خانم منشی از یگانه خواست تا برای رفتن به اتاق دکتر آماده باشد. او کمی جابهجا شد و بهسختی از روی صندلی بلند شد. دکتر آدهاوا از اتاق خود بیرون آمد و او را صدا کرد. یگانه از سرسرا به راهروی سمت راست خود پیچید. تقهای به درِ اتاق آدهاوا زد و داخل شد. جلوتر رفت و روی صندلیِ روبروی آدهاوا نشست. آدهاوا با لهجهی شیرین هندی خود به فارسی سلام کرد؛ سپس به زبان انگلیسی احوال یگانه را پرسید. یگانه بیتاب بود. پاسخ سردی به او داد و رشتهی سخن را به دست گرفت.
«حدود دو ماهیه که به کلاسای یوگای تنفسی و تمرکز حواس میرم. اما، دیگه نمیخوام برم.»
آدهاوا سری تکان داد.
«فقط برای همین تا اینجا اومدی، اونم با این دردی که تو داری! کافی بود تا به سرپرست کلاس میگفتی، خودش به من خبر میداد…»
یگانه به میان حرف او پرید.
«چون شما معرفیم کرده بودین، بهتر دیدم تا خودم بیام و دلیلش رو هم بهتون بگم. هرچند نمیدونم چه جوری بگم. راستش، احساس خطر میکنم. میترسم که چیزیم شده باشه.»
آدهاوا ساکت بود. یگانه پس از درنگ کوتاهی ادامه داد.
«ما هفتهای سهبار جلسه داریم. از هفتهی دوم به بعد یواشیواش درگیر حس تازهای شدهَم… یهچیزی مثل حسششم یا هفتم یا نمیدونم هر چی… هرروزم قویتر میشه. خیلی حساس شدهَم. واقعا اذیت میشم.»
یگانه از حرف زدن بازایستاد. آدهاوا آرام و شمردهتر از پیش به سخن آمد؛ انگار میخواست تا او نیز به برداشت درستی برسد.
«میگن که برخی از شیوههای مدیتیشن چاکراها رو باز میکنه. اما نه در این سطح ساده که اداره بهداشت مناسب دونسته؛ برای کاهش اضطراب و کمکردن درد و مصرفکمتر داروهای مُسکن. خودت میدونی که ما تلاش میکنیم جراحی نخاعت رو عقب بندازیم؛ چون خود اونم بیخطر نیست. حیفه که اول جونیت به خاطر یه تصادف زمینگیر و خونهنشین بشی. پس بیا از تمرینای کلاس بهجای ورزش استفاده کن. هیچکسی به اندازهی خودت نمیتونه بهت کمک کنه. باید به فکر چهل یا پنجاهسال دیگهَت هم باشی…»
یگانه با تکانهای خودکار آدهاوا جلوی چشمانش به خود آمد. فوری به آدهاوا اطمینان داد که تمامی حرفهای او را شنیده بود. سپس آدهاوا ادامهی حرف خود را بازگفت.
«حالا… جدای از حساسشدنت، بگو تمرینای کلاس چه اثری بر میزان شدت دردت داشته؟»
یگانه دست چپش را روی پای چپ خود گذاشت و کمی جابهجا شد.
«باور کنین تصادف را فراموش کردهَم. سر ساعت همیشگی قرصای مُسکنم رو میخورم ولی متوجه کم و زیاد شدن دردم نمیشم. چون یهجور دیگهای با خودم درگیرم. خودم رو توی آینه نگاه نمیکنم چه برسه به بقیه چیزا….»
آدهاوا خودکارش را سروته به دست گرفته بود. ته آن را روی کاغذهای روی میزش زد و در دستش چرخاند.
«گزارشی از تجربه ای شبیه تو ندیدهَم. منم سالها پیش یهدورهی آموزشی اون رو گذروندهَم. نه… نه، مسئلهای برام پیش نیومد. البته پیش از اونم دیگه به آینه نگاه نمیکردم. میدونی که به مردبودنم هم ربطی ندارهها…»
یگانه کمی به جلو خزید تا به آدهاوا نزدیکتر باشد.
«شاید برای شما شوخی باشه ولی برای من خیلیم جدیه. از هفتهی سوم کلاس متوجه حساسیت شنواییم شدم. کمکم زیاد و زیادتر شد تا جایی که تازگیا افکار دیگران رو هم میشنوم. باور کنین که خیلی اذیت میشم؛ به ویژه توی شلوغیِ مرکز شهر.»
یگانه آهستهتر از پیش حرف میزد تا ترتیب گفتارش را از دست ندهد.
«کلاسمون مرکز شهره… تو رفتوآمد به اونجا فهمیدم که از همیشه بیشتر میشنوم؛ یعنی صدای درونی رهگذرا رو که به زبون مادریشون فکر میکردن. اولها هیجانزده میشدم. اما حالا سرگیجه میگیرم. انگار که توی سرم امواج رادیویی کشورهای مختلف روی هم افتاده باشن. کاملأ هم ناخواسته رخ میده و به اختیار خودم نیست. یعنی اینجوری نیست که مثلا اراده کنم و بتونم ذهن شما رو بخونم. حالا گیرم که بتونم، فایدهَش چیه… چه کمکی به من یا اونا میکنه؟ جز اینه که آرامشم رو ازم میگیره. برای همین ترجیح میدم نه اونجا که به هیچجایی نرم.»
آدهاوا باری دیگر اثرات احتمالی ناشی از یوگای تنفسی را مرور کرد. هیچ گزارشی پیدا نکرد. سرش را بالا کرد و نگاهی به یگانه انداخت.
«آیا چیزی از عرفان هندی شنیدی یا جایی خوندی که خودآموزی هم کرده باشی؟ حالِ تو بیشتر به مرحلهی پیشرفته ی آگاهی ذهنی شبیهِ. اما، کسی که به این مرحله میرسه نباید شوریده و پریشون احوال باشه. در حالیکه دلهره و هیجان تو از قبلتم بیشتر شده. در اولین فرصت، با سرپرست اونجا تماس میگیرم و روش کارشون رو میپرسم… ادامهی کلاسای تو رو هم کنسل میکنم.»
آدهاوا کمی درنگ کرد و دوباره حرف خود را ادامه داد.
«راستی… توی کلاستونم ذهنخونی میکردی؛ زمانِ تمرین یا رودروحرفزدن با دیگران؟ یا اصلأ اونجا کس دیگهایم بود که به حسی شبیه تو رسیده باشه؟»
یگانه سرش را پایین انداخته بود و با انگشتان دستش بازی میکرد. سرش را دوباره بالا گرفت. با صدای نرمی پاسخ داد.
«گفتم که ناخواسته پیش میاد. ذهن همکلاسیام رو… نه، نخوندم. راستش اونا رو نمیدونم اما، من با سرپرست اونجا راحت نیستم تا بتونم هر چیزی رو بهش بگم. فقط مطمئنم که درست بعد از اولین تمرینای شیوا و شاگتی شروع شد. اگر نه، چرا وقتی به فیزیوتراپیِ نزدیک همونجا میرفتم، اینجوری نمیشدم.»
آدهاوا ته خودکار خود را دوباری فشار داد و رها کرد. انگار آماده نوشتن میشد.
«کاش میشد یکی از اونایی که ذهنشون رو میخونی ببینم. خُب… حالا، بگو ببینم آیا صدایی رو هم درون خودت میشنوی؛ حالا از خودت یا شخص دیگهای. حتا ویزویز توی گوش یا هر چیز آزاردهندهی دیگهای که نگفته باشی؟»
یگانه پوزخندی زد و جمعوجورتر نشست.
«منم یهچیزایی از توهم میدونم؛ البته نه به اندازه شما. باور کنین این یه تجربهی واقعیه… شنیدنِ واقعی! حتا کلمات رو به زبونای دیگه میشنوم. اما غیر از فارسی و انگلیسی معنای باقی رو نمیفهمم، فقط میشنوم.»
آدهاوا لبخندی زد.
«پس اگه به هندی فکر کنم، نمیتونی بخونی…»
یگانه نگاه سنگینی به او انداخت. آدهاوا حرف خود را کمی چرخاند.
«ببخش که شوخی کردم… به نظرم تو به بررسی بیشتری نیاز داری. تو رو به یه متخصص خوب معرفی میکنم. فعلا تمرین تنفسی رو بذار کنار تا بهتر بتونی خودت رو محک بزنی.»
آدهاوا کار خود را تمام شده میدید. با روی خوش یگانه را راهی میکرد تا برود. اما یگانه دلش نمیخواست تا از بخش خوشایند حسی خود نگفته باشد و از آنجا برود. هنوز کنار میز و روبروی او ایستاده بود. بهشتاب گفتار پرشور خود را آغاز کرد.
«البته یهحس خوبیم دارم… اونم یه جور سرخوشیه که باهاش راحت کنار میام. چون باعث شده دنیا رو قشنگتر ببینم. مثلا، بعد از سالها که غروب آفتاب رو از تراس همین آپارتمانم تماشا کردهَم، تا حالا خط افق رو اینقدر نزدیک به خودم ندیده بودم. یا منی که هرگز صبح زود بیدار نمیشدم، حالا به شوق دیدن طلوع خورشید از رختخواب بیرون میام و از پشت پنجره سرک میکشم تا اولین پرتوی نور اون رو ببینم. یا اولین باری که تصویر ماه رو لابلای شاخههای درخت پارک نزدیک خونهَم دیدم. وای… چی بود، یادم نمیره… انگار تازه عاشق شده بودم. یادم نیست تا روز بعدش رو چه جوری گذروندم. اما خودم رو سر ساعت به همون درخت رسوندم تا دوباره روشنی ماه در زمینهی آبی تیرهی آسمونِ بعد از غروب رو ببینم. موردای دیگهایم هستن که هر کدومشون برام تازگی خودشون رو دارن. انگار که نیمهگمشدهَم رو توی طبیعت پیدا کرده باشم؛ از خود بیخود میشم و احساس سبکی میکنم.»
آدهاوا از او خواست تا باری دیگر به آنجا برود و باقی موردها را بگوید. یگانه با همین اندازه از گفتنهایش نیز به نتیجهی دلخواهی نرسیده بود. از اتاق او و راهرو بیرون آمد. برای خانم منشی دستی تکان داد و خداحافظی کرد. سنگینتر از پیش راه میرفت. از ساختمان پزشکان بیرون آمد. هنوز چند قدمی از بخش ورودی آن دور نشده بود که چشمش به باغچهی حیاط روبروی آن افتاد. گلهای حنایی با رگههای ارغوانیِ بوتههای جعفری به نظرش چون خورشیدهای کوچکِ کهکشانِ سبزِ باغچهی دنیا نمایان شده بود. بر سر چندتایی از آنها دست کشید و زیرلب قربان صدقهشان رفت. سپس با دم عمیقی بوی ویژهی آنها را به ریههایش سپرد. سبکبال چرخی زد و به سوی نیمکت روبروی باغچه رفت. سمت راست نیمکت دختر نوجوانی نشسته بود. یگانه با فاصلهای از دختر، سر دیگر همان نیمکت نشست. سیگاری از کیف خود بیرون آورد. هنوز آن را روشن نکرده بود که حرفزدن دختر را به فارسی شنید. یک آن احساس کرد که روی صحبت دختر با اوست. سرش را به سوی او چرخاند. دختر ساکت و بیحرکت بود. اما، یگانه هم چنان او را میشنید.
– پس چی شد… چرا ساکت شدی!
– آخه… اومد. اومد و نشست سمت چپم. از اولش فهمیدم که میخواد بیاد فضولی کنه. ببینه من و تو چی به هم میگیم.
– پس برای همینه که الانم آروم حرف میزنی! خُب نگاش نکن. سرت رو خم کن طرف راستت. مثل همیشه گوشهی یقهت را ببر بالا و توی اون حرف بزن تا صدات بیرون نره. از همون اولم بهت گفته بودم که نگاش نکن.
– همیشه و همیشه میگی. میگی بهت گفته بودم. دیدی که سرم پایین بود. اصلا هم نگاش نمیکردم. خودش اومد به طرفم. ازش معلومه که از اون زنای فضول و مزاحمه. میخواد از حرفای ما سر در بیاره.
– پس… باید میگفتم که از روبرو نگاش نکن. ولی اگر روش رو کرد اونور، یک کوچولو نگاه کن و ببین، چند سالشه یا چی پوشیده… وقتی ببینی بهتر میفهمیم اون چهجور جونوریه.
– ببین گلی… تو میگی، گفته بودم که نگاش نکن. حالا میگی باید میگفتم از روبرو نگاش نکن. دیگه داری عصبانیم میکنیها. میدونی که هر وقت عصبانی بشم دیگه نمیتونم دوروبرم رو ببینم.
– یعنی… میگم تنهایی نگاش نکن… حالا بیا تا با هم نگاش کنیم.
– هان… باشه گلی… خوش به حالت! هیچکس تو رو نمیبینه. یادت میاد هر چی به اون دکتر قورباغه میگفتم حتا با گوشیش نمیتونس صدای تو رو بشنوه چه برسه به دیدنت!
– آخه منم ساکت شده بودم. وگرنه داشتم از خنده میمُردم. چه ریخته واریخته بود!
– آهان… از پایین به بالای زن فضوله… کفش کرم با شلوار جین و بلوز آبی روشن پوشیده. موهای کوتاه خرمایی داره. از من خیلی… ولی از تو هی… چند سالی بزرگتر به نظر میاد.
– پس… دیدی که هر وقت با من باشی، خوبتر هم میبینی. فقط اون دفعه که بدون من میدیدی رو هیچ وقت یادم نمیره. اون پسرِ تو مطب قورباغه رو میگم. همون که یکهو پرید وسط حرفای ما. آن وقت تو… تو به من محل نمیگذاشتی و همش با او بگو و بخند میکردی… یادته!
– همیشه و همیشه این رو بهمن میگی. صد دفعه گفتم که بَردیا با من حرف میزد نه من با اون. خوبه خودت هم به جوکهاش میخندیدیها. اصلا دیگه باهات حرف نمیزنم… باهات قهرم!
– پس دیگه نمیخوای باهام حرف بزنی بیتا خانوم… خُب حرف نزن. غریبه پسندی دیگه. این زنه هم که از من بزرگتره… برو با اون حرف بزن. خودت میگی با اونها که بزرگترن راحت تری. تو هم داری دوباره من رو ناراحت میکنی… پس بگو می خوای اشک من رو در بیاری تا خودت آرومتر بشی.
– نه گلی جونم… حالا گریه نکن. همیشه و همیشه تو رو بیشتر از همه دوست دارم. اصلا از روی این صندلی پارک پا میشم و میرم یهجای دیگه میشینم. همهش تقصیر این بغل دستیه مزاحمه. داره با فضولیهاش میونهی ما را بههم میزنه.
– بیتایِ گُلی… حواست بهش باشه…
– واقعا آدم مزاحم و بدجنسیه. چشماش رو اونقدر سیاه و درشت کرده که نگو. لب و دهنش هم قرمز و گشاده. اصلأ خودِ خودِ دلقلکه. میدونم که پشت سرش هم چشم داره و الانم داره من رو میبینه. داره تو دلش من رو مسخره میکنه و میخنده. دلقک خانوم!
– پس معطلش نکن. پاشو برو دیگه!
– باید یک چیزی بهش بگم تا دلم خنک شه. “دلقکِ فضول، جونورِ موذی!” دارم یواشکی نگاش میکنم. اصلا نگاه هم نمیکنه. مثلا میخواد رد گم کنه که ندیده و نشنیده. من که میدونم از پسِ اون کلهی مسخرهش داره من رو میبینه.
یگانه بدوبیراهگفتنهای او را میشنید و از جایش تکان نمیخورد. بیتا به سوی صندلی دیگری میرفت که کمی عقبتر و پشت سر یگانه قرار داشت. اما یگانه هنوز هم او را میشنید.
– پس دیگه ولش کن. نگاشم نکن. برو یه جای خوب دیگه بنشین تا بتونیم راحت با هم حرف بزنیم.
– این جا خوبه… نه! زیر درخت هم نیستیم که صدای برگاش اذیتمون کنه.
– چه خوب! بیتایِ گُلی… راستش، امروز چند دفعه یاد اون حرف بردیا افتادم که میگفت، “دستهی چتر رو اشتباهی داخلش گذاشتن و باید از طرف دیگه باشه که آب بارون توی چتر جمع بشه و هدر نره…”
– هاهاها راستیها… همیشه و همیشه یاد بردیا میافتم. از اون خوشم میاومد. ببینم… تو که از بردیا خوشت نمیاومد. چی شد که یهدفه یاد حرف اون افتادی؟!
– بیتایِ گُلی… حالا به خاطر تو هم شده با اون آشتیام دیگه… تو هم قول بده تا همیشه باهام آشتی باشی!
– باشه … برای همیشه و همیشه… آشتیِ آشتی….
– اصلا پاشو بریم خونه.
– باشه بریم.
یگانه همچنان بر جای خود میخکوب مانده بود. هیچ حرکتی نمیکرد تا مبادا بیتا احساس ناامنی کند. بهآرامی سرش را به راه رفتهی او چرخاند. او همچنان سرش را درون یقهی لباسش فرو برده بود. راه میرفت و با خود حرف میزد.
یگانه هنوز جلوی ساختمان پزشکان بود. سیگارْ روشن نکرده به دستش مانده بود. کمی روی نیمکت جابهجا شد. از جایش بلند شد. بیاختیار سرش را چرخاند. تمام نیمکتهای در مسیر رفتهی بیتا را از نظر گذراند؛ تا شاید بازهم روی یکی از آنها نشسته باشد! در آنی پاهایش سست و سرش سنگین شد. ناامیدانه روی نیمکت ولو شد. سپس کهکشان سبزش را نگریست. درخشش خورشیدها زیر نور آفتابِ بعدازظهرْ چشمگیر شده بود. باری دیگر به رویای بیداری خود سرگرم شد.
چیزی نگذشت که شوروهیجان تازهای به زیر پوست یگانه خزید. برقی بهچشمانش افتاد. چهرهاش گل انداخت و لبخند کمرنگی برلبانش نقش بست. از خمودگی بیرون آمد و از جایش بلند شد. نفس عمیقی را به درون سینه فروبرد و نگه داشت؛ پس از چند ثانیه، بهآرامی رها کرد. به باغچهی دنیا نزدیک شد. بهسختی زانوی خود را خم کرد. یکی از خورشیدها را به دست گرفت و بیتا نامید. زیرلب با خودِ او حرف زد. به خودش که آمد ساعتش را نگاه کرد. هنوز نیم ساعتی وقت داشت تا به دفتر دکتر آدهاوا برود. باید از او میخواست تا دیگر با سرپرست کلاسش تماس نگیرد.
ژانویه ۲۰۱۸
تورنتو- کانادا