دو سال پیش برای نخستین مرتبه، در شهر مالمو با او آشنا شدم. فارسی را خوب میفهمید و صحبت میکرد. سکوی آشنایی موجب شد که کمی دیرتر در نشر آفتاب از همکاران فعال ما باشد و بیشتر طرحهای روی جلد کتابهای منتشر شده در نشر آفتاب را طراحی کند. فوق لیسانس ادبیات فارسی دارد و یکی دو بار هم به ایران سفر کرده تا بیشتر با زبان و فرهنگ ایران آشنا شود.
دو فرزند دارد و همسرش مهندس کامپیوتر است. در دانشگاه ملی ایوان فرانکو به دانشجویان درس ادبیات فارسی میدهد. مهربانی از سر تا پای این دختر کوتاه قد اوکراینی چون آبشار به دریای شکوه زندگی میریزد. کم دارد اما دلش به گسترهی تاق آسمان است. برای کسب درآمد بیشتر، ترجمه مدارک و خواندن نوشتههای قدیمی برای موزه هم انجام میدهد. اما انگار هیچ یک از این کارها راضیاش نمیکند. به همین خاطر و برای این که در خدمت ادبیات فارسی باشد، همراه با پروفسوری پیر که به نوشتن شعر نظم و قافیهدار تسلط کامل دارد، در حال ترجمه شاهنامه است که جلد نخست آن منتشر شده و به زودی جلد دوم هم به بازار عرضه خواهد شد.
نادیا ویشنوسکا، برای ترجمه شاهنامه و دریافت کمک مالی برای ترجمه شاهنامه به سفارت جمهوری اسلامی رفته و شوربختانه با پاسخ منفی آنها مواجه شده است. یعنی که انتشار فرهنگ حماسی ایران مورد نیاز سیاه دلان ضد فرهنگ و ادب نیست. نه به زبان فارسی که به هیچ زبانی. اگر او به جای شاهنامه، دعای ندبه و عاشورا را ترجمه میکرد، بیتردید با کمکهای مالی سفارت جمهوری اسلامی و دستگاههای دستاندرکار ترویج فرهنگ خرافات، مواجه میشد.
با تلاش و کوشش او دانشکده شرقشناسی دانشگاه ملی ایوان فرانکو مرا برای درس دادن در رشته ادبیات فارسی دعوت کرد. به او گفته بودم که فرودگاه نیاید، اما به محض خارج شدن از درهای گمرک فرودگاه، دیدم با دختر پنج سالهاش منتظر من ایستاده است. با اتوبوس به مرکز شهر رفتیم و از آنجا پیاده به هتل محل اقامت. تاخیر هواپیما، هر استراحتی را از من دریغ کرد و بیدرنگ به سوی دانشگاه رفتیم. وارد راهرو دانشکده که شدم، احساس کردم که در خانه عروسکها قدم میزنم. ناگاه یکی از عروسکها با لهجه شیرین گفت: “سلام”. نادیا او و چند دختر دیگر که همه دانشجویان دوره فوقلیسانس بودند را معرفی کرد و بعد هم به سراغ دفتر مدیر گروه ادبیات شرق رفتیم.
در کلاس به دانشجویان برنامه چند روزی که میهمانشان بودم را اعلام کردم و گفتم که فقط از نثر حرف میزنم و از مشروطه شروع میکنم و با معرفی زنان نویسنده در چهار دهه اخیر، به پایان میبرم. علت این انتخاب هم این بود که از پیش فهرست درسهای دانشگاه را دیده بودم. به سراغ برنامه درسی دانشکده ادبیات دانشگاه تهران رفتم و دیدم که انگار بعد از مشروطه ما ادبیات نداشتهایم یا اگر ادبیاتی بوده، بهترینشان قیصر امینپور بوده است.
با رفتن به رستوران اوکراینی و مزه کردن یکی از غذاهای معروف این کشور روز نخست سفر به پایان رسید و خواب در چشمانم خانه کرد.
***
کلاس درس روز دوم ساعت شش بعدازظهر تشکیل میشد. نادیا اما ساعت دوازده برای گردشگری در شهر، دنبال من آمد. با دقت تمام همه ی آنچه در خیابانهای بین راه بود را توضیح میداد.
روبروی در ورودی هتل، تابلویی بود که چهره مردی روی آن بود که نشان از شرقی داشت. نادیا گفت: نام او “محمدصادق بی آقابیک زاده” است. اهل آذربایجان و مسلط به زبانهای ترکی، عربی و فارسی بوده است. او مدت پانزده سال در دانشگاه استاد زبان بوده و در سال ۱۹۷۱ درگذشته است. محل زندگی او اینجا بوده و به احترامش این تابلو را روی دیوار خانه نصب کردهاند. دود از کلهام بلند شد، یکی برای ترجمه شاهنامه و معرفی بخشی از فرهنگ و ادبیات به مردم کشور دیگر، نه میگوید، سنگ قبر بزرگان ادبیاش را میشکند و یکی برای استاد دانشگاه کلاه از سر برمیدارد و به یادش تابلویی بر دیوار خانهاش نصب میکند که مبادا از یاد برود.
خیابان ها و پیادهروهای سنگفرش راه رفتن را اندکی دشوار میکند و اگر کفش راحتی به پا نداشتم، بیتردید با مشکل و خستگی زودرس روبرو میشدم.
در گوشه میدانی تندیس کارگران را بر دیوار کوبیدهاند. این تندیس یادگار کارگرانی است که در سال ۱۹۳۶ برای عدالت اجتماعی دست به تظاهرات زده بودند و تعدادی از آنها دستگیر شده بودند. چشمانم داشت از حدقه در میآمد، در کشور من، تندیس سعدی و فردوسی را از میدانها و چهار راهها بر میدارند، اینجا اما برای کارگرانی که در تظاهرات عدالتجویانه شرکت کرده بودند، تندیس درست میشود و یادشان همیشه حتا در ذهن نسلهای بعد زنده میماند.
در میان همین میدان، تندیس مردی است که بیشتر مردم او را میشناسند. وی تاریخدان بوده و از اعضای شورای شهر لویو. در سالهای ۱۹۱۴ تا ۱۹۱۹ نماینده مجلس بوده و همه مردم شهر هنوز هم از او به نیکی یاد میکنند و معمار اصلی شهرسازی مدرن میشناسندش. او را افزون بر معمار مدرن شهر، عدالتجو و هوادار حقوق مردم فقیر میدانند و با احترام از او یاد میکنند.
به ناگاه به ساختمانی قدیمی میرسیم که نمای بسیار زیبایی دارد و نادیا میگوید که کتابخانه دانشگاه ملی ایوان فرانکو است. ایوان فرانکو هم از چهرههایی است که بسیار با احترام از او یاد میشود و تندیساش را در بیشتر جاهایی که به علم و فرهنگ ربط دارد نصب کردهاند.
در درون دانشگاه دو تندیس کوچک و بزرگ از او نصب شده که هرگاه دانشجویان بخواهند با هم قرار دیدار بگذارند، میگویند کنار ایوان کوچک یا ایوان بزرگ. او شاعر بوده، مترجم بوده و ناشر. افزون بر این، مجموعه نفیس و قابل اعتنایی از کتابهای قدیمی داشته که همه را به دانشگاه هدیه داده است. کتاب حافظ و بخشی از شاهنامه را همین ناشر منتشر کرده است. از کارهای او بیش از پنجاه جلد هنوز باقی است و در کتابخانه نگهداری میشوند. روبروی در ورودی دانشگاه تندیس بزرگ سنگی از او نصب شده که نادیا خوش ندارد از آن عکس بگیرم. میگوید پیش از استقلال در سی سال پیش، این تندیس لنین بود و اکنون فقط سر ایوان را با لنین عوض کردهاند. شگفتانگیز است که چرا چنین شده؟
در دو طرف این مجسمه روی دیوار پلهها دو تصویر سنگی کارگرانی نصب شده که میگویند همه خود نیز سنگتراش بودهاند و روزی در معدن سنگ اسیر میشوند و تنها راه نجات شان این بوده که سنگ ها را بتراشند تا راهی به بیرون معدن سنگ پیدا شود.
وارد کتابخانه دانشگاه که میشویم، برای عبور من جواز میخواهند. هرچند نادیا توضیح میدهد که ایشان میهمان دانشگاه است، اما مامور به حق، جواز میخواهد. اما راهنمایی میکند که اگر رئیس کتابخانه اجازه دهد، من میتوانم وارد سالن اصلی کتابخانه بشوم. یک طبقه بالا میرویم و نادیا با خانم جوانی که رئیس کتابخانه است، حرف میزند او نه تنها ورود من را بی مانع میداند که از همانجا ما را به سالن اصلی میبرد و خودش هم در مورد ساختمان کتابخانه و نقاشیهای فوقالعاده زیبای دور سقف توضیح میدهد:
بنای کتابخانه را بیش از چهارصد سال پیش ساختهاند و برای آخرین مرتبه در سال دو هزار تعمیر شده است. نادیا به آرامی و سریع برایم میگوید سالنی که اکنون ما در آن ایستادهایم را برای نخستین بار میبیند و چقدر از من تشکر میکند که به خاطر من او هم توانسته این سالن را ببیند. سالنی که در سال دوهزار، میز و صندلیهایش عوض شده اما با همان طرح سالهای سدهی میانه.
رئیس کتابخانه در ادامه توضیح خود نقاشیهای دورسقف را به طور کامل معرفی میکند: نقاشی گوشه سمت چپ روبروی در ورودی، نشان عرفان پیش از تاریخ است. نقاشی گوشه سمت راست، نشان دوازده گانه تبار یهودیت است، نقاشی سمت چپ بالای در ورودی، اصول مردمشناسی وانسانیت را نشان میدهد و سرانجام گوشه دیگر، با تصویر سیمرغ، عدالت و پایهگزاری سیستم دادگستری را نشان میدهند. در ادامه میگوید تنها کسانی به این سالن میآیند که از عالیمرتبه های دانشگاه یا شهر باشند، دفاع از پایاننامه دکترا داشته باشند یا استاد میهمان دانشگاه.
پس از این که میگوید کتابخانه چقدر کتاب دارد و تعدادی ازکتابهای نایاب هم در مخزن نگهداری میشود، میپرسم که کتابهای خطی قدیمی هم در کتابخانه یافت میشود؟ ضمن پاسخ مثبت برای ما دری را باز میکند که میگوید اینجا مخزن اصلی کتابهای قدیمی بوده و هنوز هم بخشی از آنها در همانجا نگهداری میشوند، اما برخی از کتابهای خطی برای حفظ و نگهداری اصولی، به بخش دیگری منتقل شدهاند که اگر قرار باشد به آنجا برویم، باید از مقامهای بالاتر اجازه بگیرد و بعد خبرمان کند که چه روزی میتوانیم به آنجا برویم.
در مخزن کتابهای قدیمی قفسههای کتابی است که از آهن ساخته شده و بسیار ضخیم هستند. در مورد آنها میگوید: این نوع قفسهها اکنون در چهار شهر اروپا یافت میشوند که شهر لویو یکی از آنها است.
به سالن اصلی که بر میگردیم میبینم که در حال آماده کردن آن برای دفاع از پایاننامه هستند که قرار است همان روز بعدازظهر برگزار شود. با او بدرود میگوییم و با لبخند ما را تا در خروجی بدرقه میکند.
در راه رسیدن به دانشگاه هستیم که تندیس سه دختر توجهام را جلب میکند. این تندیس به دیوار دانشگاه نصب شده و نادیا میگوید که این تندیس یادبود سه دختر دانشجویی است که دویست سال پیش در دانشگاه مجله دانشجویی منتشر میکردهاند و با مقالههای انتقادی، هم از مسئولان دانشگاه برای حقوق دانشجویان انتقاد میکردهاند و هم از مقامهای سیاسی شهرلویو برای رعایت نکردن عدالت اجتماعی. آنها مثل هر کشور دیگر تمامیتخواه دستگیر و زندانی میشوند و بعد هم به جوخه اعدام سپرده میشوند. اکنون دست کم در سه مکان مختلف تندیس یادمان این دخترها را دیدم. به فکر فرو میروم که دویست سال پیش اینان برای دفاع از عدالت اجتماعی مبارزه کردهاند و حجاب هم نداشتهاند. اما دختران سرزمین من، هنوز برای آزادی انتخاب نوع پوشش باید هزینه بدهند و اگر لازم باشد حتا جان.
حالا گردش روز دوم را تمام میکنیم و وارد راهروهای دانشگاه میشویم تا به دانشکده خاورشناسی برسیم. روز نخست است و دانشجویان سال چهارم دوره لیسانس به کلاس آمدهاند. البته یکی دو استاد ادبیات فارسی که تاحدودی فارسی هم حرف میزنند برای شنیدن زبان فارسی از کسی که ایرانیتبار است و زبان مادریاش فارسی، به کلاس درس آمدهاند. بعد از توضیح ادبیات دوران مشروطه و معرفی چند کتاب و چرایی تحول زبان فارسی که اداری بوده و دشوار به زبان ساده جمالزاده که برآمد تلاش کسانی مانند طالبوف بود، بقیه را به جلسه دیگر درس وامیگذارم تا روز دوم هم به پایان برسد.
البته با توجه به این که دانشجویان فارسی را خوب حرف نمیزدند و به دشواری هم متوجه همه آنچه من میگفتم میشدند، باید برنامه تدوین شده از پیش را تغییر میدادم و به شکل سادهتری جلسههای بعدی را اداره میکردم. در دل برای زبان فارسی میگریستم که معلمهای این دانشجویان زبان و دستور فارسی را با زبان اوکراینی برای دانشجویان توضیح میدهند. بعد سفارت جمهوری اسلامی از فرستادن استاد فارسی امتناع میکند. البته شاد بوده و هستم که سفارت کسی را نفرستاده. چون فهرست درسهای دانشکده ادبیات دانشگاه فارسی را که خواندم، فکر کردم برای کسانی است که به درس عربی میروند و دینی و قرآن. بنابراین از آن استادها به یقین کسی از نیما، شاملو، گلشیری، شهرنوش پارسیپور، غزاله علیزاده و… برای دانشجویان حرفی نمیزد.
چنانچه در این عکس هم میبینید، کلاس زبان فارسی این ساعت در کلاس زبان ترکی تشکیل شد که دولت ترکیه هزینههای آن را پرداخت کرده است و دانشجویان زبان ترکی و ژاپنی و… در کلاسهای معین خود و به طور ثابت مینشینند. اما دانشجویان ادبیات فارسی باید هر ساعت را در کلاسی که خالی است بگذرانند. بنابراین پرچم ترکیه را به عمد گرفتم تا عرق شرمی باشد بر چهرهی تاریکاندیشان جمهوری اسلامی.
پایان بخش نخست