مدتی بود مغازه خواربار فروشی خود را در”دان تاون” باز کرده بودند ولی من فرصت سر زدن به آن ها را نیافته بودم. قبل از آن نگران بودند که کاری، درآمدی ندارند، و دارند از جیب می خورند. گنج قارون هم باشد ته می کشد.” باید جنبید و درآمدی را روبراه کرد. “دلم می خواست ببینمشان، بخصوص که مغازه شان در قلب پائین شهر بود جائی بی رقیب و پر جمعیت. جائی که ایرانی ها به مایحتاج اختصاصی خود دسترسی نداشتند…. نان بربری، برنج باسمانی، پنیر لیقوان، خرما، حلوا ارده زرشک و…سایر کالاهائی که به آن ها عادت دارند. شانس یاری کرد، تکان بر تنبلی چیره شد و بالاخره راه افتادم. با همه ی شلوغی سرشان، برخوردشان گرم بود. جای مناسبی نشاندنم، که یعنی به فکر زود رفتن نباش. صندلی راحتی بود. مشتری خارجی هم کم نداشتند ولی برای من بسیار جالب بود. مجله ای را ورق می زدم که شنیدم یکی از مشتری ها به فارسی گفت، من چیز زیادی نمی خواهم، کمی پنیر” فتای” ایرونی، و یک نان بربری. عجله ای هم ندارم.
“براتون آماده نکنم؟”
” نه، صبر کنید. می خواهم کمی با شما حرف بزنم “
“با من؟”
“بله”
“چه حرفی؟ بفرمائید در خدمتم.”
“حرف خاصی ندارم. می خواهم کمی در مورد خودم بگویم، البته سرتان که خلوت شد.”
دیدم دوستم پر از تعجب و کنجکاوی است. برخاستم رفتم به طرفشان می خواستم به دوستم که چند مشتری منتظر داشت کمک کنم. وقتی دید به طرفشان می روم گفت:
“توجه دارید که من فرصت ندارم، اگر همانطور که اشاره کردی حرف خاصی نداری از دوستم خواهش می کنم با تو صحبت کند.”
بدون اینکه منتظر جواب او باشد از من که به آن ها رسیده بودم و احساس می کرد همه ی مکالمه آن ها را شنیده ام خواهش کرد ببینم چکار دارد. کنجکاوی من هم تحریک شده بود. جوانی آمده به خوار بار فروشی در دان تاون، ولی در حقیقت نه برای خرید بلکه می خواهد کسی با او صحبت کند. تازگی داشت اینجوریش را ندیده بودم.
حدود بیست و هفت هشت ساله به نظر می آمد برخلاف تصورم چهره ای باز داشت، بد قیافه نبود، بد هم نپوشیده بود، موهایش کوتاه و ریشی تراشیده داشت.
“باقری هستم، از دوستان خانواده سپاسی، اجازه بدهی می توانم درخدمتتان باشم. راستش برایم جالب بود که شما در حقیقت برای خرید نیامده اید، دلتان می خواهد کسی باشما صحبت کند و احتمالن در هر زمینه ای. درست متوجه شده ام؟ “
با خنده دستش را بسویم دراز کرد و خودش را معرفی کرد: “محمد سجادی هستم. من هم از آشنائی با شما خوشحالم. گویا هم مزاحم کاسبی آقای سپاسی شده ام و هم مزاحم شما که به نظر می رسد برای گپ و گفتی با دوستت به اینجا آمده ای.”
“نه، هیچ مزاحمتی نیست بخصوص اگر بتوانم به شما کمکی بکنم.”
“با تشکر مجدد بگویم که کار خاصی ندارم ولی به خاطر جائی که زندگی می کنم و دوری از همه ی امکانات مراوده ای و ندیدن و نداشتن طرف محاوره ای، گفتم حالا که برای ده روز به مرخصی آمده ام با کسی کمی حرف بزنم.”
و با طنز: “می ترسم فارسی یادم برود.”
بیشتر کنجکاو شدم: “مگر کجا زندگی می کنید؟ ماشاالله هر گوشه دنیا پر است از ایرانی. به قولی ایرانی ها دست به بزرگترین کوچ تاریخ زده اند، هر جا که سرک می کشی ایرانی فراوان است.”
“ولی دوست عزیز، بسیار جاها، شهرها و شهرک ها و حتا دهکده هائی هست، که شاید شما حتا اسمش را نشنیده باشید با مشخصاتی که باور نمی کنی ولی ایرانی دارد مثل همین جائی که من هستم.”
“می دانم حتا در بسیاری از جزایر کناره شمالی خلیج فارس خط مرزی ایران، بسیاری جزیره هست که یا اصلن غیر مسکونی است و یا با سکنه ای اندک. گاه انگشت شمار و حتا بسیاری از آن ها پایگاه های دریائی و یا هواشناسی دارند و چه بسا که مثلن ساکنی هندی و یا از آن طرف ها نیز که برای کار به آنجا رفته اند داشته باشند.
“باورت می شود من در شهرکی کار و زندگی می کنم که جزو خاک همین کشور است، اما حتا چراغ راهنمائی ندارد چون چند تائی اتومبیل بیشتر در آنجا نیست؟”
“پس ایاب ذهاب مردم چه می شود؟ “
“بیشتر پیاده، یا با دوچرخه و …”
“منظورم وسیله نقلیه عمومی است؟”
“بیشتر از چیزی شبیه درشکه های قدیم خودمان، بنام کالسکه استفاده می کنند. جمعیت آنچنانی هم ندارد “
“و تو در چنین جائی چکار می کنی؟ “
” داریم وقت آقا و خانم سپاسی را می گیریم و بهر حال مانع کسب و کارشان هستم. اجازه بدهید برویم بیرون در یک کافی شاپی بنشینیم. حالا که دارید لطف می کنید و من به خاطر آن از شما ممنونم، بگذارید درد دل کنم و هرچه را که دلم می خواهد به کسی چون شما بگویم شاید بتوانید راهنمائیم کنید. “
“آقای سجادی، راستش من پس از مدتها که دلم می خواسته سپاسی ها را ببینم امروز موفق شده ام، اگر بتوانید بگذاریدش برای فردا حتمن در خدمتتان خواهم بود.”
هم موافقم و سپاسگزار، و هم خوشحالم که شما را یافته ام. من برای پس فردا باید بر گردم چون چهار روز دیگر از مرخصی ام نمانده راه هم خیلی پیش رو دارم “
“بسیار خوب از حالا قرارش را می گذاریم. موافقی؟”
پس از قرار فردا، با ساعت و محل ملاقات، همانی را که گفته بود” پنیر و نان” خرید و رفت.
می دانستم سپاسی پرس و جو خواهد کرد. آنچه را گفت و گو کرده بودیم برایش توضیح دادم. چون فردا یکشنبه بود و مغازه تا ساعت شش بعد از ظهر بیشتر باز نبود و ما قرارمان را برای ساعت هفت بعد از ظهر گذاشته بودیم. رحمت هم علاقمند شد همراه من بیاید و در گفتگو شرکت کند، بعد از خلاصه ای که برایش گفتم خیلی مشتاق شده بود بیشتر با وضعیت او آشنا شود. مرتب سر تکان می داد و دلخور و دمق می گفت تو را بخدا ببین چه به روزمان آورده اند که هر کداممان به جائی پرتاب شده ایم. از همراهی رحمت با من نه تنها ناراحت نشد که خیلی هم خوشحال شد.
“جناب سپاسی واقعن خوشحالم کردی، برای من بسیار بهتر شد تا هم بتوانم دو همصحبت داشته باشم و هم برای راهنمائیم دو فکر همراهیم کند.”
سفارشات که تمام شد و گارسون تنهایمان گذاشت، پرسیدم: “آقای سجادی داشتی می گفتی چطور شد که سر و کارت به چنین جائی کشید.”
“در این جا از بیکاری و کارهای موقت و بخصوص ناجور داشتم کلافه می شدم.”
“کار های ناجور؟ “
قبل از پاسخ او، رحمت پرسید:
“مگر اقامت دائم اینجا را داری؟ “
“بله، من سالهاست که آمده ام بیرون، آنجا که بودم هر صدائی از پشت سر تکانم می داد و ترس را در جانم می ریخت. با همین صداهای از پشت سر بسیاری از دوستانم را از دست داده بودم.”
“خب چه نوع کارهائی ناجور بود ؟ “
“منظورم این نیست که کارهای بدی بودند بلکه به گروه خونیم نمی خورد. مثل دلیوری پیتزا.”
رحمت پرسید: “چطور شد که سر از آن سر دنیا در آوردی و از ایرانی ها دور افتادی؟ “
“والله، نه فقط از ایرانی ها، بلکه از هرکس که بوی عشق بدهد دور شدم. هر چند می خواهم از عشق برایتان بگویم.”
من و رحمت مشتاق و کنجکاو همدیگر را نگاه کردیم. در آنجای دور افتاده و ناآشنا و خسته کننده، …صحبت عشق می توانست شنیدنی باشد.
“اجازه بدهید شام کوچولوئی در خدمتتان باشم. شرمنده ام که دارم خسته تان می کنم. صاحب اینجا مرا می شناسد، شما بفرمائید صحبت کنید، من به سلیقه خودم چند بشقاب مختصر می گویم بیاورند.”
“نه، ما نه تنها خسته نشده ایم بلکه خوشحالیم که گویا عشقی دارد جوانه می زند. “
جوانه چه عرض کنم، بفهمی نفهمی دارد شکوفه می دهد.”
“آفرین چه برداشت های ادبی با واژه های زیبائی. حتمن کتاب زیاد می خوانید؟”
“بله کتاب زیاد می خوانم، تنها دوستان ساعات تنهائیم هستند، بی آزارند و سر گرم کننده. دیروز هم چند کتاب جدید خریدم”
رحمت که از سفارش دادن فارغ شده بود نگاهی به او انداخت و بعد رو به من گفت:
“باقری دقت کن! آقای سجادی بوی عشق می دهد.”
“رفیق حالا که چنین سراپا گوشمان کرده ای بگو ببینیم چگونه بوده است یا در حقیقت چگونه هست این حکایت؟”
من یک روز در یکی از روزنامه های انگلیسی زبان یک پیشنهاد کار دیدم که حقوق بالائی داشت و کمکی هم به بلد بودنم می کرد، کارش لوله کشی شبکه آب خوردن رسانی به همه ی شهر بود، ولی حقوقش اغوا می کرد. تلفن که کردم دیدم در همین به قول آقای سپاسی آن سر دنیائی است که حالا هستم.
معطلش نکردم. قبول کردم خرج سفر گرفتم راه افتادم. از قبل کمی در کار لوله کشی بودم. اینجا هم داشتم کلاسش را می دیدم. فکر کردم تا پایان پروژه می مانم و با پس انداز خوبی بر می گردم و از بی پولی هم رها می شوم.”
“تا قبل از این که بروی به خوبی می دانستی کجا می روی؟ “
“نه، اصلن. شاید اگر قراداد نبسته بودم که لغوش جریمه داشت بر می گشتم. ولی فکر کردم داروئی است که برای رهائی از وضعی که دارم با همه ی تلخیش باید خورده شود. چنین شد که ماندم. البته بگویم که تاثیر باور نکردنی در وضع مالی من داشت تا حدی که توانستم برای مادرم پول بفرستم و در فکرم که تا قبل از ازدواج بتوانم خانه کوچکی را هم دست و پا کنم.”
پرسیدم: “کجا، در همان شهر یا در جائی دیگر؟”
رحمت قبل از اینکه سجادی به من جواب بدهد با حالت طنز گفت: “ببینم مگرخبرائی هست، کسی را برای ازدواج زیر سرداری؟”
و من مجددن جمع بندی کردم:” بگذار خودمانی تر باشم. محمد جان پس، از قرار، هم وضع مالی روبراهی داری که باعث خوشحالی ماست، هم در فکر خرید خانه ای، و از همه مهمتر در فکر ازدواجی، حالا بگو ببینیم عروس خانم کیست؟ حتمن اتنخاب شده است.”
“قبل از هر چیز یکبار دیگر از اینکه وقت گذاشته و با من به صحبت نشسته اید ممنونم. باور کنید علاوه بر صحبت با هم زبان های خودم، احساس می کنم مشاوران خوبی برای راه و چاه ام هستید. امیدوارم روزی بتوانم جبران کنم.”
“دعوت ما به عروسی ات برایمان کافی است.”
با بدرقه ای از خنده ادامه داد: “اولن بگویم جائی که هستم هوای بسیار دلچسبی دارد، کمی بارندگیش زیاد است، ولی در زمستان ها نه سرمای آزاردهنده دارد و نه برف می بارد، هوایش متعادل است، و سکوت جالبی دارد که من به آن عادت کرده ام. در خانه بزرگی که متعلق به زن و شوهری میان سال است زندگی می کنم. تنها مغازه خواربار فروشی شهر به آن ها تعلق دارد، وضع مالی خوبی دارند. اینجا را شرکتی که برایشان کار می کنم بطور موقت برایم پیدا کرده بود که پس از ورود سرگردان نباشم. یک ماهی که از اقامتم گذشت و سوار کار هم شده بودم به آن ها پیشنهاد کردم مرا برای یافتن جائی یاری کنند. پیشنهاد کردند اگر جایم راحت است می توانم همانجا بمانم و حتا گفتند که برای این یکماه از شرکت ما پولی نگرفته اند و حالا هم چشم داشتی برای اجاره ندارند، و با حسن نیت کلی هم از خلق و خو و رفتار من تعریف کردند، و چنین شد که ماندگار شدم. “
“محمد جان داری قصه تعریف می کنی؟”
“آقای باقری توجه کرده ای که چه شیرین هم تشریح می کند. حال دیگر این مائیم که نیازمند حرف زدن با او هستیم. چه جالب ما را حریص شنیدن کرده است.”
“پس از مدتی که در آن خانه بودم، یک روز تعطیل که صبح نسبتن زود برای صبحانه رفته بودم بیرون، وقتی برگشتم با تعجب بسیار دیدم در گستردگی آفتاب آن روز اواخر تابستان، خانمی در کنار استخر کوچک خانه با مایوی دو تکه روی تخت مخصوص کنار استخر دراز کشیده است و با روزنامه ای صورتش را از اشعه موذی آفتاب پوشانده است. سابقه نداشت یا من تا حالا ندیده بودم. با اندامی بسیار خوشتراش، کرم ضد آفتابی هم که مالیده بود، آن را براق کرده بود.
پاهایم شُل شد نایستادم ولی گام هایم را آهسته برداشتم و محو تماشای اندامش شدم. هنوز از او عبور نکرده بودم که بسیار سریع روزنامه را برداشت و نشست. جا خوردم و فورن نگاهم را دزدیدم.
“صبح بخیر آقای سجادی!”
بیشتر جا خوردم، آمادگی نداشتم. خودم را جمع وجور کردم و برپایه نوع فکری و تربیتی که در جانمان رخنه دارد پوزش خواستم و گفتم: می بخشید خانم”…
“من شارلوت هستم دختر این خانواده…”
” نمی دانستم آقا و خانم اسمیت دختری چون شما دارند. از آشنائی با شما خوشحالم.”
“من هم خوشحالم. شما با ما قاطی نمی شوید. بیش از پنج ماه است که در این خانه زندگی می کنید ولی هنوز یک نشست کوتاه هم با شما نداشته ایم.”
“راست می گوئید، این کار کله سحر رفتن و تنگ غروب برگشتن و بسیار خسته، فرصتی باقی نمی گذارد. البته کوتاهی از من بوده است.”
برخاسته و روبرویم ایستاده بود. تا شانه هایم بود.”
“یعنی نسبتن بلند قد است. اگر خانمی تا سر شانه های شما باشد اگر نگوئیم بلند قد ولی حتمن کوتاه قد هم نیست.”
خوشحال خندید و نشان می داد که دارد از عشقش صحبت می کند.
بله می گفتید: “نگرانم خسته تان کرده باشم.”
رحمت قاطع گفت: “نه، چه خسته ای، شاممان را خورده ایم، حالا هم داریم قهوه مان را مزمزه می کنیم. وقتم که خیلی داریم.” و می رساند حسابی تو کوکش است و مشتاق است همه ی ماجرا را بشنود. البته من هم بدم نمی آمد، هر چند مرا یاد بیعرضگی ام می انداخت، وگرنه تا حالا باید متاهل شده باشم.
دردسرتان ندهم همان روز خانم شارلوت برای عصرانه به خانه شان دعوتم کرد. برای حدود ساعت پنج بعد از ظهر. دسته گلی تهیه کرده بودم که خیلی خوششان آمد. فرصتی شد تا نگاه به اصطلاح خریداریم را به شارلوت بیاندازم. شدیدن به دلم نشست، نشستی که تکان اولیه را داد. دلم می خواست بیشتر نگاهش کنم ولی در حضور پدر و مادرش که شارلوت تنها فرزندشان است رویم نمی شد.
شارلوت با نگاه به پدر و مادرش گفت: “آقای سجادی مستاجر شماست ولی مهمان من است. من او را دعوت کرده ام، ازشان متشکرم. در حقیقت ما حالا به نوعی یک خانواده چهار نفری هستیم ولی آشنائی کاملی با ایشان که نفر چهارم خانواده ماست، نداریم!
پس از کمی سکوت و با چهره ای محجوب گفت:”می خوام با او ازدواج کنم نظر شما چیست؟”
“مهم خودت هستی. اگر پسندیده ای نظر ما که هیچ چیز جز آنچه همین حالا گفتی در مورد او نمی دانیم نمی تواند صحیح باشد.”
با حالت شوخی گفتم:”رحمت جان ما در حقیقت چیز زیادی در مورد خود محمد خان سجادی هم نمی دانیم. جز این که به نظر می رسد پسر خونگرم و با معرفتی است.”
“در مورد خودم مهم این است که فعلن در این شهر بسیار کوچک زندگی و کار می کنم. از کارم بخصوص که هم درآمدش خوب است و هم بنظر می رسد تا چند سال دیگر ادامه دارد راضی هستم. مدتی هم هست سر کارگر شده ام حدود بیست و هشت سالمه. دیپلم ریاضی دارم بخاطر وجود شارلوت از زندگی در این جای کوچک راضی هستم. در جائی که زندگی می کنم گمان نمی کنم حتا یک ایرانی دیگر باشد. جای پرتی است. حکومت مرکزی مدت هاست به فکر نو نوار کردنش است که همین لوله کشی از پدیده های آن است. شارلوت هم دیپلمه است، بیست و چهار سال دارد، معلم یکی از مدارس ابتدائی است. وضع مالی پدر و مادرش بد نیست ضمن اینکه خودش هم به نظر می رسد پرو پولش بد نباشد. تا اینجا که شناختمش بسیار مهربان و صادق است و حالا پس از دو ماه از آشنائی که با او داشته ام فکر می کنم دوستم دارد. البته من خیلی بیشتر دوستش دارم و فکر می کنم خیلی روی خط ذهنی من است. بیشتر می خواهید بدانید دعوتتان می کنم به آنجا بیائید، رسمن دعوتتان می کنم.”
یک نکته مهم در مورد شارلوت یادم رفت بگویم، نکته ای که نمی دانم در آینده تاثیری در زندگیمان دارد یا نه، و آن این است که شارلوت در همین محل متولد و بزرگ شده و به مدرسه رفته و تا حالا پایش را از این شهر بیرون نگذاشته است. ضمن اینکه دریافته ام خیلی شوق مسافرت دارد. ولی بسیار اهل مطالعه است و از دنیا بی خبر نیست.
رحمت را نگاه کردم تا ببینم نظر او چیست. ساکت به آقای سجادی خیره شده بود.
گفتم : “محمد جان همانطور که خودت اشاره کردی به نظر می رسد از زندگی ات راضی هستی، و شارلوت گویا نقشی بنیانی در این مورد دارد.
بگذار یک نکته اساسی را البته از دیدگاه خودم به تو بگویم.
اولن یک ضرب المثل طلائی داریم که می گوید: “کجا خوش است، آنجا که دل خوش است.”
و تو در اینجائی که هستی به نظر می رسد که دلت خوش است. بسیارند آدم های مشهور و سرشناس و ثروتمند که نه تنها دلشون خوش نیست بلکه افسردگی هم دارند. و تو از این لحاظ شانس آورده ای و اگر دختری را که پیدا کرده ای همانی است که می خواهی و به واقع و صمیمی دوستت دارد، و همانطور که اشاره کردی تو هم دوستش داری، با توجه به رضایتی که از کار و درآمد داری، می خواهم بگویم آن را بچسب و حواست را از این شاخ به آن شاخ پرواز نده. هم فارسی حرف زدن قابل حل است، و هم از این شهر بیرون نرفتن شارلوت. سالی یک بار با استفاده از مرخصی به اتفاق به نقاط مختلف دنیا رفتن می تواند یکی از کلید های تداوم دوستی شما باشد و خب شارلوت هم جهاندیده می شود.
برای فارسی حرف زدن هم می توانی از رادیو تلویزیون های فارسی زبان بهره بگیری. به عنوان یک سؤال آخر و کمی خصوصی تر می خواهم بپرسم با وجود پدر و مادر شارلوت در خانه ای که هستی می توانی لحظاتی را با اوتنها باشی؟”
با تاملی که کرد و کمی تغییر چهره، به او گفتم: “می بخشی دوست عزیز، می توانی پاسخ ندهی.”
“محمد جان آقای باقری فقط به قصد کمک به تو چنین سؤالی را کرد.”
نه دوستان! من اصلن نمی دانم چرا فکر کردید ناراحت شده ام. اتفاقن سؤال آقای باقری بسیار طبیعی و دوستانه است. سکوت من به خاطر پرواز فکرم به جای دیگر بود. همانطور که گفتم خانه ی آقا و خانم اسمیت، بزرگ، جا دار، و با اتاق های متعدد است. من مدتهاست که جای بزرگتری از آن ها اجاره کرده ام. اجاره که چه عرض کنم. تا حالا که از من یک پاپاسی هم نگرفته اند.
شارلوت می گوید این خانه در اصل خانه من است و تو مدتهاست که از نظر من دیگر در این خانه مستاجر نیستی. بله اغلب شارلوت از مدرسه که می آید یکسر می رود به اتاقم و من که دیرتر از او به خانه می آیم می بینم که همه ی وسائل دوش گرفتن مرا آماده کرده و وان را با کف مخصوص پر از آب گرم کرده است و بیشتر مواقع ترتیب شامی را هم داده است.”
من و رحمت بهم نگاه کردیم: “جناب محمد خان سجادی به راستی از این بهتر نمی شود. از آقای باقری هم که با سؤال خود باعث شد که خوب در جریان قرار بگیریم ممنونم. دوست عزیز مبارک است و برایت آرزوی روزهای بهتری را دارم.”
و با طنز ادامه داد: “خواهش می کنم فراموش نکنی که باز برای فارسی حرف زدن سری به ما بزنی.”
داشت دیر می شد.
“جناب سجادی اجازه بدهی ما کم کم برویم خیلی دیر شده است. رحمت را نمی دانم ولی من بدم نمی آید چند روزی بیایم به دیدنت. به خانم شارلوت هم، احساس خوب ما را اطلاع بده و بگو که ممکن است مهمان داشته باشی.”
رحمت به هنگام فشردن دست سجادی گفت: “کارت دعوت برای عروسی یادت نرود.”
و جدا شدیم.