دو سالی از ناپدید شدن اسماعیل نجار می‌‌گذشت.  عصر یک روز تابستانی، هوا دم کرده و داغ، بادی نمی‌‌وزید. دکان دارها جلوی دکان هاشان را آبپاشی کرده بودند.  سگ‌‌های ولگرد از گرما له له می زدند و به زیر سایه درخت‌های کنار خیابان شاه، پناه برده بودند.

اتوبوس جاسم که از سر خیابان شاه پیدایش شد، نرسیده به میدان شاه مسافرها را پیاده کرد.

 اسماعیل نجار، از اتوبوس پیاده شد، لاغر و تکیده؛ پای راستش می‌‌لنگید.  چند لحظه‌ای ایستاد و به ستون لوایح یادبود انقلاب سفید، که از سنگ مرمر سفید بود، نگاهی‌ انداخت و ساکت و آرام به طرف میدان راه افتاد.

 به نرده‌های فلزی دور میدان شاه که رسید، مکثی کرد و دستی‌ به پای راستش کشید. دردی در صورت اش پیچید. پای  چپ اش را بلند کرد و آن طرف نرده گذاشت و پای راستش را با کمک دست بالا کشید و وارد محوطه میدان شد. درست در یک قدمی‌ ستون یادبود لوایح ۱۲گانهٔ انقلاب سفید ایستاد. بدون توجه به اطرافش، خونسرد و آرام دکمه‌های شلوارش را باز کرد و در مقابل نگاه‌های متعجب مردمی که دور میدان ایستاده بودند، شروع کرد به شاشیدن به روی لوحه ی مرمری یادبود.  شاش کف کرده و زردرنگی از روی تک تک لوحه ها شره می‌‌کرد و سرازیر می‌‌شد. لوایح یادبود در زیر شاش اسماعیل نجار، براق تر به نظر می‌‌رسیدند.

طرح محمود معراجی

***

عصر که می‌‌شد، دور میدان شاه محل تجمع و پاتوق پیرمردها و جوان‌ها و بیکاره‌ها بود. در دکان‌های دور میدان چند تا چند تا می‌‌نشستند و بازار گفت وگو گرم می شد.  داروخانه سلامت، رادیوسازی غرب، کفش ملی‌ گلستانی، بزازی حاج یعقوب، خیاطی اوستا نعمت و قهوه خانه مراد حاصل… عده‌ای به نرده‌های دور میدان تکیه می‌‌دادند. حوض‌های بیضی شکل دور ستون یادبود داخل میدان که همیشه بدون آب بود، محل بازی بچه‌ها بود و دور ستون یادبود همدیگر را دنبال می‌‌کردند.

دم در قهوه خانه‌های مراد حاصل روی جوی آب، الماس دوغ فروش، روی چند تا میز چوبی زه وار دررفته، مشک‌های دوغ را به ردیف می‌‌گذاشت و دور و برش دایم پر مگس بود و پشت سر هم داد می زد:

– آی‌‌ دوغ لیلی‌، دوغ لیلی. آبش کم و دوغش خیلی‌.

 دم در نانوایی شاطر میرحسین، خالو خان جان روی یک پیت حلبی روغن نباتی شاهپسند می‌‌نشست و مرتب به پریموس نفتی‌ اش تلمبه می‌‌زد، و توی روغن داغ، گوله‌های گوشت جلز ولز می‌‌کرد.

–  بدو بیا داغ داغ دارم کوفته شامی، تف تفی.

 دور و برش چند تا روستایی و گدا و پسر بچه‌های ولگرد می‌‌پلکیدند.  دم در رادیو سازی غرب و داروخانه سلامت از همه جا شلوغ تر بود؛ محل تجمع کارمندان اداری و معلم‌ها و جوان‌های محل، و پاتوق همیشه گی‌ اسماعیل نجار. هیچ کس اسماعیل نجار را به درستی نمی شناخت. سال ها پیش در شهر پیدایش می شود. غریبه ای بوده که ماندگار می شود.کارگاه کوچک نجاری ی باز می کند.

 اسماعیل نجار که پیدایش می‌‌شد، حال و هوای صحبت‌ها تغییر می‌‌کرد.  اسماعیل همیشه لطیفه‌های دست اول داشت. بعضی‌ها هم به جمع اسماعیل نمی پیوستند و می‌‌گفتند:‌

– ای بابا! این اسماعیل نجار مست که می‌‌کنه، دهنش چفت و بست نداره و حرفای ناجوری می‌‌زنه که بو داره،  مجبور می‌‌شی‌‌ که بخندی و ‌ای دیدی با این خنده‌ها کار دست خودمان دادیم.  سری که درد نمی‌‌کنه دستمال می‌‌خواد چکار؟

***

گروهبان شاه پرست داشت سبیلش را تاب می‌‌داد و هر از گاه ، به روی کلت کمری اش دست می‌‌کشید و فانوسقه اش را روی کمر جابجا می‌‌کرد.  اسماعیل نجار که از دور پیدایش شد، داد زد:

 – به سبیل نداشته اسماعیل نجار! مگه عمه ش قسم بخوره واسه خاله ش، درسته اسماعیل؟ هیچ وقت از عمه‌ت پرسیدی؟

 اسماعیل نجار در حالی که روی پا بند نبود و بی تعادل راه می رفت، مثل همیشه با نیش خندی به لب خونسرد و آرام وارد جمع شد و پک محکمی به سیگارش زد و گفت:

– گروهبان شاه پرست درست میگی‌‌ از عمه م پرسیدم.  می‌‌خوام ازت بپرسم، شما می‌‌گید‌‌ بی‌ سبیلا، مردن یا سبیل دارا؟ گروهبان شاه پرست دستی‌ به سبیلش کشید و گفت:

 خب معلومه دیگه خنگ خدا! البته که سبیل دارا، مَردن و سبیل نشانه‌ی مردونگیه. خب تو بگو: زنا چرا سبیل ندارن؟  اوستای بی‌ خایه که سبیل دار نمی شه!  قاه، قاه زد زیر خنده و به دور و بری هاش نگاهی‌ انداخت.

در نگاه اسماعیل نجار چیزی از جنس شیطنت دیده می‌‌شد. دستی‌ به دور دهانش کشید به سیگارش پکی زد و گفت:

– گروهبان شاه پرست! توی این جمع غیر از من و شما، هشت نفر دیگه واستادن و دارن گوش میدن به فرمایشات جنابعالی، همه م شنیدن که شما چه فرمایشی کردی.  خب، اگه یه حرفی‌ بزنم که جا بخوری و حرفتو پس بگیری و اون وقت سبیلت آویزان بشه، چه می‌‌گی‌‌، ها!

– مرد و حرفش، مرد که مرد باشه حرفشو پس نمی گیره!

 اسماعیل نیش خندی زده و مکثی کرد و گفت:

– خب، که این طور، مرد و حرفش!

 در همین حین، چند نفر دیگر به جمع پیوستند و به عادت همیشگی کنجکاو.  همه سر تا پا گوش شده بودند و منتظر، که اسماعیل چه خواهد گفت. کسی‌ نمی‌‌توانست حدس بزند. حرف‌های اسماعیل، به اصطلاح همیشه بودار بود و به یک جایی می‌‌زد که مایه ی دردسر می‌‌شد و همیشه حرف‌هایی تازه داشت برای گفتن.  و تا چند روز هر کی‌ به آشنایی می‌‌رسید و سر حرف که باز می‌‌شد می‌‌گفت:

–  می‌‌دونی‌ دیروز سر میدون اسماعیل چی‌ گفت؟

– نه! به کی‌!

 دانستن «کی‌» خیلی‌ مهم بود.  «کی‌» می‌‌توانست شهردار شهر، آخوند مشهدی که سهم شیخ علی را از سهم امام بالا کشیده بود، رئیس آموزش و پرورش که دزد و تریاکی بود، و یا ژاندارمی که معتاد تخمه ژاپنی بود و نسل مرغ‌ها را از روستا برانداخته بود و یا فلان گران فروش دکان دار و یا …باشد. آن روز  «کی‌» آقای سیف الهی بود.  معلم انگلیسی دبیرستان که از روی راهنمای فارسی(دایرکت متد)، انگلیسی‌ درس می‌‌داد و اهل مسجد و منبر بود و ته ریش می‌‌گذاشت.

 روز عید قربان،  اسماعیل نجار ایستاده بوده و میدان داری می‌‌کرده که آقای سیف الهی پیدایش می‌‌شود. و با لبخند همیشه گی‌ به همه سلام می‌‌دهد و شروع می‌‌کند به روبوسی، تا به اسماعیل می‌‌رسد. اسماعیل می‌‌گوید:

 آقای سیف الهی بی‌ زحمت چرخی بزن پشتت رو به من! آقای سیف الهی که از زخم زبان اسماعیل می‌‌ترسد، با لبخندی ساختگی و متعجب می‌‌گوید:

– اوستا باز چه آشی واسه ما پختی؟

– آش که چه عرض کنم. فقط بچرخ  تا پشت گردنتو را ببوسم. آقای سیف الهی می‌‌زند زیر خنده:

– اسماعیل! به حق حرف های نشنیده. پشت گردن را تا به حال کی بوسیده که تو ببوسی؟

 خنده توی چشم‌ها جا خوش کرده بود و همه منتظر عکس العمل اسماعیل بودند. سیف الهی با اکراه برمی‌‌گردد و پشت به اسماعیل می‌‌ایستد و دست‌هایش را روی باسن اش می‌‌گذارد و با خنده می‌‌گوید:

– اسماعیل به چشم خواهر برادری نگاه کن. خیال  بد نکنی‌ ها!

 اسماعیل دستش را سر شانه آقای سیف الهی می‌‌گذارد و با دست دیگر سرش را به جلو خم می‌‌کند و دستی‌ به پشت گردنش کشیده و پشت گردنش را ماچ می‌‌کند و می‌‌گوید:

– حالا عیدت مبارک آقای سیف الهی. دستی‌ به دور دهانش می‌‌کشد و خونسرد و بی‌ خیال پاکت سیگار زر را از جیب کتش در می‌‌آورد و سیگاری می‌‌گیراند. آقای  سیف الهی دستی‌ به پشت گردن اش می‌‌کشد که هنوز از ماچ آبدار اسماعیل خیس بوده. متعجب و با خنده می‌‌گوید:

– خب که چی‌؟ اوستا، حکمت ماچ پشت گردن ما چی‌ بود؟ اسماعیل پک محکمی به سیگارش می‌‌زند و می‌‌گوید: آقای سیف الهی، حکمت کار در اینه، همانطوری که جنابعالی خونده‌ای و در روایات معتبر اومده، وقتی‌ که صاحب الزمان ظهور می‌‌کنه، با شمشیر مبارکش دشمناشو از پشت گردن می‌‌زنه، من هم واسه ی تبّرک، جای ضربه ی شمشیر حضرت را بوسیدم که ثوابی برده باشم.

 جمع که منتظر این گفته نبود اندکی‌ می‌ ماند و بعد می‌‌زند زیر خنده و اسماعیل بی‌ آنکه بخندد همچنان به سیگارش پک می‌‌زند.

***

اسماعیل بار دیگر تکرار کرد.

– خب، مرد و حرفش! ها؟

 همه مانده بودند که این بار اسماعیل در جواب حرف‌های گروهبان شاه پرست چه خواهد گفت.

– خب، گفتی‌ که بی‌ سبیلا زن هستن و سبیل دارا مرد و سبیل نشونه ی مردونگیه، یعنی‌ هر کی که سبیل نداره می‌‌تونه نامرد باشه! درس  شنیدم گروهبان شاه پرست! شاه پرست را با تاکیدی طنزگونه ادا کرد.  و با انگشت سرش را خاراند و گفت:

– راستی‌ گروهبان! واقعا شاه پرستی‌، یا نه؟ من که باور نمی کنم!

 گروهبان مثل کسی‌ که یکه خورده باشد. گفت:

– چی‌ داری می‌‌گی‌‌: اسماعیل حرف دهانتو بفهم! دلت می‌‌خواد آب خنک بخوری و با تخم مرغ و شیشه کوکاکولا ازت پذیرایی بشه؟ آری که شاه پرستم! جدّ و بر جدم هم شاهپرسته.  بی‌ خود نبود که فامیلم را شاه پرست انتخاب کرده، پدر بزرگ خدا بیامرزم.  اسماعیل هری زد زیر خنده و گفت:

-گروهبان به این ۳ تا ۸ روی آستینت قسم، من یکی‌ باور نمی‌‌کنم که تو شاه پرست باشی‌.  همین چند دقیقه پیش در حضور این جمع به شخص اول مملکت  توهین کردی. تو چطور شاه پرستی‌ هستی‌؟ گروهبان شاه پرست مثل اینکه دچار برق گرفتگی شده باشد رنگ از رویش پرید.  با حالتی متعجب و هاج و واج نگاهی‌ به اسماعیل انداخت، بر افروخته و عصبانی‌ گفت:

– مردکه! دهنتو آب بکش! میدونی چه گهی داری می‌‌خوری؟ به مامور دولت تهمت می‌‌زنی‌. به من میگن گروهبان شاه پرست! برات گرون تمام می‌شه ها! کجا من همچین حرفی‌ زدم نامرد!

 اسماعیل با خونسردی گفت:

– همه ی شما شاهدین که گروهبان شاه پرست چی گفت.  مگه نگفت “هر که سبیل نداره نامرده و سبیل نشانه ی مردونگیه، چرا زن‌ها سبیل ندارن! اوستای بی‌ خایه که سبیل دار نمیشه.” همه تون که شنیدین، نشنیدین؟

 همه مانده بودند که طرف چه کسی‌ را بگیرند، قضیه داشت بودار می‌‌شد و بیخ پیدا می‌‌کرد. چیزی مثل ترسی‌ ناشناخته در چهره ها موج می‌‌زد، بفهمی نفهمی عده ای ترس زده سر تکان دادند و گفته ی اسماعیل را تاکید کردند.  اسماعیل رو به گروهبان کرد و گفت:

– درست نمی‌ گم، تو این حرف‌ها رو نزدی؟ دروغم کجا بود که کوکاکولا استعمال کنم؟

 گروهبان شاه پرست با چهره ای بر افروخته خشمگین داد زد:

-گوز به شقیقه چه ربط داره؟ گنده تر از دهنت حرف میزنی مردکه! و کلت ش را بیرون کشید. اسماعیل روی پایش بند نبود. چند قدم عقب نشست و بریده بریده گفت:

– می‌‌خوام بگم…. سر گروهبان شاه پرست…. همچین… گوزم به شقیقه… بی‌ ربط نیس! چون، شاهنشاه آریامهر…. بزرگ ارتش داران هم….. درس  مثل… اسماعیل نجار، سبیل نداره!

    مهر ماه ۱۳۷۲