رکوییم: آهنگ بدرقه‌ی مرگ، زیباترین و مشهورترینش مال موتزارت است.

سرشاخه‌های درختان به‌‌هم آمده‌ی دو طرف خیابان پر از برف بود، و زمین برف بود، و در نور چراغ ماشین برف به نرمی می‌بارید که نشان دهد همه‌ی این برف از روز قبل می‌باریده و هنوز می‌بارد، بر سفیدی زمین خطی از چرخ‌های ماشینی نیست، تنها سکوت است که به همه چیز قطعیت می‌بخشد، و همین.

از رادیو رکوییم موتزارت پخش می‌شد: «رکس! رکس! رکس!»

زن گفت: «نگاه کن. این‌جا یک نانوایی باز شده. من ندیده بودم!»

مرد که به جلو مات شده بود گفت: «من هم همین‌طور.»

زن گفت: «همیشه وایناختن غم‌انگیز‌ترین شب دنیاست.»

مرد گفت: «ولی امشب خیلی خوب بود. مامی سنگ تمام گذاشته بود؛ غاز، شراب، همه چیز.»

«آره اما نگاه کن، غم‌انگیز نیست؟»

طرح از محمود معراجی

رکوییم پرطبل‌تر، در صدای موتور می‌چرخید و ماشین را در برف پیش می‌برد، انگار که روی آب می‌رود، همه چیز به فرمان مرد نبود.

صدای یک انفجار آمد، و بعد چند فشفشه در هوا رها شد. مرد گفت: «این‌ها طاقت ندارند، یک هفته مانده رفته‌اند پیشواز.»

ساختمان کلیسای قرمز پاول‌گرهارد در نور ماشین پیدا بود. زن گفت: «می‌خواهم یک سیگار بکشم.»

مرد گفت: «داریم می‌رسیم.»

پسرک که از صندلی پشت کمی سرش را جلو آورده بود، گفت: «خوابم می‌آد.»

مرد گفت: «داریم می‌رسیم.» و از توی آینه به چشم‌های پسرک لبخند زد.

زن گفت: «آره، مامان.» و دستش را دور صورت پسرک کاسه کرد: «عزیزم.»

وقتی حرف نمی‌زدند، رکوییم همه‌ی فضا را پر می‌کرد، و آن‌ها حتا نمی‌توانستند صدای ترقه‌ها و فشفشه‌ها را بشنوند، گاهی باریکه‌ی نور تندی در آسمان رها می‌شد، و کمانه می‌کرد. زن گفت: «کاش یک سیگار می‌کشیدم.»

مرد بی‌آن‌که نگاهش کند، گفت: «الآن می‌رسیم، برو توی بالکن، عوض یکی، دوتا پشت سرهم بکش.»

زن در کیفش را بست و آن را توی بغلش فشرد: «باشد، توی ماشینت سیگار نمی‌کشم.»

مرد گفت: «ماشین ما.»

زن دستش را فرو کرد لای موهای مرد، و انگشت‌هاش را دواند توی گردنش، بعد نگاهش کرد؛ همه چیز در آن سفیدی، خاکستری می‌نمود. حتا مرد خاکستری بود.

رکوییم با قدرت تمام ماشین را در برف پیش می‌برد.

پسرک گفت: «اجازه دارم بخوابم؟»

زن گفت: «عزیز دلم. شنیدی که بابا چی گفت؟»

فشفشه‌ها در آسمان خط قرمز می‌کشیدند، و در برف گم می‌شدند. ناگهان در یک لحظه رکوییم قطع شد، خیابان در تاریکی فرو رفت، و گوینده با صدای بی‌احساسی گفت: «توجه، توجه، آژیری که…»

نه زن، نه مرد و نه پسرک، هیچ‌کدام به بقیه‌ی حرف‌هاش گوش ندادند. و بعد آژیر قرمز پخش شد. نور پنجره‌ها یکی‌یکی در آسمان محو شد، و همه چیز به رنگ خاکستری درآمد. مرد جای دنجی پیدا کرد، و درست کنار دیوار کلیسا در پیاده‌رو ایستاد. چراغ‌های ماشین را خاموش کرد، سرش را گذاشت روی فرمان، و در تاریکی دست زن را پیدا کرد که توی دستش بفشارد. برف آرام می بارید، و دیگر هیچ صدایی نبود. تاریکی خاکستری بود و صدای نشستن برف روی برف خاکستری بود، که انگار کسی از جایی دارد به همه چیز نظم می‌دهد تا همه جا به‌طور یکنواختی سفید شود.

مرد با چشمان بسته هم مبهوت این‌همه سفیدی و نظم بود. دندان‌هاش را به‌هم فشرده بود و به هیچ چیز فکر نمی‌کرد. داشت به پسرک کمک می‌کرد که بیش‌تر خودش را به جلو بکشد، و او حالا بین دو صندلی جلو، تا نیمه خودش را پیش کشیده بود؛ بین دست‌های زن و مرد.

مرد گفت: «عجب مصیبتی!» و سعی کرد بی‌حرکت بماند. داروسازی خوانده بود و یک داروخانه‌ی مجهز در نبش خیابان ویلمرسدورفر باز کرده بود، گاهی هم که حوصله داشت زیر نظر همسرش پیانو یاد می‌گرفت. اما هیچ چیز زیباتر از این نبود که زنش با آن دست‌های کشیده بنشیند پشت پیانو و بنوازد. کیف می‌کرد و جرعه‌جرعه قهوه می‌نوشید. گاهی نیز با پسرش می‌رفت سینما، هردو محو فیلم می‌شدند، تا پاکت چیپس تمام شود.

اما کی تمام می‌شد؟

زن گفت: «کی تمام می‌شود؟»

مرد گفت: «باید صبر کرد.»

زن گفت: «چرا ما نرفتیم نیویورک یا حتا همین ژنو.»

مرد به همان حالت ماند و به صدای نشستن برف گوش سپرد که دانه‌دانه با نظم خاصی روی هم، همه جا را سفید می‌کرد. فقط گفت: «عجب مصیبتی!» و حتا سرش را از فرمان برنداشت.

چشم‌هاش را هم باز نکرد. بعد صدای غرش توفانی از بمب در سرش پیچید، رنگ‌های سیاه و سرخ درهم دویدند، و دیگر هیچ چیز به یاد هرسه نفرشان نیامد. همه چیز در یک ثانیه پایان می‌یافت.

و یافت.

تاریکی خاکستری بود و صدای نشستن برف روی برف خاکستری بود، که انگار کسی از جایی دارد به همه چیز نظم می‌دهد تا همه جا به‌طور یکنواختی سفید شود.

بقیه‌ی راه را از میهمانی حرف ‌زدند، از غاز مامی که به تمامی خورده شد، از سبزیجات عجیب و غریبش که این ویتامین ب دارد، و این ویتامین کا. از شراب اسپانیا می‌گفتند، و دست آخر از گربه‌ی ایرانی مامی که تمام مدت روی پاهای زن جا خوش کرده بود و نگاهش می‌کرد. گربه‌ی سیاه ملوسی که نگاه غمگینی داشت، بی‌آن‌که بفهمد کی به کجا می‌رود.

پسرک گفت: «بخوابم؟»

حالا از کلیسا دور شده بودند، رکوییم به قسمت آرامی رسیده بود. زن گفت: «نگاه کن، رسیدیم.»

مرد دو دستی فرمان را چسبیده بود، و مات برف بود که نمی‌خواست بایستد. پسرک از شیشه‌ی عقب به کلیسا نگاه کرد، و تصویر و رنگ قرمزش را به خاطر سپرد. مرد گفت: «خیلی خوب، این‌جا خانه‌ی ماست.»

وقتی ماشین جلو خانه ایستاد، پسرک به تندی بیرون دوید، در حیاط را باز کرد، از پله‌های عمارت بالا رفت، و پشت در ساختمان منتظر مادرش ایستاد. پالتو بلند سیاهی تنش بود، و دستمال گردن شرابی براق و نرمی در یقه‌اش فرو رفته بود.

زن که از پله‌ها بالا می‌رفت نگاهش کرد و گفت: «هیچ‌وقت توی عمرم این‌همه برف ندیده بودم، آقا کوچولو!»

مرد گفت: «چطور یادت نیست؟ آن‌سال هم کم نبارید.» و در حیاط را بست و به‌دنبال زن از پله‌های عمارت بالا رفت. زن کلید انداخته بود و نمی‌توانست در را باز کند. زیر لب گفت: «یعنی چی؟» و در نور زردی که از شیشه‌ها بیرون می‌ریخت، کلیدها را وارسی کرد: «یعنی چی؟»

مرد گفت: «بگذار من باز کنم. لابد کلیدت…» و کلید خود را به قفل انداخت.

پسرک به حلقه‌ی لعل‌گونه در آویزان شده بود و با پا روی در می‌کوبید.

مرد گفت: «انگار قفل عوض شده. عجب مصیبتی!»

زن گفت: «برق هال را من مطمئنم که خاموش کرده بودم.»

پسرک همچنان به حلقه‌ی در آویزان بود و با کف پا می‌کوبید به در.

مرد گفت: «عجیب نیست؟» و برگشت از بالای پله‌ها به ماشین نگاه کرد: «عجیب نیست؟»

ناگهان در باز شد، و پیرزنی که در آستانه‌ی در ایستاده بود، به پسرک گفت: «فابیان!»

یک دست به در داشت، و دست دیگرش به چهارچوب در بود، سگی هم پشت سرش به آن‌ها نگاه می‌کرد.

پسرک به تندی از زیر دست‌های زن خود را به درون انداخت، و تا پیرزن رد او را دنبال کند، زن و سپس مرد به درون رفتند و در را پشت سرشان بستند. سگ نالید و گم شد. پسرک به سمت چپ سالن دوید، قدری به دور و برش نگاه کرد، و آن‌وقت به‌طرف مبل رفت. زیر نگاه متحیر پیرزن، خودش را روی مبل انداخت و به صفحه‌ی تلویزیون خیره شد. محو رنگ‌ها و بزرگی صفحه تلویزیون شده بود؛ مثل پدرش که در جاده محو برف بود، یا مثل پیرزن که محو او بود: «خیال کردم تو فابیان هستی، نوه‌ام!»

مرد گفت: «شما کی هستید و توی خانه‌ی ما چکار می‌کنید؟»

پیرزن گفت: «این‌جا خانه‌ی شماست؟»

زن گفت: «اگر خانه‌ی ما نیست، پس کجاست؟»

پیرزن گفت: «آخ کواچ! اگر باور نمی‌کنید، بروید روی زنگ خانه را بخوانید. اسم من روی آن نوشته شده رزماری لودویگ.»

مرد گفت: «خانم رزماری لودویگ! بهتر است شما بروید و اسم مرا بخوانید دکتر گرهارد اشمیت. این هم همسر من میشائلا، این هم پسرم فابیان.»

زن گفت: «قفل خانه را چه‌جوری عوض کرده‌اید؟»

رزماری گفت: «من چهل سال توی این خانه زندگی کرده‌ام، چه جوری یادم بیاید که کی قفل را عوض کرده‌ام؟ بگذارید ببینم، نکند شما یک خیابان اشتباهی آمده‌اید؟ توی این برف، می‌دانید، خیابان موازی پایینی شبیه خیابان ماست.»

مرد گفت: «در خیابان پایینی که ارنست اشتراسه باشد هیچ کلیسایی نیست، و ما در ویتس اشتراسه زندگی می‌کنیم که یک کلیسا هم دارد. کلیسای پاول گرهارد. می‌فهمید؟»

رزماری گفت: «معلوم است که می‌فهمم.»

پسرک محو فیلم تیتانیک شده بود. انگار با چشم‌هاش داشت راه می‌رفت توی تلویزیون.

زن کاملاً برافروخته بود: «یعنی شما می‌گویید که صاحب این خانه هستید و ما برویم پی کارمان؟ این کمد، این ظرف‌ها، این مبل‌ها، این میز، همه مال ما نیست؟»

رزماری متحیر بود. دنبال چیزی می‌گشت و بیش‌تر مبهوت می‌شد.

زن گفت: «ما روی این میز هرروز غذا می‌خوریم. ما فقط چند ساعتی رفته بودیم مهمانی شب وایناختن.»

همین‌جور که راه می‌رفت، به وسایل نگاه می‌کرد: «چرا جای این کاسه قرمزه را عوض کرده‌اید؟ این شمعدان‌ها آن بالا بود! این ساعت لنگری چرا از کار افتاده؟ ببینم قوری آبیه را کجا گذاشته‌اید؟ چرا جای همه چیز عوض شده؟!»

قدری چرخید و وقتی نگاهش به تلویزیون رنگی سی‌وشش اینچ افتاد، ساکت شد، و به مرد نگاه کرد. حالا چشم‌هاش به دودو افتاده بود.

رزماری خونسرد می‌نمود. گفت: «این وسایل همه‌اش عتیقه است. مرحوم شوهر اول من اهل ذوق بود. این خانه را با همه‌ی وسایلش برای من خرید و همیشه می‌گفت قدر این وسایل را بدان. ولی… ولی عمرش کفاف نداد.» چشم‌هاش را غمگین کرد و صلیب کشید.

پسرک بی‌توجه به گفتگوی آن‌ها، در حالی‌که چشم‌هاش سنگین شده بود، داشت به یک آگهی تجارتی نگاه می‌کرد. مرد بی‌قرار بود. زن سیگاری به لب گذاشت و کبریت کشید. رزماری گفت: «توی خانه‌ی من اجازه ندارید سیگار بکشید. اگر می‌خواهید سیگار بکشید، بروید بیرون.»

«اوه خدای من!» کبریت را روی هوا فوت کرد، سیگارش را در کیف گذاشت، و پاش را به زمین کوبید: «چه زمانه‌ای شده!» و با عصبانیت به مرد نگاه کرد.

رزماری دنبال سگش می‌گشت: «پس کجایی تو، دیزی؟»

«دیزی! یعنی افراد دیگری هم این‌جا هستند؟»

«نه، فقط من و سگم دیزی این‌جا زندگی می‌کنیم.» و باز دنبالش گشت: «کجایی تو؟… الآن این‌جا بود.»

رزماری خود را به آشپزخانه کشاند، پشت درها و زیر کمدها را نگاه کرد. سگ در باریکه‌ی بین یخچال و ظرفشویی کز کرده بود، پشت یک پرده قهوه‌ای، و از گوشه‌ی چشم نگاه می‌کرد.

رزماری گفت: «حالا که باید سر و صدا کنی، قایم شده‌ای؟ ترسوی بدبخت؟ فقط بلدی دنبال موتورسیکلت‌ها پارس کنی، همین؟» و گوشی تلفن را برداشت، شماره‌ای گرفت و با یک نگاه به هال، جوری زیر لب همه چیز را تعریف کرد که سگ هم نفهمید. بعد شماره‌ی دیگری گرفت و پلیس را هم خبر کرد. و بعد با آرامش بیش‌تری به سالن برگشت: «داشتم فیلم تیتانیک را نگاه می‌کردم، نفهمیدم چی شد. ای وای، پسرتان خوابش برده.»

زن با یک چرخش تند، ماهوت سبز روی میز را روی تن پسرک کشید، و موهاش را نوازش کرد.

مرد گفت: «خانم رزماری لودویگ، می‌خواهم بدانم شما چه‌جوری وارد این خانه شده‌اید؟»

رزماری با دو دست به موهای نقره‌ای حلقه‌حلقه و پف‌کرده‌اش حالت داد و گفت: «داستانش خیلی طولانی است.» لبخند زد و به جایی در سه کنج سقف خیره شد: «من هیچ‌وقت نمی‌خواستم بیایم برلین. او مرا آورد. من در ماگدبورگ زندگی می‌کردم، پدرم مزرعه‌ی بزرگی داشت، با چندین اسب و… گفتم که، داستانش طولانی است. اما آن مرحوم این خانه را برای من خرید که مرا به این‌جا بیاورد. پدرم راضی نمی‌شد. آن شبی که وارد این خانه…»

در همین لحظه زنگ در به‌صدا درآمد، و رزماری به‌طرف در دوید: «آه، آمدید؟ بفرمایید تو. می‌بینید چه بدشانسی مزخرفی آورده‌ام؟ بگذارید من پالتو شما را آویزان کنم، آقای وُلف.»

آن‌ها دو نفر بودند. اولی آقای ولف بود، و یک پاش مصنوعی بود. با عصای زیر بغل به‌طرف سالن راه افتاد. هر قدم که برمی‌داشت، چیزی مثل شکستن یک قطعه‌ی فلزی می‌گفت تق. پیرمردی بود حدوداً هشتاد ساله. و بسیار براق و نقره‌ای، با چشم‌های گود افتاده‌ی آبی.

لحظه‌ای ایستاد، اول به مرد و بعد به زن نگاه کرد: «شما کی هستید و این‌جا چه می‌خواهید؟»

«ما؟ ما برگشته‌ایم به خانه‌مان و می‌خواهیم زندگی کنیم، ولی این خانم رز…»

آقای ولف دوید وسط حرفش: «من خانم رزماری لودویگ را از چهل سال پیش می‌شناسم. خانه‌ی من آن روبروست. درست کنار خانه‌ی آقای هِس. می‌بینید؟ همان که چراغ‌هاش خاموش است.»

و ارتعاش صدای آن آدم استخوانی فضا را می‌شکافت. یکی دو قدم جلو رفت، و باز ایستاد: «اتفاقاً امشب همه‌ی ما شام را با خانم رزماری لودویگ در منزل آقای هس خوردیم.» و برگشت و با عصاش آقای هس را نشان داد که صدای نرم و کشداری داشت. گفت: «کجایی‌اند؟»

رزماری گفت: «این آلمانی‌ها؟» و با دست به زن و مرد اشاره کرد، و خودش پاسخ داد: «آلمانی‌اند.»

مرد گیج بود و داشت از پنجره به خانه‌های روبرو نگاه می‌کرد. آقای هس با سر و صدای زیادی وارد سالن شد و هنگامی که از کنار مرد می‌گذشت، به او برخورد کرد و او را چند قدم پس راند. خانم رزماری مبل تک گوشه‌ی سالن را نشانش داد: «این‌جا بنشینید، لطفاً.»

نشست. با سر و صدا نشست. لم داد و یک پاش را روی پای دیگر انداخت. صورتی توپر داشت و کیسه‌ی زیر چشم‌هاش بهش ابهت می‌داد، با لب‌هایی صورتی و تازه. سینه‌اش را صاف کرد و با آرامش و دقت به سرتاپای زن و مرد نگاهی انداخت: «شنیده‌ام برای همسایه‌ی خوب و قدیمی من، خانم رزماری لودویگ مزاحمت ایجاد شده!»

زن گفت: «ما واقعاً نمی‌دانیم چه بگوییم؟!» و رفت زیر یک قاب عکس بزرگ ایستاد که به ستون وسطی سالن آویخته بود: «نگاه کنید. این…»

بعد صدای زنگ پیچید و چند بار تکرار شد، جوری که حرف زن را برید. خانم رزماری پرید طرف در: «اوه، آقای پلیس، شمایید؟ بفرمایید. چه به موقع رسیدید. می‌دانید چی شده؟ این‌جا سه نفر ریخته‌اند توی خانه‌ی من و مدعی‌اند که این‌جا خانه‌ی آن‌هاست.»

«راستی؟»

«بله آقای پلیس، شما شاخ درنمی‌آورید؟»

«شما از کی شکایت دارید؟»

رزماری با انگشت نشان داد: «این آقا، آن خانم، و آن بچه که روی مبل خوابیده.»

افسر پلیس دستش را روی شانه‌ی مرد گذاشت: «از شما شکایت شده، آقای من!»

مرد برگشت؛ انگار از خواب بیدارش کرده‌اند. به سر تا پای افسر پلیس نگاه کرد، و بعد به زنش که زیر قاب عکس ایستاده بود گفت: «پف!» و خیره‌ی عکس شد. عکسی از چند سال پیش، زمانی که پسرک چهار ساله بود، و زبانش را برای عکاس درآورده بود. بچه‌ها چه زود بزرگ می‌شوند! زن هم محو عکس شده بود و به مرد نگاه می‌کرد که کت و شلوار آبی پوشیده بود، و حالا همه‌ی رنگ‌ها قهوه‌ای بود. حتا پیرهن بلند توسی‌اش حالا قهوه‌ای بود.

افسر پلیس به زن گفت: «خانم گرامی، از شما هم شکایت شده.»

زن به تک‌تک آدم‌ها نگاه کرد و با ناامیدی گفت: «ببینید، هنوز قاب عکس ما همان‌جایی که بود، هست. این عکس را وقتی که پسرمان چهار ساله بود انداختیم. آن‌وقت این خانم نمی‌دانم از کجا آمده توی خانه ما و برای ما پلیس خبر کرده. واقعا که! من نمی‌فهمم، یعنی چی؟ اگر این‌جا خانه‌ی ما نیست، پس خانه‌ی ما کجاست؟»

آقای هس گفت: «آقای پلیس! شما فریب این نمایش را نخورید. ما آدم‌های قدیمی حرف‌های آن‌ها را تأیید نمی‌کنیم.»

مرد گفت: «به تأییدیه‌ی شما نیازی نیست.»

آقای هس گفت: «نمی‌فهمم آقای پلیس! چرا شما این‌ها را نمی‌ریزید بیرون؟ خانم رزماری لودویگ چهل سال است که همسایه‌ی ماست. یعنی چی که وقت ما را تلف می‌کنید؟»

زن گفت: «چطور جرئت می‌کنید که در خانه‌ی خودم به من توهین کنید! آخ خدای من! آقای پلیس، باور کنید این‌جا خانه‌ی ماست. ما رفته بودیم مهمانی، اگر باور نمی‌کنید، تلفن بزنید و بپرسید. من اصلاً این آدم‌ها را نمی‌شناسم. من دارم عکس خودم را به شما نشان می‌دهم ولی هیچ توجهی نمی‌کنید، بیایید ببینید. این منم، این…»

آقای هس گفت: «آن عکس از یک زن زیباست که با شوهر و بچه‌اش، در آخرین روزهای جنگ، کنار همین کلیسای پاول گرهارد در بمباران هوایی از بین رفتند. من آن‌ها را می‌شناختم، بله، آن‌ها محو شدند، یک شب خاکستر شدند. بله، خاکستری. آن زن آن‌قدر زیبا بود که هر زنی آرزو می‌کند خودش را جای او معرفی کند.»

رزماری گفت: «من به‌خاطر قاب عکس عتیقه و قدیمی‌اش این را گذاشتم که روی دیوار بماند، وگرنه مثل خیلی از عکس‌های طبقه‌ی بالا می‌ریختم دور.»

زن برآشفت: «شما؟ اوو مای گاد! به چه اجازه‌ای عکس‌های ما را دور ‌ریختید؟»

افسر پلیس به عکس نگاه کرد، بعد به زن، و بعد به مرد. هاج و واج مانده بود. پسرک روی مبل خوابیده بود، و ماهوت سبزی را که روی بدنش کشیده بودند، تقدس بلند بالایی به او می‌داد. زن گفت: «بگویید ببینم دیگر چه چیزی را دور ریخته‌اید؟»

رزماری گفت: «آخ کواچ!»

آقای هس گفت: «آقای پلیس، من به شما هشدار می‌دهم، لطفاً این نمایش را تمام کنید.»

زن گفت: «نمایش؟ شما چه اجازه‌ای دارید راجع به زندگی من این‌جور قضاوت کنید؟»

«آقای پلیس!»

تلویزیون آگهی پخش می‌کرد؛ زنی را نشان می‌داد که دارد لخت می‌شود، و یک شماره تلفن در هوا می‌چرخد. رزماری گفت: «ای وای!» و تلویزیون را خاموش کرد. بعد دگمه‌ی رادیو را زد. قسمت هشتم رکوییم پخش می‌شد: «لاکریموسا دی‌یز ایلا، کوارسورگت اکس فاویلا، یودیکاندوس هومو ره‌اوس.»

افسر پلیس به زن و سپس به مرد نگاه کرد: «شما این‌جا چه می‌خواهید؟»

زن گفت: «ما آمده‌ایم خانه مان، یعنی چی؟»

آقای هس همان‌جور که در مبل فرو رفته بود، تکانی پرسروصدا به خود داد که همه ساکت شدند. آقای ولف شروع کرد به قدم زدن، و با هر قدم یک چیز فلزی در زانوش می‌شکست؛ تق.

افسر پلیس یک دستش را به پشت مرد گذاشت و با دست دیگر در خانه را نشانش داد. زن نمی‌دانست چه کند. داشت گریه‌اش می‌گرفت. به مرد نگاه کرد: «دلم می‌خواست یک سیگار توی ماشین بکشم، نشد.»

افسر پلیس گفت: «بحث نکنید، بچه را بیدار کنید و راه بیفتید. شما باید با من به اداره‌ی پلیس بیایید.» و مرد را به ‌طرف در هل داد.

زن ماهوت سبز را از روی پسرک کشید، و سعی کرد او را بغل کند. اما پسرک بیدار شده بود و خواب‌آلود کنار مبل ایستاده بود. چنان به تک تک آدم‌ها نگاه می‌کرد که همه زیر نگاهش ساکت شدند. سالن در سکوت فرو رفت، و پسرک گفت: «دلم می‌خواست اینجا بخوابم.»

همه چیز در ارتعاش صداش آرام می‌شد.

آقای هس به افسر پلیس با انگشت اشاره کرد: «آقای پلیس، می‌بینید چه تئاتر حرفه‌ای قشنگی راه انداخته‌اند؟ شک ندارم که این‌ها یک چیزی‌شان می‌شود. بعداً در اداره پلیس پی‌گیری کنید و ته و توی قضیه را دربیاورید. ببینید این‌ها کی‌اند؟ کجایی‌اند؟ و برای چی مزاحم خانم رز ماری لودویگ شده‌اند؟ نتیجه را به ما ابلاغ کنید، لطفاً.» و همه‌ی حرف‌هاش را شمرده شمرده و دقیق گفت. جوری که اگر می‌خواستند دوباره عیناً تکرار می‌کرد.

افسر پلیس در خانه را گشوده بود و داشت مرد را بیرون می‌برد. بعد زن و پسرک به دنبال‌شان بیرون رفتند. بار دیگر نگاه زن و افسر پلیس درهم گره خورد. افسر پلیس برگشت، قاب عکس را از دیوار برداشت، و زیر بغل گذاشت: «فقط همین امشب.»

رزماری لبخند زد: «قابش برای من خیلی مهم است.»

افسر پلیس گفت: «معلوم است، خانم رزماری لودویگ.»

و به تندی از خانه خارج شد. در لحظه‌ای که در خانه را می‌بست، مرد گفت: «عجب مصیبتی!»

و رکوییم موتزارت بیداد می‌کرد: «هُوای‌یه اِرگو پارکه، دئوس: پی‌یه یه‌سو دومینه، دونا آئیس رکوییم. دونا آئیس رکوییم، آمین.»

پسرک گفت: «حالا کجا می‌رویم؟»

برف همچنان می‌بارید، و دست‌های افسر پلیس آشکارا می‌لرزید.

                                                                   برلین – دسامبر ۲۰۰۱

 

امنیت؛ از جنس بلور

خودم را خوب می شناسم، تا احساس امنیت نکنم نمی توانم پر و بالم را باز کنم. تا احساس امنیت نکنم صدا ازم در نمی آید. تا امنیت را نبینم نور ازم عبور نمی کند. کاغذ سفید همیشه بیشترین امنیت را به من می دهد، و بچه های باهوش و توانای کشورم که در این دنیای پهناور تنهایی هاشان را مشق می کنند، اما خودشان را تراش می دهند، امنیتی به دستهام می بخشند که با هیچ چیزی عوضش نمی کنم. و رفیق که در یک قرن فقط به اندازه ی انگشتان دستت بیشتر نخواهی یافت، – همین یکی دوتا – امنیت آدم را کامل می کند. در چنین موقعیتی از آنور دنیا راه افتادم که ببینم ما چند نفریم اصلاً. ما چند نفریم که دل مان می خواهد قصه بگوییم و تکثیر شویم و رنگ ببافیم بر فضای سخت سربی سیمانی این روزگار. این چند صفحه مشتی از خروار است. نمونه ای که بگویم تورنتو این داستان نویسان را دارد، اینها بلدند داستان بنویسند، زیر داستانهاشان که هرکدام سبک و سیاق خود را دارد، من هم امضای خودم را می گذارم. می خواستم شما هم شوق مرا ببینید.

از “شهروند”ان ارجمند وطنم، حسن زرهی و نسرین الماسی سپاسگزارم که همه ی این راه را برای “ما” هموار کردند.

عباس معروفی