آن شگفتی پس یادهای من*/ اورهان پاموک
خدای من این جرم و کثافت از کجا می آد!
فصل چهارم ـ بخش دهم
سمیحه: فرهاد از حرف مردم می ترسه و برای همین بهترین بخش قصه ما رو حذف می کنه چون به نظرش خصوصیه. ما البته عروسی گرفتیم، گرچه کوچک بود ولی عروسی قشنگی بود. لباس عروسی سفیدی از فروشگاهی در طبقه دوم مغازه لباس عروس در قاضی عثمان پاشا کرایه کردیم. تموم مهمونی سعی کردم نذارم چیزی اذیتم کنه. حتی حرف های حسادت آمیزی مثل «حیف این دختره به این خوشگلی نبود! سیب سرخ نصیب دست چلاق!» یا سکوت آزاردهنده اونایی که با نگاهشون می گفتن: تو به این خوشگلی حیفت نیومد زن یه پیشخدمت رستوران بشی؟
با شمام! منو خوب نگاه کنین! من دختری نیستم که برده یا سوگلی حرمسرای کسی بشم. اگه می خواین بدونین آزادی یعنی چی، به من خوب نگاه کنین!
اونشب فرهاد با گیلاس های راکی که یواشکی از زیر میز دستش می رسید اونقدر مست کرده بود که آخر شب خودم کمکش کردم به خونه برسه. جلوی نگاه های زنای حسود و تحسین مردای عزب بخصوص مردای بیکاری که برای خوردن لیموناد مجانی و بیسکویت اومده بودن، سرمو با افتخار بالا گرفتم و رد شدم.
دو ماه بعد حیدر و زنش زلیخا منو راضی کردن که مستخدم خونواده ای در آپارتمانی در قاضی عثمان پاشا بشم. حیدر بعضی وقتا با فرهاد مشروب می خورد و با زنش به عروسی ما اومده بودن. پیشنهادشون برای کارکردن من هم از خوش نیتی این زن و شوهر بود. اولش فرهاد مخالفت کرد. می گفت دلش نمی خواد زنشو که باهاش فرار کرده یکی دو ماه بعد از عروسی به کلفتی بفرسته، ولی یه روز بارونی همه مون سوار اتوبوسی شدیم که به قاضی عثمان پاشا می رفت. فرهاد هم با ما اومد تا با دربان آپارتمان های جیوان آشنا بشه. زلیخا و خیلی از فک و فامیلاش توی این آپارتمانها کار می کردن. سه زن و سه مرد رفتیم زیرزمین، توی اتاق دربان نشستیم، اتاق کوچکی بود حتی پنجره هم نداشت. چای خوردیم و مردها سیگار کشیدن. زلیخا منو برد آپارتمان شماره ۵ که قرار بود اونجا کار کنم. از پله ها که بالا می رفتیم از اینکه وارد خونه یه بیگانه می شم احساس شرم کردم. از اینکه فرهاد با من نبود ترسیده بودم، چون از روزی که با هم فرار کرده بودیم یه ثانیه هم از هم جدا نشده بودیم. روزهای اول کارم فرهاد هم هر روز صبح با من می اومد و بعدازظهر هم برمی گشت و تا کار من تموم بشه توی زیرزمین نگهبان سیگار می کشید. ساعت چهار همین که کارم توی آپارتمان شماره ۵ تموم می شد و می اومدم زیرزمین توی اتاق بی پنجره پردود سیگار می دیدمش. پا می شد همراه من تا مینی بوس می اومد و صبر می کرد تا من و زلیخا سوار شیم و بعد خودشو به سرعت به رستوران مروت می رسوند، اما سه هفته بعدش من دیگه خودم تنهایی می رفتم سر کار. زمستون که رسید حتی بعد از کار هم خودم تنهایی برمی گشتم.
فرهاد: بذارین یه لحظه حرف سمیحه رو قطع کنم. دلم نمی خواد سوءتفاهم بشه. من یه مرد سخت کوش و با شرف هستم و از مسئولیتم آگاهم. اگه دست من بود نمی ذاشتم زنم کار کنه، ولی سمیحه همه اش می گفت توی خونه حوصله اش سر رفته و دلش می خواد کار کنه. خیلی هم گریه کرد. البته اینو بهتون نگفته. حیدر و زلیخا حالا دیگه مثل فامیل می مونن. آدم های آپارتمان جیوان عین برادر و خواهراشون هستن. سمیحه به من گفت خودش می تونه تنها سرکار بره. گفت بشین خونه و دوره های درسی رو از تلویزیون تماشا کن. اینطوری شد که موافقت کردم. ولی وضع درس خوندن من بدتر شد. درس های حسابداری رو نمی فهمیدم و به موقع نمی تونستم تکلیف ها را انجام بدم و به آنکارا بفرستم. الان هم این استاد ریاضیات فکرمو مشغول کرده. با اون دماغ گنده اش و انبوه موهای سفیدی که از توی سوراخ دماغش و گوشش بیرون زده، تصویرش توی تلویزیون خیلی زنده است. به سختی می تونم درسشو بفهمم و چیزایی رو که روی تخته سیاه می نویسه دنبال کنم. تنها دلیلش که حاضر به تحمل این شکنجه شدم اینه که سمیحه حتی بیشتر از من باور داره که به محض اینکه مدرکمو بگیرم و یه کار دولتی پیدا کنم وضعمون خوب می شه.
سمیحه: اولین کارفرمای من خانم نالان صاحب آپارتمان شماره ۵ زنی پر مشکل و عصبی بود. به محض دیدن ما با نگاهی مظنون برگشت گفت: شما دوتا اصلن هیچ شباهتی به هم ندارین. آخه با زلیخا قرار گذاشته بودیم که بگیم من فامیل دور پدری زلیخا هستم. گرچه اولش خیلی به من اعتماد نداشت که بتونم گرد و خاک همه گوشه و کنارهای خونه رو پاک کنم، اما بالاخره قبول کرده بود که من آدم بدی هم نیستم. تا همین چهارسال پیش همه تمیزکاری خونه رو خودش می کرد. چون پولی هم برای گرفتن نظافتچی نداشت. زد و پسر بزرگش که داشت دبیرستان می رفت از سرطان مرد. از همون موقع خانم نالان جنگ بیرحمانه ای رو با میکروب و جرم و گردوخاک در پیش گرفت. حتی موقع هایی که جلوی چشمش داشتم همون کاری رو که مورد سئوالش بود، می کردم، می پرسید:«زیر یخچالو دستمال کشیدی؟ توی آباژور سفیده رو چی؟» همه اش نگران این بود که گرد و خاک پسر جوونترشو هم به سرطان مبتلا کنه. نزدیک ساعتی که قرار بود پسرش از مدرسه برسه، حسابی سراسیمه می شدم و با حالتی مصمم به جنگ گرد و خاک می رفتم. دم به دم می رفتم دستمالو از پنجره تکون می دادم و با قدرت و شدت زائری که دور حرم به شیطان سنگ پرت می کنه گردوخاکا رو می ریختم. خانم نالان منو تشویق می کرد: آفرین سمیحه! آفرین! همینطور که داشت پای تلفن حرف می زد با انگشت لکه یا خالی رو نشونم می داد که از دستم در رفته بود. می گفت: «خدای من این جرم و کثافت از کجا می آد!» انگشتشو به طرف من تکون تکون می داد و من طوری احساس گناه می کردم که انگار همه رو من از محله های فقیرنشینی که ساکنش بودم با خودم آورده ام. با اینهمه ازش خوشم می اومد.
سه ماه بعد از شروع کارم خانم نالان اونقدر به من اعتماد پیدا کرده بود که هفته ای سه روز بهم کار داد. دیگه منو توی خونه تنها می ذاشت با انباری از مواد تمیزکننده، صابون، سطل، و پارچه و دستمال. می رفت دنبال خریدش یا بازی رامی با همون دوست هایی که وقت و بی وقت باهاشون پای تلفن بود. بعضی وقتا سرزده برمی گشت و تظاهر می کرد که چیزی یادش رفته و وقتی می دید من همونطور مشغول تمیزکاری هستم خوشحال می شد و می گفت: «بارک الله. آفرین!» بعضی وقتا هم قاب عکس پسرک ناکامشو از روی تلویزیون بغل مجسمه سگ چینی برمی داشت و قاب نقره رو هی پاک می کرد و در همون حال گریه می کرد. این جور موقع ها از کارم دست می کشیدم و سعی می کردم تسلاش بدم. یه روز خانم نالان که رفته بود زلیخا اومد دیدن من. وقتی دید من دارم سخت کار می کنم برگشت گفت: «مگه دیوونه ای؟» بعد هم رفت نشست تلویزیونو باز کرد و مشغول تماشا شد. از اون روز به بعد کار زلیخا این شده بود که هر وقت خانم صاحب کارش نبود می اومد پیش من. (بعضی وقتام خانم صاحب کار زلیخا و خانم نالان با هم از آپارتمان بیرون می رفتن). من سرگرم تمیزکاری بودم و زلیخا راجع به برنامه های تلویزیون حرف می زد یا در یخچالو باز می کرد و دنبال یه چیز خوردنی می گشت. بعضی وقتا می گفت اسفناجش بد نیست. ولی ماستش ترش شده. (از اون ماست هایی بود که بقالی ها توی ظرف شیشه ای می فروختند). کم کم شروع کرده بود به جستجوی کشوهای خانم نالان. دونه دونه لباس های زیر، سینه بند، دستمال و چیزایی که حتی نمی دونستیم به چه درد می خوره رو بر می داشت نگاهی می کرد و یه چیزی می گفت. نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم و توی کنجکاوی شیطنت آمیز زلیخا شرکت نکنم. وسط روسری ها و اشارپ ها درست پشت یکی از کشوها یه تعویذ یه گوش بود. یه گوشه دیگه هم وسط مدارک و نامه های مالیاتی و عکس ها یه جعبه چوبی کنده کاری دیدیم که بوی خوشی داشت. نمی دونستیم برای چیه. بین شیشه های دوا و شربت سینه طرف کشویی که مال شوهر خانم نالان بود زلیخا بطری کوچک عجیبی پیدا کرد که مایعی به رنگ توتون توش بود. بطری رنگ صورتی داشت و روش عکس یه زن عرب بود با لب های قلنبه. چیزی که نظر ما رو جلب کرده بود بوی خوش اون بود. شاید دوایی چیزی بود و شاید حق با زلیخا بود، یعنی زهر بود، ولی ما خیلی ترسیده بودیم و دست بهش نزدیم. یه ماه بعد وقتی تنهایی داشتم زوایای پنهان خونه را می گشتم، عکس های پسر مرده خانم نالان و تکلیف های مدرسه اش رو پیدا کردم. در ضمن متوجه شدم که بطری کوچک عجیب از محل همیشگی اش غیبش زده بود.
دو هفته بعدش خانم نالان به من گفت می خواد با من حرف بزنه. به من گفت زلیخا بنا به ملاحظاتی و میل شوهرش اخراج شده، (گرچه نفهمیدم منظورش شوهر کی بود) و متاسفانه، اگرچه می دونه که من گناهی ندارم، دیگه نمی تونم اونجا کار کنم. هنوز موضوعو خوب هضم نکرده بودم ولی وقتی دیدم اون داره گریه می کنه من هم زدم زیر گریه.
با حالت یک فالگیر کولی که از آینده خبر داره گفت: «گریه نکن عزیزم. کار خوبی برات فراهم کردیم. آینده تو روشنه. یه خونواده پولدار متشخص توی شیشلی دنبال یک پیشخدمت کار کن، درستکار و قابل اعتماد مثل تو می گشتن». خانم نالان دلش می خواست من فورا بدون هیچ معطلی برم اونجا.
خب راستش برای من فرقی نمی کرد. ولی فرهاد به این کار تازه راضی نبود. چون اون خونه خیلی دور بود. من ناچار بودم صبح زودتر پاشم و سوار اولین مینی بوس قاضی عثمان پاشا بشم و در حالی که هنوز هوا تاریک بود نیم ساعت منتظر اتوبوس تقسیم بشم. این تکه خودش بیشتر از یه ساعت طول می کشید و اتوبوس هم اینقدر مسافر داشت که هر کی سوار می شد سعی می کرد با تنه زدن خودشو برسونه به یه صندلی خالی. از پنجره بیرونو نگاه می کردم. فروشنده های دوره گرد داشتن چارچرخه شونو به طرف محل مورد علاقه شون طرف قایق های خلیج هل می دادن و منظره ای که بیشتر از همه دوستش داشتم بچه ها داشتن می رفتن مدرسه. از جلوی مغازه ها که رد می شدیم سعی می کردم تیتر خبرهای روزنامه ها رو بخونم و پوسترهای روی دیوارها و بیلبوردها را تماشا کنم. جملات قصاری را که مردم پشت ماشین یا وانتشان زده بودند ناخواسته می خوندم و احساس می کردم شهر داشت با من حرف می زد. خیلی خوب بود که فرهاد بچگیشو توی قاراکوی، درست وسط شهر، گذرونده بود. وقتی رسیدم خونه بهش می گم برام از اون روزها تعریف کنه. اون شب فرهاد دیر رسید خونه. بعدش دیگه همدیگرو کم می دیدیم.
توی میدان تقسیم وقتی داشتم اتوبوس عوض می کردم معمولا از یه دوره گرد جلوی اداره پست بیسکویت کنجد می خریدم. بیسکویتو یا توی اتوبوس موقع تماشای بیرون می خوردم و یا می ذاشتم توی کیف دستی پلاستیکی ام و بعدا سر کار با یه استکان چای می خوردم. بعضی وقتا خانمی که براش کار می کردم بهم می گفت: «اگه صبحونه نخوردی یه چیزی بخور.» می رفتم در یخچالو باز می کردم و با پنیر و زیتون از خودم پذیرایی می کردم. بعضی وقتا هم چیزی نمی گفت. ظهر که می شد برای ناهارش کوفته کوچک درست می کردم. می گفت: «سمیحه، سه تا هم اضافه کن برای خودت.» پنج تا کوفته توی بشقابش می ذاشت ولی همیشه بیشتر از چهارتاشو نمی خورد. من هم ته مانده کوفته رو توی آشپزخونه می خوردم. به این ترتیب هرکدوم مون چهارتا می خوردیم.
اما خانم افندی (هیچوقت اسم اصلیشو به کار نمی بردم و اینطوری صداش می کردم) با من سرمیز ناهار نمی نشست. من هم اجازه نداشتم وقتی اون ناهار می خورد ناهار بخورم. می خواست نزدیکش باشم تا وقتی گفت نمک کجاست، یا اینارو جمع کن دستوراتشو اجرا کنم. دم در ناهارخوری می ایستادم و منتظر می شدم ناهارش تموم شه. این جور موقع ها با من حرف نمی زد. موقع های دیگه که حرف می زد معمولا همون سئوالو تکرار می کرد: «اهل کجا هستی؟ هیچوقت اونجا نرفتم.» بالاخره یه روز در برابر این سئوال گفتم قونیه. جواب داد: «آها. قونیه. یکی از این روزها می خوام برم زیارت مقبره رومی.» توی دوتا خونه دیگه هم که کار می کردم یکی توی شیشلی و اون یکی توی نشان تاشی وقتی ازم پرسیدن اهل کجا هستم گفتم قونیه. اونا هم بلافاصله اسم رومی رو آوردن. گفتند نمی خوان من نماز بخونم. زلیخا البته به من یاد داده بود که اگه کسی پرسید نماز می خونی بگم نه.
کم کم به سفارش خانم افندی برای نظافت به خونه های دیگه هم می رفتم. این خونواده ها دوست نداشتند من از دستشویی شون استفاده کنم. این خونه ها کهنه بودند و دستشویی کوچکی برای مستخدم داشتند که من بعضی وقتا ناچار بودم با سگ و یا گربه شون شریکی استفاده کنم. غالبا هم ناچار بودم کیف و کتمو توی اونجا بذارم. خانم افندی یه گربه داشت که از تو آشپزخونه خوراک می دزدید و بیشتر وقتا هم بغلش بود. بعضی وقتا موقعی که من و گربه تنها بودیم یه کشیده بهش می زدم. وقتی می رفتم خونه به فرهاد اعتراف می کردم.
یه مدتی هم خانم افندی مریض شد و من مجبور شدم چند شب همونجا توی شیشلی بمونم و مواظبت کنم. چون می ترسیدم اگه نمونم یه کس دیگه ای پیدا کنه و من کارمو از دست بدم. یه اتاق کوچک تمیز به من دادن که دیوار به دیوار آپارتمان بغلی بود. هیچ پنجره ای نداشت ولی ملافه ها بوی خوشی می دادن. کم کم بهش عادت کردم.
رفت و آمد به شیشلی و از شیشلی به خونه روزی چهار پنج ساعت طول می کشید و به همین دلیل بعضی شبا خونه خانم افندی می موندم و صبح بعد از آماده کردن صبحونه به سر کارم توی خونه های دیگه می رفتم، اما دلم برای برگشتن به خونه خودم پیش فرهاد توی محله قاضی تنگ می شد، بخصوص وقتی فکر می کردم فاصله زیادی با خونه خودم ندارم. بعضی وقتا دوست داشتم یک کم زودتر از سرکار بیرون بیام و قبل از سوار شدن به اتوبوس در میدون تقسیم توی خیابونای شهر قدمی بزنم. درعین حال نگران بودم که مبادا کسی از اهالی توت تپه منو توی خیابون ببینه و به سلیمان بگه.
خانم هایی که من براشون کار می کردم وقتی در طول روز می خواستند برن بیرون بهم سفارش می کردن که: «سمیحه وقتی کارت تموم شد، وقتتو با نماز خوندن و تماشای تلویزیون تلف نکن. یه راست برو خونه.» اونقدر کار می کردم که بعضی وقتا فکر می کردم می تونم تموم شهرو تمیز کنم. بعد که ذهنم تمرکزشو از دست می داد سرعتم کم می شد. توی کمد لباس کشوی پایین که پیرهنا و جلیقه های بیگ افندی بود، یه مجله خارجی پیدا کردم که پر بود از عکس های زنا و مردها در موقعیت های بی ادبی. عکسارو که تماشا کردم از خودم هم احساس شرم کردم. توی کشوی دواهای خانم افندی یه جعبه عجیبی بود که بوی بادوم می داد. زیر شونه داخل جعبه یه اسکناس خارجی بود. از فضولی توی آلبوم های خانوادگی و کشف عکس های قدیمی عروسی، عکس های دوران تحصیل، تعطیلات تابستونی خوشم می اومد. اغلب این عکسارو توی کشوها تپونده بودند و دیدن عکس های قدیمی آدما و اینکه چقدر یه زمانی جوون بودن برام جالب بود.
هر خونه ای که توش کار کردم یه عالمه روزنامه کهنه و جعبه های بازنشده داشت که توی یه گوشه فراموش شده خونه تلنبار شده بودند. همیشه هم به من گوشزد می کردند که کاری به اون گوشه نداشته باشم. انگار این چیزها چیزهای مقدسی بودند که نباید کسی دستشون می زد. وقتی کسی خونه نبود حس کنجکاویم گل می کرد و می رفتم سراغشون. خیلی دقت می کردم که کاری به اسکناس های تازه خارجی و سکه های طلا و یا صابون های معطر و جعبه های تزئینی که ممکن بود عمدا برای امتحان من گذاشته بودن نداشته باشم. پسر خانم افندی یه کلکسیون از سربازهای پلاستیکی داشت و اونا رو روی تختش یا روی فرش به خط می کرد. سربازا توی ردیف مقابل هم با هم می جنگیدند و پسرک اونقدر غرق بازی می شد که همه چیزو فراموش می کرد. یه موقع هایی وقتی توی خونه تنها بودم می نشستم و با سربازا بازی می کردم. خیلی از خونواده ها روزنامه می خریدن فقط برای اینکه کوپنها را جمع کنن و چیز میز بگیرن. هفته ای یه بار می نشستم اونارو با قیچی می بریدم و ماهی یه بار که موقعش می رسید کوپنها رو با قوری های چینی، کتاب های آشپزی، روبالشی های گلدوزی شده، آبلیموگیری و خودکارهای موزیکال عوض می کردیم. منو می فرستادن نصف روز توی صف نزدیکترین روزنامه فروشی می ایستادم تا نوبت به من برسه. خانم افندی تموم روز با دوستاش تلفنی درباره یه وسیله برقی آشپزخونه حرف زد که تا سالها توی کمدی با بوی نفتالین داخل لباسی پشمی پیچیده بود و مثل بقیه جایزه های کوپنی هیچوقت حتی برای مهموناش ازش استفاده نکرده بود. خب برای اینکه به هر حال دستگاه ساخت اروپا بود. بعضی وقتا رسیدها و بریده های روزنامه ها و فلایرهایی به چشمم می خورد که به دقت توی یه پاکت ته کشو یا داخل لباس های زیر دخترانه و داخل دفتر مشق گذاشته شده بودند. انگار قرار بود چیزی رو که سالها به دنبالش بودم پیدا کنم. گاهی وقتا فکر می کردم اون یادداشت های خرچنگ قورباغه برای من بود و من هم داخل اون عکسها بودم. گاهی وقتا هم فکر می کردم که تقصیر من بود که پسر خانم افندی ماتیک مادرشو برداشته بود و توی اتاقش قایم کرده بود. بعضی وقتا در آن واحد هم عمیقا احساس وابستگی به اونا می کردم و هم ازشون بدم می اومد که زندگی خصوصی شونو در معرض دید من قرار داده بودند.
بعضی وقتا هنوز روز به نیمه نرسیده بود که احساس می کردم دلم برای فرهاد و خونه مون و خط کشی شبنمای ملک مون که از پنجره اتاقمون دیده می شد تنگ شده. دو سال بعد از اینکه شروع به کار کردم و تعداد روزهایی که بیرون از خونه موندم زیاد شد، از فرهاد رنجیدم که نتونسته بود منو از دست خونواده هایی که زندگیشون داشت زندگی من می شد، از دست پسرهای سنگدل و دخترهای ننر اونا، از دست پسرهای بقال ها و نگهبان ها که دنبالم می افتادن و از دست اتاق های کوچک کلفت نوکرها که وقتی شبها سیستم گرما روشن می شد نیمه شب از فرط عرق ریختن بیدار می شدم، نجاتم بدهد.
ادامه دارد
* نام اصلی رمان به ترکی: Kafamda Bir Tuhaflık
کتاب را Ekin Oklap با نام A Strangeness in my Mind به انگلیسی برگردانده است.
بخش پیش را اینجا بخوانید