خاطرات داریوش همایون سازمان اسناد و کتابخانهٔ ملی جمهوری اسلامی ایران
اگر در کسبوکار تصحیح متون قدما بودم بیت”هزارنقش برآرد زمانه ونبـْوَد/ یکی چنانکه در آئینهٔ تصور ماست”ازانوری شاعر قرن ششم را این گونه ویرایش میکردم: “هزارنقش برآورد روزگار و نبود”. “چنانکه”را هم جدامینوشتم. نالیدن از جفای روزگار و شکوِه از غدر فلک کجمدار از مضامین رایج در شعر فارسی است و این بیت به غافلگیرشدن در برابر آینده اشاره میکند. انسان دربارهٔ هرچه تردید داشته باشد این یکی را یقین دارد: صد سال دیگر تقریباً تمام آدمهایی که امروز در جهان زندگی میکنند رفتهاند ــــ آن تعدادی هم که قاچاقی زنده مانده باشند به احتمال زیاد نبودشان به از بودشان است. با وجود این یقین، بسیاری آدمها در برابر پیری غافلگیر میشوند.
از این رو، عاقبتبهخیرشدن مفهومی است سیـّال و فرّار. پایان خوش با چه معیاری؟ حتی اگر نقشهها و خیالها عیناً همان طور که میخواستیم تحقق یابد آن گاه با شرایطی چنان تازه و غریب روبهروییم که ممکن است ما را گرفتار پرسشی دشوار کند: ظاهراً همانی است که زمانی آرزو داشتم، اما زمانه چنان عوض شده که مطمئن نیستم دقیقاً همان دلخواه دیرینم باشد.
آدم در دهسالگی ممکن است غرق این فکر شود که با اولین حقوقش کیف صورتی یا دوچرخهٔ بوق دار بخرد. زمانی که حقوق گرفت اگر لیست خریدی طولانی هم روی کاغذ بیاورد بی نهایت بعید است برآوردن چنان آرزوهای کودکانهای در آن باشد.
یکی از کسانی که از نوجوانی طبق برنامه پیش رفت و تقریباً به آن جا که دلش میخواست رسید داریوش همایون بود. افراد معمولاً در ابتدای جوانی برنامه(های) شخصی دارند. او خوابوخیالهایی برای تغییر جامعه داشت. تیر ۱۳۳۰ با لحنی شبه نیچهای در یادداشتهای روزانهاش نوشت “همهٔ بدبختیهای من از این تمایل جهنمی به قدرت و تسلط سرچشمه گرفته است. این میل یا بهتر بگویم شهوت به قدرت است که مرا چنین در دست خود زبون و گرفتار کرده است.”
وقتی به جایی رسید که بتواند در دگرگونکردن جامعه نقش داشته باشد آنچه در خیال داشت زیاد به دردش نخورد. زمانه پیشدستی کرد و نقشی چنان نو برآورد که ایران نوجوانی او در میانسالیاش از جهاتی بازشناختنی نبود، نه در آینهٔ تصور او و نه در آینهٔ تصور دیگران.
به گفتهٔ ادبا، شگفتا و حیرتا که در کارنامهٔ یک سال وزارت مرد بلندپرواز، در حالی که خواب صدارت میدید، جز وام به متقاضیان ایجاد رستوران بینراهی مشکل بتوان نکتهٔ چشمگیری یافت. مرید نیچه در قامت قهوهخانهدار.
در تازهترین روایتش از بزرگشدن با تصوراتی برای تغییر جامعه، و نقشبرآبشدن آن تصورات، نکاتی را که پیشتر در کتاب من و روزگارم نوشته بود در گفتگویی طولانی یک به یک باز میکند. همین طور نظرها و نظریههایی که در کتاب دیروز و فردا و صدها مطلب و مقاله در سی سال اقامت در خارج از ایران نگاشت.
در میان ایرانیان قلمبهدست و/یا فعال سیاسی و اجتماعی کمتر کسی تا این حد پرکار و پیگیر و سرشار از نیرو سراغ داریم: متولد ۱۳۰۷، کوشا از نوجوانی تا شب مرگ در سال ۱۳۸۹.
محمدعلی جمالزاده هم تا زمانی که توان جسمی داشت مینوشت و مینوشت، روزی دهها نامه. در یکی از نامههای خیرخواهانه اما نالازم و بیربطش که گمانم سال ۷۲ در روزنامهٔ اطلاعات خواندم، به روستائیان توصیه میکرد اتاقی و وسایلی مختصر برای زندگی یک معلم کمتوقع تدارک ببینند تا به بچههایشان خواندن و نوشتن بیاموزد. پس از نزدیک هشتاد سال دوری از ایران کمترین اطلاعی از اوضاع جاری میهنش نداشت ــ که مثلاً برای استخدام صدتا معلم دههزار نفر صف میکشند و یک دعوا بر سر این است که چرا مدرسه شوفاژ ندارد و در کلاس درس بخاری نفتی میگذارند.
اما داریوش همایون تصویری رمانتیک از روستائیان ــ که طبق توصیهٔ جمالزاده مانند اعیان پیش از مشروطیت برای بچههایشان معلم سرخانه استخدام میکنند ــ در هزارها نامه تکثیر نمیکرد. تصویری دقیق از ایران طی دورههای پیاپی دگرگونی پیش چشم داشت و زندگی رقتبار روستاهایی را که ابتدای دههٔ ۴۰ پیش از اصلاحات ارضی به آنها سر زد با ایجازی کممانند و دقتی ناتورالیستی ترسیم میکند. مینویسد فقر جانکاه و شیوع بیماری و پلشتی و مگس و آب آلوده و بوی مدفوع انسان و حیوان سبب میشد طی دیدارهایش ترجیح دهد چیزی نخورد و نیاشامد.
در ۲۲ سالگی در یادداشتهای روزانهاش نوشت “من نمیخواهم از مردم متنفر باشم. به نظر من مردم آنقدر بدبختند که ما حق نداریم از آنها متنفر باشیم.”
در نوجوانی فعالیت سیاسی ِ خیابانی را انتخاب کرد. نام مسیری را که به آن افتاد یا کشانده شد، با ته رنگی از مطایبه،”آریاپرستی” میگذارد: عشق به هر چیز آلمانی، که میگوید همچنان با اوست (“یک گرایش بیدلیل به آلمان پیدا کردم از کودکی”) هرچند در زندگیاش جز سمفونی واگنر و ماشین بنز کمتر نشان دیگری بتوان از آلمان یافت و ساخت فکری دورهٔ پختگیاش آلمانی نبود. به این نکته برخواهیم گشت.
دار و دستهای که به آن پیوست انجمنی بود “زیر تأثیر آموزههای حزب نازی”. سامیستیزی خرکی پانژرمن در ایران معنی نداشت، همین طور نژاد و خون و تبار جماعتی برآمده از امتزاج چند صد قوم و قبیله و طایفه. قشر بازاریـ حوزوی ظاهراً باید بقایای مهاجران عربی باشد که خلفا در قلب سرزمین ایران اسکان دادند، اما در میان سیدها آدم موبور با چشم سبز یا آبی هم میتوان دید (محمدرضا مهدوی کنی گفت اجدادش را شاهان صفوی از لبنان به ایران کوچ دادند).
علمکردن موضوع نژاد از ابتدا حرف مفت بود. زبانشناسانی استنباط کردند چندین زبان هندواروپایی و احتمالاً تأثیرگرفته از سانسکریت وجوهی مشترک دارند. در میانهٔ قرن نوزدهم کسانی وسط معرکه پریدند و سر و صدا کردند بنابراین چیزی به نام نژاد آریایی وجود دارد. در ایران گفتند پس مردم کرمان و ژرمان عموزادهاند.
حزب نازی از روی مصالح سیاسی به مفتی فلسطین لقب “آریایی افتخاری” داد (ساکنان فلسطین، از نظر آنتروپولوژی، عرب و سامی محسوب نمیشوند و مشخص نیست زیر کدام بوتهای عمل آمدهاند). چنانچه غائلهٔ “نبردمن”ادامه یافته بود و در دعوا با بریتانیا لازم میشد، به فدائیان اسلام هم این لقب را مرحمت میکردند، گرچه قیافهٔ عضو مؤتلفه در دیگ آش هم با سیمای عضو جبههٔ ملی قاطی نمیشود، که تا حدی به سبب حالت چهره و استامپ روی پیشانی و نوع لباسپوشیدن هم هست.
قضیهٔ آش درهمجوش اقوام، و بهاصطلاح نژادها، آنجا بسیار پیچیدهتر میشود که توجه کنیم نیمرخ و طرح جمجمهٔ آیتالله خمینی به مراتب بیش از شاه و مصدق و هویدا و عـَلـَم به حجـّاریهای تخت جمشید نزدیک است.
قصهٔ خون که کشک بود. میمانـْد قضیهٔ خاک و “تکیه روی ایران باستان” (“تاریخ ایران باستان پیرنیا به دستم رسید که زمینهٔ اصلی تفکر سیاسی من شد”) و”نقشهٔ جغرافیا”: “یکی از مست کنندهترین شرابها نقشهٔ جغرافیاست. انسان پای این نقشه بایستد، انسانی که تاریخ را پشت سر گذاشته … به خودش اجازهٔ همه گونه زیادهروی و گاهی جنایت میدهد.”
این تنها تناقض غریب فکر اجتماعی در ایران نیست که افرادی بدون توجه لااقل به قیافهٔ خویش در آینه، علم و کتل انکار هولوکاست هوا کنند. نکتهٔ اساسی این است که نظریهٔ برتری نژادی حزب نازی”راهحل نهایی”تجویز میکرد: بکشیدشان از دم، یهودی و روس و اسلاو و کمونیست و در صورت لزوم انگلیسی (اگر بهائیها را هم میکشتند نورعلیٰ نور بود).
فکر”راهحل نهایی” در جامعهای مانند ایران که معتاد به حکمرانی جبـّاران خردمند است ریشهٔ تاریخی دارد. در بخش یا ستون نظر مردم، جماعت بدون ذرهای تأمل پیام میگذارند که اگر مثلاً چندتا نانوای گرانفروش در تنور بیندازند مسئله حل خواهد شد، و طوری مثل طوطی از آدم در تنورانداختن شاه عباس و رضا شاه و دیگران حرف میزنند که انگار شب پیش در فیلم خبری دیدهاند.
گرچه آدم مطلعی مانند صادق هدایت ظاهراً از آن ماجراها نطقش کور شد، رضاشاه و پسرش و بخشی بزرگ از افکار عمومی جامعهٔ ایران هم هوادار “پیشوا” بودند. ”راهحل نهایی“ و کندن ریشهٔ اقوام اضافی با تعالیم دینی همخوانی دارد. آیتالله خمینی هم سال ۵۸ با تأیید و دلسوزی از هیتلر یاد کرد. نظر بسیاری، شاید اکثریت، در جامعهٔ ایران همچنان این است که کم کـُشت وگرنه پیروز میشد.
چند سال پیش در مسابقهٔ تیمهای فوتبال ایران و آلمان در تهران جماعت با سرود ملی آلمان برخاستند و سلام نازی دادند ــ منظرهای که بعید است در جایی جز ایران بتوان دید. از دیلماج سفارت آلمان شنیدم وقتی دکترمهندسهای ایرانی هیتلر را میستایند زبانش بند میآیدکه برای مقامهای آلمانی چه ترجمه کند. انگار به اهالی بروجرد یا شیراز بگویی مرحبا به اصغر قاتل و سیفالقلم شهر شما که دنیا را از شرّ وجود زنها راحت میکردند.
حزب سوسیالست ملی کارگران ایران (سومکا) که همایون سال دوم دانشکدهٔ حقوق (۱۳۳۰) به آن پیوست دفاع از ”نقشهٔ سرمست کننده“را شعارخودش کرده بود. کسانی که در ناموس نقشهٔ سـُکرآور دخول کرده بودند و همچنان خیال تجاوز داشتند بریتانیایی و روسی بودند.
محمد مصدق مبارزه با اینگیلیس را برعهده گرفته بود، اما با حزب توده کنار میآمد. پس سومکا داوطلب مبارزه با بخش دوم شد.
اهل فعالیت سیاسی از نوع متعارف نبودند (”حزب فاشیستی اعتقاد چندانی به انتخابات و مجلس ندارد“) و میدانستند که باید به ماهیچه متکی باشند. اما دو کمبود سومکا برای مقابلهٔ خیابانی با حزب توده، نداشتن رهبری بود که سرش به تنش بیرزد، و کارگرانی که به تابلو پرطمطراق و پنج کلمهای آن معنی بدهند. یعنی نه سر داشت و نه ته. فقط تعدادی پسربچهٔ از مکتب گریختهٔ عاشق نقشهٔ جغرافیا.
در صف آریاپرستها امثال داریوش فروهر و محسن پزشکپور هم حضور داشتند، اما از نظر سواد مال نبودند و در برابر حزب توده مطلقاً به حساب نمیآمدند. پس برای رهبری، یک ایرانی از خارج وارد کردند: داوود منشیزاده، درسخواندهٔ آلمان، مدرس زبانشناسی در دانشگاه اسکندریه و فرزند ابراهیم منشیزاده از ”کمیتهٔ مجازات“صدر مشروطیت (در آن زمان به تروریسم میگفتند”دهشتافکنی“ ــ معادل اِرهاب که در قرآن تجویز شده است).
همایون بر سواد و شخصیت او با تکرار پیاپی چندین قید و صفت تأکید میکند: “منشیزاده مردی بسیار بسیار بافرهنگ بود، فرهنگ با ف بزرگ.”(خط ما ف بزرگ و کوچک ندارد؛ منظورش باید کالچر و کولتور با C یا K بزرگ باشد به علامت تمایز و سرآمدبودن.)”سخنران خیلی برجستهای بود و نویسندهٔ قابل، خیلی خیلی توانا. یکی از بهترین سبکهای نثر فارسی را دارد.“”اینها دعوتش کردند به ایران و زندگیاش را تأمین میکردند.“نمیگوید”اینها“ که دعوت و سرمایهگذاری کردند چه کسانی بودند.
طبیعی است دربار هم به کاشانی و فدائیان اسلام پول بدهد و هم به آریاپرستها. شگفتآور شاید این باشد که روزی کاغذهای از بایگانی درآمدهٔ اینتلیجنس سرویس نشان دهد بریتانیا سخنران و نویسندهٔ آموزشدیده در حزب نازی وارد ایران کرد تا اوضاع خرتوخرتر شود. درهرحال، زبانشناسبودن منشیزاده میتواند شاهد دیگری باشد بر اینکه نژاد آریایی و غیره بر پایهٔ چیزی بیش از یک مشت حدس و نظریه در آن زمینه نبود.
برای تأمین ماهیچهٔ مجهز به چماق، منشیزاده”بایک تصمیم غلط“عدهای را از اتحادیهٔ یخفروشهای تهران که در آن روزگار صنف مهمی بود برای بزنبزن با حزب توده وارد سومکا کرد. ”آدمهای بهکلی ناجوری بودند و با ما نمیخواندند. عناصر خیلی خیلی فاسدی هم در میانشان بود.“برخی نامهای مشهور که در تاریخ بلواهای خیابانی ثبت شده، رمضان یخی و ناصر جگرکی و غیره، شاید همانها بودند.
منشیزاده راهی جز اجیرکردن چنان عناصری سراغ نداشت. دیده بود حزب نازی از لشکر بیکارها و دارندگان مشاغل پائین برای شلوپل کردن اعضای حزب سوسیالیست استفاده میکند، اما در برلن بین خردهفرهنگ لومپن پرولتاریا (گداهای اپرای دوپولی برشت) و خرده فرهنگ اقشار میانی جامعه آن اندازه فاصله نیست که در تهران بین لاتهای یحتمل بچهباز دروازهغاری ِ”خیلی خیلی فاسد“و پسران پاکیزهٔ درسخواندهٔ آریاپرست بالاشهری.
سرانجام برخورد پیش آمد. ”میخواستند حزب را بگیرند. بیرونشان کردیم و جیپی داشتند که از آنها گرفتیم…. با چوب و قمه و چاقو و چماق. منشیزاده در ارتش هیتلر خدمت کرده بود و پارابلوم داشت. تیر شلیک کرد، البته به هوا. این رویداد هر روزهٔ تهران بود. حالا ببینید در شهرستانها چه اتفاقاتی میافتاد.“وقتی منشیزاده به زندان میافتاد”من حزب را اداره می کردم.”
برخلاف روایت درست و دقیق همایون، در مطالبی کلیشهای که دربارهٔ آن روزگار تکرار میکنند ــ غالباً به صورت مصاحبههایی که ملاط برای مصاحبههای بعدی فراهم میکند ــ حتی به عکسهای آن دوره توجه نمیکنند و نمیخواهند کسی توجه کند، تا چه رسد به متون مکتوب و مایهدار.
حزب تودهٔ ایران، صرفنظر از عقیده و سیاستی که دنبال میکرد، تشکیلات درسخواندههای طبقهٔ متوسط شهری بود. هیچ سازمانی نمیتوانست از نظر حیثیت و پایهٔ اجتماعی با آن رقابت کند یا بعداً جایش را بگیرد.
در عکسهایی که برای مثال مجلهٔ لایف در همان زمان منتشر کرد میتوان دید چه اندازه فاصله بود بین اعضای تر و تمیز آن، شامل زنان و دختران نوجوان و مردانی با کراوات و پیراهن سفید و شلوار خاکستری که حق عضویت میپرداختند و اعضایی از میان کارگران صنایع و چاپخانهها، و در مقابل: اراذل و اوباشی که با پول دربار برای بزنبزن بسیج میشدند.
حتی جبههٔ ملی قادر به رقابت نبود: ”سی تیر ۱۳۳۲ جبههٔ ملی تظاهرات کرد. شاید مثلاً دو سه هزار نفر توانست بیاورد به بهارستان. از آن طرف حزب توده ۲۵ هزار نفر آورد. با دیدن عکس ما وحشت کردیم. خلیل ملکی نوشته است در خاطراتش. بسیار وحشت کردیم. آنچه ما را به کلی از مصدق جدا کرد بالا گرفتن قدرت حزب توده بود.”
“ما هم کمک مالی میگرفتیم. از همان منابعی که به خیلیها کمک میکردند. گروههای ضدکمونیست در آن موقع همه کمک میگرفتند. من به این نتیجه رسیدم هیچکدام نبود که به یک صورتی دستی پشتش نباشد. ایران دستخوش خارجیها بود آن زمان“ (تأکید روی”همه“از اصل متن).
با پایان ماجراها کنار کشید. ”سومکا از بین رفت. دوسهچهار ماه بعد دیگر اصلاً نمیرفتم حزب. وقتی کمونیسم شکست خورد ما علت وجودی نداشتیم.“منشیزاده را هم کسانی که آورده بودند پی کارش فرستادند و از ایران رفت.
“نهاد سلطنت را همیشه قبول داشتم ولی پادشاه با انتصابات و نخستوزیران و سیاستهایی که دنبال میکرد از چشم من افتاد…. جز شش ماه آخر، بدترین دورهاش آن هشت سال [دههٔ سی]بود.”
احساسش پیشدرآمد سرخوردگی کسانی بود که ربع قرن بعد سنگ روی یخ شدند: ”بلافاصله بعداز ۲۸ مرداد رفتاری شد از طرف پیروزمندان که هم ما را شرمنده کرد و هم مردم را برگرداند، و ما دیگر دوست نداشتیم وابسته به چنان حزبی باشیم. آن گروه جوان عملاً از حزب آمدیم بیرون و من دیگر فعالیت سیاسی را گذاشتم کنار.”
سالها پیش از ۵۷ دریافت در جایی مانند ایران برندگان اصلی و عمده و نهایی انقلاب شکوهمند، قیام خلق، جنبش، خیزش یا با هر اسم دیگری، امثال صنف یخفروش خواهند بود.
محمدامین رسولزاده در گزارشهایى از انقلاب مشروطیت ایران برای روزنامۀ ترقى چاپ باکو نوشت پس از خلع محمدعلی شاه قاجار و بیرونرفتن او از سلطنتآباد، سربازها بیدرنگ کاخ را غارت کردند و بدین علت شاه جدید شب را در خانهٔ مادر خود به سر برد. چهار دهه بعد، در فیلمهایی که از خانهٔ غارتشدهٔ مصدق گرفته شده اثری حتی از در و پنجره دیده نمیشود.
ربع قرن پس از این یکی، همزمان با ظهور قطبزاده و اعلام پیروزی در رادیوتلویزیون، خلخالی و کمیتهٔ امثال حاج ماشاءالله به کشتن و چپو پرداختند. ده بار دیگر هم سناریو اجرا شود بی نهایت بعید است حتی یک بار نتیجه جز این باشد.
فعالیت سیاسی به معنی زد و خورد خیابانی را کنار گذاشت، اما همچنان ایمان داشت باید ایران را از آن وضع رقتبار نجات داد. مدتی دنبال خواندن و ساختن خودش و زندگی شخصیاش رفت. دانشگاه را تمام کرد، اما نتوانست شغلی بیابد.
باورکردنش در نخستین وهله دشوار است: شغلی که یافت و به آن تن داد تصحیح نمونههای چاپخانهٔ روزنامهٔ اطلاعات بود.
اما وقتی میگوید چند سال بعد در ۱۳۳۷ خودش را به دبیری سرویس خارجی ارتقا داد فهمش آسان میشود که چرا آدمی مطلع و دارای تحصیلات عالی بنشیند غلط گیری کند، آن هم نه اصل دستنوشته، که نمونهٔ حروفچینیشدهٔ ”متنهای بیسوادانهٔ بی سر و ته“برای درج در روزنامهای شدیداً متوسط.
برنامهاش حسابشده بود. روزنامهٔ اطلاعات نشریهٔ آرامبخش و بالینی هیئت حاکمه به حساب میآمد و به همین سبب کسالتآور بود (هر دو خصلت را همچنان دارد). روزنامهٔ خبر است، نه روزنامهٔ نظر. خود خبر آرامش کسی را به هم نمیزند: سقوط هواپیما، کشتار، کودتا. اظهارنظر است که خبر را در متن زندگی و وقایع میگذارد و ممکن است اسباب نگرانی خوانندهٔ محافظهکار شود.
میگفتند خبر را باید در صفحهٔ ترحیم روزنامه خواند: هم واقعی و سانسورنشده است زیرا کسانی واقعاً مردهاند، و هم زمینه و نتیجهٔ روشنگر دارد، زیرا از خلال بسیاری از آنها میتوان پیوندهای خویشاوندی و ارتباطات تجاری و اداری افراد و خانوادهها را دنبال کرد.
با این همه، از غرایب روزگار است که روزنامهٔ اطلاعات در خبر درگذشت همایون نوشت ”خود را عاشق و شیفتهٔ هما زاهدی نشان داد و برای دستیابی به منافع بیشتر، همسر خود را طلاق داد و با او ازدواج کرد.“نیمهٔ اول ادعا قابل اثبات نیست و نیمهٔ دیگر مطلقاً صحت ندارد. آن نخستین و آخرین ازدواج همایون بود. دروغ وقتی برای خدا باشد لابد عین حقیقت است.
بولتنهای محرمانهای که برای مقامها تهیه میکنند حاوی تمام خبرهای داخلی و خارجی است، اما پسزمینهٔ زندگی در آنها وجود ندارد. دهها و صدها خبر با حروفی یکنواخت پشت هم ردیف شدهاند. اولویتی که روزنامه به خبر میدهد و انتخاب تیتر و سوتیتر برای درج آن در جایی معین و معنیدار از روزنامه خواه ناخواه نوعی اظهارنظر است.
علیرضا فرهمند از مصطفی مصباحزاده بنیانگذار کیهان نقل میکرد که به تحریریه گفت روزنامهاش دو دسته خواننده دارد: خوانندههایی که آن را میخرند و راضی نگهداشتنشان وظیفهٔ تحریریه است؛ دستهٔ دوم، اعلیحضرت همایونی که تأمین رضایت ایشان را به عهدهٔ من بگذارید.
منظورش نهایتاً این بود که اگر پا روی دُم شاه بگذارید دخلتان میآید و برای نجاتتان از من هم کاری ساخته نیست؛ پس سرتان به کارخودتان باشد و وارد معقولات نشوید.
روزنامهٔ ایدئولوژیک معتقد به طرفداری از حق در کارزار نبرد با باطل است. این داستان شاید ساختگی باشد، اما کلاً در جوامع ایدئولوژیزده دیده میشود: دههٔ ۱۹۲۰ کمیسر فرهنگی حزب کمونیست شوروی به روزنامهنگارها گفت درج خبر سوانح و جرم و جنایت کار مطبوعات کاپیتالیست است، و در جواب یک نفر که پرسید وقتی کسی زیر قطار میرود چه باید نوشت، کمیسر گفت در جامعهٔ تراز نوین سوسیالیست کسی زیر قطار نمیرود. یعنی خبر را ول کن، حقیقت را بچسب.
در مقابل، روزنامهٔ الکاسبُ حبیبالله میگوید چیزی باید منتشر کرد که خریدار داشته باشد و چیزی که فروش نکند یعنی حرف مفت.
از ۳۴ تا ۴۱ در روزنامهٔ اطلاعات بود. ”ازسال ۳۷ سرویس خارجی را اداره میکردم و مقالات را مینوشتم و خیلی خیلی نامم بلند شد در جامعه برای اینکه شیوهٔ دیگری بود مقالات.“”درهمان سالهاطبقهٔجدید میلـُوان جیلاس را ترجمه کردم که در اطلاعات به تدریج چاپ شد.“درچندنشریهٔ دیگر هم مطالبی مینوشت که خواننده داشت.
اعتباری که در محافل سیاسی و اداری پیدا میکرد سبب شد به سفرهای خارجی دعوت شود و بورسهای مطالعاتی در جاهایی در حد دانشگاه هاروارد به او بدهند. بسیاری چیزها دید و آموخت و گزارشهایی نوشت که کمتر کسی میتوانست بنویسد. تأسفش دربارهٔ آن دوره این است که در ویتنام متوجه نشد مبارزهای ملیگرایانه جریان دارد و محکم طرف آمریکا و دخالت آمریکا را گرفت. ”این خطا را کردم و جزء بازندگان جنگ ویتنام هستم.”
در همان زمان وارد کار چاپ و انتشارات کتاب شد. وقتی برخلاف میل عباس مسعودی، صاحب مؤسسهٔ اطلاعات، رهبر مبارزهٔ سندیکایی و بعد دبیر سندیکای روزنامهنگاران شد مسعودی به او گفت پی کارش برود. ”ایشان شاید زیاد دوست نداشت که من زیاد مشهور میشدم ولی من به اندازهٔ کافی دیگر مشهور شده بودم.”
هم مشهور و هم بدنام. سایهای از ارتباط با قدرتهای خارجی و پیشبرد سیاستهای آنها در ایران با خود حمل میکرد. وقتی دربارهٔ تحولات سیاسی مصر و یمن و ویتنام جنوبی مینوشت بسیاری خوانندهها میگفتند آها، خودش است، به در میگوید که دیوار بشنود.
“تقریباً چیزی نمینوشتم مگر اینکه اوضاع ایران را پس ذهن داشته باشم.“درنتیجه، آنچه مینوشت به کنایه از اوضاع ایران تعبیر میشد. مقام اداری و شرکتهای بزرگ و ثروت و دار و دستهای نداشت، اما از شاه گرفته تا پائین کنجکاو بودند که سرنخش به کجا وصل است.
وقتی دربارهٔ فساد و پایگاه اجتماعی بسیار کوچک حکومتهایی که با کودتا سرنگون شده بودند مینوشت یادآور لطیفهای قدیمی بود: کسی با صدای بلند در خیابان علیه پادشاه کانادا حرفهای تند میزند و به همشیره و والدهٔ او نسبتهای ناجور میدهد. پاسبان مچش را میگیرد و میگوید: این یارویی که میگویی انگار اعلیحضرت همایونی خودمان است.
در همان زمان مفسران دیگری هم در جراید ایران قلم میزدند ــ تورج فرازمند و عبدالله گلهداری در اطلاعات و حسامالدین امامی در کیهان. فرازمند در رادیو هم وقایع جهان را تحلیل میکرد، اما هیچ کدام از نظر معلومات، دقت نظر، عمق میدان دید، نثر متمایز و توجه مدیران هیئت حاکمه با همایون قابل مقایسه نبود، خصوصاً که شاه و ساواک به نوشتهاش حساسیت داشتند.
غلامحسین صدیقی و خلیل ملکی را بسیار میستود و به این نتیجه رسید که چنین آدمهایی همراهان طبیعیاش هستند، نه اعضای صنف یخفروش. میگوید در همان سالها کوشید به جبههٔ ملی نزدیک شود، قدری با آنها نشستوبرخاست کرد و آرزو داشت با آنها همرزم سیاسی باشد. اما به او اعتماد نکردند و تحویلش نگرفتند. هویدا به او میگفت”گرگ تنها“. راه دادنش درهرجمعی خطرناک تلقی میشد، از همه خطرناکتر در جبههٔ ملی که بنیهٔ فعالیت سیاسی در جامعه نداشت و در محافل سالن پذیرایی هم مانند برّههای مظلوم احساس خطر میکرد.
پس از اخراج یا در واقع رهایی از روزنامهٔ اطلاعات، چند سال انتشار کتاب را پی گرفت. در میانهٔ دههٔ ۴۰ دید وقت آن رسیده است که از اعتبار حرفهای و شهرتـ بدنامی خویش استفاده کند و روزنامهٔ خودش را بزند، اما دستگاه گرچه میل داشت بشنود چه میگوید، زیرا فرض میگرفت که نهایتاً سخنگوی جایی است، علاقهای به پاگرفتن یک روزنامهٔ بزرگ دیگر، آن هم در اختیار آدمی مشکوک، نداشت. به این نکته هم برمیگردیم.
در نوجوانی دربارهٔ موسیقی کلاسیک هم مطلب مینوشت. آدمی همهچیزخوان و جامع الاطراف بود. مکتب معماری باوهاوس را خیلی خوب میشناخت و میگوید نوشتن چند مطلب در زمینهٔ معماری و شهرسازی هویدا را به فکر انداخت وزارت آبادانی و مسکن را به او بسپارد. در راهانداختن موج کتاب جیبی هم نقشی مهم داشت و حتی مجموعهٔ شعر نو و سپید و آزاد چاپ کرد.
در سالهای ابتدای دبیرستان شیفتهٔ کتابهای جیبی بودم و کمتر رمانی در آن رده را ناخوانده گذاشتم ــ دیکنز، چخوف، وایلد، همینگوی، اشتاینبک، موآم. از مشهورترین کتابهای جیبی آن روزگار، رمان خرمگس بود (همایون در کتابهای من و روزگارم و درجستوجوی پاسخ که در این مصاحبه از آن نقل شده سهواً میگوید اثر نویسندهای ایتالیایی. کار خانم اتل لیلیان وُینیچ ایرلندی است، اما داستان در ایتالیا در زمینهٔ مبارزهٔ میهندوستان آن کشور با استیلای امپراتوری هابسبورگ ــ اتریش بعدی ــ میگذرد. جا دارد ناشران آنها در پانویس چاپهای بعدی توضیح بدهند).
تصویر روی جلد کتاب، ترجمهٔ داریوش شاهین، تابلو سوم ماه مه ۱۸۰۸ اثر فرانسیسکو گویا نقاش اسپانیایی بود: تفنگهای جوخهٔ اعدام که سربازان اشغالگر به سوی سینهٔ رزمندگان راه آزادی نشانه رفتهاند انگار نورافکنی است که پیراهن سپید قهرمان تسلیمناپذیر را در میان قربانیان و بهخاکافتادگان روشن میکند.
چند بار آن را خواندم و با داستان حماسی و تصویر روی جلدش حال کردم. باید همچنان در قفسهٔ شیشهایام در خانهٔ پدری باشد. شاید کلاس ده یایازده، همکلاسی محرم راز یواشکی کتابی که در روزنامه پیچیده بود به من داد و گفت این از زیر دستشان در رفته و کسانی که در انتشارش دست داشتهاند در زندانند. وقتی گفتم آزادانه میفروشند و چندین سال پیش آن را خواندهام با تعجب گفت چرا به او خبر ندادم.
چنان کتابی یک متن تخیلی ِ معمولی نبود؛ پدیدهای بود که ”اززیر دستشان دررفته“وخبردارشدن از آن امسال با سال دیگر کلی تفاوت دارد: میهن، آزادی، طغیان، قیام، پارتیزان، چریک، تفنگ، فشنگ، سرنیزه، تیرباران، قهرمانان جاودان در صفحات زرّین تاریخ. ذرّهای تردید نداشتیم کار نیروهای چپ است و با هوشمندی و ازجانگذشتگی منتشرش کردهاند تا راه برای خیزش قریبالوقوع خلق هموارشود. هر پنج اقتباس سینمایی ِ کتاب در شوروی و چین ساخته شد.
سالها بعد میخوانم ناشرش داریوش همایون بود: ضدکمونیست و ضدانقلاب و ضدجمهوری ِ کتابخوان ِ هنرشناس که سالهای نوجوانی را به دعوای خیابانی با حزب توده گذراند و پایش هنگام برداشتن مین بهجامانده از کمپ ارتش آمریکا در امیرآباد ناقص شد. دار و دستهٔ او (که برایش صریحاً صفت فاشیست به کار میبرد) مینها را کش میرفتند تا در خانهٔ مخالفان سیاسی بیندازند. نوجوانیِ خودش را، فارغ از نوستالژی و حتی با بیزاری، این گونه تصویر میکند: ”هیولای کوچکی که نمیتواند سربریدن مرغ سفرهٔ شام را در خانهٔ پدربزرگش ببیند، ولی به آسانی بمب به خانهٔ مردم میاندازد.”
اما وقتی روزنامهٔ جدی راه انداخت مرامش این بود: ”ما هم نویسندگان چپگرا خیلی زیاد داشتیم ولی فضای آیندگان طوری بود که پذیرفته بودند همه باید آزاد باشند و همه جور صحبت بشود.“و دربارهٔ خرمگس: ”نمیدانم با آن کتاب، ناخواسته چند صد جوان را به راه نبرد چریکی انداختهام.”
آن گونه خیالات نوجوانی او و ما در همهجا و همهٔ زمانها فراوان است. همان سالها فیلمی نشان دادند از جان فورد با عنوان مردی که لیبرتی والانس را کشت. چهار دهه بعد نسخهٔ کامل فیلم را دیدم و تازه فهمیدم هفتتیرکشی که نقشش را جان وین بازی میکند مرده است و دوستش جیمز استیوارت برای ترحیم او آمده. در دوبلهٔ اولیه تشخیص دادند مردن آرتیست به فروش لطمه میزند. فیلم عالی را بیرحمانه قیچی کردند، داستان عوض شد و دستانداختن قهرمانسازی و چسبیدن به خیالبافی که مایهٔ فیلم است از بین رفت. مردم افسانهٔ دلپذیر را به واقعیتِ مزخرف ترجیح میدهند، هم در دنیای خیالی فیلم و هم در دنیای بهاصطلاح واقعی.
حالا که حرف فیلم و سینما شد میبینم از موضوعهایی که کم میدانست یا هیچ علاقه نداشت.
مهر ۲۹ در یادداشتهای روزانهاش نوشت ”هرگز میلی به معاشرت و سینما و غیره ندارم.”
میگوید در دههٔ ۵۰ عصرهای جمعه با همسرش به کاخ شاه میرفتند: ”شام بود وبعدش هم فیلم. فیلمهای مزخرف. از بس مزخرف بود طبعاً من نگاه نمیکردم. مردم یواشکی پا میشدند میرفتند. آخرهایش شاه میماند و علیاحضرت و ما هم پشت سرش از روی ادب. تقریباً هیچکس توی سالن نبود. همه در رفته بودند.”
یک برداشت میتواند این باشد که میزبانها به فیلم فرانسوی و/یا موزیکال علاقه داشتند و قاطبهٔ مهمانها یا فرانسه نمیدانستند یا به احتمال زیاد پیشتر در همین شهر دیده بودند (فیلمها را از پخشکنندههای داخلی میگرفتند). میزبان وقتی ببیند فلنگ را میبندند گهگاه فیلمی سفارش میدهد که برای مهمانها هم جالب باشد. لابد روحیهٔ”من با اکثریت یک نفر ذاتاً و همواره حق دارم به جای شماها تصمیم بگیرم” در ساعات غیراداری در خود کاخ هم حاکم بود .
برداشت دیگر این است که همایون از فیلم خوشش نمیآمد وگرنه بعید است آدمی که میگوید سال ۵۸ در مخفیگاهش تعداد زیادی نمایشنامه خواند اسم حتی یک دانه از فیلمهایی که محکوم به دیدنشان بود در خاطرش نمانده باشد (دراین مورد با پدرم همعقیده بود که میگفت تئاتر ارحام صدر واقعی است، اما فیلمهای وسترنی که ما خوشمان میآمد الکی است و حتی یک دانه تیر واقعی در نمیرود؛ لابد توقع داشت جان وین یک گله سرخپوست را راستیراستی با برنو و پنجتیر پران نفله کند).
اما اگر هم تحقیری نسبت به فیلم و سینما داشت از روی نزاکت اجتماعی بروز نمیداد. سال ۵۶ روزی هوشنگ وزیری سردبیر آیندگان گفت بد نیست به جلسهٔ اهل سینمای ایران در وزارت اطلاعات و جهانگردی سر بزنم. دعوت ممکن بود از جانب همایون باشد، گرچه در صفحهٔ من خبری از فیلم ایرانی نبود. در هر حال، ته حرف وزیری این بود که گرچه فیلمفارسی را دون شأن خودمان میدانیم، بد نیست آن جماعت را هم ببینیم.
در اوج پول باران تاریخی و تا حدی در نتیجهٔٔ آن، سینمای ایران هم ورشکسته بود. جماعتی که با گنج قارون و غیره سینمارو شد حالا توقع بهتر داشت و سینمای مسخره و از هر نظر نازل ایران پاسخگوی انتظاراتش نبود. فیلم ارزان تمامرنگی و پر از رقصوآواز هندی، فیلم بیپردهٔ ایتالیایی که تا فیها خالدون هنرپیشه را میکاوید و هر سوژهٔ پیشتر غیرقابل تصوری را مطرح میکرد، و سینمای پرخرج و عظیم هالیوود جایی برای تصاویر غالباً تیرهوتار و بدساخت و سرهمبندیشدهٔ بزنبزن یک مشت جاهل عرقخورِ زیر گذر مهدی موش باقی نمیگذاشت.
زمانی قدمزدن شامگاهی و سینمارفتن ــ در خیابان نادری و بعدها بین رادیوسیتی و آتلانتیک، و در چهارباغ، ملکآباد و زند ــ جزو سبک زندگی و تفریح طبقهٔ اداری و متوسط بود. در برخی فیلمهای ایتالیایی که داستان آنها در سالهای بین دو جنگ میگذرد (مثلاً آمارکورد فلینی) میتوان دید جماعت حین خرامیدن در پیادهرو سرخوشانه همدیگر را ورانداز میکنند.
مهاجرت سیلآسا از روستا سبب میشد زنان و دختران شهری در خیابانهایی که زمانی ادامهٔ اروپا به نظر میرسید خود را در محاصرهٔ دهاتیهای مهاجم و مردان نیمهوحشی احساس کنند. با پتوپهت شدن شهرها و رواج اتومبیل ارزان، آنچه پیشتر بخشی از سبک زندگی و تفریح طبقهٔ اداری و متوسط بود به تاریخ میپیوست.
و تلویزیون که رنگی هم شده بود به اندازهٔ کافی سرگرمی فراهم میکرد. فقط یکی از نتایج حضور بازیگران سینمای ایران در شوهای تلویزیون: صدای کاملاً معمولی بازیگران نقش داشمشدیها ربطی به صدای پرطنین دوبلورهایی که در فیلمها به جایشان حرف میزنند ندارد.
حالا گریم ناشیانهٔ سبیل پرسوناژهای دبش هم بیشازپیش توی ذوق میزد. ستایشی زیادهروانه که امروز نثار دوبلورها میشود تنها برای زحماتی نیست که به جای گریگوری پک و لی ماروین کشیدند، از این بابت هم هست که نیمی از سینمای وطنی بودهاند.
مشکل تهیهٔ داستان بدیع و پرکشش بزرگتر از همه بود. در دههٔ ۵۰ زندگی کارمندها و درسخواندهها و اقشار متجدد هم وارد سینما میشد، اما سناریوی بسیاری فیلمها همچنان یکی از این دو کلیشه بود: آقا لاته خدمات رقاصهٔ پریپیکر (با حنجرهٔ عاریتی) را به انحصار خویش درآورده است و نمیگذارد لاتهای کمزورتر به او نزدیک شوند.
یا خانمی مینیژوپی سوار بر کاماروی قرمز با تودوزی سفید (یا بالعکس) دلباختهٔ جوان ماشینشور (باز هم با حنجرهٔٔ قلابی) میشود: نادارهای شاد و پرانرژی میتوانند هورمونهای تولید مثل را که فراوان دارند به طبقهٔ محروم پولدار که گرفتار خشکسالی است صادر کنند.
استودیوها کاری بیش از کپیکردن فیلمهای هندی بلد نبودند و به تجربه میدیدند سفارشدادن سناریو اتلاف وقت و پول است. در فیلمی که قرار بود غیرآبگوشتی و باب پسند شهرنشین درسخوانده باشد، به دختری که دانشجوی پزشکی است شب در پسکوچهای تاریک تجاوز میشود و بعداً آقای مهندس شیک ِ خواستگار او همان متجاوز آن شبی از آب درمیآید. از قضا فیلم را دیدم، اما ندید هم میشد گفت زکی.
سازندگان فیلمی بر پایهٔ داستان کممایهٔ ملکوت بهرام صادقی جنین هایی در شیشهٔ الکل از دانشکدهٔ علوم دانشگاه تهران قرض گرفتند و به کوهوکتل آذربایجان بردند. ژاندارمهای محلی شیشهها را ضبط کردند و گفتند باید از تهران توضیح بیاید که اینها چیست. این یکی هم مسخره و ندیدنی بود.
و بامزهتر از همه: وقتی یک بزنبهادر فیلمفارسی به جای کاردیکردن حریف برای او پاسبان آورد، گفته شد تماشاگران با هو و شیشکی از ظهور قانونمداری در لاتگاه سینمای ملی استقبال کردند.
پاسبان صداکردن جاهل کلاه مخملی بخشی از روند متمدنسازی جامعه از سوی حکومت و مشخصاً مهرداد پهلبد وزیر فرهنگوهنر بود: لاتبازی و جلنبری موقوف، همه حمام بروند، کراوات بزنند و مؤدب و مطیع مقررات باشند.
در آن جلسه، تهیهکنندهها و کارگردانها از کسادی مینالیدند و از دولت کمک مالی میخواستند. همایون از این نظر دفاع میکرد که صنعت سینما قرار است پولساز باشد وگرنه دولت در برابر پولی که بدهد توقعاتی خواهد داشت.
تهیهکنندهای (جهانبخش نورائی که با هم رفته بودیم گفت اسمش عباس شباویز است) اعتراض کرد دولت یا بگذارد کارمان را بکنیم یا برای خردهفرمایشاتش پول بدهد. همایون آمر و قاطع گفت تفاوتی بین دولت و ملت و شما و من نیست، همه یکی هستیم.
بحث بر سر مشی وزارت فرهنگوهنر بود در تصویب فیلمها و دادن پروانهٔ نمایش به منظور متمدنکردن جامعه و شناساندن اصول زندگی صحیح، در مقابل ِ اعتیاد استودیوها به تکرار مضامینی کلیشهای حول خرده فرهنگ لاتها و قاچاقچیها و شهرنو.
وقتی هم کسانی میکوشیدند کلیشهها را کنار بگذارند به موانع عظیم و خطرناک میخوردند. سازندهٔ فیلمی با مضمون محلل به قتل نرسید، اما در رژیم بعدی ممنوعالهمه چیز شد.
فیلم ایرانی تنها میتوانست پرسوناژهایی به کار گیرد که اتحادیه و سندیکا و نماینده در شورای عالی اصناف نداشته باشند ــ همان دو سه گروهی که اشاره شد. حضور مشاغل دیگر و مأمور دولت جز با تأیید و تکریم مطلقاً ممنوع (در فیلمهای امروزی هم پلیس بدون حکم قضایی وارد جایی نمیشود و تماشاگران پوزخند میزنند، و گروه فشار پزشکان میگوید نباید حرفی از وجوه زیرمیزی پشت در اتاق عمل به میان آید).
همایون در گفتگوی این کتاب کاسهکوزهٔ ورشکستگی سینمای ایران در نیمهٔ دههٔ ۵۰ را سر وزارت فرهنگوهنر میشکند و میگوید نمیگذاشت بهای بلیت از ۲۰ ریال بالاتر برود.
خاطرهاش دقیق نیست. علاوه بر تلقی نهچندانمثبت از شخص پهلبد، نه فرصتی برای کندوکاو در قضیه داشت و نه علاقهای (میگوید پهلبد به برکت سنبهٔ پرزور همسرش وزیر بود. لنترانیاش کمی زیادی بامزه است).
بعید میدانم او هم مانند پهلبد حتی در مقام تصمیمگیر حاضر بود پنج دقیقه فیلم آشغال وطنی تماشا کند، چه از نوعی که پرسوناژ اصلی عروسی میکرد و چه ژانر نئولاتی که در آن سگکـُش میشد.
بهای بلیت سینمای ممتاز تهران در زمان وزارت او دو برابر و نیم مبلغی بود که ذکر میکند ــ معادل هشت لیتر بنزین (شش ریال)، به نسبت گرانتر از امروز. بلیت سینماهایی که فیلم داخلی نمایش میدادند چهل و سی ریال بود. وقتی سینمادارها در اعتراض دست به اعتصاب زدند همایون در مقام سخنگوی دولت اعلام کرد بهای بلیت را سینمادارها با نظر مردم تعیین کنند، اما افزایش بهای بلیت کارساز نبود؛ حتی به کسادی و رکود دامن میزد.
سلیقهها گرایشهای جدید مییافت، سطح توقع مردم بالا میرفت و فیلمفارسی تیپیک، با رانهای سفید قطور و اطوار وقیح مطربانه و هیاکل حجیم رقاصهها، خانوادگی محسوب نمیشد، اما کسبهٔ فیلمفارسی انتظار داشتند دولت و همایون با پول بیحساب نفت جلو تغییر را بگیرند.
در آن روزگار، بهترین فیلمهای آمریکایی و اروپایی دوبله میشد و روی پرده میآمد اما جوانترها تفاوت میان حق و امتیاز را تشخیص نمیدادند و نارضایی عمیق عادتی اجتماعی شده بود. هنوز نرفته بودیم میمن که بگوییم وای بر من.
ساختن سینما از سوی بخش خصوصی که سال ۴۵ به رکورد تاریخی ۲۶ در کل کشور رسیده بود از آن پس مدام کاهش یافت (مانند پمپ بنزین). در سالهای ۵۴ و ۵۵ هر سال فقط یک سینما در سراسر کشور ساخته شد (آمار و ارقام کتاب مسعود مهرابی).
و سپس در جهت عکس افتاد. سالها صاحبان زمینهای گرانبها کوشیدند ملکشان را خلاص کنند، اما عوارض و مالیات تغییر کاربری و وجوهات دوخـُسمهای که باید بسلفند عملاً یعنی خلع ید. این روزها سختگیری کاهش مییابد و مقامها میپذیرند که با توجه به محدودیتهای سانسور، رونق نمایش فیلم در ایران تکرارشدنی نیست (صاحبان پمپ بنزین حرفش را نمیتوانند بزنند و سر و کارشان با قضایای امنیت ملی است؛ متروک و مخروبهماندن حمامهای عمومی به سبب وقفبودن آنهاست). در برابر عوامل عظیم اقتصادی و قیمت شدیداً فزایندهٔ زمین شهری، از خلاقیت فیلمساز و ترفندهای تهیهکننده و زیبایی بازیگر کار چندانی برنمیآید.
انگار بـُرد با آن صاحبان سینما بود که سالنشان به آتش کشیده شد.
قسمت همایون و فیلم طولانی شد. منظورم این بود که حتی برای آدم همهچیزدان هم موضوع هایی نامطبوع است. روایتش از ماجرای سینما رکس آبادان بماند برای بخش سوم نوشته.
ادامه دارد