نگاهی به «سنبله در خرمن ماه»: مجموعه چهار دفتر شعر از صمصام کشفی
اگر پیشاپیش نمی دانستم که این کتاب از آنِ صمصام کشفی است، از روی برنام (عنوان) کتاب چشم می داشتم شعرهایی را بخوانم با حال و هوایی رمانتیک. کتاب گردآمده از چهار دفتر شعر از کشفی است: «و من این سوی گسل ام»، «زنی که توای»، «رقصی چنین» و «به قافیه آبی». این دفترها پیش از این، روی وب سایت شاعر پخش شده است. تاریخ شعرهای دفتر اول به سال ۲۰۰۲ می رسد و پسین دفتر شاعر، شعرهایی را با تاریخ ۲۰۰۸ در خود دارد.
صمصام را از نخستین سالهای دهه ۹۰ می شناسم. سالهایی که دو جریان ادبی همزمان در تورونتو زاده شد. یکی انجمن نویسندگان ایرانی کانادا بود (هست؟) و دومی واژه که یک باشگاه ادبی بود (هست؟). باشندگان و هموندان هر دو جریان از نویسندگان ایرانی تورونتو و کوشندگان ادب در این شهر بودند. بیشتر ماها که می نوشتیم و می نویسیم در هر دو جریان می بودیم. صمصام نیز از کنشگران خستگی ناپذیر هر دو بود. تا پسین روزهایی که در تورونتو بود و تا پیش از کوچ به آمریکا و همسایه شدن با بیل کلینتون، جرج بوش و این روزها باراک اوباما با این دو جریان یار و یاور بود. ویژگی صمصام همچنانکه گفتم خستگی ناپذیری او بود که همواره نیرویی پیش رونده و فزاینده را به دیگران می داد.
این دفتر چندی است به دست من رسیده و نخستین پردازه این نوشته را همان زمان با شور و شتاب نوشتم، اما همیشه چیزهایی هست که نمی گذارند کاری همان زمان به انجام برسد. با این درنگ ها می باید ساخت.
یکی از گرفتاری های بُنیکِ هر آفرینشگر ادبی یا هنری اینست که کدام یک فرآورده هنری اش را کنار بگذارد و کدام را به بازار ببرد. این سوی جهان هنجار و آئین چنین است که پشت سر هر نویسنده یا هنرمند یک ویراستار هست که پس از اینکه نویسنده کار را به نشر سپرد، انجامین سخن را او می زند و سره را از ناسره جدا می کند. و این به کهتری و یا مهتری نویسنده هم کاری ندارد. الیوت هنگامی که سرزمین بایر Waste Land را به چاپ می داد گذاشت ازرا پاوند قیچی اش را بردارد و آنرا به پیراید. اگر درست یادم مانده باشد امید (اخوان ثالث) هم در پیشانی یکی از کتابهایش از وسوسه شاعر برای دور نریختن نوشته هایش می نویسد. چیزی مانند اینکه: این هم بد نیست، آن حیف است که دور ریخته شود و سخن از عرقریزان شاعر به میان می آورد. به راستی کار شعر و آفرینش ادبی و هنری عرقریزان است. اما در شعر و ادب پارسی، کسی به نام ویراستار هنوز جدی گرفته نشده است. گرچه اینور و آنور کسانی که کارهای خود را به نشر سپرده اند، داده اند کارشان را دوستی و یا آشنایی بخواند و او هم خوانده است و خواه از روی دوستی و تعارف و خواه به دلیل حرفه ای نبودن (چون ویراستاری که من از او سخن می گویم، اهل فن است و حرفه ای و کارمند ناشر) نگاهی کرده است و شاید یکی دو نکته را یادآوری کرده است.
از همین رو هنگامی که می خوانم:
گونه هات را می بوسم
زیرا به گاه گفتن “دوستت دارم”
گل می اندازد
و این خوش رنگ ترین گلی است که می شناسم.
(ص ۴۲۵ شعر می بوسمت)
و یا هنگامی می خوانم:
درخت بیدی بر چشمه ی آبی سایه انداخته بود
صدای دریا می آمد
شب می شد و روز می شد
و دلهره بود و باز پرسش شب ها و روزها این بود…
(ص ۳۶۱ از میان حباب ها)
از خود می پرسم اگر صمصام با سختگیری بیشتری در گزینش شعرهایش برخورد کرده بود، آیا فرآیند کار از این بهتر نمی شد؟ می دانم می شد. زیرا شعرهایی که هم اینک خواندیم از آن همان شاعری است که در همین دفتر استوار و توانا می سراید:
زبان هم، که سرخ سرخ
مثل دسته ی گل
آماده است
با تش گــُلی که می گــُلد از فرق این درخت.
یا
گــَل گــَل، گــَلیدنِ یک برگ،
گــُل گــُل، گــُلیدنِ یک گــُل
گاه نشتن است و
رها کردن زبان.
(ص ۶۴ و ۶۵ حرف دل پائیز)
یا
از بافه ی گل نرگسی که زیر بغل داری
یک شاخه هم روی نعش من بگذار
من مرده ی توام!
(ص ۳۶۶ با خود ببر مرا)
یا
بال می زنم
هنوز مانده یکی دو خواب، که با هم می رسیم به آن سر جهان
صدای آب خیس می کند سرو رویمان را
و می رویم بال زنان
سرمان را گرفته ایم زیر بغل
و راه می کشیم برپا
پر می کشیم با بال
و اهل خواب ها را که نشسته اند بر کرسی
مجال می دهیم تا بنگرندمان
نه نگاه کنند؛ خودمانی اند آخر
صدای شستن دست و رو در آب چشمه می اندازد موج…
(ص ۱۴۷ وقتی برای پریدن)
آوازهای عاشقانه صمصام در تار و پود شهری ی این جهان گلوبالیزه شده ریشه هایش را اما در شعر بیش از ده سده زبانی دارد که ادبیاتش دست کم در سپهر شعر، نه که در بالا بل که، یگانه و تک است. شعر پارسی را می گویم که فرسنگها از شعر همه زبانهای دیگر جهان برتر و بالاتر است.
اما در شعر مدرن ما عشق از یک چگونگی دیگری برخوردار است. در شعر کهن ما عاشق کشته و مرده معشوق است. عاشقان کشتگان معشوق اند برنیاید زکشتگان آوا. عاشق به گونه ای مقدر قرار است در رویای دست یافتن یا بگوییم دست نیافتن به معشوق سر کند. دلم جز مهر مهرویان طریقی بر نمی گیرد هر آن قسمت که آنجا شد کم و افزون نخواهد شد. در شعر مدرن عشق رویه تازه ای می نماید. شاملو به گونه ای گزارنده ی این گونه عشق مدرن در شعر است. شاید از آن رو که وارون شاعران گذشته که به هر دلیل نام معشوق هایشان در شعر نیامده، خواننده شعر او نام و حتی نگاره معشوق شاملو را می شناسد. شاید دلیل این گرایش مدرن را در گرایش شعری شاملو بدانیم که متاثر از ترجمه های او از شعر شاعران غرب است. شاید نام آیدا که نامی یگانه است، انگیزه ای برای طرح این نووری (مدرنیته) می شود. از سوی دیگر این نووری در زندگی دهه های گذشته ما نیز شکل دهنده نگاه تازه ای شده بود. فروغ در همین زمینه با اشاره به عاشقی مانند مجنون که شیفته لیلی است می گوید وقتی روانشناسی این شخصیت را برای او تحلیل می کند او متوجه می شود که مجنون یک آزارخواه (مازوخیست) است تا عاشق. (نقل به مفهوم) گرچه خواننده شعرهای عاشقانه فروغ نام معشوق او را نمی داند (نه که نتوان حدس زد) شعر عاشقانه فروغ هم در خود یک اصالت امروزی دارد. از شعرهای عاشقانه او که با مضمون و فرمی کهن ساخته شده تا شعر های متاخرترش این نووری ی عشق به خوبی دیده شدنی است.
شعر صمصام نیز از این امروزی بودن بهره جسته است. حتی آنجا که می گوید من کشته توام. زیرا به گمان من زبان شعری صمصام و نگرش و جهان بینی شاعرانه او چنین پیش زمینه ای را فراهم کرده است. کافی است به برخی نمونه های این شعر نگاه بیاندازیم.
– بیایم؟
صدا درهم می شود با شاریدن،
می پیچد در گوش شکفت حالا:
هاآآآآآآآآآآر هاآآآآآآآآآآآآآر هاآآآآآآآآآآآر
نیا با پا
بزن بال و بزن بال و بزن با….
بیا بالا
(وقتی برای پریدن، ص ۱۴۶)
رویکرد شاعر به زبان و آگاهی ژرفش از زبان کهن تر و گرایش نوورانه اش او را از یک سو به روال سخن آرکاییک می بندد و از سوی دیگر پا به پای زندگی امروزی شهری می کشاندش:
از چاکِ پیراهن ِ مونتریال
همی عطرِ کوچه باغ های نوجوانی ست
که می رسد به مشام
(مونتریال در ساعت پنج پسین، ص ۱۳۸)
کسی نمی پرسد ازشان:
“کیان اید؟
کی آمده اید؟
و تاکی؟”
(به قافیه آبی، ص ۶۸)
گاه صمصام زبان گفت و گو را می آزماید. از آن گفت و گو های پای یک گیلاس می، هنگامی که خود را از خود سترده ای و می خواهی بگویی و نمی گویی:
آقا، این دل هم برای ما درد سری شده ها!
(ای آقا، ص ۷۳)
صمصام شیفته زبان است. زبان را برای خود زبان خواستن و زبان را برای خود زبان دیدن، همچنانکه زنی زیبا را برای خود زیبایی زن دیدن.
حالا اگر
«شین» پاره های این همه بشکن
گردی نشانده روی شکستن
ابر را بشکن و از جان دل ببار!
(صدای شکستن، ص ۱۳۲)
اما شاعر ترس دارد که مبادا این گونه نگاه به زبان پیوند او را با خواننده و شنونده شعرش ببرد و ناگزیر می شود زبان و زیبایی آن را به رویدادی هرچند شاعرانه مانند بارش باران پیوند بزند. انگار نمی شود تنها در زبان و پشت زیبایی های زبان زیست.
این که می بارد
باران نیست
«از» است که بیرون زده است از ابر و نشسته بر قطره ها.
(منظومه یی که تویی، ص ۱۳۵)
در مجموع این دفتر با نام سنبله در خرمن ماه، جدا از توان شاعرانه صمصام درجایگاه یک شاعر امروزی و جدا از گنجایه های زبانی (بخوانید ظرفیت های کلامی) از شاعری آگاهمان می سازد که شعر را جدی گرفته است.
نخست از اقای صمصام کشفی تشکر میکنم برای شعرهایش و در نتیجه نوشته ای که دوست عزیزمان اقای بهرامی بر ان نوشتند.
اقای بهرامی عزیز متن انتقادی شما بر اشعار دوستمان اقای کشفی بسیار اثر گذار/ نه تنها در محدوده ادبیات بلکه در حیطه خلاقیت اثر هنری میباشد.
من از نکته سنجی و دقت نظر شما بسیار استفاده کردم.
پاینده باشید.