شب دوم هم مانند شب نخست گذشت. شام خوردند، یک دست ورق آورد و سر میز شام
در آشپزخانه گونه ای بازی ورق به جیمی یاد داد، بعد رفتند طبقه ی بالا. پسرک آماده ی به رختخواب رفتن شد. روی صندلی کنار نشست، تلفن او را کنار گذاشت و ساعتی برایش کتاب خواند، بوسیدش. در را نیمه باز و چراغ را برایش روشن گذاشت. رفت اتاق خواب خودش و کمی خود را با خواندن سرگرم کرد. یکبار هم سر زد که ببیند بچه چه می کند، دید خوابیده و تلفنش هم همچنان روی کمد کنار تخت است، اما نیمه های شب بار دیگر پسر گریان به اتاق مادر بزرگ رفت و او را در تختخواب خویش خواباندش، صبح بچه هنوز خواب بود که بیدار شد.
صبحانه خوردند و از خانه بیرون رفتند. حیاط خانه و گلدانها را نشانش داد و درخت ها و بوته ها را برایش با نام و نشان برشمرد. بعد با هم به گاراژ خانه رفتند، که ماشین مادر بزرگ توش پارک بود. میز کار بابابزرگش کارل را نشانش داد، مقدار دیگری از ابزار و اسباب هم به تخته ی سوراخ سوراخ به دیوار بالای میز آویزان بود. پسرک از آنجا خیلی خوشش نیامد.
لوئیس به دیدنشان آمد و رو به بچه گفت: “دوس داری با مامان بزرگ بیایین خونه ی من؟ می خوام یه چیزی نشونت بدم.”
تو حیاط پشتی پشت کمد ابزارها موش بچه کرده بود. بچههای نوزاد موش صورتی رنگ بودند و هنوز چشم باز نکرده بودند و ویلان و سرگردان دور خودشان می چرخیدند و توی هم می لولیدند و نک و نال می کردند.
پسرک کمی از آن ها یکه خورده بود.
لوئیس گفت: نترس بات کاری ندارن. نمی تونن آزار برسونن. هنوز بچه ان، نوزادن. فعلن دارن شیر می خورن. مادرشون هنوز اونارو از شیر نگرفته. می دونی این یعنی چی؟
ـ نه.
ـ یعنی اینکه دیگه بهشون شیر نمی ده تا خودشون بتونن راه و چاه پیدا کردن و خوردن غذارو یاد بگیرن.
ـ اونوقت چی باید بخورن؟
ـ از دونه های روی زمین و خورده ریزای خوردنی تو همین دور و حوالی که مادره براشون پیدا می کنه تغذیه می کنن. اگه بخوای می تونیم هر روز بهشون سر بزنیم و ببینیم چه جوری بزرگ می شن. حالا اما بهتره دریچه رو ببندیم که نترسن و سرما نخورن. فعلن همین مقدار ماجراجویی برای امروزشون بسه.
از انباری رفتند بیرون و ادی گفت: برای کار تو باغچه کمک نمی خوای؟
ـ کمک خوبو هیچوقت رد نمیکنم.
ـ شاید جیمی بتونه کمک کنه.
ـ باشه، بزار از خودش بپرسیم. دوس داری یه خورده به من کمک کنی؟
ـ چه باید بکنم؟
ـ علف وجین می کنیم و آب می دیم.
ـ مامان بزرگ اجازه می دی؟
ـ بله. تو پیش لوئیس بمون، کارتون که تموم شد بیایین خونه ناهار بخوریم.
پسر پیش از این وجین نکرده بود. لوئیس یادش می داد کدام علف است و کدام نیست. او اما از این کار چندان خوشش نیامد، برای همین لوئیس رفت تو خانه و شیلنگ آب را آورد، فشار آب را کم کرد و از جیمی خواست به گلها و باغچه آب بدهد، اما مواظب باشد که هویج ها و تربچه ها و چغندر ها با فشار آب از ریشه در نیایند. از این کار بیشتر خوشش آمد. بعد شیر آب را بستند و به خانه ی ادی رفتند. توی دستشویی بغل غذاخوری دست و صورت شستند و نشستند ساندویچ و چیپس با لیموناد خوردند.
ـ می تونم با تلفنم بازی کنم؟
ـ بله. بعدش اما همه با هم چرتکی خواهیم زد.
پسر به اتاق رفت تلفنش را برداشت و توی تخت لم داد.
لوئیس گفت: بهتره امشبم نیام.
ـ آره انگار شاید فرداشب. امروز صبح اما خوب پیش رفت، فکر نمی کنی؟
ـ به نظرم خوب بود، اما نمی دونم تو سر این بچه چی می گذره. هر چند نباید غافل بود که دور بودن از خونه براش آسون نیس.
ـ ببینیم فردا چطور پیش می ره.
شب بعد پس از آنکه مدتی توی تخت غلت زد، از همانجا تلفنش را از بالای کمد برداشت و به مادرش توی کالیفرنیا تلفن کرد، برنداشت. برایش پیغام گذاشت.
ـ مامان، کجایی؟ کی بر می گردی؟ من خونه ی مامان بزرگم. می خوام پیش تو باشم. بهم زنگ بزن مامان.
تلفن را قطع کرد و به پدرش تلفن کرد. جین درست در لحظه ای که می خواست پیام بگذارد جواب داد.
ـ جیمی تویی؟
ـ بابا، کی میایی منو ببری؟
ـ چرا؟ چی شده؟
ـ می خوام پیش تو باشم.
ـ باید مدتی پیش مامان بزرگ بمونی. من هر روز می رم بیرون. یادت نیس درباره اش حرف زدیم.
ـ می خوام بیام خونه.
ـ حالا نمی تونی. دیرتر میایی، وقتی مدرسه ها شروع بشن.
ـ این که خیلی دیره.
ـ نیست. اوضاع بهتر میشه، بهت خوش نمی گذره؟ امروز چی کردی؟
ـ هیچی.
ـ هیچ نکردی؟
ـ چندتا بچه موش دیدیم.
ـ کجا؟
ـ خونه ی لوئیس.
ـ لوئیس واترز. رفته بودین اونجا؟
ـ تو انباریش. بچه بودن. چشم باز نکرده بودن.
ـ دست بهشون نزنی.
ـ نزدم.
ـ با مامان بزرگ رفتین؟
ـ بله. بعد با هم ناهار خوردیم.
ـ این چیزا به نظر خیلی خوب میان.
ـ من اما می خوام با تو باشم.
ـ می دونم. خیلی طول نمی کشه.
ـ مامان هم به تلفنش جواب نمی ده.
ـ بهش تلفن کردی؟
ـ بله.
ـ کی؟
ـ همین حالا.
ـ این موقع شب دیره. شاید خوابیده باشه.
ـ تو اما جواب دادی.
ـ منم خواب بودم. با صدای زنگ تلفن بیدار شدم.
ـ شاید مامان با کسی رفته باشه بیرون.
ـ شاید. تلفونتو خاموش کن و بخواب. به زودی دوباره حرف می زنیم.
ـ فردا.
ـ بله. فردا، شب به خیر.
تلفن را قطع کرد و گذاشت روی کمد، جایی که ادی برایش تعیین کرده بود. دیر هنگام شب، اما باز ترسید و گریان به اتاق مامان بزرگ رفت.
فصل ۱۸
پاسی از شب را با مامان بزرگ خوابید. صبح صبحانه که خوردند به خانه لوئیس رفت و در زد.
لوئیس گفت: اینجا چیکار می کنی، مادر بزرگت کجاست؟
ـ بهم گفت می تونم بیام اینجا. خواست برا ناهار هم بریم خونه اش.
ـ باشه. حالا می خوای چیکار کنی؟
ـ میشه موشا رو ببینم؟
ـ بذار ظرفا رو بشورم بذارم سر جاش و کلاهم رو بردارم، تو هم کلاه احتیاج داری. اگه چیزی سرت نباشه زیر زل آفتاب اذیت می شی. کلاه نداری؟
ـ کلاهم خونه ست.
ـ باید برات یکی بجورم.
بعد به انباری حیاط پشتی رفتند و لوئیس دریچه را برداشت و مادر موشها فرار کرد و بچه موشها شروع کردن به خزیدن و نالیدن. پسر نزدیکتر رفت و نگاهشان کرد.
ـ می تونم بهشون دست بزنم؟
ـ هنوز نه، زوده، خیلی کوچکند. شاید یه هفته دیگه.
مدتی موشها را تماشا کردند. یکی از بچه موشها خزیده بود به لبه ی جعبه و سرش را بالا گرفته بود.
ـ داره چیکار می کنه؟
ـ نمی دونم. انگا داره بو می کنه. هنوز نمی تونه ببینه. شاید بهتر باشه سر جعبه رو بذارم.
ـ فردا بازم می تونم ببینمشون؟
ـ باشه، اما نمی خوام بدون من اینجا بیایی.
بار دیگر در باغچه کار کردند، دور و بر چغندرها و گوجه ها را از علف و شاخه ها و دانه های هرز تمیز کردند و آبشان دادند. ظهر که شد خانه ی ادی رفتند و ناهار خوردند. وقتی پسر بالا رفت که با تلفنش بازی کند، ادی گفت، گمونم امشب می تونی بیایی اینجا.
ـ خیلی زود نیست؟
ـ نه، دوستت داره.
ـ خیلی حرف نمی زنه.
ـ اما میشه فهمید که بهت توجه داره. برا تاییدت اهمیت قائله.
ـ فکر می کنم روزهای سختی رو داره تجربه می کنه.
ـ همینطوره. اما تو هم کلی کمک کردی. ازت ممنونم.
ـ دارم لذتشو می برم.
ـ امشب می آیی؟
ـ بذار امتحان کنیم.
شب لوئیس رفت خانه ی ادی، دم در که همدیگر را دیدند، ادی گفت، بالاست، بهش گفتم تو شب میایی.
ـ فکر می کنی کنار بیاد؟
ـ می خواست بدونه چه ساعتی میایی و برای چی؟
لوئیس خندید و گفت:
ـ دوست دارم بدونم چی بهش گفتی؟
ـ گفتم ما دوستای خوب همدیگه ایم و بعضی شبا پیش هم می خوابیم و با هم حرف می زنیم.
لوئیس گفت: خب. دروغ که نگفتی.
لوئیس و ادی توی آشپزخانه شراب و آبجو نوشیدند. بعد با هم رفتند طبقه ی بالا اتاق پسر. داشت با تلفن بازی می کرد، ادی تلفن را ازش گرفت و روی کمد گذاشت. برایش داستان خواند، لوئیس هم تمام مدت روی صندلی توی اتاق نشسته بود. بعد در حالیکه چراغ را روشن و در را باز گذاشتند به اتاق خودشان رفتند. لوئیس رفت دستشویی و لباس خواب پوشید و به رختخواب آمد. حرف زدند و دست تو دست هم خوابشان برد. دیر هنگام شب با فریاد بچه از خواب پریدند و به اتاق او رفتند، خیس عرق بود و گریه می کرد، از چشمانش سراسیمگی و ترس می بارید.
ـ چی شده عزیزم؟ خواب بد دیدی؟
ـ همچنان گریه می کرد، لوئیس بغلش کرد بردش اتاق خواب خودشان و میان تخت بزرگشان خواباندش. و گفت: پسرم نگران نباش، ما هر دو اینجائیم. می تونی پیش ما بخوابی، تا آروم شی. هرکدوم ما یک طرفت هستیم. پسر به مامان بزرگ نگاه کرد. او گفت: دیگه یک جمع کوچکیم که تو هم میونمون هستی.
پسر توی تخت خوابید. ادی از اتاق رفت بیرون.
ـ مامان بزرگ داره کجا می ره؟
ـ بر می گرده، داره می ره دستشویی.
ادی برگشت و توی طرف دیگر تخت و پسر دراز کشید.
گفت: می خوام چراغ رو خاموش کنم، اما بدون که همه مون اینجاییم.
لوئیس گفت: همه آروم توی این تاریکی خوب می خوابیم، جای نگرانی نیست. جای ترس هم نیست. و به آرامی شروع به آواز خواندن کرد. صدای مردانه ی زیر و زیبایی داشت. و ترانه ی معروف “کی با دینا تو آشپزخونه ست” و ترانه ی “اونجا تو دره” را خواند. بچه آروم گرفت و خوابید.
ادی گفت: ندیده بودم آواز بخونی.
ـ برا هالی می خوندم.
ـ برای من اما نخوندی.
ـ نمی خواستم بترسونمت. یا کاری کنم که بیرونم کنی.
ـ خیلی قشنگ بود. بعضی وقتا مرد خیلی دلنشینی می شی.
ـ نگو قراره از این به بعد ما اینجوری جدا از هم بخوابیم.
ـ با این وجود من همچنان در کنار تو با رویاهای خوب خواهم خوابید.
ـ طوری بهشون هیجان نده که منم خوابم نبره.
هیشکی نمی دونه چی پیش میاد.
ادامه داد