وسط‌ های هفته وانت لوئیس را پر اسباب کردند و به سمت غرب به طرف کوهستان حرکت کردند. هرچه به کوهستان نزدیکتر می شدند کوهها در دیدرس آنها بزرگتر می شدند و قد می افراشتند. به فرانت ریج که رسیدند پیش زمینه درختزار تاریک و بر فراز آن کوهها حتی در این فصل سال در ماه جولای با کلاه سفیدشان خودنمایی می کردند. آنها مقدار دیگری در شاهراه «شماره ۵۰ یو اس» راندند و چندین شهر را پشت سر گذاشتند. در یکی از شهرک های کوچک برای سفارش  و خرید همبرگر توقف کوتاهی کردند و سپس شاهراه را از میان کوهستانهای رودخانه آرکانزاس ادامه دادند. پس از گذر از کناره رود زیبا و خروشان، و صخره های تیز و شیب دار دو سوی آن، و گله گوسفندهای راکی ماونتین، و میش‌ها با شاخهای تیزشان که جاده را به تصرف در آورده بودند، در کمپینگ نورث فورک در کناره جاده فرعی شماره ۲۴۰ وارد نشنال فورست شدند. در محوطه کمپینگ جمعیت چندانی به چشم نمی خورد. از وانت پیاده شدند و شروع کردند به پیاده کردن اسبابها در محوطه ای نزدیک سراشیبی آن حوالی. صدای غرش و توفیدن رودخانه را می شد شنید. آب زلال خنک از روی سر ماهی‌های قزل‌آلا که در زیر سنگها پنهان شده بودند می خرامید. سراسر شیب ملایم را درختان صنوبر، کاج پاندروسا و اشنگ پر کرده بودند. محل چادر زدن و محوطه کمپینگ با نرده کشی  چوبی مشخص شده بود و در هر گوشه ای جای روشن کردن آتش و نیمکت های چوبی برقرار بود.

لوئیس گفت: بیایین اول اطراق کنیم و بعد به همه جا سر می کشیم.

 

پسرک کمک کرد چادر را در جای مناسبی که لوئیس مشخص کرده بود و خیلی نزدیک آتش نبود برپا کردند. لوئیس به او نشان داد که چگونه ستون اصلی چادر را بگذارد و پس از کشیدن طناب ها چادر را با میخ های چوبی به زمین محکم کند و لبه های ورودی و هواخوری  چادر را تا کند. تشک های بادی خود را آماده کردند و کیسه خوابهایشان را روی آن گذاشتند. قرار شد جیمی و بانی در یک سمت بخوابند و ادی و لوئیس سمت دیگر. ادی زیپ یکی از کیسه خوابها را باز کرد و آن را برای خوابیدن خود و لوئیس آماده ساخت. لوئیس هم کیسه خواب دیگری را باز کرد و آن را روی آن کیسه خواب پهن کرد تا هر دو به راحتی بخوابند. کیسه خواب دیگری هم برای جیمی آماده کرد. چادر که آماده شد از سراشیبی پایین رفتند و در آب خنک دست و رویشان را شستند.

ـ خیلی سرده مامان بزرگ.

ـ واسه اینکه آب از بغل برفها سرازیر می شه میاد اینجا عزیز دلم.

هوا دیگر داشت تاریک می شد. وقت شام داشت می گذشت. لوئیس و پسرک مقداری هیزم از وانت پیاده کردند. در نشنال فورست قطع کردن شاخه های درختان ممنوع بود. جیمی خلواره ها و بته های بیمصرف را از روی زمین اطراف چادرشان جمع آوری کرد و آنها آتش کوچکی در محدوده سنگ چین مشخص شده برافروختند. ادی سینی مشبک آهنی را روی آن گذاشت. پسرک سوسیس و لوبیا را در یغلاوی آهنی روی آن پخت و کمی هویج و چیپس کنارش گذاشت. وقتی خوراک آماده شد آنها روی نیمکت نشستند و ضمن تماشای آتش شامشان را خوردند.

لوئیس گفت: می تونی بازهم هیزم بیاری؟

 جیمی به همراه سگ در تاریکی به طرف وانت رفتند و پسرک یک بغل پر هیزم با خودش آورد. لوئیس گفت:

ـ برو یک کمی هیزم تو آتیش بنداز.

جیمی یک تکه هیزم روی آتش گذاشت. برای آنکه دستش نسوزد و دود چشمانش را پر اشک نسازد از آتش فاصله گرفته بود. هیزم را گذاشت و نشست. هوا خنک و پاکیزه بود. نسیم تازه ای از میان کوهستان می وزید. آنها با هم سخنی نگفتند. گهگاه آتش و گهگاه ستاره های بالای کوهستان را تماشا می کردند. از آنجا که نشسته بودند قله کوه شاوانو که در تاریکی شب می درخشید قابل مشاهده بود.

لوئیس جیمی را به دنبال خودش به سراشیبی کشید و سه شاخه باریک بید را برید و سر آنها را تیز کرد و دوباره به دور آتش برگشتند.

ـ مامان بزرگت می خواد سورپریزت کنه.

ـ چه سورپریزی؟

ادی یک کیسه خمیر شیرینی (مارشملو) آورد و به سر هرکدام از شاخه های تیز بید یکی از آنها را فروکرد.

ـ بگیرش رو آتیش. بذار برشته شه.

جیمی آن را برد روی آتش و ناگهان شعله کشید.

ـ‌ فوتش کن.

ادی به جیمی یاد داد که چگونه کم کم آنها را برشته کند. هر کدام دو سه تا مارشملو خوردند. دستها و دور دهان جیمی نوچ شده بود و سیاهی مارشملوی سوخته بر آن ماسیده بود.

خوردنشان که به سر آمد بقیه خوراکی ها را داخل وانت بردند تا خرسها برای به دست آوردن خوراکی‌ها به آنها حمله نکنند. لوئیس جیمی را به دستشویی محوطه برد و همراه با او چراغ قوه به دست وارد شدند. لوئیس به او گفت:

ـ برو کارتو بکن و بیا. خیلی نمیشه اینجا موند. می خواهی من اینجا منتظرت بشم؟

ـ چه بوی گندی می آد!

لوئیس با نور چراغ قوه کاسه آبریزگاه را که به چاه تاریکی باز می شد نشان داد.

ـ خب بجنب کارتو تموم کن. من اینجا وا می ایستم.

لوئیس به پسرک پشت کرد تا راحت کارش را انجام دهد. جیمی شلوارش را پایین کشید و روی توالت با آن سوراخ بزرگ و تاریک نشست. می ترسید. وقتی کارش تمام شد لوئیس هم از توالت استفاده کرد و از توالت بیرون آمدند. سگ منتظر آنها بود. نفسی از هوای تازه به درون شش فرستادند. با هم رفتند نزدیک پمپ آب و دستها و صورتشان را شستند و به چادر برگشتند.

ـ مامان بزرگ،‌ یک بوی گندی می اومد که نگو!

ـ می دونم.

ادی به پسرک برای آماده شدن به خواب در کیسه خواب کمک کرد. بانی هم روی یک بالش کنار او قرار گرفت.

ـ شما کجا می خوابین؟

ـ ما همینجا کنار تو می خوابیم. خوبه؟

ـ آره.

جیمی بزودی به خواب رفت.  یک ساعت بعد لوئیس و ادی به درون چادر بازگشتند و لباسشان را از تن کندند و دراز کشیدند. دستهای همدیگر را گرفتند و از پشت پنجره توری چادر ستاره ها را تماشا کردند. بوی تند صمغ کاج فضا را انباشته بود.

ادی گفت:

ـ چقدر خوبه اینطوری.

صبح که شد پن کیک درست کردند و همراه تخم مرغ و بیکن صبحانه شان را خوردند. بعد از صبحانه چادر را سروسامانی دادند، و خوراکی ها و ظرفها را در یخچال پشت وانت گذاشتند و در مسیر سربالایی راندند تا به گذرگاه مونارک رسیدند. توقفی کردند و سپس در منطقه کنتینانتال راندند. در این منطقه اگر آدمی چشمی تیزبین داشته باشد و از فراز گوژ افق بنگرد می تواند هزارها مایل آن طرف تر در پشت کوهها اقیانوس آرام را ببیند. ظهر که شد به چادر خود برگشتند و ساندویچ پنیر و سیب خوردند و از  چاه با کمک تلمبه ای سبز رنگ آب کشیدند و نوشیدند. سپس پیاده به سوی سربالایی کوهستان رفتند. رشحه آب پس از برخورد با سطح برکه سبز روشن در هوا پراکنده می گشت. وقتی خودشان را به آن پایین رساندند خنکای آبشار سروصورت آنها را نمناک کرد، انگار عرق بر آن نشسته بود.

به چادر که برگشتند ادی و لوئیس صندلی‌های تاشو را در سایه سار کنار سرازیری ساحل رودخانه برپا کردند و سرگرم خواندن کتابهایشان شدند. پسرک و سگ در همان حوالی بازی می کردند. جیمی آمد و پرسید:

ـ می شه یه کم راه بریم؟

لوئیس گفت:

ـ می تونی مسیر رودخونه را بگیری بری. فکر می کنی رودخونه کدوم طرفی می ره؟

ـ اونوری.

ـ چرا اونوری می ره؟

ـ نمی دونم.

ـ واسه اینکه آب تو سرازیری می ره. آب همیشه سرازیری می ریزه. تو کدوم وری می خواهی بری؟

ـ اونوری.

ـ خب اونور سرازیریه. سرازیری رودخونه. اگه بخوای برگردی اینجا کدوم وری باید بیایی؟

ـ باید برگردم تو جهت عکس.

ـ آفرین. پس رودخونه را دنبال کنی می رسی به چادرمون. من و مامان بزرگت صبر می کنیم تو برگردی. حالا یه دفعه امتحانی یه ذره برو و برگرد. بانی رو هم با خودت ببر. ولی هیچ جا از رودخونه رد نشو. همین ور رودخونه پیاده روی کن.

پسرک و سگ از چادر دور شدند و کمی بعد برگشتند. بازهم رفتند. این دفعه بیشتر دور شدند. سرشان را با سنگها و صخره ها گرم کردند. چشمشان خورد به سنگ های درخشان طلق و مرمرهای کنار رودخانه. از روی سنگهای بزرگ بالا رفتند و از آن بالا خروش آب را تماشا کردند. بعد دوباره به محل چادر برگشتند.

لوئیس پرسید:

ـ چی پیدا کردین؟

ـ خرس ندیدیم. ولی یه گوزن دیدیم.

ـ بانی چی کار کرد؟

ـ شروع کرد به پارس کردن. بعدش برگشتیم. همین.

عصر که شد دوباره آتش کوچک دیگری روشن کردند. ادی فلفل و پیاز خرد کرد و توی یک ماهیتابه با کره سرخ کرد، گوشت چرخ کرده، سس گوجه فرنگی و کمی شکر و سس ورچسترشایر و کچ آپ و نمک و فلفل را با سسی که از خانه با خودش آورده بود مخلوط کرد و در ماهیتابه را گذاشت تا بپزد. لوئیس و جیمی نان همبرگر را از بسته بیرون آوردند و به همراه خرده چیپس های باقیمانده از شب پیش روی میز گذاشتند. بشقاب ها و لیوان های نشکن را هم کنار آنها قرار دادند. جیمی همراه با سگ و یک تنگ آب رفتند سراغ تلمبه آب و آب تازه با خودشان آوردند. شب داشت فرا می رسید که آن سه در کنار شعله های آتش خوراکشان را خوردند. پسرک کمی از ساندویچ اسلاپی جوی خودش را به بانی داد و نگاهی به لوئیس کرد ببیند واکنش او چیست. لوئیس چشمکی به او زد و به درختها چشم دوخت. جیمی پرسید:

ـ فکر می کنی امشب خرس می بینیم؟

لوئیس گفت:

ـ گمون نمی کنم. اگر هم ببینیم خرس سیاه خواهد بود. ولی اونا تا زمانی که احساس خطر نکنن کاری به ما ندارن. به هر حال بانی هشدار خواهد داد.

ـ خیلی دلم می خواد یکیشونو وقتی توی ماشین هستیم ببینم. از داخل ماشین ببینم.

فکر خوبیه.

ادی پرسید:

ـ چرا همه اش تو فکر خرسی؟

ـ هیچی. فقط دلم می خواد یکیشونو ببینم.

آتش را با آب خاموش کردند. بوی بخار و دود در هم آمیخت و ذغالهایی که سرخ شده بودند رنگ باختند. لوئیس دست جیمی را گرفت و با خودش به درختزار برد. چراغ قوه راهشان را روشن می کرد. لوئیس ایستاد و گفت:

ـ می تونی همینجا بشاشی. وقتی همه جا اینطوری تاریکه، چه لزومی داره از توالت استفاده کنیم؟

ـ ولی ما نباید این کارو بکنیم.

ـ خب یه دفعه اشکال نداره. کسی مارو نمی بینه.

چراغ قوه را خاموش کرد.

ـ حیوونا که اینجا می شاشن. فکر کنم اشکالی نداره ما هم یه دفعه این کارو بکنیم.

آن دو لای درختها روی زمین شاشیدند. لوئیس در برگشتن چراغ قوه را روشن کرد و داد دست جیمی. جیمی چراغ قوه را می انداخت لای شاخ و برگ درختان. به چادر رسیدند.

روز بعد با ماشین به طرف خانه راندند. تعطیلی آخر هفته نزدیک بود و کم کم سر و کله جمعیتی با ماشین‌های کمپینگ بزرگ که در وسط جنگل عجیب می نمود پیدا شده بود.

به دشت که رسیدند هوا گرم و خشک شده بود. دشت و دمن مسطح تر و بایرتر از همیشه به نظر می آمد. هوا تاریک شده بود که به خانه رسیدند. خسته بودند. دوش گرفتند و بی درنگ در اتاق خواب های خود به بستر رفتند.

*رمانOur Souls at Night  نوشتهKent Haruf

بخش پیش را اینجا بخوانید