ادی گفت مجبور نیستی.

روث گفت دلم می خواد محبت ترا جبران کرده باشم برای اینکه زحمت می کشی منو این ور و اونور می بری.

ـ چیزی لازم داری با خودم بیارم؟

ـ نه. فقط خودت با لوئیس و جیمز بیایین.

عصر آن روز همگی جلوی در پشتی خانه کهنه روث بودند. روث با دم پایی و لباس خانه که روی آن پیشبند بسته بود از ایوان به طرف آنها آمد. صورت و گونه هایش از دمای اجاق آشپزخانه گل انداخته بود. در را برایشان باز کرد و آنها را به درون خانه راهنمایی کرد. بانی جلوی پله‌ها ایستاده بود و زوزه می کشید.

ـ بذارین اونم بیاد تو، فکر نمی کنم مشکلی ایجاد کنه.

سگ خودشو کشید داخل خانه. آنها به دنبال روث به آشپزخانه رفتند که میز را در آنجا چیده و آماده کرده بود. هوا به دلیل روشن بودن اجاق گرم بود.

ـ فکر می کردم غذا را اینجا بخوریم ولی حالا متوجه شدم خیلی گرمه.

لوئیس جلوی در ایستاده بود.

 

ـ می خواهی وسایل میزو به نهارخوری منتقل کنیم؟

ـ آخه به زحمت می افتین.

ـ آره همه رو می بریم اونجا. چطوره پنجره رو یک کمی باز کنیم؟

ـ گمون نکنم بشه بازشون کرد. امتحان کن.

لوئیس با یک پیچ گوشتی موفق شد دو تا از پنجره ها را باز کند.

ـ آه موفق شدی! خب باید بگم مردا به درد بعضی کارها می‌خورن!

لوئیس گفت: حق با توئه!

شامشان را که ماکارونی و گوشت پخته شده در فر بود همراه نان و کره و سالاد کاهوی آیسبرگ، لوبیا سبز کنسرو شده  و سوس تاوزند آیلند خوردند. آیس تی در یک تنگ سنگین شیشه ای روی میز بود. دسر هم بستنی ایتالیایی بود. سگ زیر پای جیمی دراز کشیده بود.

پس از شام روث جیمی را به اتاق مهمانخانه برد و عکس های در و دیوار را به او نشان داد و همزمان ادی و لوئیس میز نهارخوری را تمیز کردند و ظرفها را  شستند.

ـ اینو نگاه کن. فکر می کنی کجاست؟

ـ نمی دونم.

ـ این هالته. سالهای ۱۹۲۰ هالت این شکلی بود. ۹۰ سال پیش.

پسرک سر را بلند کرد و به چهره چین و چروک خورده بالای سرش و بار دیگر به عکس قدیمی نگاهی  انداخت.

ـ من هنوز به دنیا نیومده بودم. آخه اونقدرها هم پیر نیستم. مادرم برام تعریف کرده بود. درختهای دو طرف خیابان مین. شهر مدرنی نبود اما همه چیز مرتب و آروم بود. قشنگه مگه نه. آدم می تونست پیاده راه بره و خرید کنه. بعد برق اومد و سراسر خیابون مین تیرهای چراغ برق کاشتند. بعد یک شب که مردم همه به خواب رفته بودند همه درختهای خیابونو قطع کردند. فرداش مردم متوجه شدند که شورای شهر این کارو کرده. می گفتند برای این درختا رو بریده بودند که مانع رسیدن نور چراغ به شهر می شدند. مردم خیلی ناراحت بودند و کفرشون در اومده بود. مادر من هنوز تا آخرین روزهای زندگیش از این کار شهرداری آزرده بود. اون بود که برام داستان شهرو تعریف کرد و این عکس قدیمی رو نگه داشت. مادرم هیچوقت پدرمو نبخشید. آخه پدر من در شورای شهر کار می کرد.

لوئیس گفت: ببینم مگه تو نگفتی ما مردا بالاخره به درد بعضی کارا می خوریم.

ـ نه. فعلا حرف نزن، وضع تو هنوز مشروطه. اما این پسرک فرق داره. من براش امیدها دارم.

صورت جیمی را میان دستانش گرفت و گفت:

ـ تو پسر خوبی هستی. اینو فراموش نکن. نذار کسی چیز دیگه ای به تو تحمیل کنه. یادت نره.

ـ باشه.

ـ آفرین.

پسرک را رها کرد. جیمی گفت:

ـ مرسی برای شام.

ـ خواهش می کنم عزیزم.

در خنکای عصر تابستانی ادی، لوئیس، جیمی و سگ از خانه روث به طرف خانه خودشان راه افتادند. ادی برگشت به روث گفت:

ـ شب قشنگیه.

روث گفت:

ـ آره.

ـ آره خیلی قشنگه. شب به خیر.

بخش ۲۴

یک روز صبح هم که هوا هنوز داغ نکرده بود، بانی را با خودشان بردند بیرون از شهر که ولش کنند بدون قلاده آزادانه این طرف و آن طرف بدود. پابند محافظ را به پایش بستند و به سوی غرب راندند تا به یک سطح هموار ریگی رسیدند. در فرورفتگی نزدیک تپه های کوچک گل آفتابگردان و کاسنی و علف های خودرو روییده بودند. جیمی سگ را از در عقب پیاده کرد و قلاده گردنش را باز کرد. سگ نگاهی به او کرد و منتظر شد. لوئیس گفت:

ـ برو آزادی. حالا می تونی بدوی. بدو!

و دو دستش را محکم برهم کوبید.

سگ شروع کرد به دویدن این سو و آنسو. از گودالها پایین می رفت و دوباره برمی‌گشت. پای معیوبش روی آسفالت جاده تالاپ تالامپ آرامی می کرد. پسرک هم دوید دنبال او. ادی و لوئیس هم به دنبال آنها راه افتادند. آرام می رفتند و آنها را تماشا می کردند. در تمام مدتی که آنجا بودند ماشینی نیامد.

ادی گفت:

ـ فکر خوبی بود که این سگو آوردی.

ـ آره به نظر می آد خوشحالش کرده.

ـ‌ همینطوره. ضمنا باعث شده زودتر به تغییر محیط عادت کنه. حالا معلوم نیست وقتی برگرده خونه خودش بازهم ادامه خواهد داشت یا نه.

آنها به سرعت دو برگشتند. صورت پسرک گل انداخته بود و داشت نفس نفس می زد. گفت:

ـ با وجود پای زخمیش خوب می دوید. دیدینش؟

سگ نگاهی به پسرک کرد و آنها دوباره شروع کردند به دویدن. هوا داشت داغتر می شد. میانه های ماه جولای بود. ابری در آسمان به چشم نمی خورد. علفهای کنار جاده و کشتزارهای اطراف را درو کرده بودند. کاه بن‌ها تمیز بریده شده بود و پوشالها را در دسته های چهارگوش به ردیف چیده بودند. در کشتزار بغلی می شد بوته های ذرت را دید که تا چشم کار می کرد سبزی تیره شان گسترده بود. روز تابستانی داغ و روشنی بود.

بخش پیش را اینجا بخوانید

*رمانOur Souls at Night  نوشتهKent Haruf