مادر و حیلهی همکار و شیطنتِ استاد و توحشِ حرفه مصلوب و غرق در خون میشود و جان میدهد.
شکارچی
ساخته رفیع پیتز
نمره شهروند: ۲ از ۵
هر کس که ذرهای به جنبش انقلابی ایران و جنبش سبز علاقمند باشد لابد با امید دیدن فیلمی به همین منظور به دیدن “شکارچی” رفته است. هر چه باشد فیلم در همهجا اینگونه معرفی شده بود و در واقع خلاصه داستانِ آن همهجا عامدانه گونهای نوشته شده بود که خیال کنیم میترا حجار قرار است نقش غیرمستقیم ندا آقاسلطان را بازی کند.
حالا اگر وارد سینما میشدیم و فیلمی میدیدیم که اصلا ربطی به آن جنبش سیاسی در ایران نداشت، جای ناراحتی چندانی نمیبود. هر چه باشد از فیلمساز و کلا هیچ هنرمندی نمیشود انتظار داشت راجع به آن موضوع داغی که میخواهی فیلم بسازد، حتی اگر بازاریابان فیلم آنرا اینگونه جلوه داده باشند.
اما تمام تراژدی “شکارچی” در این است که آقای پیتز ظاهرا میخواسته فیلمی راجع به ایران و جنبش سبز بسازد و حاصلش همینی بوده که میبینید.
علی (پیتز) کارگر شبکاری است که به خاطر مشکلات کاری نمیتواند وقت زیادی پیش همسرش، سارا (میترا حجار) و دختر کوچکش بگذراند. یک شب که سر کار است، همزمان با روزهای پر تلاطم پس از انتخابات ریاستجمهوری ۱۳۸۸ در ایران و آغاز جنبش تودهای، همسرش در یک حادثهی سرقت به قتل میرسد. علی مستاصل از این واقعه، صادق کردهوار اسلحهای بر میدارد و به دنبال قتل مامورین پلیس میافتد.
همزمانی با روزهای پرتلاطم مذکور در فیلم به هیچ وجه به صورت اتفاقی ظاهر نشده و از مردمی که در کافهها صدای آمریکا گوش میکنند تا سخنرانی خامنهای در رادیوی ماشین علی و البته صداهای “مرگ بر دیکتاتوری”که طنینش در خانهی علی، که البته ظاهرا خودش به کلی از این قافله بیخبر است، در جای جای فیلم کار گذاشته شدهاند.
در ضمن مشخص است که قرار است فکر کنیم مامورین پلیس در مورد سرنوشت سارا دروغ میگویند و او احتمالا در تظاهرات کشته شده است.
این پسزمینه اما دستمایه فیلمی شده که هیچ ربطی به جامعهی ایران ندارد و به یک جلد کتاب متوسطالحالِ فرنگی میماند که توسط مترجمی ناشی به فارسی برگردانده شده است.
فیلمبرداری و صحنهها زیبا هستند، صدا عالی کار شده و زنگِ تکتیرهایی که صدایشان در بزرگراههای تهران و جنگلهای شمال میپیچد نوای خوشی در گوشمان دارد اما اینها همه چون جلوههایی بر بستر اثری است بیمحتوا و کمعمق و سطحی.
پیتز ظاهرا نمیداند وقتی از آکتورهایی با باری به سنگینی پلیسِ ایران و جبنش سبز استفاده میکند، نمیتواند هیچ رجوعی به جامعه ایران نداشته باشد. گرچه حتی اگر بخواهیم فیلم او را “فارغ از زمان و مکان” ببینیم نیز به هیچ عمق و محتوایی نمیرسیم.
آخرین صحنهی فیلم تصویرگر گلولهای است که “پلیس خوب” اشتباها به قلبِ علی که لباس “پلیس بد” را بر تن کرده شلیک میکند. لابد این صحنه هم قرار است تکرار حرفهای نخنمای پاسیفیستها راجع به “تکنولوژی خشونت” باشد.
هیچ چیز نیست که باعث شود فیلمسازان ایرانی با اسم فامیلهای خارجی نتوانند با تلاش خود فیلمهایی خوب راجع به جامعه ایران و مسائل آن بسازند اما استفاده از تمِ ایران برای جذابیت و داغی آن و آن وقت ساختن فیلمی که شیک و پیکیاش به راستی آزاردهنده است تلاشی مفید در این راه نیست.
تو با یک غریبهی سیاهِ قد بلند آشنا میشی
ساخته وودی آلن
نمره شهروند: ۵/۳ از ۵
اگر حسابی عاشق وودی آلن و شاهکارهایش باشید، این فیلم آنقدرها راضیتان نمیکند و این دقیقا مشکل بسیاری از آلندوستان با چند فیلم اخیر او است. این فیلمها همه آنقدر مزههای آلنی در خود دارند و اینقدر موقعیتهای جذاب ایجاد میکنند که دوستشان داشته باشیم و از دو ساعت وقتی که در سینما سپری کردهایم لذت ببریم. اما از سالن که بیرون میآییم و در راه خانه که کم کم بیشتر به فیلم فکر میکنیم احساس میکنیم سرمان کلاه رفته است. احساس میکنیم “آنی هال” و حداقل “مچپوینت” میخواستیم، اما شاهکاری آنچنانی گیرمان نیامده و فقط دو ساعت سرمان را گرم کردهاند. و اما کمی بیشتر که فکر میکنیم باز میگوییم شاید داریم به استادِ بزرگ زیادی بیانصافی میکنیم و خلاصه جایی میرسد که دیگر اصلا قاطی میکنیم و یادمان میرود باید فیلمهای اخیر آلن را دوست داشته باشیم یا ازشان مأیوس باشیم.
حالا وقتی آدم اولین نمایش فیلم را در جشنواره تورنتو دیده باشد و خود وودی آلن هم روی صحنه آمده باشد و فیلم را برای آدم معرفی کرده باشد دیگر میزان این گمگشتگی و آلنزدگی چندبرابر میشود.
“تو با یک غریبه… نکات دوستداشتنی بسیاری دارد. آلن که استاد مسلم شخصیتپردازی و خلق موقعیتهای کمدی است، فضایی را برایمان خلق کرده که هنوز چیزی از فیلم نگذشته فکر میکنیم این شخصیتها را مدتها است میشناسیم و اصلا با آنها زندگی کردهایم. با بیش از یک نفرشان همذاتپنداری میکنیم و احساسهای انسانی تمامشان را حسابی حس میکنیم. و البته همین انسانی بودن آنها است که کمدیِ فیلم بر آن سوار شده و بشّاشمان میکند.
فریدا پینتو، ستارهی “زاغهنشین میلیونر” که این قدر خوش اقبال بوده که توسط آلن برای بازی در این فیلم انتخاب شود، یکی از بهیادماندنی ترین شخصیتهای فیلم را تصویر میکند: دیا، دختر هندیتبارِ جوان که پدر ثروتمند اهل ادبی دارد و در آستانه ازدواج با مردی انگلیسی است که دچار شک میشود و تمام آنچه لازم است ازدواجش را بر هم بزند، جاش برولینی است در قامت مرد متاهلِ خانهی روبرویی که بیمهابا با او لاس میزند و باکی ندارد از او بخواهد شبها که لباسش را عوض میکند، پنجرهی اتاق را نبندد. شخصیتی که برولین نقشش را بازی میکند، روی، احتمالا بیش از هر شخصیتی در فیلم طرفدار پیدا میکند، چرا که تصویرگر مسلم زندگی پرتقلای بسیاری از ما در این دنیای سرمایهداری است که بیرحم و خشن است اما راه مقابله با آن بیرحمی شاید در همان حس طنزی باشد که در شخصیت او موج میزند. و این برخورد انسانیِ طنازانه حاوی تمامی ظرافت و لطافت فیلم است.
چرا که به یادمان میآورد بعضیهایمان مثل روی به پیرزن تنهاشدهای که چاره دردش را در کفبینی و روحیابی مییابد، مدام غر میزنیم اما خودمان کتاب دوستِ در کمارفتهمان را جعل میکنیم، و یا مثل سلی مادر پیرمان را پیش کفبین میفرستیم تا از شرش خلاص شویم و وقتی کفبین حرفهایی که دوست نداریم به او میزند خلقمان در هم میشود و یا مثل همان پیرزن عاشق لطافت مردی میشویم که میخواهد با روح همسرش صحبت کند، مگر اینکه یادش برود از او برای ازدواجِ جدید اجازه بگیرد!
ساریهای صورتی
کیم لانگیناتو
نمره شهروند: ۵/۴ از ۵ ستاره
لانگیناتو برای ایرانیان نام آشنایی است و این به خاطر “طلاق به سبک ایرانی” ساخته مشترک او با زیبا میرحسینی است. موضوع کار این مستندساز شهیر بریتانیایی تبعیض علیه زنان است و او و دوربینش تمام دنیا را زیر پا گذاشتهاند تا هر کجا تبعیضی علیه زنان میرود به روایت آن بپردازند.
جادوی کار لانگیناتو که در جای جای این فیلم هم به چشم میخورد این است که با دوربینش چنان به میان صحنه میبردمان که انگار خودمان همانجا ایستادهایم و اصلا، بخشی از موضوعیم. ناخودآگاه از خود میپرسیم آخر این زنِ سفیدپوست با آن لهجه غلیظش چگونه اینچنین غرق موقعیت در روستاهای شمال هند میشود که مردم جوری عمل میکنند که انگار دیگر دوربین آنجا نیست.
شهرت هندیها به سینمادوستی و دراماتیکبودن به کنار، لانگیناتو صحنهها را جوری کنار هم چیده که فکر میکنیم داریم فیلمی داستانی، و حتی شاید “فیلم هندی”، تماشا میکنیم.
“ساریهای صورتی” ما را به ایالت اوتار پرادش در شمال هند میبرد و به میان گروهی به نام “دار و دسته صورتی” (یا به قول هندیها، گولابی گنگ) که زنی به نام سامپات پال دوی راه انداخته است. سامپات در کودکی، عروس شده است و این است که حالا که پا به سن گذاشته گروهی از زنان را به راه انداخته که ساری صورتی تنشان میکند و آنها را علیه شرایط زنستیز حاکم بسیج میکند. او خود از کاستهای پایین سیستم تبعیضآمیز کاستی هند است و تمرکز کارش هم بر تبعیضی است که نسبت به زنان از کاستهای پایینتر میرود.
چنانکه گفتیم لانگیناتو صحنهها را جوری کنار هم میچیند که حس میکنیم داریم داستان را از میان آن دنبال میکنیم. هم کلانتربازیهای سامپات را میبینیم و هم اشکهایی که از چشمش میآید و دختران معصومی که حتی پس از رهایی قرار نیست عاقبت خیلی خوبی نصیبشان شود.
یکی از مهمترین ویژگیهای مثبت کار لانگیناتو این است که او سفیدپوستی نیست که محوِ اوضاع شده باشد و عاشق سامپات شده باشد و همانطور که خود میخواهد او را “مسیحایی برای این زنان” معرفی کند. بر عکس نگاه او به عمق مصائب مردم هند میرود و سامپات را نیز در زاویهای واقعگرایانه نشان میدهد و برایمان تعریف میکند که او نیز چطور شیفته شهرت و مقام شده و شاید از ناتوانی در حل مشکلات بسیار دختران معصومش به استیصال رسیده. لانگیناتو که در پایان فیلم خیلی صمیمی با مردم صحبت کرد و به میانمان آمد و در لابی سینما به خوش و بش با مردم و طرفداران فیلمهایش پرداخت، خود با مثالی زیبا سامپات را به نمایندگان حزب کارگر در مجلس بریتانیا اشاره کرد که یادشان میرود از کجا آمدهاند.
اگر بخواهیم مدام بگوییم که لانگیناتو ما را به میان هند برده اشتباه کردهایم که کار او چیزی بیش از این است. از پشت لنز او حقایق را بهتر از چشم غیرمسلح میفهمیم که او هم مستندسازی خبره است و هم مبارزی خستگیناپذیری برای برابریِ زنان.