به یاد خفتگان خاوران

پیر ما گفت:

تا پار و پیرار

شوره زاری بود

بی صدای پرنده           بی گل

آنک

وسعت بی پایان سبزه و گل است

با پرندگانی

که در طواف عشق

سبز می خوانند.

می گرید ابر و تر می خواند.

این جادوی جان هایی ست

که شبانه دفن شدند

در این شوره زار

—-

با یاد علی رضا شکوهی

خیس

از آن همه رگبار

که تا دیرگاه بارید

داغ است هنوز پیراهنش

و میل سفر

در ساک صبورش

با کفش های پیرش

جاده را می خوانند

تا دوباره جوان شوند.

های….، کجایی

ای صمیمیت غارت شده

که این جا

هر روز

کنار عاطفه ی من

کبوتری را

سر می برند

و سپیده

به یادت می لرزد

های….، کجایی

بعد از تو

رگبار بسیاری بارید

و ما

خوش نشینِ خاطره ها شدیم.

به یاد مادرم

گم نمی شدم

میان صداها و اشیاء

و خسته نمی شدم

از جستن در مرز نادانی

اگر تنها به لهجه بومی ام صدایم می زد

دهانی که شکل دوست داشتن بود

و میان لبانش

غنچه ای می شکفت.

خسته نمی شدم

از گشتن میان سایه ها و اشیاء

اگر آن تعویذِ قدیمی

حتا

به بازوی صندلی بسته می شد

تا خسته تن

خستگی درکنم

وقتی که رخوت

در ته لیوان چای می ماسید.

خسته به سایه سار هزار اندوه

گیج میانِ اشیاء و زمان بی چهره

خیس از عرق ندانستن

دیریست مانده ام

تا نسیم از آن سوی پنجره

به دانش ِبارانم ببرد

و هنوز

روسری مادرم را

که در باد تکان می دهم

گل های سوخته

از جوانی من

خبر به آفاقِ پائیز می برند

و ستاره از خواب های من

در دریاچه ای دور می چکد

و اینجا هر شب

زنی از خواب های من

چراغ به بیداری روز می برد

زنی که میان لبانش

غنچه ای می شکفت.

گم نمی شدم میان صداها و اشیاء

اگر تنها به لهجه بومی ام صدایم می زد.

کوله بار اندوه هایمان را

در پشت آن درختی گذاشتیم

که روزی سرپنجه هایش

میعاد پرنده و عشق بود.

به پیچ و تابِ غم

چونان رقص ماهی

در تنگِ آب

از سال های سنگی گذشتیم

با پیشانی برشته تر از نان

و برآمدیم بر کنگره ی عشق

و باد بر بیرق ما

پرواز هزار ستاره بود

از دهان صبح

وقتی که فریاد تو

با باد می رفت

و گلوله ها

تن صبح را می دریدند.

یادت به باران گره خورده است

که به ضرباهنگ عشق می بارد

و بهار پرچم سبزش را

به نام تو

بر بلندای درختان

به اهتزاز در می آورد

نامت

همیشه سبز باد!