زرتشتنامه
حیوانی در من خفته است
حیوانی به هیئت انسانی
در من خفته است.
بد ذاتی،
بدخویی،
اهریمن صفتی
با چهره یی هم سیمای من،
مرا به نادرستی و گناه
می فریبد،
مرا وسوسه می کند،
مرا به زعم خویش برمی انگیزد.
به تازیانه ی خشمی دیوانه وار
در خود فرومی نشانمش.
رگبار ملعنت فرو می بارم بر سرش،
خونین و مالانش می کنم
در انزجار خویش،
اما شبح گونه می خندد
در زخم و خون و آماس
قهقهه می زند.
و در سیاهی محتوم
به اختفا می گریزد.
انسانی در من بیدار است
فرشته یی به هیئت انسانی
در من بیدار است.
با دستانش
مرا به خوبی ها
فرا می خواند،
و با نگاهش
ناآرامی هایم را
پایان می بخشد.
آنک
برادری توأمان،
خواهری همزاد،
همصدایی
که در من
حضور خوشایند عشق و ابدیت است.
جان جهان
در من می شکوفد،
و با گلواژه ی انسان
سرود شادمانی
سرآغاز هستی من می شود.
بهار سال ۱۳۷۰- بندرعباس
دیدار در غربت
سی و پنجمین زخم مقدس
در سی و پنج درجه گرمای اندلس
دهان می گشاید،
اینجا “مادرید” است
انگاری!
مسافرخانه “لائوبه سا”
و عکس بریده شده ی دختری
که چشم های آسمانی اش
از آن سوی سیزده تابستانی آبی
درد همیشه ی مرا
تکرار می کند.
آری
اینجا “سیمای” شکسته من
در لحظاتی برق آسا و شگفت
جوان می شود
آنچنانکه “آمیس”
با آن همه زیبایی و غرور
بر او سینه می گشاید.
****
سی و پنجمین سکوتت را
در چشم های بیهوده ام فرو کن
و بنوش
خونابه ی قلب آخرین جوانی مرا،
آخرین چهره ی “من” مهربانت را
آتش بزن!
بسوزان مرا.
این دیو هنوز دیوانه ات را
هوشیارانه سر ببر!
***
هم از این سبب است که
در کابوس های بعد از ظهری شرقی
آخرین انتظار تو را
در شریان های گداخته ی احساس خود
پیوندی جاودانه می زنم
تا آستانه ی مرگ،
و تو را همچنان
یگانه شایسته ی زوجیّت خویش
و مادر بایسته ی فرزانه ترین فرزندان
انسانیت خود
می پندارم.
***
در سی و پنجمین درجه گرمای اندلس
از بی تابی های مضاعف عشق تو
هذیان شاعرانه ی من
سرود ستایش سنگ می شود.
و فردا “گارسیا لورکا” در غرناطه
غزل های جنوبی مرا
با گیتار جاودانگی می بخشد،
آمین!
سال ۱۳۵۹(۱۹۸۰)- مادرید
مشاهده
خنجری به زهر آلوده
در میان کتف مردانه ی تو
کابوسی بود که
به واقعیت پیوست
و چونان غربالی
دهان برگشوده
همه ی ایمان بزرگت را
قطره
قطره
به بارانی از خون بدل کرد
اما
شیوه ی فرزانه مردن را
از برادران به خاک و خون خفته ات
آموخته بودی
مجروح و در هم شکسته
با کبودی های هزاران تازیانه ی بی ترحم
فرونشسته بر همه ی اندامت
اما تو هرگز کلامی ناشایسته نگفتی
و با درد بایسته ی خویش
تاب آوردی.
چونان درختی ریشه در اعماق و تناور
بر پای ایستاده
جانت را به فردای بچه های امروز
بخشیدی!
بزرگ و همیشه باد
نام تو.
از کتاب زنجترانه ها